عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
غیر حق را می دهی ره در حریم دل چرا؟
می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی بر نمی داری ازین منزل چرا
هست چون جان، چار دیوار عناصر گو مباش
می خوری ای لیلی عالم غم محمل چرا
کار با تیغ اجل در زندگانی قطع کن
کارها را می کنی بر خویشتن مشکل چرا
دم چو آگاهی ندارد، تیغ زهرآلوده ای است
می زنی بر تیغ خود را هر دم ای غافل چرا
دیده صحرائیان از انتظارت شد سفید
اینقدر در حی توقف کردن ای محمل چرا
ز اشتیاقت بحر از طوفان گریبان می درد
پا فشردن اینقدر ای سیل در منزل چرا
دیده قربانیان پوشش نمی گیرد به خود
چشم حیران مرا می بندی ای قاتل چرا
صحبت حال است اینجا گفتگو را بار نیست
وقت ما را می کنی شوریده ای عاقل چرا
شد ز وصل غنچه خوشبو جامه باد سحر
در نیامیزی درین گلشن به اهل دل چرا
می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد
اینقدر استادگی ای ابر دریا دل چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهتر است
بر سر جان اینقدر می لرزی ای بسمل چرا
چون شدی تسلیم، هر کام نهنگی ساحل است
اینقدر آویختن در دامن ساحل چرا
نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن
شمع خود را می بری دلمرده زین محفل چرا
شبنم از نظاره خورشید بر معراج رفت
چشم می پوشی ز روی مرشد کامل چرا
ای که روی عالمی را جانب خود کرده ای
رو نمی آری به روی صائب بیدل چرا؟
می کشی بر صفحه هستی خط باطل چرا
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی بر نمی داری ازین منزل چرا
هست چون جان، چار دیوار عناصر گو مباش
می خوری ای لیلی عالم غم محمل چرا
کار با تیغ اجل در زندگانی قطع کن
کارها را می کنی بر خویشتن مشکل چرا
دم چو آگاهی ندارد، تیغ زهرآلوده ای است
می زنی بر تیغ خود را هر دم ای غافل چرا
دیده صحرائیان از انتظارت شد سفید
اینقدر در حی توقف کردن ای محمل چرا
ز اشتیاقت بحر از طوفان گریبان می درد
پا فشردن اینقدر ای سیل در منزل چرا
دیده قربانیان پوشش نمی گیرد به خود
چشم حیران مرا می بندی ای قاتل چرا
صحبت حال است اینجا گفتگو را بار نیست
وقت ما را می کنی شوریده ای عاقل چرا
شد ز وصل غنچه خوشبو جامه باد سحر
در نیامیزی درین گلشن به اهل دل چرا
می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد
اینقدر استادگی ای ابر دریا دل چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهتر است
بر سر جان اینقدر می لرزی ای بسمل چرا
چون شدی تسلیم، هر کام نهنگی ساحل است
اینقدر آویختن در دامن ساحل چرا
نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن
شمع خود را می بری دلمرده زین محفل چرا
شبنم از نظاره خورشید بر معراج رفت
چشم می پوشی ز روی مرشد کامل چرا
ای که روی عالمی را جانب خود کرده ای
رو نمی آری به روی صائب بیدل چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
در هوای کام دنیا می فشانی جان چرا؟
می کنی در راه بت صید حرم قربان چرا؟
چیست اسباب جهان تا دل به آن بندد کسی؟
می کنی زنار را شیرازه قرآن چرا
در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
نیستی در فکر تخم افشانی ای دهقان چرا
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه نیمشب
مانده ای در عقده دل اینقدر حیران چرا
دین به دنیای دنی دادن نه کار عاقل است
می دهی یوسف به سیم قلب ای نادان چرا
هیچ میزانی درین بازار چون انصاف نیست
گوهر خود را نمی سنجی به این میزان چرا
از بصیرت نیست گوهر را بدل کردن به خاک
آبروی خویش می ریزی برای نان چرا
خنده کردن رخنه در قصر حیات افکندن است
می شوی از هر نسیمی همچو گل خندان چرا
آدمی را اژدهایی نیست چون طول امل
بی محابا می روی در کام این ثعبان چرا
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
می خوری خون از برای نعمت الوان چرا
درد می گردد دوا چون کامرانی می کند
می کشی ناز طبیب و منت درمان چرا
زود در گل می نشیند کشتی سنگین رکاب
چارپهلو می کنی تن را، ز آب و نان چرا
می کشند آبای علوی انتظار مقدمت
مانده ای دربند این گهواره چون طفلان چرا
چشم اقبال سکندر تشنه دیدار توست
در سیاهی مانده ای، ای چشمه حیوان چرا
چشم بر راه تو دارد تاج زرین شهان
بر صدف چسبیده ای، ای گوهر رخشان چرا
کعبه در دامان شبگیر بلند افتاده است
پای خود پیچیده ای چون کوه در دامان چرا
بهر یک دم زندگانی، چون حباب شوخ چشم
می کنی پهلو تهی از بحر بی پایان چرا
ترک حیوانی، به حیوانات جان بخشیدن است
خویش را محروم می داری ازین احسان چرا
ساحل بحر تمنا نیست جز کام نهنگ
می روی صائب درین دریای بی پایان چرا؟
می کنی در راه بت صید حرم قربان چرا؟
چیست اسباب جهان تا دل به آن بندد کسی؟
می کنی زنار را شیرازه قرآن چرا
در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
نیستی در فکر تخم افشانی ای دهقان چرا
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه نیمشب
مانده ای در عقده دل اینقدر حیران چرا
دین به دنیای دنی دادن نه کار عاقل است
می دهی یوسف به سیم قلب ای نادان چرا
هیچ میزانی درین بازار چون انصاف نیست
گوهر خود را نمی سنجی به این میزان چرا
از بصیرت نیست گوهر را بدل کردن به خاک
آبروی خویش می ریزی برای نان چرا
خنده کردن رخنه در قصر حیات افکندن است
