عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۴
تا سایه صفت آینه از زنگ زدودیم
خورشید عیان گشت مثالی که نمودیم
خون در جگر از حسرت دیدار که داریم
آیینه چکید از رگ آهی که گشودیم
امروز به یادیم تسلی چه توان کرد
ماییم که روزی دو ازین پیش تو بودیم
رنگی ننمودیم کزو یأس نخندید
چون غیب خجالتکش اوضاع شهودیم
نتوان طرف نیک و بد اهل جهان بود
از سیلی اوهام چو افلاک کبودیم
تا در دل از اندیشه غبار نفسی هست
یک دهر قیامتکدهٔ گفت و شنودیم
یکتایی و آرایش تمثال چه حرفست
گفتند دل است آینه باور ننمودیم
زین بیش خجالتکش غفلت نتوان زیست
ای شبههپرستان عدم است اینکه چه بودیم
بیدل ز تمیز اینقدرت شبهه فروشیست
ورنه به حقیقت نه زیانیم و نه سودیم
خورشید عیان گشت مثالی که نمودیم
خون در جگر از حسرت دیدار که داریم
آیینه چکید از رگ آهی که گشودیم
امروز به یادیم تسلی چه توان کرد
ماییم که روزی دو ازین پیش تو بودیم
رنگی ننمودیم کزو یأس نخندید
چون غیب خجالتکش اوضاع شهودیم
نتوان طرف نیک و بد اهل جهان بود
از سیلی اوهام چو افلاک کبودیم
تا در دل از اندیشه غبار نفسی هست
یک دهر قیامتکدهٔ گفت و شنودیم
یکتایی و آرایش تمثال چه حرفست
گفتند دل است آینه باور ننمودیم
زین بیش خجالتکش غفلت نتوان زیست
ای شبههپرستان عدم است اینکه چه بودیم
بیدل ز تمیز اینقدرت شبهه فروشیست
ورنه به حقیقت نه زیانیم و نه سودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۵
جز حیرت ازین مزرعه خرمن ننمودیم
عبرت نگهی کاشت که آیینه درودیم
در زیر فلک بال نگه وا نتوان کرد
عمریست که واماندهٔ این حلقهٔ دودیم
فریاد که درکشمکش وهم تعلق
فرسود رگ ساز و جنونی نسرودیم
عبرتکدهٔ دهر غبار هوسی داشت
ما نیز نگهواری ازین سرمه ربودیم
پیدایی ما کَون و مکان از عدم آورد
جا نیز نبودهست به جایی که نبودیم
آیینه جز آرایش تمثال چه دارد
صفریست تحیر که بر آن جلوه فزودیم
از شور دلگمشده سرکوب جرس شد
دستی که به یاد تو درین مرحله سودیم
از جادهٔ تسلیم گذشتن چه خیال است
چون شمع ز سر تا قدم احرام سجودیم
فرداست که باید ز دو عالم مژه بستن
گر یک دو سه روزی به تماشا نغنودیم
بیدل چه خیالست ز ما سعی اقامت
دیریست چو فرصت به گذشتن همه زودیم
عبرت نگهی کاشت که آیینه درودیم
در زیر فلک بال نگه وا نتوان کرد
عمریست که واماندهٔ این حلقهٔ دودیم
فریاد که درکشمکش وهم تعلق
فرسود رگ ساز و جنونی نسرودیم
عبرتکدهٔ دهر غبار هوسی داشت
ما نیز نگهواری ازین سرمه ربودیم
پیدایی ما کَون و مکان از عدم آورد
جا نیز نبودهست به جایی که نبودیم
آیینه جز آرایش تمثال چه دارد
صفریست تحیر که بر آن جلوه فزودیم
از شور دلگمشده سرکوب جرس شد
دستی که به یاد تو درین مرحله سودیم
از جادهٔ تسلیم گذشتن چه خیال است
چون شمع ز سر تا قدم احرام سجودیم
فرداست که باید ز دو عالم مژه بستن
گر یک دو سه روزی به تماشا نغنودیم
بیدل چه خیالست ز ما سعی اقامت
دیریست چو فرصت به گذشتن همه زودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶
خاک نمیم امروز دی محو یاد بودیم
در عالمیکه هستیم شادیم و شاد بودیم
درکوه آتش سنگ، در باغ جوهر رنگ
با این متاع موهوم در هر مزاد بودیم
چاک جگرکجا بود مژگان تر کرا بود
با داغ این هوسها در اتحاد بودیم
اجزای ما ز شوخی ناکام رفت بر باد
گر مینشست اینگرد نقش مراد بودیم
عشق مقام ما را با خود خیالها بود
در نرد اعتبارات خال زیاد بودیم
رسم حضور و غیبتکم داشت محفل انس
فارغ ز خیر مقدم تأخیر باد بودیم
بستیم ازتعلق بر دوش فطرت آخر
افسردنی که گویی یکسر جماد بودیم
فطرت ز ما جنون خواند تحقیق چشم خواباند
چون نقش بال عنقا پر بیسواد بودیم
گر از فرامشانیم امروز شکوه ازکیست
زین پیش هم کسی را ما کی به یاد بودیم
در عالمیکه هستیم شادیم و شاد بودیم
درکوه آتش سنگ، در باغ جوهر رنگ
با این متاع موهوم در هر مزاد بودیم
چاک جگرکجا بود مژگان تر کرا بود
با داغ این هوسها در اتحاد بودیم
اجزای ما ز شوخی ناکام رفت بر باد
گر مینشست اینگرد نقش مراد بودیم
عشق مقام ما را با خود خیالها بود
در نرد اعتبارات خال زیاد بودیم
رسم حضور و غیبتکم داشت محفل انس
فارغ ز خیر مقدم تأخیر باد بودیم
بستیم ازتعلق بر دوش فطرت آخر
افسردنی که گویی یکسر جماد بودیم
فطرت ز ما جنون خواند تحقیق چشم خواباند
چون نقش بال عنقا پر بیسواد بودیم
گر از فرامشانیم امروز شکوه ازکیست
زین پیش هم کسی را ما کی به یاد بودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۷
در کارگاه تحقیق غیر از عدم نبودیم
