عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن
پیکرم خم ‌کرد ازین ویرانه دل برداشتن
خفت بی‌اعتباری سخت سنگین بوده است
چون حنا فرسوده‌ام از خون بحل برداشتن
کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد
چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن
پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست
بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن
از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است
بیش نتوان نالهٔ طاقت‌ گسل برداشتن
در خراب‌آباد هستی ازکدورت چاره نیست
دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن
چون حیا هرگز نشد پیشانی‌ام پاک از عرق
نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن
با ضعیفی ساز ایمن زی ‌که آفتهای دهر
هست در خورد مزاج مستقل برداشتن
عبرت‌آباد است بیدل سیرگاه این چمن
بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۳
پُر ملاف از جوهر باریک بینی داشتن
سرمه می‌خواهد زبان موی چینی داشتن
خفته چندین ملک جم درحلقهٔ‌تسلیم فقر
خاتمی دارد جهان بی‌نگینی داشتن
همت از در یوزهٔ علم و عمل وارستن است
نازکن خرمن زننگ خوشه چینی داشتن
بی مژه بستن رهایی نیست زین آشوبگاه
چون نگه تا کی غم عبرت‌ کمینی داشتن
آنقدر کز فکر استغنا برون آیی بس است
تا کجا خواهی دماغ نازنینی داشتن
شعله را گفتم سرت پا مال خاکستر که‌ کرد
گفت‌: سودای رعونت آفرینی داشتن
تا سوادکلک تقدیر اندکی روشن شود
سرمه‌گیر از چشم بر خط جبینی داشتن
بی‌نیازانی‌که پا بر اوج عزت سوده‌اند
جسته‌اند از پستی و بالا نشینی داشتن
قید جسم‌ آنگه دماغ بی‌نیازی‌؟ شرم دار
آسمان بالیدن وگرد زمینی داشتن
بوی این‌ گلشن هم از غوغای زاغان نیست کم
پنبهٔ گوش اندکی باید به بینی داشتن
گر به لفظ و معنی افکار بیدل وارسی
ترک کن اندیشهٔ سحر آفرینی داشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۴
به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن
شدی آخر درین ویرانه نقش پای بگذشتن
نفهمیدی کزین محفل اقامت دور می‌باشد
گذشتی همچو عمر شمع در سودای بگذشتن
اگر آنسوی افلاکی همان وا ماندهٔ خاکی
گذشتن سخت دشوارست ازین صحرای بگذشتن
سواد سحر این وادی تعلق جاده‌ای دارد
زهستی تا عدم یک طول وصد پهنای بگذشتن
جهان وحشت است اینجا توقف‌ کو، اقامت‌ کو
تحیر یک دو دم پل بسته بر دریای بگذشتن
چو موج ‌گوهر آسودن عنان‌ کس نمی‌گیرد
جهانی می‌رود از خود قدم فرسای بگذشتن
دو روزی اتفاق پا و دامن مفت جمعیت
از این در شرم لنگی داردم ایمای بگذشتن
چه دارد مال و جاه اینجا که همت بگذرد زانها
به صد اقبال می‌نازم ز استغنای بگذشتن
در این بحر از خجالت عمرها شد آب می‌گردد
حساب آرایی موج از تأملهای بگذشتن
بقدر هر نفس از خود تهی باید شدن بید‌ل
کسی نگذشت بی ‌این ‌کشتی از دریای بگذشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۵
چو موج‌گوهر ازین بحر بی‌تعب نگذشتن
ز طبع ما نگذشت از سر ادب نگذشتن
اسیر سلسلهٔ اختراع و هم چه دارد
به ملک بی‌سببی از غم سبب نگذشتن
جنون معاشی حرص‌، آنگه انفعال تردد؟
قدم شمار عرق مردن و ز تب نگذشتن