می شوی از هر نسیمی همچو گل خندان چرا
آدمی را اژدهایی نیست چون طول امل
بی محابا می روی در کام این ثعبان چرا
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
می خوری خون از برای نعمت الوان چرا
درد می گردد دوا چون کامرانی می کند
می کشی ناز طبیب و منت درمان چرا
زود در گل می نشیند کشتی سنگین رکاب
چارپهلو می کنی تن را، ز آب و نان چرا
می کشند آبای علوی انتظار مقدمت
مانده ای دربند این گهواره چون طفلان چرا
چشم اقبال سکندر تشنه دیدار توست
در سیاهی مانده ای، ای چشمه حیوان چرا
چشم بر راه تو دارد تاج زرین شهان
بر صدف چسبیده ای، ای گوهر رخشان چرا
کعبه در دامان شبگیر بلند افتاده است
پای خود پیچیده ای چون کوه در دامان چرا
بهر یک دم زندگانی، چون حباب شوخ چشم
می کنی پهلو تهی از بحر بی پایان چرا
ترک حیوانی، به حیوانات جان بخشیدن است
خویش را محروم می داری ازین احسان چرا
ساحل بحر تمنا نیست جز کام نهنگ
می روی صائب درین دریای بی پایان چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا؟
راه دوری پیش داری، رو به پس کردن چرا
شکر دولت سایه بر بی سایگان افکندن است
این همای خوش نشین را در قفس کردن چرا
در خراب آباد دنیای دنی چون عنکبوت
تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا
در ره دوری که می باید نفس در یوزه کرد
عمر صرف پوچ گویی چون جرس کرد چرا
جستجوی گوهری کز دست بیرون می رود
همچو غواصان به جان بی نفس کردن چرا
پاس شان خویش بر اهل بصیرت لازم است
چشمه سار شهد را دام مگس کردن چرا
می شود فریادرس فریاد چون گردد تمام
بخل در فریاد با فریادرس کردن چرا
می توان تا مد آهی از پشیمانی کشید
لوح دل را تخته مشق هوس کردن چرا
جوش گل هر غنچه را منقار بلبل می کند
در بهار زندگی از ناله بس کردن چرا
همچو طفل خام در بستانسرای روزگار
کام تلخ از میوه های نیمرس کردن چرا
وحشت آباد جهان را منزلی در کار نیست
آشیان آماده در کنج قفس کردن چرا
هر که پاک است از گناه، آسوده است از گیر و دار
گر نه ای خائن، مدارا با عسس کردن چرا
زندگانی با خسیسان می کند دل را سیاه
آب حیوان را سبیل خار وخس کردن چرا
ترکش پر تیر از رنگین لباسی شد هدف
همچو طفلان جامه رنگین هوس کردن چرا
در ره دوری که برق و باد را سوزد نفس
خواب آسایش به امید جرس کردن چرا
در تجلی زار چون آیینه کوتاه بین
اقتباس روشنایی از قبس کردن چرا
نفس بد کردار صائب قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس کردن چرا؟
راه دوری پیش داری، رو به پس کردن چرا
شکر دولت سایه بر بی سایگان افکندن است
این همای خوش نشین را در قفس کردن چرا
در خراب آباد دنیای دنی چون عنکبوت
تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا
در ره دوری که می باید نفس در یوزه کرد
عمر صرف پوچ گویی چون جرس کرد چرا
جستجوی گوهری کز دست بیرون می رود
همچو غواصان به جان بی نفس کردن چرا
پاس شان خویش بر اهل بصیرت لازم است
چشمه سار شهد را دام مگس کردن چرا
می شود فریادرس فریاد چون گردد تمام
بخل در فریاد با فریادرس کردن چرا
می توان تا مد آهی از پشیمانی کشید
لوح دل را تخته مشق هوس کردن چرا
جوش گل هر غنچه را منقار بلبل می کند
در بهار زندگی از ناله بس کردن چرا
همچو طفل خام در بستانسرای روزگار
کام تلخ از میوه های نیمرس کردن چرا
وحشت آباد جهان را منزلی در کار نیست
آشیان آماده در کنج قفس کردن چرا
هر که پاک است از گناه، آسوده است از گیر و دار
گر نه ای خائن، مدارا با عسس کردن چرا
زندگانی با خسیسان می کند دل را سیاه
آب حیوان را سبیل خار وخس کردن چرا
ترکش پر تیر از رنگین لباسی شد هدف
همچو طفلان جامه رنگین هوس کردن چرا
در ره دوری که برق و باد را سوزد نفس
خواب آسایش به امید جرس کردن چرا
در تجلی زار چون آیینه کوتاه بین
اقتباس روشنایی از قبس کردن چرا
نفس بد کردار صائب قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس کردن چرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
مد احسان است بسم الله دیوان صبح را
ره به مضمون می توان بردن ز عنوان صبح را
صادقان را بهر روزی زحمتی در کار نیست
کز تنور سرد، گرم آید برون نان صبح را
گر چه در ابر سفید امید باران کمترست
فیض می بارد ز سیما همچو باران صبح را
می زداید گریه از آیینه دل تیرگی
اشک انجم می نماید پاکدامان صبح را
با دل پر خون، دهن از شکوه بستن مشکل است
می کند پاس نفس از سینه چاکان صبح را
چون گرانخوابان غفلت را به دام احیا کند؟
نیست گر شور قیامت در نمکدان صبح را
چون سبک مغزان فریب خنده شادی مخور
کز شفق رنگین به خون شد روی خندان صبح را
قدر تیغ مهر را روشندلان دانند چیست
کرد شادی مرگ، یک زخم نمایان صبح را
داغ عشق از صفحه سیمای عاشق ظاهرست
مهر چون ماند نهان در زیر دامان صبح را؟
از رفوی سینه ما بگذر ای ناصح، که زخم
می شود از بخیه انجم نمایان صبح را
با نگاه دور قانع شو که با این قرب نیست
بهره ای جز آه سرد از مهر تابان صبح را
حسن هم در پرده ناموس می ماند نهان
می کشد خورشید اگر سر در گریبان صبح را
خواب غفلت از سحرخیزی حجاب ما شده است
نیست ورنه کوتهی در مد احسان صبح را
تا نفس را راست می سازد درین ظلمت سرا
مهر بر لب می زند خورشید تابان صبح را
راستی روشنگر دل می شود آخر، که صدق
رو سفید آورد بیرون از شبستان صبح را
راستان را نیست روزی گر ز خون دل، چرا
