عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین
باشد که در وصال تو بینند روی دوست
تو نیز در میانهٔ ایشان نه ای، ببین
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
سماع و بادهٔ گلگون و لعبتان چو ماه
اگر فرشته ببیند دراوفتد در چاه
نظر چگونه بدوزم؟ که بهر دیدن دوست
ز خاک من همه نرگس دمد به جای گیاه
کسی که آگهی از ذوق عشق جانان یافت
ز خویش حیف بود، گر دمی بود آگاه
به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز
به شب به چشم کسان اندرون ببینی کاه
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
رفیقا، چند گویی: کو نشاطت؟
بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
بیا کی گویی: اندر جام مانند گلابستی
به خوشی گویی: اندر دیدهٔ بی‌خواب خوابستی
سحابستی قدح گویی و می قطرهٔ سحابستی
طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی
اگر می نیستی، یکسر همه دل ها خرابستی
اگر در کالبد جان را ندیدستی، شرابستی
اگر این می به ابر اندر، به چنگال عقابستی
ازان تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - ای آن که غمگنی
ای آن که غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده و دشواری
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غمداری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی‌ست، کی پذیرد همواری
مستی مکن، که ننگرد او مستی
زاری مکن، که نشنود او زاری
شو، تا قیامت آید، زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری
گویی گماشته‌ست بلایی او
بر هر که تو دل بر او بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی، ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری!
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - گل بهاری! بت تتاری!
گل بهاری، بت تتاری
نبیذ داری، چرا نیاری؟
نبیذ روشن، چو ابر بهمن
به نزد گلشن چرا نباری؟
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۹
ای غافل از شمار! چه پنداری؟
کت خالق آفرید پی کاری؟!
عمری که مر توراست سرمایه
وید است و کارهات به این زاری!
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۰ - کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی
تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی
شبنم شده‌ست سوخته چون اشک ماتمی
... این مصرع ساقط شده ...
کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی
کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟
گر موش ماژ و موژ کند گاه در همی
صدر جهان! جهان همه تاریک‌شب شده‌ست
از بهر ما سپیدهٔ صادق همی دمی
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۲
آن که نماند به هیچ خلق خدای است
تو نه خدایی، به هیچ خلق نمانی
روز شدن را نشان دهند به خورشید
باز مر او را به تو دهند نشانی
هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفته‌ست
یا برود، تا به روز حشر تو آنی
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۳
مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب
چه آب جویم از جوی خشک یونانی؟
برای پرورش جسم جان چه رنجه کنم؟
که: حیف باشد روح القدس به سگبانی
به حسن صوت چو بلبل مقید نظمم
به جرم حسن چو یوسف اسیر زندانی
بسی نشستم من با اکابر و اعیان
بیازمودمشان آشکار و پنهانی
نخواستم ز تمنی مگر که دستوری
نیافتم ز عطاها مگر پشیمانی
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۶
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوی
این ایغده سری به چه کار آید ای فتی
در باب دانش این سخن بیهده مگوی
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید را نباشد بویی چو دار بوی
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۷
ای بر همه میران جهان یافته شاهی
می خور، که بد اندیش چنان شد که تو خواهی
می خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت
وز بخت بد اندیش تو آورد تباهی
شد روزه و تسبیح و تراویح به یک جای
عید آمد و آمد می و معشوق و ملاهی
چون ماه همی جست شب عید همه خلق
من روی تو جستم، که مرا شاهی و ماهی
مه گاه بر افزون بود و گاه به کاهش
دایم تو برافزون بوی و هیچ نکاهی
میری به تو محکم شد و شاهی به تو خرم
بر خیره ندادند ترا میری و شاهی
خورشید روان باشی، چون از بر رخشی
دریای روان باشی، چون از بر گاهی
آن ها که همه میل سوی ملک تو کردند
اینک بنهادند سر از تافته راهی