امروز از تو باغیم، دی خاک هم نبودیم
از ما چه خواهد انصاف جز عرض بینشانی
آیینهٔ سکندر یا جام جم نبودیم
نی دیر جای ما شد نی کعبه متکا شد
در هرکجا رسیدیم ثابت قدم نبودیم
همت چه سر فرازد اندیشه بر چه نازد
اینجا صمد نگشتیم آنجا صنم نبودیم
پرواز تا کجاها شهرت طرازد از ما
در آشیان عنقا طبل و علم نبودیم
شایسته ی هنر را کس از وطن نراند
در ملک نیستی هم پر محتشم نبودیم
در عرصه ی تخیل گرد حدوث تا کی
ای غافل اینقدرها ننگ قدم نبودیم
اکنون به قدر امواج باید قلم به خون زد
تا چشمه در نظر بود عبرت رقم نبودیم
نام طلوع خورشید شهرت نمای صبحست
تا او نکرد شوخی ما متهم نبودیم
ناقدردانی از ما پوشید چشم یاران
هر چند خاک بودیم از سرمه کم نبودیم
تا در خیال جا کرد تمییز آب و گوهر
بیدل من و تو گویا هرگز به هم نبودیم
امروز از تو باغیم، دی خاک هم نبودیم
از ما چه خواهد انصاف جز عرض بینشانی
آیینهٔ سکندر یا جام جم نبودیم
نی دیر جای ما شد نی کعبه متکا شد
در هرکجا رسیدیم ثابت قدم نبودیم
همت چه سر فرازد اندیشه بر چه نازد
اینجا صمد نگشتیم آنجا صنم نبودیم
پرواز تا کجاها شهرت طرازد از ما
در آشیان عنقا طبل و علم نبودیم
شایسته ی هنر را کس از وطن نراند
در ملک نیستی هم پر محتشم نبودیم
در عرصه ی تخیل گرد حدوث تا کی
ای غافل اینقدرها ننگ قدم نبودیم
اکنون به قدر امواج باید قلم به خون زد
تا چشمه در نظر بود عبرت رقم نبودیم
نام طلوع خورشید شهرت نمای صبحست
تا او نکرد شوخی ما متهم نبودیم
ناقدردانی از ما پوشید چشم یاران
هر چند خاک بودیم از سرمه کم نبودیم
تا در خیال جا کرد تمییز آب و گوهر
بیدل من و تو گویا هرگز به هم نبودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۸
جغد ویرانهٔ خیال خودیم
پر فشان لیک زیر بال خودیم
شمع بخت سیه چه افروزد
آتش مردهٔ زگال خودیم
رنگ کو تا عدم بگرداند
عالمی رفت و ما به حال خودیم
غم اوج، حضیض جاه کراست
عشرت فقر بیزوال خودیم
کو قیامت چه محشر ای غافل
فرصت اندیش ماه و سال خودیم
دور ما را نه سبحهایست نه جام
گردش رنگ انفعال خودیم
باده در جام و نشئه مخموری
هجر پروردهٔ وصال خودیم
بحر در جیب و خاک لیسیدن
چقدر تشنهٔ زلال خودیم
غیر ما کیست حرف ما شنود
گفتوگوی زبان لال خودیم
دوری از خود قیامتست اینجا
بیتو زحمتکش خیال خودیم
شمع آسودگی چه امکانست
تا سری هست پایمال خودیم
از که خواهیم داد ناکامی
بیدل بیکسی مآل خودیم
پر فشان لیک زیر بال خودیم
شمع بخت سیه چه افروزد
آتش مردهٔ زگال خودیم
رنگ کو تا عدم بگرداند
عالمی رفت و ما به حال خودیم
غم اوج، حضیض جاه کراست
عشرت فقر بیزوال خودیم
کو قیامت چه محشر ای غافل
فرصت اندیش ماه و سال خودیم
دور ما را نه سبحهایست نه جام
گردش رنگ انفعال خودیم
باده در جام و نشئه مخموری
هجر پروردهٔ وصال خودیم
بحر در جیب و خاک لیسیدن
چقدر تشنهٔ زلال خودیم
غیر ما کیست حرف ما شنود
گفتوگوی زبان لال خودیم
دوری از خود قیامتست اینجا
بیتو زحمتکش خیال خودیم
شمع آسودگی چه امکانست
تا سری هست پایمال خودیم
از که خواهیم داد ناکامی
بیدل بیکسی مآل خودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۹
چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم
زیر کوه از سایهٔ دیوار مژگان خودیم
دعوی هستی سند پیرایهٔ اثبات نیست
اینقدر معلوم میگردد که بهتان خودیم
وحشت صبحیم ما راکو سر و برگی دگر
یعنی از خود میرویم و گرد دامان خودیم
سخت جانی عمر صرف ژاژخایی کردنست
همچو سوهان پای تا سر وقف دندان خودیم
شیشهٔ ما را در این بزم احتیاج سنگ نیست
از شکست دل مقیم طاق نسیان خودیم
نقد ما با فلس ماهی هم رواج افتاده است
درهم بیحاصل بیرون همیان خودیم
عمر وهمی در خیال هیچ ننمودن گذشت
آنقدر کایینه نتوان گشت حیران خودیم
نعمت فرصت غنیمت پرور توفیر ماست
میزبان عر ض بهار توست و مهمان خودیم
سیر دریا قطره را در فکر خویش افتادنست
دامن آن جلوه در دست از گریبان خودیم
چشم میبایدگشودن جلوهگو موهوم باش
هر قدر نظاره میخندد گلستان خودیم
همچو مژگان شیوهٔ بیربطی ما حیرتست
گر بهم آییم یکسر دست و دامان خودیم
گوهر اشکیم بیدل ازگداز ما مپرس
اینقدر آب از خجالتوضع عریان خودیم
زیر کوه از سایهٔ دیوار مژگان خودیم
دعوی هستی سند پیرایهٔ اثبات نیست
اینقدر معلوم میگردد که بهتان خودیم
وحشت صبحیم ما راکو سر و برگی دگر
یعنی از خود میرویم و گرد دامان خودیم
سخت جانی عمر صرف ژاژخایی کردنست
همچو سوهان پای تا سر وقف دندان خودیم
شیشهٔ ما را در این بزم احتیاج سنگ نیست
از شکست دل مقیم طاق نسیان خودیم