می شود صائب به خون تر از شفق نان صبح را؟
ره به مضمون می توان بردن ز عنوان صبح را
صادقان را بهر روزی زحمتی در کار نیست
کز تنور سرد، گرم آید برون نان صبح را
گر چه در ابر سفید امید باران کمترست
فیض می بارد ز سیما همچو باران صبح را
می زداید گریه از آیینه دل تیرگی
اشک انجم می نماید پاکدامان صبح را
با دل پر خون، دهن از شکوه بستن مشکل است
می کند پاس نفس از سینه چاکان صبح را
چون گرانخوابان غفلت را به دام احیا کند؟
نیست گر شور قیامت در نمکدان صبح را
چون سبک مغزان فریب خنده شادی مخور
کز شفق رنگین به خون شد روی خندان صبح را
قدر تیغ مهر را روشندلان دانند چیست
کرد شادی مرگ، یک زخم نمایان صبح را
داغ عشق از صفحه سیمای عاشق ظاهرست
مهر چون ماند نهان در زیر دامان صبح را؟
از رفوی سینه ما بگذر ای ناصح، که زخم
می شود از بخیه انجم نمایان صبح را
با نگاه دور قانع شو که با این قرب نیست
بهره ای جز آه سرد از مهر تابان صبح را
حسن هم در پرده ناموس می ماند نهان
می کشد خورشید اگر سر در گریبان صبح را
خواب غفلت از سحرخیزی حجاب ما شده است
نیست ورنه کوتهی در مد احسان صبح را
تا نفس را راست می سازد درین ظلمت سرا
مهر بر لب می زند خورشید تابان صبح را
راستی روشنگر دل می شود آخر، که صدق
رو سفید آورد بیرون از شبستان صبح را
راستان را نیست روزی گر ز خون دل، چرا
می شود صائب به خون تر از شفق نان صبح را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
ره مده در خط مشکین، شانه ی شمشاد را
کس قلم داخل نمی سازد خط استاد را
سرو از فریاد قمری ترک رعنایی نکرد
نیست از حال گرفتاران خبر آزاد را
زینهار ایمن ز نیرنگ خشن پوشان مشو
کز خس و خارست منزل بیشتر صیاد را
روی سخت آسمان را امتحان در کار نیست
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عاشقان را شکوه ای از سختی ایام نیست
مهره موم است کوه بیستون فرهاد را
سیل را جوش بهاران می کند مطلق عنان
حسن در ایام خط افزون کند بیداد را
خنده ی بی درد سازد دردمندان را ملول
سیر گلشن می کند غمگین دل ناشاد را
در گشاد کار خود مشکل گشایان عاجزند
شانه نتواند گشودن طره ی شمشاد را
از قبول سکه گردد سیم و زر صاحب رواج
از هوا گیرد هنرور سیلی استاد را
سایلان را می کند گستاخ امید جواب
سیل در کهسار از حد می برد فریاد را
از خرابی می شود دل صاحب گنج گهر
نیست معماری به از ویرانی این بنیاد را
خاکیان صائب چه می کردند در این تنگنا؟
گر فضای دل نبودی عالم ایجاد را
کس قلم داخل نمی سازد خط استاد را
سرو از فریاد قمری ترک رعنایی نکرد
نیست از حال گرفتاران خبر آزاد را
زینهار ایمن ز نیرنگ خشن پوشان مشو
کز خس و خارست منزل بیشتر صیاد را
روی سخت آسمان را امتحان در کار نیست
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عاشقان را شکوه ای از سختی ایام نیست
مهره موم است کوه بیستون فرهاد را
سیل را جوش بهاران می کند مطلق عنان
حسن در ایام خط افزون کند بیداد را
خنده ی بی درد سازد دردمندان را ملول
سیر گلشن می کند غمگین دل ناشاد را
در گشاد کار خود مشکل گشایان عاجزند
شانه نتواند گشودن طره ی شمشاد را
از قبول سکه گردد سیم و زر صاحب رواج
از هوا گیرد هنرور سیلی استاد را
سایلان را می کند گستاخ امید جواب
سیل در کهسار از حد می برد فریاد را
از خرابی می شود دل صاحب گنج گهر
نیست معماری به از ویرانی این بنیاد را
خاکیان صائب چه می کردند در این تنگنا؟
گر فضای دل نبودی عالم ایجاد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
دل چسان پیچد عنان آه دردآلود را؟
ز آتش سوزان عنانداری نیاید دود را
تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب
نیست سیرابی ز خون آن چشم خواب آلود را
از نصیحت خشکی سودا نگردد بر طرف
برنیارد آتش سوزان ز خامی عود را
مردم کم مایه را اسراف برق خرمن است
حفظ کن از پوچ گویی ها دم معدود را
وقت بی برگی شود گوهرفشان از اشک، تاک
تنگدستی مانع ریزش نگردد جود را
حلقه ی خط، چشم حیران شد به دور عارضش
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
سبز گردد از بناگوش بتان پیش از ذقن
خط عنبرفام، حسن عاقبت محمود را
شیشه ی خشک است صائب در مذاقش آب خضر
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
ز آتش سوزان عنانداری نیاید دود را
تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب
نیست سیرابی ز خون آن چشم خواب آلود را
از نصیحت خشکی سودا نگردد بر طرف
برنیارد آتش سوزان ز خامی عود را
مردم کم مایه را اسراف برق خرمن است
حفظ کن از پوچ گویی ها دم معدود را
وقت بی برگی شود گوهرفشان از اشک، تاک
تنگدستی مانع ریزش نگردد جود را
حلقه ی خط، چشم حیران شد به دور عارضش
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
سبز گردد از بناگوش بتان پیش از ذقن
خط عنبرفام، حسن عاقبت محمود را
شیشه ی خشک است صائب در مذاقش آب خضر
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
نیست حاجت دیده بان حسن عتاب آلود را
دور باش از خود بود حسن حجاب آلود را
پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر
کیست بیند خیره آن مژگان خواب آلود را
نوش خالص را بود در چاشنی آماه نیش
لذت دیگر بود لطف عتاب آلود را
در مذاقش شیشه ی خشک است آب زندگی
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