به هیچ مرحله همت پی بهانه نگیرد
دلیل آبله پایی‌ست از طلب نگذشتن
مزارنام زنقش نگین چه شمع فروزد
تو آدمی شرفت هست از ادب نگذشتن
چوشمع تیغ سر ما به خار سینه پرآتش
ازبن ستمکده می آیدم عجب نگذشتن
به هیچ حال مده دامن گذشتگی از کف
الم شمر همه‌ گر باشد از طرب نگذشتن
نبرد موی سفیدم سیاهکاری غفلت
سحر دمیده و می‌بایدم ز شب نگذشتن
حریف نفس‌ که می‌گشت جز تعلق دنیا
غریب مصلحتی بود ازین جلب نگذشتن
ترددی ز پل دوزخم‌گذشت به خاطر
یقین به تجربه‌ گفت از سر غضب نگذشتن
چو سنگ شیشه به دامن شکست دل به‌کمینم
نشسته در رهم ازکوچهٔ حلب نگذشتن
صد آبرو به‌گره بستن است بیدل ما را
به رنگ موج‌ گهر از فشار لب نگذشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۶
از جوا‌ن حسن سلوک پیر نتوان یافتن
گوشهٔ چشم کمان از تیر نتوان یافتن
طینت‌ کامل خرد از تهمت نقصان بری‌ست
رنگ خون هرگز به روی شیر نتوان یافتن
حیف همت‌ گر شود ممنون تحصیل مراد
ای خوش آن آهی‌کزو تأثیر نتوان یافتن
می شو‌د اصحاب غفلت پایمال حادثات
خواب مخمل را جز این تعبیر نتوان یافتن
فقر ما آیینه ی‌ رمز هوالله است و بس
فیض این خاک از هزار اکسیر نتوان یافتن
بی عبا‌رت شو که گردد معنی‌ دل روشنت
رمز این قرآن ز هر تفسیر نتوان یافتن
عالم تقلید یکسر دامگاه گفتگو ست
جز صدا در خانهٔ زنجیر نتوان یافتن
حرص و یک عالم‌ فضولی خواه طاقت خواه عجز
جز جوانیها ازین بی پیر نتوان یافتن
ما درین محفل عبث جانی به حسرت می‌کنیم
یک دل اینجا قابل تسخیر نتوان یافتن
بیخود نیرنگم از بیداد پنهانم مپرس
مدعای حیرت تصویر نتوان یافتن
د‌رحریم‌کبریا بیدل ره قرب وصول
جز به سعی نالهٔ شبگیر نتوان یافتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن
پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن
آنقدر واماندهٔ عجزم ‌که مجنون مرا
از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن
مژده ای غفلت‌ که در بزم ‌کرم بار قبول
جز به قدر تحفهٔ تقصیر نتوان یافتن
رازها بی‌پرده شد ای بی‌خبر چشمی بمال
جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن
بسکه این صحرا پر است از خون حسرت‌کشتگان
تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن
کاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهیست
چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن
وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت
جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن
تا پیامی واکشند این دوستان خصم‌ کیش
هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن
فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز
خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن
شمع را از شعله سامان نگاه آماده است
خانهٔ چشمی به‌ این تعبیر نتوان یافتن
من به این عجز نفس عمریست سامان‌کرده‌ام
شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن
عمرها شد می‌پرستد چشم حیرت‌ کیش من
طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است
بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۸
بر خط ترک طلب گر راه خواهی یافتن