دام طمع از ماهی در آب فگندند
نه مرد به جای آمد و نه دام و نه ماهی
مهتر نشود، گر چه قوی گردد کهتر
گاهی نشود، گر چه هنر دارد، چاهی
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۸
دل تنگ مدار، ای ملک، از کار خدایی
آرام و طرب رامده از طبع جدایی
صد بار فتادست چنین هر ملکی را
آخر برسیدند به هر کام روایی
آن کس که ترا دید و ترا بیند در جنگ
داند که: تو با شیر به شمشیر درآیی
این کار سمایی بد، نه قوت انسان
کس را نبود قوت به کار سمایی
آنان که گرفتار شدند از سپه تو
از بند به شمشیر تو یابند رهایی
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۹
چمن عقل را خزانی اگر
گلشن عشق را بهار تویی
عشق را گر پیمبری، لیکن
حسن را آفریدگار تویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱
چو خاک بر سر راه امید منتظرم
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک بی‌تقدیر
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست
چو من به خویش نباشم چه اختیار مرا
کسی که بر درمیخانه تکیه گاهی یافت
چه التفات نماید به مسند دارا ؟
خوش آنکسی که درین دور میدهد دستش
حریف جنس و می صاف و گوشهٔ تنها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳
بشکفت گل در بوستان آن غنچهٔ خندان کجا؟
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا؟
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد درد مرا درمان کجا؟
گویند ترک غم بگو تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو دیوانه را سامان کجا؟
از بخت روزی باطرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمهٔ حیوان کجا؟
می‌گفت با من هر زمان گر جان دهی با من امان
من می برم فرمان به جان آن یار بی فرمان کجا؟
گفتم تویی اندر تنم ما هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم اگر آن تویی پس جان کجا؟
گفتی صبوری پیش کن مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن من کردم این و آن کجا؟
پیدا گرت بعد از مهی درکوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا؟
زین پیش با تو هر زمان می‌بودمی از هم‌دمان
خسرو نه هست آخر همان ؟ آن عهد و آن پیمان کجا؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴
چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا
که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا
رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا
چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا
کسان بکوی تو پندم دهند و در جایی
که دیده روی تو بیند چه جای پند آنجا
به خانهٔ تو همه روز بامداد بود
که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا
بشانه شست تو می‌بافت زلف چون زنجیر
مگیر سخت که دیوانه یی است چند آنجا
کجا روم که ز کوی تو هر کجا که روم
رسد زجعد کمندت خم کمند آنجا
ز زلفش آمد یای باد حال دلها چیست؟
چگونه اند اسیران مستمند آنجا
برآستان تو هرکس به رحمتی مخصوص
مگر که خسرو بیچاره دردمند آنجا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۹
گذشت آرزو از حد بپای بوس تو ما را
سلام مردم چشم که گوید آن کف پا را
تو می‌روی و زهر سو کرشمه می‌چکد از تو
که داد این روش و شکل سر و سبز قبا را
برون خبر لم دمی تا برآورند شهادت
چو بنگرند خلایق کمال صنع خدا را
چو در جفات بمیرم بخوانی آنچه نوشتم
بر آستان تو از خون دیده حرف وفا را
فلک که می‌برد از تیغ بند بند عزیزان
گمان مبر که رساند بهم دویار جدا را
در آن مبین تو که شور است آب دیده عاشق
که پرورش جز از ین آب نیست مهر گیا را
صبا نسیم تو آورده و تازه شد دل خسرو
چنین گلی نشگفتست هیچ‌گاه صبا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۴
یارب که داد آینه آن بت پرست را
کو دید حسن خویش و زما برد دست را
دیوانهٔ بتان کند رو به کعبه زانک
تعظیم کعبه کفر بود بت پرست را
چندین چه غمزه می‌زنی از بهر کشتنم
صید توزنده نیست مکن رنجه شست را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۵
شفاعت آمدم ای دوست دیدهٔ خود را
کزو مپوش گل نو دمیدهٔ خود را
رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم
کجا برم بدن غم رسیدهٔ خود را
به گوش ره ندهی نالهٔ مرا چه کنم
چه ناشنیده کند کس شنیدهٔ خود را
چنین که من ز تولب می‌گزم کم ار گویی
که مرهمی برسانم گزیدهٔ خود را
به چاه شوق فرو مانده‌ام خداوندا
فرو گذاشت مکن آفریدهٔ خود را