می چکد آب (از) خط ریحان آن آتش عذار
گر چه باران نیست ابر آفتاب آلود را
تن به اقرار گناه کرده ده، آسوده شو
چند گویی عذرهای اضطراب آلود را
پرده ی غفلت شود از خوابگاه نرم بیش
کی کند بیدار دامن پای خواب آلود را
راه ناهموار را سوهان بود آهستگی
پا به سنگ آید ز همواری شتاب آلود را
می کند کوته زبان لاف را روشندلی
کم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود را
دیده پاک است صائب شرط ارباب نظر
چند بر مصحف نهی دست شراب آلود را؟
دور باش از خود بود حسن حجاب آلود را
پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر
کیست بیند خیره آن مژگان خواب آلود را
نوش خالص را بود در چاشنی آماه نیش
لذت دیگر بود لطف عتاب آلود را
در مذاقش شیشه ی خشک است آب زندگی
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
می چکد آب (از) خط ریحان آن آتش عذار
گر چه باران نیست ابر آفتاب آلود را
تن به اقرار گناه کرده ده، آسوده شو
چند گویی عذرهای اضطراب آلود را
پرده ی غفلت شود از خوابگاه نرم بیش
کی کند بیدار دامن پای خواب آلود را
راه ناهموار را سوهان بود آهستگی
پا به سنگ آید ز همواری شتاب آلود را
می کند کوته زبان لاف را روشندلی
کم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود را
دیده پاک است صائب شرط ارباب نظر
چند بر مصحف نهی دست شراب آلود را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
کجروی بال و پر سیرست بد کردار را
راستی سنگ دل رفتار باشد مار را
کاش بند حیرتی بر دست گلچین می گذاشت
آن که می بندد به روی من در گلزار را
هر سری دارد درین بازار سودای دگر
هر کسی بندد به آیین دگر دستار را
می کند از طوق قمری دام ها در خاک، سرو
تا به دام آرد مگر آن سرو خوش رفتار را
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
با میان اوست پیوند دگر زنار را
این سر زلف پریشانی که دارد بوی گل
می کند ناسور، زخم رخنه دیوار را
یا خط عنبرفشان، یا زلف مشکین می شود
پای رفتن نیست دود آتش رخسار را
از فروغ گوهر خود، زود صائب راز عشق
می گذارد نعل در آتش لب اظهار را
راستی سنگ دل رفتار باشد مار را
کاش بند حیرتی بر دست گلچین می گذاشت
آن که می بندد به روی من در گلزار را
هر سری دارد درین بازار سودای دگر
هر کسی بندد به آیین دگر دستار را
می کند از طوق قمری دام ها در خاک، سرو
تا به دام آرد مگر آن سرو خوش رفتار را
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
با میان اوست پیوند دگر زنار را
این سر زلف پریشانی که دارد بوی گل
می کند ناسور، زخم رخنه دیوار را
یا خط عنبرفشان، یا زلف مشکین می شود
پای رفتن نیست دود آتش رخسار را
از فروغ گوهر خود، زود صائب راز عشق
می گذارد نعل در آتش لب اظهار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
نیست غیر از آه، دلسوزی دل افگار را
شمع بالین از تب گرم است این بیمار را
گوهر از سفتن بود ایمن در آغوش صدف
به ز خاموشی نباشد محرمی اسرار را
گل ز شبنم دیده ور گردد درین بستانسرا
از نظربازان مکن پوشیده آن رخسار را
تندخویی نیکوان را دیده بان عصمت است
زود می چیند تماشایی گل بی خار را
چشم پوشیدن به است از دیدن نادیدنی
زین سبب آیینه گیرد از هوا زنگار را
خارخار حرص، فلس از طینت ماهی نبرد
چون ز جمعیت شود دل جمع، دنیادار را؟
دیده ای کز سرمه عبرت منور گشته است
چشم خواب آلود داند دولت بیدار را
نقطه خاک است سیرو دور گردون را سبب
مرکز ثابت قدم، دایر کند پرگار را
از حریص مال دنیا راستی جستن خطاست
برنیارد گنج پیچ و خم ز طینت مار را
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد در گلزار را
عاشقان از درد و داغ عشق صائب زنده اند
آب حیوان است آتش مرغ آتشخوار را
شمع بالین از تب گرم است این بیمار را
گوهر از سفتن بود ایمن در آغوش صدف
به ز خاموشی نباشد محرمی اسرار را
گل ز شبنم دیده ور گردد درین بستانسرا
از نظربازان مکن پوشیده آن رخسار را
تندخویی نیکوان را دیده بان عصمت است
زود می چیند تماشایی گل بی خار را
چشم پوشیدن به است از دیدن نادیدنی
زین سبب آیینه گیرد از هوا زنگار را
خارخار حرص، فلس از طینت ماهی نبرد
چون ز جمعیت شود دل جمع، دنیادار را؟
دیده ای کز سرمه عبرت منور گشته است
چشم خواب آلود داند دولت بیدار را
نقطه خاک است سیرو دور گردون را سبب
مرکز ثابت قدم، دایر کند پرگار را
از حریص مال دنیا راستی جستن خطاست
برنیارد گنج پیچ و خم ز طینت مار را
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد در گلزار را
عاشقان از درد و داغ عشق صائب زنده اند
آب حیوان است آتش مرغ آتشخوار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
خط نسازد بی صفا آن عارض پر نور را
از نسیم صبح پروا نیست شمع طور را
شکوه مهر خاموشی می خواست گیرد از لبم
ریختم در شیشه باز این باده پر زور را
پا منه بیرون ز حد خویش تا بینا شوی
نیست حاجت با عصا در خانه خود کور را
همچنان از خار خار دانه چشمش می پرد
گر بود زیر نگین ملک سلیمان مور را
خرمن خود سوخت هر کس بی گناهان را گزید
نیش گردد آتش آخر خانه زنبور را
ساحل دریای پر شور جهان، ترک خودی است
مهد آسایش بود دار فنا منصور را
از نظربازان خود غافل نگردد شرم حسن
روی دل در پرده باشد غنچه مستور را
نیست صائب در جهان بی خودی بیم گزند