پشت دست و روی دست‌ الله خواهی یافتن
جستجوی هر چه باشد مدعا خاص است و بس
گر گدا جویی سراغ شاه خواهی یافتن
هر قدر سیر گریبانت چو شمع آید به پیش
یوسف خود را مقیم چاه خواهی یافتن
ترک مطلب گیر مطلوبت نرفته‌ست از کنار
هر چه خواهی چون شدی آگاه خواهی یافتن
تا به پیشانی از ابرو راه مقصد دور نیست
گر هلال آید به چشمت ماه خواهی یافتن
احتیاطت گر نباشد خضر راه عافیت
هر قدم آبت به زیرکاه خواهی یافتن
شرم دار ای ذره تا کی هستی موهوم را
گاه گم خواهی نمودن گاه خواهی یافتن
هرچه یابی اختیاری نیست در تسلیم کوش
مرگ را چون زندگی ناگاه خواهی یافتن
روز تا پیش است گامی می‌زن و می‌رفته باش
راحت منزل همان بیگاه خواهی یافتن
پوچ بافان امل را هر قدر وا می‌رسی
رشتهٔ ماسورهٔ جولاه خواهی یافتن
موج و گوهر در تلاش ساحلند آگاه باش
طالب و واصل همه در راه خواهی یافتن
زین بلند و پست اگر گیری عیار اعتبار
دست و گردن را ز پا کوتاه خواهی یافتن
حال و استقبال دنیا انفعالی بیش نیست
خواه حاصل‌کرده باشی خواه خواهی یافتن
گر به عزم منزل تحقیق خواهی زد قدم
هر چه اندیشی غبار راه خواهی یافتن
بیدل از انجام و آغاز چراغ زندگی
بی‌تکلف اشک و داغ و آه خواهی یافتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۹
از نالهٔ دل ما تا کی رمیده رفتن
زین دردمند حرفی باید شنیده رفتن
بی نشئه زندگانی چندان نمک ندارد
حیف ست از این خرابات می ناکشیده رفتن
آهنگ بی‌نشانی زین‌ گلستان ضرور است
راه فنا چو شبنم باید به دیده رفتن
جرأتگر طلب نیست بی دست و پایی ما
دارد به سعی‌ قاتل خون چکیده رفتن
چون شعله‌ای که آخر پامال داغ‌ گردد
در زیر پا نشستیم از سر کشیده رفتن
زین باغ محمل ما بر دوش ناامیدیست
بر آمدن نبندد رنگ پریده رفتن
از وحشت نفسها کو فرصت تأمل
چون صبح باید از خویش دامن نچیده رفتن
بر خلق بی‌بصیرت‌ تا چند عرض‌ جوهر
باید ز شهر کوران چون نور دیده رفتن
همدوش آرزوها دل‌ می‌رود نفس نیست
در رنگ ریشه دارد تخم دمیده رفتن
قطع نفس نمودیم جولان مدعا کو
در خواب هم نبیند پای بریده رفتن
رفتار سایه هرگز واماندگی ندارد
در منزل است پرواز از آرمیده رفتن
قد دو تای پیریست ابروی این اشارت
کز تنگنای هستی باید خمیده رفتن
بال فشاندهٔ آه بی‌گرد حسرتی نیست
با عالمی ز خود برد ما را جریده رفتن
تعجیل طفل خویان مشق خطاست بیدل
لغزش به پیش دارد اشک از دویده رفتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۰
یاد ابروی کجی زد به دل ما ناخن
موج شد بهر جگرکاری دریا ناخن
سعی تردستی منعم چقدر پُر زور است
می‌شکافد جگر سنگ در این جا ناخن
غنچه‌ای نیست که اوراق گلش در بر نیست
هر گره راست به صد رنگ مهیا ناخن
صورت قد دوتا حل معمای فناست
عقده بازست کنون کرده‌ام انشا ناخن
بی‌تمیزان همه جا قابل بیرون درند
برکنارست ز هنگامهٔ اعضا ناخن
خودسریها چقدر هرزه تلاش است اینجا
می‌رود رو به هوا با سر بی پا ناخن
بی حسی بسکه در ین شوره زمین کاشته‌اند
موی و دندان دمد از پیکر ما یا ناخن
خلق بیکار ز بس شیفتهٔ سر خاری‌ست
همچو انگشت نشانده‌ست به‌سرها ناخن
گره رشته دگر عقدهٔ معنی دگر است
چه خیال است ‌کند حل معما ناخن
