عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۷۹
گر درم داری، گزند آرد بدین
بفگن او را گرم و درویشی گزین
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱۰۱
من سخن گویم، تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستی زنی
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۱
باندا نمودند و خشور را
بدید آن سراپا همه نور را
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۹
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۴۲
به چشم دلت دید باید جهان
که چشم سر تو نبیند نهان
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۲۲
بودنی بود، می بیار اکنون
رطل پرکن ، مگوی بیش سخون
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر هزج
پاره ۸
الهی، از خودم بستان و گم کن
به نور پاک بر من اشتلم کن
رودکی : ابیات به جا مانده از دیگر مثنویها
پاره ۱
ای بلبل خوش آوا، آوا ده
ای ساقی ، آن قدح باما ده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۲۶
چو کار جهان نیست جز بی‌وفایی
در و با امید و فا چند پایی
رها کن چرا می‌کنی قصر و ایوان
به جایی که نبود امید رهایی
بلند آفتابیست هر یک که بینی
بگرداند رو در هوای هوایی
اگر آدمی غرقه گردد به دریا
از ان به که با کس کند آشنایی
اگر چه بسی دردها هست ، لیکن
جداگانه دردی است درد جدایی
چو دیدی که هستی بقایی ندارد
ز هستی چه لافی درین لابقایی
مرو بهر مشتی درم نزد هر خس
مکن خدمت گاو چون روستایی
به جیب فلک خسروا دست در کن
بهر جا چو دو نان چه دامن گشایی؟
هر جا که لعلش در خنده آید
شکر ندارد آنجا بهائیی
هر لحظه دارد دل با خیالش
خوش گفتگویی خوش ماجرایی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱ - مکتب حافظ
گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا
فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا
مگر ره گم کند کو را گذار افتد به ما یارب
فراوان کن گذار آن مه گم کرده راه اینجا
کله جا ماندش این جا و نیامد دیگرش از پی
نیاید فی المثل آری گرش افتد کلاه اینجا
نگویم جمله با من باش و ترک کامکاران کن
چو هم شاهی و هم درویش گاه آنجاو گاه اینجا
هوای ماه خرگاهی مکن ای کلبه درویش
نگنجد موکب کیوان شکوه پادشاه اینجا
توئی آن نوسفر سالک که هر شب شاهد توفیق
چراغت پیش پا دارد که راه اینجا و چاه اینجا
بیا کز دادخواهی آن دل نازک نرنجانم
کدورت را فرامش کرده با آئینه آه اینجا
سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ
که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳ - غزاله صبا
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را
چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته اند شب ماهتاب دریا را
تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را
کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را
به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را
فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را
هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را
اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش می کند ما را
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷ - طور تجلی
شب به هم درشکند زلف چلیپایی را
صبحدم سردهد انفاس مسیحایی را
گر از آن طور تجلی به چراغی برسی
موسی دل طلب و سینه سینایی را
گر به آئینه سیماب سحر رشک بری
اشک سیمین طلبی آینه سیمایی را
رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد رویایی را
از نسیم سحر آموختم و شعله ی شمع
رسم شوریدگی و شیوه شیدایی را
جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق
قیمت ارزان نکنی گوهر زیبایی را
طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن
که به دل آب کند شکر گویایی را
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبایی را
شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل
شمع بزم چمنند انجمن آرایی را
صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشایی را
جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی
شهریارا قرق عزلت و تنهایی را
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲ - آشیان عنقا
زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا
باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا
یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی
ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا
ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس
ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا
ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند
در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا
مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی
بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا
شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست
گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا
در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن
پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا
کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون
اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا
گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان
چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳ - سوز و ساز
باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من می گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سینه من می نالد
بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب
زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است
بیم آنست که از پرده فتد راز امشب
گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب
گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز
می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب
کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز
بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب
شهریار آمده با کوکبه گوهر اشک
به گدائی تو ای شاهد طناز امشب
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴ - ساز حبیب
صدای سوز دل شهریار و ساز حبیب
چه دولتی است به زندانیان خاک نصیب
به هم رسیده در این خاکدان ترانه و شعر
چو در ولایت غربت دو همزبان غریب
روان دهد به سر انگشت دلنواز به ساز
که نبض مرده جهد چون مسیح بود طبیب
صفای باغچه ی قلهک است و از توچال
نسیم همره بوی قرنفل آید و طیب
به گرد آیه ی توحید گل صحیفه ی باغ
ز سبزه چون خط زنگار شاهدان تذهیب
دو شاهدند بهشتی بسوی ما نگران
به لعل و گونه گلگون بهشت لاله و سیب
چو دو فرشته ی الهام شعر و موسیقی
روان ما شود از هر نگاهشان تهذیب
مگر فروشده از بارگاه یزدانند
که بزم ما مرسادش ز اهرمن آسیب
صفای مجلس انس است شهریارا باش
که تا حبیب به ما ننگرد به چشم رقیب
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵ - نقش حقایق
ای چشم خمارین که کشد سرمه ی خوابت؟
وی جام بلورین که خورد باده ی نابت؟
خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیر
از خواب برآرم که نبینند به خوابت
ای شمع که با شعله ی دل غرقه به اشگی
یارب تو چه آتش که بشویند به آبت
ای کاخ همایون که در اقلیم عقابی
یارب نفتد ولوله و وای غرابت
در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا را
ای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت
عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایق
تا چند بخوانیم به اوراق کتابت
ای پیر خرابات چه افتاده که دیریست
در کنج خرابات نبینند خرابت
دیدی که چه غافل گذرد قافله ی عمر
بگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت
آهسته که اشگی به وداعت بفشانیم
ای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت
ای مطرب عشاق که در کون و مکان نیست
شوری به جز از غلغله ی چنگ و ربابت
در دیر و حرم زخمه ی سنتور عبادت
حاجی به حجازت زد و راهب به رهابت
ای آه پر افشان به سوی عرش الهی
خواهم که به گردی نرسد تیر شهابت
شهریست بهم یار و من یک تنه تنها
ای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶ - مرغ زخمی
ای جگر گوشه کیست دمسازت
با جگر حرف می زند سازت
تارو پودم در اهتزاز آرد
سیم ساز ترانه پردازت
حیف نای فرشتگانم نیست
تا کنم ساز دل هم آوازت
وای ازین مرغ عاشق زخمی
که بنالد به زخمه ی سازت
چون من ای مرغ عالم ملکوت
کی شکسته است بال پروازت
شور فرهاد و عشوه ی شیرین
زنده کردی به شور و شهنازت
نازنینا نیازمند توام
عمر اگر بود می کشم نازت
سوز و سازت به اشک من ماند
که کشد پرده از رخ رازت
گاهی از لطف سرفرازم کن
شکر سرو قد سرافرازت
شهریار این نه شعر حافظ بود
که به سرزد هوای شیرازت
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷ - دل درویش نوازت
ای چشم خمارین تو و افسانه ی نازت
وی زلف کمندین من و شبهای درازت
شبها منم و چشمک محزون ثریا
با اشک غم و زمزمه راز و نیازت
بازآمدی ای شمع که با جمع نسازی
بنشین و به پروانه بده سوز و گدازت
گنجینه رازی است به هر مویت و زان موی
هر چنبره ماری است به گنجینه ی رازت
در خویش زنیم آتش و خلقی به سرآریم
باشد که ببینیم بدین شعبده بازت
صد دشت و دمن صاف و تراز آمد و یک بار
ای جاده ی انصاف، ندیدیم ترازت
شهری به تو یار است و غریب این همه محروم
ای شاه بنازم دل درویش نوازت
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸ - خودپرستی خداپرستی
تا چشم دل به طلعت آن ماه منظر است
طالع مگو که چشمه خورشید خاورست
کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است
بر سردر عمارت مشروطه یادگار
نقش به خون نشسته عدل مظفر است
ما آرزوی عشرت فانی نمی کنیم
ما را سریر دولت باقی مسخر است
راه خداپرستی ازین دلشکستگی است
اقلیم خود پرستی از آن راه دیگر است
یک شعر عاقلی و دگر شعر عاشقی است
سعدی یکی سخنور و حافظ قلندر است
بگذار شهریار به گردون زند سریر
کز خاک پای خواجه شیرازش افسر است
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰ - بر سر خاک ایرج
ایرجا سر بدرآور که امیر آمده است
چه امیری که به عشق تو اسیر آمده است
چون فرستاده سیمرغ به سهراب دلیر
نوشداروست ولی حیف که دیر آمده است
گوئی از چشم نظرباز تو بی پروانیست
چون غزالی به سر کشته شیر آمده است
خیز غوغای بهارست که پروانه شویم
غنچه شوخ پر از شکر و شیر آمده است
روح من نیز به دنبال تو گیرد پرواز
دگر از صحبت این دلشده سیر آمده است
سر برآور ز دل خاک و ببین نسل جوان
که مریدانه به پابوسی پیر آمده است
دیر اگر آمده شیر آمده عذرش بپذیر
که دل از چشم سیه عذرپذیر آمده است
گنه از دور زمان است که از چنبر او
آدمی را نه گریز و نه گزیر آمده است
گوش کن ناله این نی که چو لالای نسیم
اشکریزان به نوای بم و زیر آمده است
طبع من بلبل گلزار صفا بود و صفی
که چو مرغان بهشتی به صفیر آمده است
مکتب عشق به شاگرد قدیمت بسپار
شهریاری که درین شیوه شهیر آمده است