باده خواران نقل می سازند چشم شور را
از نسیم صبح پروا نیست شمع طور را
شکوه مهر خاموشی می خواست گیرد از لبم
ریختم در شیشه باز این باده پر زور را
پا منه بیرون ز حد خویش تا بینا شوی
نیست حاجت با عصا در خانه خود کور را
همچنان از خار خار دانه چشمش می پرد
گر بود زیر نگین ملک سلیمان مور را
خرمن خود سوخت هر کس بی گناهان را گزید
نیش گردد آتش آخر خانه زنبور را
ساحل دریای پر شور جهان، ترک خودی است
مهد آسایش بود دار فنا منصور را
از نظربازان خود غافل نگردد شرم حسن
روی دل در پرده باشد غنچه مستور را
نیست صائب در جهان بی خودی بیم گزند
باده خواران نقل می سازند چشم شور را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
سهل مشمر همت پیران با تدبیر را
کز کمال بال و پر پرواز باشد تیر را
دشمن خونخوار را کوته به احسان ساز، دست
هیچ زنجیری به از سیری نباشد شیر را
حسن را خط غبارش بی نیاز از زلف کرد
احتیاج دام نبود خاک دامنگیر را
ریشه نخل کهنسال از جوان افزون ترست
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
عقل دوراندیش بر ما راه روزی بسته است
ور نه هر انگشت پستانی است طفل شیر را
باد پیمایی است عاجز نالی آهن دلان
نیست در دلها سرایت، ناله زنجیر را
جوی شیر از قدرت فرهاد می بخشد خبر
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
کشور دیوانگی امروز معمور از من است
من بپا دارم بنای خانه زنجیر را
خنده کز دل نیست چون سوفار، نتواند گشود
عقده پیکان زهرآلود از دل تیر را
می رسد آزار بدگوهر به نزدیکان فزون
نوبر زخم از نیام خود بود شمشیر را
در گذر از چشم بوسیدن که شد دور از کمان
تیر تا بوسید چشم حلقه زهگیر را
در حرم هر کس گناهی کرد، حدش می زنند
نگذراند عشق از همصحبتان تقصیر را
عالمی را کشت و دست و تیغ او رنگین نشد
تیزی شمشیر، پاک از خون کند شمشیر را
سالها شد با گرفتاری بهم پیچیده ایم
چون کند آب روان از خود جدا زنجیر را؟
عقل کامل می شود از گرم و سرد روزگار
آب و آتش می کند صاحب برش شمشیر را
برنمی گردد برات قسمت حق، خون مخور
نیست ممکن باز گردیدن به پستان شیر را
نیست ممکن صائب از دل عقده غم وا شود
ناخنی تا هست در کف پنجه تدبیر را
کز کمال بال و پر پرواز باشد تیر را
دشمن خونخوار را کوته به احسان ساز، دست
هیچ زنجیری به از سیری نباشد شیر را
حسن را خط غبارش بی نیاز از زلف کرد
احتیاج دام نبود خاک دامنگیر را
ریشه نخل کهنسال از جوان افزون ترست
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
عقل دوراندیش بر ما راه روزی بسته است
ور نه هر انگشت پستانی است طفل شیر را
باد پیمایی است عاجز نالی آهن دلان
نیست در دلها سرایت، ناله زنجیر را
جوی شیر از قدرت فرهاد می بخشد خبر
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
کشور دیوانگی امروز معمور از من است
من بپا دارم بنای خانه زنجیر را
خنده کز دل نیست چون سوفار، نتواند گشود
عقده پیکان زهرآلود از دل تیر را
می رسد آزار بدگوهر به نزدیکان فزون
نوبر زخم از نیام خود بود شمشیر را
در گذر از چشم بوسیدن که شد دور از کمان
تیر تا بوسید چشم حلقه زهگیر را
در حرم هر کس گناهی کرد، حدش می زنند
نگذراند عشق از همصحبتان تقصیر را
عالمی را کشت و دست و تیغ او رنگین نشد
تیزی شمشیر، پاک از خون کند شمشیر را
سالها شد با گرفتاری بهم پیچیده ایم
چون کند آب روان از خود جدا زنجیر را؟
عقل کامل می شود از گرم و سرد روزگار
آب و آتش می کند صاحب برش شمشیر را
برنمی گردد برات قسمت حق، خون مخور
نیست ممکن باز گردیدن به پستان شیر را
نیست ممکن صائب از دل عقده غم وا شود
ناخنی تا هست در کف پنجه تدبیر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
خوب دارد زاهد شیاد، داروگیر را
دام دردانه است پنهان سبحه تزویر را
در نشاط و خرمی، غافل نمی جوید سبب
زعفران حاجت نباشد خنده تصویر را
نفس قابل را دم گرمی به اصلاح آورد
راست سازد گوشه چشمی به یکدم تیر را
لال خواهی خصم را، گردآوری کن خویش را
کاین سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
گردن رعنا غزالان را کند خط چرب نرم
نی به ناخن می کند مور ضعیفی شیر را
نیست مجنون مرا پروایی از بند گران
آب سازد آتش سودای من زنجیر را
روی خاک از سایه دستش نگارین گشته بود
پیشتر زان کز نیام آرد برون شمشیر را
چرب نرمی کن که باران ملایم می کند
چون گل بی خار صائب خار دامنگیر را
دام دردانه است پنهان سبحه تزویر را
در نشاط و خرمی، غافل نمی جوید سبب
زعفران حاجت نباشد خنده تصویر را
نفس قابل را دم گرمی به اصلاح آورد
راست سازد گوشه چشمی به یکدم تیر را
لال خواهی خصم را، گردآوری کن خویش را
کاین سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
گردن رعنا غزالان را کند خط چرب نرم
نی به ناخن می کند مور ضعیفی شیر را
نیست مجنون مرا پروایی از بند گران
آب سازد آتش سودای من زنجیر را
روی خاک از سایه دستش نگارین گشته بود
پیشتر زان کز نیام آرد برون شمشیر را
چرب نرمی کن که باران ملایم می کند
چون گل بی خار صائب خار دامنگیر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
شد غرور حسن از خط بیش آن طناز را
بوی این ریحان گران تر کرد خواب ناز را
انتظار صید دارد زاهدان را گوشه گیر
نیست از سیری، ز دنیا چشم بستن باز را