موج این بحر فروماندهٔ وضع گهر است
نیست دل بستهٔ کاری که‌ کند وا ناخن
غافل از نشو و نما نیست‌ کمین آفات
سربریدن نکند قطع وفا با ناخن
جوهر کارگشایی علم احسانهاست
می‌کند دست بلند از همه بالا ناخن
بیدل از دولت دونان به‌تغافل بگذر
هیچ نگشاید اگر سرکشد از پا ناخن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۱
اشکم ز بیقراری زد بر در چکیدن
افتادن‌ست آخر اطفال را دوبدن
از تیغ مرگ عاشق رنگ بقا نبازد
عمر دوباره گیرد چون ناخن از بریدن
فقرست و نقد تمکین‌، جاه‌ست وموج خفّت
از بحر بیقراری‌، از ساحل آرمیدن
ارباب رنگ دایم محو لباس خویشند
از داغ نیست ممکن طاووس را پریدن
بیدل به جوی شمشیر خون جگر خورد آب
زندان بیقراران نبود جز آرمیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۲
روانی نیست محو جلوه را بی‌آب‌گردیدن
سزدکز اشک آموزد نگاه ما خرامیدن
به داد حسرت دل کس نمی‌پردازد ای بلبل
چوگل می‌باید اینجا از شکست رنگ نالیدن
فسردن چند، از خود بگذر و سامان توفان کن
قیامت نغمه‌ای حیفست سر در تار دزدیدن
که می‌داند کجا رفتند گلچینان دیدارت
هم از خورشید می‌باید سراغ سایه پرسیدن
برو زاهد که هرکس مقصدی دارد دربن وادی
تو و صد سبحه جولانی و من یک اشک لغزیدن
درین غفلت سرا عرفان ما هم تازگی دارد
سرا پا مغز دانش‌گشتن و چیزی نفهمدن
نظر بر بندو می‌کن سیر امن آباد همواری
بلند و پست یکسان می‌نماید چشم پوشیدن
زخواب عافیت چون موج‌گوهر نیستم غافل
بهم می‌آورد مژگان من بر خوبش پیچیدن
چو فطرت ناقص افتد حرف بطلان است‌کوششها
شرر هم در هوا دارد زمین دانه پاشیدن
اگر فرصت نقاب از چهرهٔ تحقیق بردارد
شرارکاغذ ما و هزار آیینه خندیدن
گشاد بال طاووسیم از عبرت چه می‌پرسی
شکست بیضهٔ ما داشت چندین چشم مالیدن
صفای دل بهار جلوهٔ معشوق شد بیدل
طلسم ناز کرد آیینه را بیرنگ گردیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن
زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن
داغ یأسم‌که به‌کیفیت شمع است اینجا
آگهی سوختن و بستن چشم افسردن
فرصت هستی از ایمای تعین خجل است
صرفهٔ نقد شرر نیست ‌مگر نشمردن
پارسایی چقدر شرم فضولی دارد
بال سعی مگس و ناله به عنقا بردن
مشت خاکیم‌کمینگاه هوایی‌که مپرس
چه خیالست به پرواز عنان نسپردن
دل تنک حوصله و دشت تعلق همه خار
یا رب این آبله را چند توان آزردن
چه توان کرد به هر بی‌جگری‌ها بیدل
ناگزیریم ز دندان به جگر افشردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۴
به خود پیچیده‌ام نالیدنم نتوان‌ گمان بردن
به رنگ رشته فربه گشته‌ام لیک از گره خوردن
حضور زندگی، آنگاه استغنا، چه حرفست این
نفس را بر در دل تا به کی ابرام نشمردن
دلی پرواز ده‌ کز ننگ کم ظرفی برون آیی
زصافی می‌تواند قطره را دریا فرو بردن
سیه بختی به سعی هیچکس زایل نمی‌گردد
مگر آتش برآرد ترک‌، هندو را پس از مردن
غم جمعیت دل مضطرب دارد جهانی را
ز گوهر تا کجا دریا شکافد جیب افسردن
مزاج عشق در سعی فنا مجبور می‌باشد
ز منع سوختن نتوان دل پروانه آزردن
به‌حکم عجز ننگ طینت ما بود گیرایی
به خاک ما نمی‌خواهد مروت دام‌ گستردن
به هر واماندگی زین بیشتر طاقت چه می‌باشد