نقد ما با فلس ماهی هم رواج افتاده است
درهم بیحاصل بیرون همیان خودیم
عمر وهمی در خیال هیچ ننمودن گذشت
آنقدر کایینه نتوان گشت حیران خودیم
نعمت فرصت غنیمت پرور توفیر ماست
میزبان عر ض بهار توست و مهمان خودیم
سیر دریا قطره را در فکر خویش افتادنست
دامن آن جلوه در دست از گریبان خودیم
چشم میبایدگشودن جلوهگو موهوم باش
هر قدر نظاره میخندد گلستان خودیم
همچو مژگان شیوهٔ بیربطی ما حیرتست
گر بهم آییم یکسر دست و دامان خودیم
گوهر اشکیم بیدل ازگداز ما مپرس
اینقدر آب از خجالتوضع عریان خودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۰
خلوتپرست گوشهٔ حیرانی خودیم
یعنی نگاه دیدهٔ قربانی خودیم
ما را چو صبح باگل تعمیرکار نیست
مشتی غبار عالم ویرانی خودیم
لاف بقا و زندگی رفته نازکیست
لنگر فروش کشتی توفانی خودیم
موگشتهایم و نقش خیال تو مشق ماست
حیران صنعت قلم مانی خودیم
پر هرزه بود چشمگشودن دین بساط
چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم
جمعیت از غبار هوای رمیده است
صبح جنون بهار پریشانی خودیم
چون اشک راز ما به هزار آب شستهاند
آیینهٔ خجالت عریانی خودیم
خاک فسرده خواری جاوید میکشد
عمریست پایمال تنآسانی خودیم
دیوار رنگ منع خرام بهار نیست
ای خام فطرتان همه زندانی خودیم
بیدل چوگردباد ز آرام ما مپرس
عمریست درکمند پرافشانی خودیم
یعنی نگاه دیدهٔ قربانی خودیم
ما را چو صبح باگل تعمیرکار نیست
مشتی غبار عالم ویرانی خودیم
لاف بقا و زندگی رفته نازکیست
لنگر فروش کشتی توفانی خودیم
موگشتهایم و نقش خیال تو مشق ماست
حیران صنعت قلم مانی خودیم
پر هرزه بود چشمگشودن دین بساط
چون شمع جمله اشک پشیمانی خودیم
جمعیت از غبار هوای رمیده است
صبح جنون بهار پریشانی خودیم
چون اشک راز ما به هزار آب شستهاند
آیینهٔ خجالت عریانی خودیم
خاک فسرده خواری جاوید میکشد
عمریست پایمال تنآسانی خودیم
دیوار رنگ منع خرام بهار نیست
ای خام فطرتان همه زندانی خودیم
بیدل چوگردباد ز آرام ما مپرس
عمریست درکمند پرافشانی خودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۱
عزت کلاه بی سر و سامانی خودیم
صد شعله نازپرور عریانی خودیم
آیینه نقشبند گل امتیاز نیست
محو خیال خانهٔ حیرانی خودیم
گوهر خمار بستر و بالین نمیکشد
سر درکنار زانوی غلتانی خودیم
پر میزنیم و هیچ به جایی نمیرسیم
واماندههای وحشت مژگانی خودیم
دوران سر ز سبحهٔ ما کم نمیشود
وانگاه تر دماغ مسلمانی خودیم
با آفتاب ذره چه نسبت عیان کند
دلدار باقی خود و ما فانی خودیم
چون کوه ناله نیز ز ما سر نمیکشد
از بسکه زبر بارگرانجانی خودیم
پوشیدگی ز هیأت آفاق بردهاند
حیرت قبای چارهٔ عریانی خودیم
خاکستریم و شعله ما آرمیده نیست
آیینهٔ کمین پر افشانی خودیم
ما را ز تیره بختی ما میتوان شناخت
چون سایه یکقلم خط پیشانی خودیم
بیدل به جلوهگاه حقیقتکه میرسد
ما غافلان تصور امکانی خودیم
صد شعله نازپرور عریانی خودیم
آیینه نقشبند گل امتیاز نیست
محو خیال خانهٔ حیرانی خودیم
گوهر خمار بستر و بالین نمیکشد
سر درکنار زانوی غلتانی خودیم
پر میزنیم و هیچ به جایی نمیرسیم
واماندههای وحشت مژگانی خودیم
دوران سر ز سبحهٔ ما کم نمیشود
وانگاه تر دماغ مسلمانی خودیم
با آفتاب ذره چه نسبت عیان کند
دلدار باقی خود و ما فانی خودیم
چون کوه ناله نیز ز ما سر نمیکشد
از بسکه زبر بارگرانجانی خودیم
پوشیدگی ز هیأت آفاق بردهاند
حیرت قبای چارهٔ عریانی خودیم
خاکستریم و شعله ما آرمیده نیست
آیینهٔ کمین پر افشانی خودیم
ما را ز تیره بختی ما میتوان شناخت
چون سایه یکقلم خط پیشانی خودیم
بیدل به جلوهگاه حقیقتکه میرسد
ما غافلان تصور امکانی خودیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۲
سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم
از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم
کردیم گل از عالم اندیشهٔ قدرت
دستی که به دامان دعایی نرسیدیم
شیرینیگفتار ز ما ذوق عمل برد
چون وعدهٔ ناقص به وفایی نرسیدیم
تا رخت نبردیم به سر چشمهٔ خورشید
چون سایه به صابون صفایی نرسیدیم
واماندن ما زحمت پای دگرانست
ای آبله ما نیز بجایی نرسیدیم
آن بیپر و بالیمکه در حسرت پرواز
گشتیم غبار و به هوایی نرسیدیم
ای بخت سیه نوحه به محرومی ماکن
آیینه شدیم و به لقایی نرسیدیم
افسانهٔ هستی چقدر خواب فسون داشت
مردیم و به تعبیر فنایی نرسیدیم
مطلب به نفس سرمه شد از درد تپیدن
فریاد که آخر به صدایی نرسیدیم
شبنم همه تن آب شد از یک نظر اینجا
ما هرزه نگاهان به حنایی نرسیدیم