در هوای رستگاری نیست بال افشانیم
می کنم از بال بیرون قوت پرواز را
آنچنان کز برگ گل گردید رسوا بوی گل
پرده بسیار من بی پرده کرد این راز را
از هدف گرد خدنگ گر مرو ظاهر شود
هست خاکستر ز دلها شعله آواز را
نیست پروا عشق را از نخوت ارباب عقل
مستی کبکان فزاید جرأت شهباز را
کرد صائب عیبجویان را به کم حرفی خموش
از خموشی شمع می بندد دهان گاز را
بوی این ریحان گران تر کرد خواب ناز را
انتظار صید دارد زاهدان را گوشه گیر
نیست از سیری، ز دنیا چشم بستن باز را
در هوای رستگاری نیست بال افشانیم
می کنم از بال بیرون قوت پرواز را
آنچنان کز برگ گل گردید رسوا بوی گل
پرده بسیار من بی پرده کرد این راز را
از هدف گرد خدنگ گر مرو ظاهر شود
هست خاکستر ز دلها شعله آواز را
نیست پروا عشق را از نخوت ارباب عقل
مستی کبکان فزاید جرأت شهباز را
کرد صائب عیبجویان را به کم حرفی خموش
از خموشی شمع می بندد دهان گاز را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
ننگ کفر من به فریاد آورد ناقوس را
می کشد ایمان من در خون، لب افسوس را
از هوای نفس ظلمانی است سیر و دور خلق
دود می آرد به جنبش صورت فانوس را
عیب خود دیدن مرا ز اهل هنر ممتاز کرد
منفعت از پا زیاد از پر بود طاوس را
خوف ما ز اعمال ناشایست خود باشد که نیست
نامه قتلی به جز مکتوب خود، جاسوس را
عالم معقول صائب روی بنماید ترا
گر توانی ترک کردن عالم محسوس را
می کشد ایمان من در خون، لب افسوس را
از هوای نفس ظلمانی است سیر و دور خلق
دود می آرد به جنبش صورت فانوس را
عیب خود دیدن مرا ز اهل هنر ممتاز کرد
منفعت از پا زیاد از پر بود طاوس را
خوف ما ز اعمال ناشایست خود باشد که نیست
نامه قتلی به جز مکتوب خود، جاسوس را
عالم معقول صائب روی بنماید ترا
گر توانی ترک کردن عالم محسوس را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
پرده دار حرف دعوی کن لب خاموش را
از دبستان بر میاور طفل بازیگوش را
مور بر خوان سلیمان خون خود را می خورد
خرمن گل مایه حسرت بود آغوش را
نیست بر بالای دست خاکساری هیچ دست
خشت خم می نوشد اول، باده سرجوش را
باغبان گل را کند سیراب از بهر گلاب
ساقی از می بهر بردن می فزاید هوش را
جز پشیمانی سخن چینی ندارد حاصلی
حلقه بیرون در کن در مجالس گوش را
مستی و مخموری عالم به هم آمیخته است
دور باش نیش در دنبال باشد نوش را
این زمان در زیر بار کوه منت می روم
من که می دزدیدم از دست نوازش دوش را
گرد آن چاه زنخدان در زمان خط مگرد
بیشتر باشد خطر از چاهها خس پوش را
بر سر بی مغز، صائب کسوت پشمین منه
از سر خوان تهی بردار این سرپوش را
از دبستان بر میاور طفل بازیگوش را
مور بر خوان سلیمان خون خود را می خورد
خرمن گل مایه حسرت بود آغوش را
نیست بر بالای دست خاکساری هیچ دست
خشت خم می نوشد اول، باده سرجوش را
باغبان گل را کند سیراب از بهر گلاب
ساقی از می بهر بردن می فزاید هوش را
جز پشیمانی سخن چینی ندارد حاصلی
حلقه بیرون در کن در مجالس گوش را
مستی و مخموری عالم به هم آمیخته است
دور باش نیش در دنبال باشد نوش را
این زمان در زیر بار کوه منت می روم
من که می دزدیدم از دست نوازش دوش را
گرد آن چاه زنخدان در زمان خط مگرد
بیشتر باشد خطر از چاهها خس پوش را
بر سر بی مغز، صائب کسوت پشمین منه
از سر خوان تهی بردار این سرپوش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
از صفای دل نباشد حاصلی درویش را
نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را
نیست غیر از بستن چشم و لب و گوش و دهان
رخنه ای گر هست این زندان پر تشویش را
شرکت روزی خسیسان را به فریاد آورد
بر سر نان پاره سگ دشمن بود درویش را
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
نقد باشد محنت فردا مآل اندیش را
آسمان سنگدل از خاک راهش برنداشت
بر زمین چندان که زد خورشید تابان خویش را
در خور پروانه ام بزم جهان شمعی نداشت
سوختم از گرمی پرواز، بال خویش را
صبر کن بر تلخکامی ها که آخر روزگار
چشمه سار نوش سازد بوسه گاه نیش را
از حباب خود هزاران چشم در هر جلوه ای
می کند ایجاد دریا تا ببیند خویش را
گر به درد آمد دلت از ناله صائب، ببخش
ناله دردآلود می باشد درون ریش را
نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را
نیست غیر از بستن چشم و لب و گوش و دهان
رخنه ای گر هست این زندان پر تشویش را
شرکت روزی خسیسان را به فریاد آورد
بر سر نان پاره سگ دشمن بود درویش را
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
نقد باشد محنت فردا مآل اندیش را
آسمان سنگدل از خاک راهش برنداشت
بر زمین چندان که زد خورشید تابان خویش را
در خور پروانه ام بزم جهان شمعی نداشت
سوختم از گرمی پرواز، بال خویش را
صبر کن بر تلخکامی ها که آخر روزگار
چشمه سار نوش سازد بوسه گاه نیش را
از حباب خود هزاران چشم در هر جلوه ای
می کند ایجاد دریا تا ببیند خویش را
گر به درد آمد دلت از ناله صائب، ببخش
ناله دردآلود می باشد درون ریش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
صرف بیکاری مگردان روزگار خویش را
پرده روی توکل ساز، کار خویش را
زاد همراهان درین وادی نمی آید به کار
پر کن از لخت جگر جیب و کنار خویش را
شعله نیلوفری در محفل قدس است باب
دور کن اینجا ز خود دود و شرار خویش را
پرده دام است خاک این جهان پرفریب
بند عزلت بر مدار از پا شکار خویش را