که باید همچو شمعم تا عدم خود را بسر بردن
طربهای هوس شاید به وحشت کم شود بیدل
به چین می‌بایدم چون ابر چندی دامن افشردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۵
جایی ‌که بود پیش بری پیش نبردن
مفت تو اگر پیش بری بیش نبردن
تا چند توان زیست به افسون رعونت
مکروهتر از سجده‌ به هر کیش نبردن
ای شیخ تو درکشمکشی ورنه بهشتی است
از شانه قیامت به سر ریش نبردن
انبوهی مو نسبت تنزیه ندارد
حکم‌ست به فردوس بز و میش نبردن
برگشتن مژگان بتان قاصد نازی‌ست
ظلم است نویدی به دل ریش نبردن
دردا که دل اگه نشد از لذت دردی
خون می‌خورم از آبله بر نیش نبردن
ساقی خط ییمانه نی‌ام حوصله تا چند
حیف است به موج می‌ام از خویش نبردن
جز در سخن بی‌غرضی راست نیاید
بر خلق ستمنامهٔ تشویش نبردن
بیدل همه دم مزرع اقبال کریمان
سبز است ز آب رخ درویش نبردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۶
در این محفل ندارد یمن راحت چشم واکردن
پریشانی‌ست مشت خاک را سر بر هوا کردن
اگر یک سجده احرام نماز نیستی بندی
قضای هر دو عالم می‌توان یکجا ادا کردن
مشو مغرور بنیادی که پروازست تعمیرش
ز غفلت چند خواهی تکیه بر بال هما کردن
بساط چیدهٔ صبح از نفس هم می‌خورد بر هم
ندارد آنقدر اجزای ما را توتیا کردن
رهایی نیست روشن‌طینتان را از سیه‌بختی
که نور و سایه را نتوان ‌به تیغ از هم جدا کردن
می مینای آگاهی فنا کیفیت است اینجا
به بنیاد خود آتش زد شرار از چشم وا کردن
مقام عافیت جز آستان دل نمی‌باشد
چو حیرت ‌بایدم در خانهٔ‌ آیینه جا کردن
تمنا شد دلیل من به طوف‌ کعبهٔ فیضی
که از هر نقش پایم می‌توان دست دعاکردن
به عریانی ‌گریبان‌چاکی از سازم نمی‌خندد
مدوز ای وهم بر پیراهن مجنون قبا کردن
گداز یأس در بارم مکن تکلیف اظهارم
شنیدم سرمه است و سرمه نتواند صدا کردن
اگر روشن شود بیدل خط پرگار تحقیقت
توانی بی‌تأمل ابتدا را انتها کردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۷
ندارد موج جز طومار رمز بحر وا کردن
توان سیر دو عالم در شکست رنگ ما کردن
امل می‌خواهد از طبع جنون‌ کیشت پشیمانی
به راه آورده تیری را که می‌باید خطا کردن
دویی در کیش از خود رفتگان کفر است ای زاهد
من و محو صنم ‌گشتن تو و یاد خدا کردن
شرار بی‌دماغم آنقدر کم فرصتی دارم
که نتوانم نگاهی را به غیرت آشنا کردن
هوس فرسودهٔ بوی ‌کف پایی‌ست اجزایم
وطن می‌بایدم در سایهٔ برگ حنا کردن
ز نیرنگ خرامت عالمی از خاک می‌جوشد
به رفتاری توان ایجاد چندین نقش پا کردن
تپیدم‌، ناله کردم‌، آب‌گشتم‌، خاک گردیدم
تکلف بیش ازبن نتوان به عرض مدعا کردن
حیا بگدازدم تا از هوسها دست بردارم
شرر دامان خس بی‌آب نتواند رها کردن
تلاش روزی از مجنون ما صورت نمی‌بندد
ندارد سنگ سودا دستگاه آسیا کردن
به هر واماندگی زین خاکدان برخاستن دارد
دمی چون گردباد از خویش می‌باید عصا کردن
به زهد خشک لاف تردماغیها مزن بیدل‌
شنا نتوان به روی موج نقش بوریا کردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۸
خوشا ذوق فنا و وحشت ساز شرر کردن
ز سر تا پای خود محو یک انداز نظرکردن
غرور ناز و آنگه خاک ‌گردیدن چه ننگست این
حیا کن از دم تیغی‌ که می‌باید سپر کردن