بیدل من و گرد سحر و قافلهٔ رنگ
رفتیم به جایی که به جایی نرسیدیم
از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم
کردیم گل از عالم اندیشهٔ قدرت
دستی که به دامان دعایی نرسیدیم
شیرینیگفتار ز ما ذوق عمل برد
چون وعدهٔ ناقص به وفایی نرسیدیم
تا رخت نبردیم به سر چشمهٔ خورشید
چون سایه به صابون صفایی نرسیدیم
واماندن ما زحمت پای دگرانست
ای آبله ما نیز بجایی نرسیدیم
آن بیپر و بالیمکه در حسرت پرواز
گشتیم غبار و به هوایی نرسیدیم
ای بخت سیه نوحه به محرومی ماکن
آیینه شدیم و به لقایی نرسیدیم
افسانهٔ هستی چقدر خواب فسون داشت
مردیم و به تعبیر فنایی نرسیدیم
مطلب به نفس سرمه شد از درد تپیدن
فریاد که آخر به صدایی نرسیدیم
شبنم همه تن آب شد از یک نظر اینجا
ما هرزه نگاهان به حنایی نرسیدیم
بیدل من و گرد سحر و قافلهٔ رنگ
رفتیم به جایی که به جایی نرسیدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۳
صد شکرکه جز عجز گیاهی ندمیدیم
فری ندمیدیم و کلاهی ندمیدیم
تا آبله پایی نکشد رنج خراشی
خاری نشدیم از سر راهی ندمیدیم
حسرت چه اثر واکشد از حاصل مطلب
بر هیچکس افسون نگاهی ندمیدیم
چون آه هوس هرزه دوی ریشهٔ ما سوخت
اما ز دل سوخته گاهی ندمیدیم
صد رنگ گل افشاند نفس لیک چه حاصل
یک ریشه به کیفیت آهی ندمیدیم
سرتا قدم ما به هوس سرمه شد اما
در سایهٔ مژگان سیاهی ندمیدیم
بر ابرکرم تهمت خشکی نتوان بست
کو قابل عفو تو گناهی ندمیدیم
فریاد کزین مزرعهٔ سوخته حاصل
آخر مژه بستیم و نگاهی ندمیدیم
گلخن چمنی داشت که گلزار ندارد
از ناکسی آخر پر کاهی ندمیدیم
بر باد ندادیم درین عرصه غباری
زان رنگ فسردیم که گاهی ندمیدیم
بیدل تو برون تاز که ما وهمپرستان
چندانکه نشستیم به راهی ندمیدیم
فری ندمیدیم و کلاهی ندمیدیم
تا آبله پایی نکشد رنج خراشی
خاری نشدیم از سر راهی ندمیدیم
حسرت چه اثر واکشد از حاصل مطلب
بر هیچکس افسون نگاهی ندمیدیم
چون آه هوس هرزه دوی ریشهٔ ما سوخت
اما ز دل سوخته گاهی ندمیدیم
صد رنگ گل افشاند نفس لیک چه حاصل
یک ریشه به کیفیت آهی ندمیدیم
سرتا قدم ما به هوس سرمه شد اما
در سایهٔ مژگان سیاهی ندمیدیم
بر ابرکرم تهمت خشکی نتوان بست
کو قابل عفو تو گناهی ندمیدیم
فریاد کزین مزرعهٔ سوخته حاصل
آخر مژه بستیم و نگاهی ندمیدیم
گلخن چمنی داشت که گلزار ندارد
از ناکسی آخر پر کاهی ندمیدیم
بر باد ندادیم درین عرصه غباری
زان رنگ فسردیم که گاهی ندمیدیم
بیدل تو برون تاز که ما وهمپرستان
چندانکه نشستیم به راهی ندمیدیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۴
برکاغذ آتش زده هر چند سواریم
فرصت شمران قدم آبله داریم
چون شمع تلاش همه زین بزم رهایی است
گل میدمد آن خار که از پا به در آریم
دل مغتنم فرصت اقبال حضوریست
تا آینه با ماست تماشایی یاریم
گر دقت فطرت ورق خاک تکاند
ماییم که پیدا و نهان خط غباریم
روزی دو نفس گرمی هنگامهٔ نازست
هر چند فروزیم همان شمع مزاریم
زهاد اگر غرهٔ نیرنگ بهشتند
ماهم پر طاووس به سر چون نگذاریم
کمفرصتی از ما نکند ننگ فضولی
پرواز در آتش فکن سعی شراریم
از وصل تعین به غلط کرده فراهم
اجزای من و ما که بهم ربط نداریم
آن قطرهٔ خونیکه بجوشیم بهمگر
بیگانهتر از توأمی دانهٔ باریم
کس جوهر ادراک بد و نیک ندارد
از آینه پرسید که ما با که دچاریم
باید الم خامهٔ نقاش کشیدن
بر هر سر رحمت سر صد قافله باریم
بیدل چه توان کرد به محرومی قسمت
ما خشکلبان ساغر دریا به کناریم
فرصت شمران قدم آبله داریم
چون شمع تلاش همه زین بزم رهایی است
گل میدمد آن خار که از پا به در آریم
دل مغتنم فرصت اقبال حضوریست
تا آینه با ماست تماشایی یاریم
گر دقت فطرت ورق خاک تکاند
ماییم که پیدا و نهان خط غباریم
روزی دو نفس گرمی هنگامهٔ نازست
هر چند فروزیم همان شمع مزاریم
زهاد اگر غرهٔ نیرنگ بهشتند
ماهم پر طاووس به سر چون نگذاریم
کمفرصتی از ما نکند ننگ فضولی
پرواز در آتش فکن سعی شراریم
از وصل تعین به غلط کرده فراهم
اجزای من و ما که بهم ربط نداریم
آن قطرهٔ خونیکه بجوشیم بهمگر
بیگانهتر از توأمی دانهٔ باریم
کس جوهر ادراک بد و نیک ندارد
از آینه پرسید که ما با که دچاریم
باید الم خامهٔ نقاش کشیدن
بر هر سر رحمت سر صد قافله باریم
بیدل چه توان کرد به محرومی قسمت
ما خشکلبان ساغر دریا به کناریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۵
عمرها شد عرق از هستی مبهم داریم
چون سحر در نفس آیینهٔ شبنم داریم
قدردان چمن عافیت خویش نهایم
چه توان کرد نصیب از گل آدم داریم