یک سیه خانه است گردون از بیابان عدم
گردباد آن بیابان کن غبار خویش را
گرد راه از چهره سیلاب می شوید محیط
متصل گردان به دریا جویبار خویش را
بر زر کامل عیار آتش گلستان می شود
فرصتی تا هست کامل کن عیار خویش را
گوشه گیری کشتی نوح است در بحر وجود
از کشاکش وارهان جسم نزار خویش را
تا در ایام خزان از زردرویی وارهی
در بهار از خود بیفشان برگ و بار خویش را
ای که در چشم خود از یوسف فزونی در جمال
از دو چشم خصم کن آیینه دار خویش را
یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن
بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را
نیست صائب قول را بی فعل در دل ها اثر
بر نصیحت چند بگذاری مدار خویش را؟
پرده روی توکل ساز، کار خویش را
زاد همراهان درین وادی نمی آید به کار
پر کن از لخت جگر جیب و کنار خویش را
شعله نیلوفری در محفل قدس است باب
دور کن اینجا ز خود دود و شرار خویش را
پرده دام است خاک این جهان پرفریب
بند عزلت بر مدار از پا شکار خویش را
یک سیه خانه است گردون از بیابان عدم
گردباد آن بیابان کن غبار خویش را
گرد راه از چهره سیلاب می شوید محیط
متصل گردان به دریا جویبار خویش را
بر زر کامل عیار آتش گلستان می شود
فرصتی تا هست کامل کن عیار خویش را
گوشه گیری کشتی نوح است در بحر وجود
از کشاکش وارهان جسم نزار خویش را
تا در ایام خزان از زردرویی وارهی
در بهار از خود بیفشان برگ و بار خویش را
ای که در چشم خود از یوسف فزونی در جمال
از دو چشم خصم کن آیینه دار خویش را
یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن
بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را
نیست صائب قول را بی فعل در دل ها اثر
بر نصیحت چند بگذاری مدار خویش را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
من گرفتم ساختی پوشیده سال خویش را
چون کنی پنهان ز چشم خلق حال خویش را؟
وارثان را کرد مستغنی ز احسان اجل
هر که پیش از مرگ قسمت کرد مال خویش را
چون صدف، گوهر اگر ریزند در دامن مرا
برنیارم ز آستین دست سؤال خویش را
در میان جمع تا چون شمع باشی سرفراز
سبزدار از آب چشم خود نهال خویش را
می گدازندت به چشم شور، این نادیدگان
من گرفتم بدر گرداندی هلال خویش را
می شود افزون غبار کلفتم چون آسیا
می زنم بر یکدگر چندان که بال خویش را
رحم کن ای گوهر سیراب بر لب تشنگان
چند داری در گره آب زلال خویش را
وقت رفتن نیست در دنبال چشم حسرتش
هر که پیش از خود فرستاده است مال خویش را
پرده حیرت جهان را چشم بندی کرده است
از که می داری نهان یارب جمال خویش را
نه ز دلسوزی است خوبان گر به دل رحمی کنند
تازه دارد بهر خود ریحان سفال خویش را
هر که گردیده است صائب زخمی عین الکمال
می کند پوشیده از مردم کمال خویش را
چون کنی پنهان ز چشم خلق حال خویش را؟
وارثان را کرد مستغنی ز احسان اجل
هر که پیش از مرگ قسمت کرد مال خویش را
چون صدف، گوهر اگر ریزند در دامن مرا
برنیارم ز آستین دست سؤال خویش را
در میان جمع تا چون شمع باشی سرفراز
سبزدار از آب چشم خود نهال خویش را
می گدازندت به چشم شور، این نادیدگان
من گرفتم بدر گرداندی هلال خویش را
می شود افزون غبار کلفتم چون آسیا
می زنم بر یکدگر چندان که بال خویش را
رحم کن ای گوهر سیراب بر لب تشنگان
چند داری در گره آب زلال خویش را
وقت رفتن نیست در دنبال چشم حسرتش
هر که پیش از خود فرستاده است مال خویش را
پرده حیرت جهان را چشم بندی کرده است
از که می داری نهان یارب جمال خویش را
نه ز دلسوزی است خوبان گر به دل رحمی کنند
تازه دارد بهر خود ریحان سفال خویش را
هر که گردیده است صائب زخمی عین الکمال
می کند پوشیده از مردم کمال خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
غنچه سان پر گل اگر خواهی دهان خویش را
پره قفل خموشی کن زبان خویش را
کاروانگاه حوادث جای خواب امن نیست
در ره سیل خطر مگشا میان خویش را
چون شرر بشمر به دامان عدم، آسوده شو
در گره تا چند داری نقد جان خویش را
برنمی آیی به زخم آسیای آسمان
نرم کن زنهار چون مغز استخوان خویش را
مرگ را بر خود گوارا کن در ایام حیات
در بهاران بگذران فصل خزان خویش را
هر سر موی تو از غفلت به راهی می رود
جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را
وحشی فرصت چو تیر از شست بیرون جسته است
تا تو زه می سازی ای غافل کمان خویش را
چاه صحرای طلب از نقش پا افزون تر است
زینهار از کف مده صائب عنان خویش را
پره قفل خموشی کن زبان خویش را
کاروانگاه حوادث جای خواب امن نیست
در ره سیل خطر مگشا میان خویش را
چون شرر بشمر به دامان عدم، آسوده شو
در گره تا چند داری نقد جان خویش را
برنمی آیی به زخم آسیای آسمان
نرم کن زنهار چون مغز استخوان خویش را
مرگ را بر خود گوارا کن در ایام حیات
در بهاران بگذران فصل خزان خویش را
هر سر موی تو از غفلت به راهی می رود
جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را
وحشی فرصت چو تیر از شست بیرون جسته است
تا تو زه می سازی ای غافل کمان خویش را
چاه صحرای طلب از نقش پا افزون تر است
زینهار از کف مده صائب عنان خویش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
روح پاک من کند پاکیزه گوهر تیغ را
مشک گردد خون من در ناف جوهر تیغ را
خون گرمم گر شود در دل مصور تیغ را
موی آتش دیده گردد زلف جوهر تیغ را