یک نفس آینهٔ انس نپرداخت نفس
فهم کن اینهمه بهر چه ز خود رم داریم
کم و بیش آنچهکسی داشت رهاکرد و گذشت
فرض کردیم کزین داشته ما هم داریم
زندگی پردهٔ سحر است چه باید کردن
عشرت هر دو جهان زین دو نفس غم داریم
نگسست از دل ما حسرت ایام وصال
دامن رفته ز دستیست که محکم داریم
با همه ذوق طلب طاقت دیدار کراست
این هوس به که بر آیینه مسلم داریم
غیرتسلیم ز ما هیچ نمیآید راست
پا و سر چون خط پرگار به یک خم داریم
گر فضولی نشود ممتحن بست و گشاد
گنجها برکف دستی است که بر هم داریم
عذر احباب تلافیگر آزار مباد
کوشش زخم به سامان چه مرهم داریم
با همه ربط وفاق این چه دل افشاریهاست
سبحه سان پا به سر آبلهای هم داریم
شکر هم بیدل از آثار نفاق است اینجا
الفت، آنگه گله؟ پیداست حیا کم داریم
چون سحر در نفس آیینهٔ شبنم داریم
قدردان چمن عافیت خویش نهایم
چه توان کرد نصیب از گل آدم داریم
یک نفس آینهٔ انس نپرداخت نفس
فهم کن اینهمه بهر چه ز خود رم داریم
کم و بیش آنچهکسی داشت رهاکرد و گذشت
فرض کردیم کزین داشته ما هم داریم
زندگی پردهٔ سحر است چه باید کردن
عشرت هر دو جهان زین دو نفس غم داریم
نگسست از دل ما حسرت ایام وصال
دامن رفته ز دستیست که محکم داریم
با همه ذوق طلب طاقت دیدار کراست
این هوس به که بر آیینه مسلم داریم
غیرتسلیم ز ما هیچ نمیآید راست
پا و سر چون خط پرگار به یک خم داریم
گر فضولی نشود ممتحن بست و گشاد
گنجها برکف دستی است که بر هم داریم
عذر احباب تلافیگر آزار مباد
کوشش زخم به سامان چه مرهم داریم
با همه ربط وفاق این چه دل افشاریهاست
سبحه سان پا به سر آبلهای هم داریم
شکر هم بیدل از آثار نفاق است اینجا
الفت، آنگه گله؟ پیداست حیا کم داریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۶
تا خامهوار خود را از سعی وا نداریم
مژگان قدم شمار است هر چند پا نداریم
ناموس بی نیازی مهر لب سوالست
کم نیست حاجت اما طبع گدا نداریم
بر ما نفس ستم کرد کز عافیت بر آورد
چون بویگل به هر رنگ تاب هوا نداریم
باید چو موج گوهر آسوده خاک گشتن
در ساحلیم اما غیر آشنا نداریم
زین خاکدان چه لازم بر خاستن به منت
ای سایه خواب مفتست ماهم عصا نداریم
عنقا دماغ امنیم درکنج بینشانی
فردوس هم ندارد جاییکه ما نداریم
مهمانسرای دنیا خوان گستر نفاق است
بر هم خوریم یاران دیگر غذا نداریم
در گوش ما مخوانید افسانهٔ اقامت
خواب بهار رنگیم پا در حنا نداریم
نیرنگ وهم ما را مغرور ما و من کرد
گر هوش در گشاید کس در سرا نداریم
ناقدردان رازیم از بی تأملیها
عریانی آنقدر نیست بند قبا نداریم
آیینه گرم دارد هنگامهٔ فضولی
آن جلوه بینقاب است یا ما حیا نداریم
زین تنگییکه دارد بیدل بساط امکان
ناگشته خالی از خویش امید جا نداریم
مژگان قدم شمار است هر چند پا نداریم
ناموس بی نیازی مهر لب سوالست
کم نیست حاجت اما طبع گدا نداریم
بر ما نفس ستم کرد کز عافیت بر آورد
چون بویگل به هر رنگ تاب هوا نداریم
باید چو موج گوهر آسوده خاک گشتن
در ساحلیم اما غیر آشنا نداریم
زین خاکدان چه لازم بر خاستن به منت
ای سایه خواب مفتست ماهم عصا نداریم
عنقا دماغ امنیم درکنج بینشانی
فردوس هم ندارد جاییکه ما نداریم
مهمانسرای دنیا خوان گستر نفاق است
بر هم خوریم یاران دیگر غذا نداریم
در گوش ما مخوانید افسانهٔ اقامت
خواب بهار رنگیم پا در حنا نداریم
نیرنگ وهم ما را مغرور ما و من کرد
گر هوش در گشاید کس در سرا نداریم
ناقدردان رازیم از بی تأملیها
عریانی آنقدر نیست بند قبا نداریم
آیینه گرم دارد هنگامهٔ فضولی
آن جلوه بینقاب است یا ما حیا نداریم
زین تنگییکه دارد بیدل بساط امکان
ناگشته خالی از خویش امید جا نداریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۹
فریاد کز توهم نامحرم حضوریم
خفاش بینصیبیم ظلمتشناس نوریم
زان دم که دامن کل رفتهست از کف ما
در احتیاج هر جزو مجنونتر از ضروریم
پیوند هیچ دارد از آگهی گسستن
ناآشنای خویشیم بیگانهٔ شعوریم
ما را نمیتوان یافت بیرون از این دو عبرت
یا ناقصالکمالیم یا کاملالقصوریم
آشوب لن ترانیست هنگامه ساز عبرت
زین کسوتی که داریم فانوس شمع طوریم
خواه از تلاش همت خواه از تردد حرص
در هر صفت جهانی داریم و نا صبوریم
در ساز ما نهفتهست احیای عالم وهم
عمریست چون دم صبح توفان خروش صوریم
هر کس به سعی بینش محرم سراغ ما نیست
در عرصهٔ خیالی گرد خرام موریم
این انفعال جاوید یا رب کجا برد کس
گمگشتهٔ خفاییم آوارهٔ ظهوریم
دوزخ ز شرمساری کوثر شود جبینش
گر اینقدر بداند ما را که، از که دوریم
رسوایی تعین نتوان به وهم پوشید