بس که آن بیدادگر در قتل من دارد شتاب
شیون زنجیر می آید ز جوهر تیغ را
گر شود در کشتن من گرم قاتل، دور نیست
خون گرمم می کند بال سمندر تیغ را
برنمی آید به آن مژگان خواب آلود صبر
می کند فرمانروا در سنگ، لنگر تیغ را
هیچ خضری نیست سالک را به از صدق طلب
از برش بهتر نباشد هیچ شهپر تیغ را
ساده لوحان زود می گیرند رنگ همنشین
پیچ و تاب آن کمر دارد به جوهر تیغ را
از شبستان عدم چون صبح طالع تا شدم
سینه من بود میدان سراسر تیغ را
زنگ کلفت از دل من گریه نتوانست برد
پاک نتوان ساختن با دامن تر تیغ را
عشق سرکش وقت استغنا بود خونریزتر
مد احسان در کشش باشد رساتر تیغ را
مد عمر جاودان، تیر شهابی بیش نیست
گر به این تمکین برآرد آن ستمگر تیغ را
بس که خون گرم من جوشید با شمشیر او
حلقه بیرون در گردید جوهر تیغ را
در گذر از کشتنم کز جوش خون گرم من
می شود سوراخ ها در دل چو مجمر تیغ را
سر مپیچ از بی دلی زنهار ازان بیدادگر
کان بهشتی روی سازد آب کوثر تیغ را
زان نگردد کند شمشیرش که آن بیدادگر
می دهد از هر نگاهی آب دیگر تیغ را
بگذر از آزار من، کز سخت جانی کرده ام
زیر تیغ انگشت زنهاری مکرر تیغ را
می کند بی تابی گوهر صدف را سینه چاک
کرد چون مقراض خون من دو پیکر تیغ را
گر نریزد عشق خون عقل را از عجز نیست
داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را
دعوی خون با بتان کم کن که این سنگین دلان
پاک می سازند با دامان محشر تیغ را
عالمی چون زخم آغوش طمع وا کرده اند
تا کجا خواباند آن مژگان کافر تیغ را
آب را از تشنگان کافر نمی دارد دریغ
چند خواهی داشت در زنجیر جوهر تیغ را
پیش ازین، چندین به خون اهل دین راغب نبود
شد به عهدت بر میان زنار، جوهر تیغ را
قهرمان عشق بر گردنفرازان غالب است
کیست تا آرد برون، از دست حیدر تیغ را
خشکسال التفات از بس که دارد تشنه ام
مد احسان می شمارم زان ستمگر تیغ را
بس کز آب زندگانی چین ابرو دیده ام
بی محابا می کشم چون زخم در بر تیغ را
جوهر ذاتی بود از لعل و گوهر بی نیاز
بر برش یک مو نیفزاید ز زیور تیغ را
چون شهادت، دولتی در عالم ایجاد نیست
عاشقان بال هما دانند بر سر تیغ را
از چراغ عمر تا دامان محشر برخورد
هر که چون خورشید تابان ساخت افسر تیغ را
رومگردان از دم شمشیر چون جوهر که هست
صد بشارت در لب خاموش مضمر تیغ را
گر چه پیش راه دشمن شمع بردن رسم نیست
ما ز خون گرم می گردیم رهبر تیغ را
صائب از زخم زبان چون بید می لرزم به خود
من که چون جوهر کنم بالین و بستر تیغ را
راه دین دارد خطر بسیار صائب، زان خطیب
می برد با خویشتن دایم به منبر تیغ را
مشک گردد خون من در ناف جوهر تیغ را
خون گرمم گر شود در دل مصور تیغ را
موی آتش دیده گردد زلف جوهر تیغ را
بس که آن بیدادگر در قتل من دارد شتاب
شیون زنجیر می آید ز جوهر تیغ را
گر شود در کشتن من گرم قاتل، دور نیست
خون گرمم می کند بال سمندر تیغ را
برنمی آید به آن مژگان خواب آلود صبر
می کند فرمانروا در سنگ، لنگر تیغ را
هیچ خضری نیست سالک را به از صدق طلب
از برش بهتر نباشد هیچ شهپر تیغ را
ساده لوحان زود می گیرند رنگ همنشین
پیچ و تاب آن کمر دارد به جوهر تیغ را
از شبستان عدم چون صبح طالع تا شدم
سینه من بود میدان سراسر تیغ را
زنگ کلفت از دل من گریه نتوانست برد
پاک نتوان ساختن با دامن تر تیغ را
عشق سرکش وقت استغنا بود خونریزتر
مد احسان در کشش باشد رساتر تیغ را
مد عمر جاودان، تیر شهابی بیش نیست
گر به این تمکین برآرد آن ستمگر تیغ را
بس که خون گرم من جوشید با شمشیر او
حلقه بیرون در گردید جوهر تیغ را
در گذر از کشتنم کز جوش خون گرم من
می شود سوراخ ها در دل چو مجمر تیغ را
سر مپیچ از بی دلی زنهار ازان بیدادگر
کان بهشتی روی سازد آب کوثر تیغ را
زان نگردد کند شمشیرش که آن بیدادگر
می دهد از هر نگاهی آب دیگر تیغ را
بگذر از آزار من، کز سخت جانی کرده ام
زیر تیغ انگشت زنهاری مکرر تیغ را
می کند بی تابی گوهر صدف را سینه چاک
کرد چون مقراض خون من دو پیکر تیغ را
گر نریزد عشق خون عقل را از عجز نیست
داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را
دعوی خون با بتان کم کن که این سنگین دلان
پاک می سازند با دامان محشر تیغ را
عالمی چون زخم آغوش طمع وا کرده اند
تا کجا خواباند آن مژگان کافر تیغ را
آب را از تشنگان کافر نمی دارد دریغ
چند خواهی داشت در زنجیر جوهر تیغ را
پیش ازین، چندین به خون اهل دین راغب نبود
شد به عهدت بر میان زنار، جوهر تیغ را
قهرمان عشق بر گردنفرازان غالب است
کیست تا آرد برون، از دست حیدر تیغ را
خشکسال التفات از بس که دارد تشنه ام
مد احسان می شمارم زان ستمگر تیغ را
بس کز آب زندگانی چین ابرو دیده ام
بی محابا می کشم چون زخم در بر تیغ را
جوهر ذاتی بود از لعل و گوهر بی نیاز
بر برش یک مو نیفزاید ز زیور تیغ را
چون شهادت، دولتی در عالم ایجاد نیست
عاشقان بال هما دانند بر سر تیغ را
از چراغ عمر تا دامان محشر برخورد
هر که چون خورشید تابان ساخت افسر تیغ را
رومگردان از دم شمشیر چون جوهر که هست
صد بشارت در لب خاموش مضمر تیغ را
گر چه پیش راه دشمن شمع بردن رسم نیست
ما ز خون گرم می گردیم رهبر تیغ را
صائب از زخم زبان چون بید می لرزم به خود
من که چون جوهر کنم بالین و بستر تیغ را
راه دین دارد خطر بسیار صائب، زان خطیب
می برد با خویشتن دایم به منبر تیغ را