این به که چشم بندیم بند قبای عوریم
بیدل زیارت ما روزی دو مغتنم گیر
از بس که خاکساریم کیفیت قبوریم
خفاش بینصیبیم ظلمتشناس نوریم
زان دم که دامن کل رفتهست از کف ما
در احتیاج هر جزو مجنونتر از ضروریم
پیوند هیچ دارد از آگهی گسستن
ناآشنای خویشیم بیگانهٔ شعوریم
ما را نمیتوان یافت بیرون از این دو عبرت
یا ناقصالکمالیم یا کاملالقصوریم
آشوب لن ترانیست هنگامه ساز عبرت
زین کسوتی که داریم فانوس شمع طوریم
خواه از تلاش همت خواه از تردد حرص
در هر صفت جهانی داریم و نا صبوریم
در ساز ما نهفتهست احیای عالم وهم
عمریست چون دم صبح توفان خروش صوریم
هر کس به سعی بینش محرم سراغ ما نیست
در عرصهٔ خیالی گرد خرام موریم
این انفعال جاوید یا رب کجا برد کس
گمگشتهٔ خفاییم آوارهٔ ظهوریم
دوزخ ز شرمساری کوثر شود جبینش
گر اینقدر بداند ما را که، از که دوریم
رسوایی تعین نتوان به وهم پوشید
این به که چشم بندیم بند قبای عوریم
بیدل زیارت ما روزی دو مغتنم گیر
از بس که خاکساریم کیفیت قبوریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۰
خیز کز درس دویی سر خط عاری گیریم
جای شرمست ز آیینه کناری گیریم
دست و پاهای حنا بسته مکرر کردید
بعد ازین دامن بیرنگ نگاری گیریم
نیستی صیقل آیینهٔ رحمت دارد
خاکگردیم و سر راه بهاری گیریم
تا توان سینه به بوی گل و ریحان مالید
حیف پایی که درین دشت به خاری گیریم
عمرها شد نفس سوخته محملکش ماست
برویم از قدم ناقه شماری گیریم
زندگی آب شد از کشمکش حرص و هوا
چند تازبم پی سگ که شکاری گیریم
بنشینیم زمانی پس زانوی ادب
انتقام از تک و دو آبله واری گیریم
ملک آفاق گرفتیم و گدایی باقیست
پادشاهیم اگر کنج مزاری گیریم
دامن دشت عدم منتظر وحشت ماست
کاش از تنگی این کوچه فشاری گیریم
دل سنگین ره صد قافله طاقت زده است
پرگرانیم بیا تا کم باری گیریم
رحم بر بی کسی خویش ضرور است ضرور
مژه پوشیم و سر خود بهکناری گیریم
خاک این دشت هوس هیچ ندارد بیدل
مگر از هستی موهوم غباری گیریم
جای شرمست ز آیینه کناری گیریم
دست و پاهای حنا بسته مکرر کردید
بعد ازین دامن بیرنگ نگاری گیریم
نیستی صیقل آیینهٔ رحمت دارد
خاکگردیم و سر راه بهاری گیریم
تا توان سینه به بوی گل و ریحان مالید
حیف پایی که درین دشت به خاری گیریم
عمرها شد نفس سوخته محملکش ماست
برویم از قدم ناقه شماری گیریم
زندگی آب شد از کشمکش حرص و هوا
چند تازبم پی سگ که شکاری گیریم
بنشینیم زمانی پس زانوی ادب
انتقام از تک و دو آبله واری گیریم
ملک آفاق گرفتیم و گدایی باقیست
پادشاهیم اگر کنج مزاری گیریم
دامن دشت عدم منتظر وحشت ماست
کاش از تنگی این کوچه فشاری گیریم
دل سنگین ره صد قافله طاقت زده است
پرگرانیم بیا تا کم باری گیریم
رحم بر بی کسی خویش ضرور است ضرور
مژه پوشیم و سر خود بهکناری گیریم
خاک این دشت هوس هیچ ندارد بیدل
مگر از هستی موهوم غباری گیریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۱
پیمانهٔ غناکدهٔ بیمثالیم
پر نیست آنقدر که توان کرد خالیم
شادم بهکنج فقر کز ابنای روزگار
سیلی خور جواب نشد بی سوالیم
خاک ضعیف مرکز صد شعله رنگ و بوست
غافل مشو ز وحشت افسرده بالیم
آغوش مه پر است ز کیفیت هلال
بالیده گیر نقص ز صاحب کمالیم
پستی گل بلندی نخلست ربشه را
در خاک خفته اینقدر از طبع عالیم
از بس به رنگ نی پرم از انتظار درد
آغوش ناله میکند از خویش خالیم
عمریست وحشتم نگه چشم حیرتیست
یادت نشانده است غبار غزالیم
سامان طراز راحتم از سعی نارسا
افکنده خواب با همه جا فرش قالیم
از بسکه ناله داشت نی بوریای فقر
مخمل نبرد صرفهٔ خواب از نهالیم
فریاد کز فسردگی باغ اعتبار
هم جوهر چنار نشدکهنه سالیم
آغوش حیرتم به چه تنگی گشودهاند
در من شکسته است چو گردون حوالیم
نتوان به چشم داد سراغ نمود من
بیدل به یمن ضعف چو معنی خیالیم
پر نیست آنقدر که توان کرد خالیم
شادم بهکنج فقر کز ابنای روزگار
سیلی خور جواب نشد بی سوالیم
خاک ضعیف مرکز صد شعله رنگ و بوست
غافل مشو ز وحشت افسرده بالیم
آغوش مه پر است ز کیفیت هلال
بالیده گیر نقص ز صاحب کمالیم
پستی گل بلندی نخلست ربشه را
در خاک خفته اینقدر از طبع عالیم
از بس به رنگ نی پرم از انتظار درد
آغوش ناله میکند از خویش خالیم
عمریست وحشتم نگه چشم حیرتیست
یادت نشانده است غبار غزالیم
سامان طراز راحتم از سعی نارسا
افکنده خواب با همه جا فرش قالیم
از بسکه ناله داشت نی بوریای فقر
مخمل نبرد صرفهٔ خواب از نهالیم
فریاد کز فسردگی باغ اعتبار
هم جوهر چنار نشدکهنه سالیم
آغوش حیرتم به چه تنگی گشودهاند
در من شکسته است چو گردون حوالیم
نتوان به چشم داد سراغ نمود من
بیدل به یمن ضعف چو معنی خیالیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
از کمال سرکشی عاجزترین عالمیم
همچو مژگان پیش پایی تا به یاد آید خمیم
ذرهایم اما پر است از ما جهان اعتبار
بیشی ما را حساب اینست کز هر کم کمیم
بی وفاق آشفتگی میخندد از اجزای ما
در کتاب آفرینش جمله خط توأمیم
عالم عجز و غرور از یکدگر ممتاز نیست
گر همه خاکیم و گر افلاک ناموس همیم
تر دماغ انفعالیم از وفای ما مپرس
از تعین هر که پیشانی گشاید ما نمیم
حسن را آغوش عشق اقبال ناز دیگر است
او تماشا ما تحیر، او نگین ما خاتمیم
کو جنون تا مست عریانی برآییم از لباس
ور نه دامن تا گریبان دستگاه ماتمیم
غیر رسوایی چه دارد شهرت اقبال پوچ
گر علم گردیم چون سرهای کل بی پرچمیم
دستگاه کبر و ناز عاریت پیداست چیست
ما بچینی جمله فغفوریم با ساغر جمیم
زین شکایت انجمن سامان گوش کر کنید
پنبهای گر هست صد زخم زبان را مرهمیم
مرده را بهر چه میپوشند چشم آگاه باش
خاک خلوتگاه اسرار است و ما نامحرمیم
بیدل اینجا تیغ جرأت درکف کم فرصتیست
چون سحر قطع نفس کم نیست پر نازک دمیم
همچو مژگان پیش پایی تا به یاد آید خمیم
ذرهایم اما پر است از ما جهان اعتبار
بیشی ما را حساب اینست کز هر کم کمیم
بی وفاق آشفتگی میخندد از اجزای ما
در کتاب آفرینش جمله خط توأمیم
عالم عجز و غرور از یکدگر ممتاز نیست
گر همه خاکیم و گر افلاک ناموس همیم
تر دماغ انفعالیم از وفای ما مپرس
از تعین هر که پیشانی گشاید ما نمیم
حسن را آغوش عشق اقبال ناز دیگر است
او تماشا ما تحیر، او نگین ما خاتمیم
کو جنون تا مست عریانی برآییم از لباس
ور نه دامن تا گریبان دستگاه ماتمیم
غیر رسوایی چه دارد شهرت اقبال پوچ
گر علم گردیم چون سرهای کل بی پرچمیم
دستگاه کبر و ناز عاریت پیداست چیست
ما بچینی جمله فغفوریم با ساغر جمیم
زین شکایت انجمن سامان گوش کر کنید
پنبهای گر هست صد زخم زبان را مرهمیم
مرده را بهر چه میپوشند چشم آگاه باش
خاک خلوتگاه اسرار است و ما نامحرمیم
بیدل اینجا تیغ جرأت درکف کم فرصتیست
چون سحر قطع نفس کم نیست پر نازک دمیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۳
بی شبهه نیست هستی از بسکه ناتوانیم
یا نقش آن تبسم یا موی آن میانیم
نی منزلی معین نی جادهای مبرهن
عمریست چون مه و سال بی مدعا روانیم
تحقیق ما محالست فهمیدن انفعالست
دیگر بگو چه حالست فریاد بیزبانیم
افسانهٔ من و ما نشنیدن است اولی
تا پنبه نیست پیدا بر گوش خود گرانیم
زین جنسهاکه چون صبح غیر از نفس ندارد
چیدن چه احتمالست بر چیدن دکانیم
منع عروج مقصد پیچ وخم نفسهاست
از خود بر آمدن کو حیران نردبانیم
قید خیال هستی افسون نارساییست
پرنیست ورنه یک سر بیرون آشیانیم
در خاک تیره بوده است هنگامهٔ تعین
از یک چراغ خاموش صد انجمن عیانیم
تحقیق نارسایان چندین قیاس دارد
حرف نگفتهای را صد رنگ ترجمانیم
یادی ز نقش پاکن بر بیش و کم حیاکن
ما را به خود رها کن تخفیف امتحانیم
دردا که جوهر چشم از فهم ما نهان ماند
نامحرم زمینیم هر چند آسمانیم
گلشن هوا ندارد صحرا فضا ندارد
امید جا ندارد دامن کجا فشانیم
با خود اگر نسازیم بر الفت که نازیم
پر بیکسیم ناچار بر خویش مهربانیم
ار کاف و نون دمیدیم غیر از عدم چه دیدیم
چیزی ز ما مخواهید ما حرف این دهانیم
بیدل سراغ عنقا حرفیست بر زبانها
ماییم و نامی و هیچ بسیار بی نشانیم
یا نقش آن تبسم یا موی آن میانیم
نی منزلی معین نی جادهای مبرهن
عمریست چون مه و سال بی مدعا روانیم
تحقیق ما محالست فهمیدن انفعالست
دیگر بگو چه حالست فریاد بیزبانیم
افسانهٔ من و ما نشنیدن است اولی
تا پنبه نیست پیدا بر گوش خود گرانیم
زین جنسهاکه چون صبح غیر از نفس ندارد
چیدن چه احتمالست بر چیدن دکانیم
منع عروج مقصد پیچ وخم نفسهاست
از خود بر آمدن کو حیران نردبانیم
قید خیال هستی افسون نارساییست
پرنیست ورنه یک سر بیرون آشیانیم
در خاک تیره بوده است هنگامهٔ تعین
از یک چراغ خاموش صد انجمن عیانیم
تحقیق نارسایان چندین قیاس دارد
حرف نگفتهای را صد رنگ ترجمانیم
یادی ز نقش پاکن بر بیش و کم حیاکن
ما را به خود رها کن تخفیف امتحانیم
دردا که جوهر چشم از فهم ما نهان ماند
نامحرم زمینیم هر چند آسمانیم
گلشن هوا ندارد صحرا فضا ندارد
امید جا ندارد دامن کجا فشانیم
با خود اگر نسازیم بر الفت که نازیم
پر بیکسیم ناچار بر خویش مهربانیم
ار کاف و نون دمیدیم غیر از عدم چه دیدیم
چیزی ز ما مخواهید ما حرف این دهانیم
بیدل سراغ عنقا حرفیست بر زبانها
ماییم و نامی و هیچ بسیار بی نشانیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۴
در رهت نا رفته از خود هر طرف سر میزنیم
همچو مژگان بیخبر در آشیان پر میزنیم
چون سحر خمیازه آغوش فنا رامیکند
ما ز فرصت غافلان سرخوش که ساغر میزنیم
از خراش سینه مشق مدعا معلوم نیست
صفحه بیکار است مجهولانه مسطر میزنیم
نیستم آگه تمنای دل بیمار چیست
ناله میبالد اگر پهلو به بستر میزنیم
زین قدر گردی که دارد چون سحر جولان ما
میرسد چین بر فلک دامن اگر بر میزنیم
چون شرر روشن سواد فطرتیم اما چه سود
نقطهای تا گل کند آتش به بستر میزنیم
بر نمیآید دل از زندانسرای وهم و ظن
هر قدر این مهره میتازد به ششدر میزنیم
کعبه و بتخانه شغل انفعالی بیش نیست
حلقهٔ نامحرمی بیرون هر در میزنیم
موجها زین بحر بیپایان به افسردن رسید
نارسابیهاست ما هم فال گوهر می زنیم
عاجزی برحیرت ما شرم جرات ختمکرد
لاف اگر مژگان زدن باشدکهکمتر میزنیم
شش جهت برق است و ما را عجز مژگان دادهاند
دست پیش هرکه برداریم بر سر میزنیم
در فضای امتحان افسردگی پرواز ماست
طایر رنگیم بیدل بال دیگر میزنیم
همچو مژگان بیخبر در آشیان پر میزنیم
چون سحر خمیازه آغوش فنا رامیکند
ما ز فرصت غافلان سرخوش که ساغر میزنیم
از خراش سینه مشق مدعا معلوم نیست
صفحه بیکار است مجهولانه مسطر میزنیم
نیستم آگه تمنای دل بیمار چیست
ناله میبالد اگر پهلو به بستر میزنیم
زین قدر گردی که دارد چون سحر جولان ما
میرسد چین بر فلک دامن اگر بر میزنیم
چون شرر روشن سواد فطرتیم اما چه سود
نقطهای تا گل کند آتش به بستر میزنیم
بر نمیآید دل از زندانسرای وهم و ظن
هر قدر این مهره میتازد به ششدر میزنیم
کعبه و بتخانه شغل انفعالی بیش نیست
حلقهٔ نامحرمی بیرون هر در میزنیم
موجها زین بحر بیپایان به افسردن رسید
نارسابیهاست ما هم فال گوهر می زنیم
عاجزی برحیرت ما شرم جرات ختمکرد
لاف اگر مژگان زدن باشدکهکمتر میزنیم
شش جهت برق است و ما را عجز مژگان دادهاند
دست پیش هرکه برداریم بر سر میزنیم
در فضای امتحان افسردگی پرواز ماست
طایر رنگیم بیدل بال دیگر میزنیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۷
فسردن نیست ممکن دست بردارد ز پهلویم
رگ خواب است چون مخمل ز غفلت هر سر مویم
به رنگ پرتو خورشید عالم را به زرگیرم
اگر میل پر افشانی نماید رنگ از رویم
ورقگردانده است از معنی تحقیق لفظ من
- بیاض نسخهٔ عبرت مراد چشم آهویم
من و نشو و نمای سرکشی حاشا معاذالله
نهال جادهام یک سجدهٔ هموار میرویم
زبان لاف هم در مفلسیها بسته میگردد
تهی دستی درین ویرانه کرد آخر دعاگویم
درین گلشن بغیر از انفعالم نیست سامانی
گل چشمم همین عیبیست گر رنگست و گر بویم
به خواب نیستی موج دگر میزد غبار من
به این آوارگی یا ربکهگردانید پهلویم
ندارد چاره از دریا شکافی طالب گوهر
دلیگمکردهام در عالم اسباب و میجویم
ز طاق چین ابروی که افتادم نمیدانم
که گل کردهست هر چینی شکست از هر بن مویم
ضعیفی ننگ تغییر وفایم بر نمیدارد
چو نقش جبههٔ خود با دو عالم سجده یکرویم
بضاعت نیست جزتسلیم در بار نیاز من
محبت کرد ایجاد از خمیدنهای ابرویم
مرا سنجیدگی ایمن ز تشویق هوس دارد
زدام بال و پر فارغ چو شاهین ترازویم
ز افسون شرر پروازی من ناله درگیرد
زبان شمعم و حرف پر پروانه میگویم
ضعیفم آنقدربیدلکه با صد شعله بیتابی
نچیند تا ابد دامن شکست رنگ در رویم
رگ خواب است چون مخمل ز غفلت هر سر مویم
به رنگ پرتو خورشید عالم را به زرگیرم
اگر میل پر افشانی نماید رنگ از رویم
ورقگردانده است از معنی تحقیق لفظ من
- بیاض نسخهٔ عبرت مراد چشم آهویم
من و نشو و نمای سرکشی حاشا معاذالله
نهال جادهام یک سجدهٔ هموار میرویم
زبان لاف هم در مفلسیها بسته میگردد
تهی دستی درین ویرانه کرد آخر دعاگویم
درین گلشن بغیر از انفعالم نیست سامانی
گل چشمم همین عیبیست گر رنگست و گر بویم
به خواب نیستی موج دگر میزد غبار من
به این آوارگی یا ربکهگردانید پهلویم
ندارد چاره از دریا شکافی طالب گوهر
دلیگمکردهام در عالم اسباب و میجویم
ز طاق چین ابروی که افتادم نمیدانم
که گل کردهست هر چینی شکست از هر بن مویم
ضعیفی ننگ تغییر وفایم بر نمیدارد
چو نقش جبههٔ خود با دو عالم سجده یکرویم
بضاعت نیست جزتسلیم در بار نیاز من
محبت کرد ایجاد از خمیدنهای ابرویم
مرا سنجیدگی ایمن ز تشویق هوس دارد
زدام بال و پر فارغ چو شاهین ترازویم
ز افسون شرر پروازی من ناله درگیرد
زبان شمعم و حرف پر پروانه میگویم
ضعیفم آنقدربیدلکه با صد شعله بیتابی
نچیند تا ابد دامن شکست رنگ در رویم