حوادث‌کم‌کند آشفته اوضاع ملایم را
پریشانی نبیند آب از زبر و زبر کردن
چمن ساز بهار عشقم از شوقم مشو غافل
به مژگان بایدم‌ گلچینی داغ جگر کردن
به رنگی بی‌غبار افتاده در راه تو حیرانم
که بر آیینه چون آه سحر نتوان اثر کردن
غبار مقدمت حشر دو عالم آرزو دارد
قیامت می‌کند دل را نمی‌باید خبرکردن
به هر وحشت جنونم‌ گر بساط الفت آراید
صدا از خانهٔ زنجیر نتواند سفر کردن
عرق غواص شرمم در غبار تهمت هستی
مرا افکند در آب از سر این پل‌ گذر کردن
به رنگ توأم بادام دلها را در این محفل
وطن باید ز تنگی در فشار یکدگر کردن
نموها نیست غیر از شوخی تن بر هوا تازی
ندارد نخل این بستان به اصل خود نظر کردن
تهی‌ گشتیم از خود تا ببالد نشئهٔ دردی
نیستان‌ کرد ما را آرزوی ناله سر کردن
به دریای شهادت غوطه‌ گر نتوان زدن بیدل
گلویی می‌توان از آب جوی تیغ تر کردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
دل روشن چه لازم تیره از عرض هنر کردن
ز جوهر خانهٔ آیینه را زیر و زبر کردن
به غیر از معنی خواری ندارد نقد تحصیلی
کتاب حرص را شیرازه از مد نظر کردن
اگر چون آفتاب آیینهٔ همت جلا گردد
توانی خاک را از یک نگاه‌ گرم زر کردن
ز قید خود برای غنچه یکساعت‌ گلستان شو
نفس را تا به‌ کی شیرازهٔ لخت جگر کردن
درین دریا که از ساحل تیمم می‌کند موجش
به آب دیده می‌باید وضویی چون‌ گهر کردن
به رنگ سایه ‌گم ‌کن نقش پا در نقش پیشانی
ره عجزی‌ که ما داریم آسان نیست سر کردن
ز خاکستر تفاوت نیست دود آتش خس را
ندارد آنقدر فرصت شب ما را سحر کردن
شرر در پنبه بستن نیست از انصاف آگاهی
ز مکتوبم ستم نتوان به‌بال نامه بر کردن
وبال لذت دنیاست بال رستگاریها
گره در کار نی‌ کم افتد از ترک شکر کردن
ز فیض اغنیا با تشنه‌کامیها قناعت‌کن
ندارد چشمهٔ خورشید غیر از چشم تر کردن
فراهم تا شود سر رشتهٔ آغوش تحقیقت
چو تار سبحه از صد جیب باید سر به در کردن
ندامت می‌کشد عشق از دل افسرده‌ام بیدل
نداردگنج در وبرانه جز خاکی به سرکردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۱
اگر مشت غبار خود پر‌یشان می‌توان‌کردن
به چشم هر دو عالم ناز مژگان می‌توان‌کردن
متاع زندگی هر چند می‌ارزد به باد اینجا
به همت اندکی زین قیمت ارزان می‌توان‌کردن
شب حرمان فرو برده‌ست عصیان‌گاه هستی را
اگر اشکی به درد آید چراغان می‌توان کردن
بهار دستگاه شوق و چندین رنگ سودایی
جنون مفتست اگر یک ناله عریان می‌توان‌ کردن
غبار وادی حسرت فسردن بر نمی‌دارد
به پای هر که از خود رفت جولان می‌توان کردن
اگر حرص‌ گهر دامن نگیرد قطرهٔ ما را
برون زین بحر چندین رنگ توفان می‌توان‌کردن
به رنگ شمع دارم رفتنی در پیش ازین محفل
به پا جهدی که نتوانم به مژگان می‌توان کردن
به وحشت دامن همت اگر یکچین بلند افتد
جهانی را غبار طاق نسیان می‌توان کردن
به طاووسی نی‌ام قانع زگلزار تماشایت
مرا زین بیشتر هم چشم حیران می‌توان‌کردن
ادبگاه محبت گر نباشد در نظر بیدل
ز شور دل دو عالم یک نمکدان می‌توان‌ کردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۲
به دل‌ گر یک شرر شوق تو پنهان می‌توان ‌کردن
چراغان چشمکی در پرده سامان می‌توان کردن
به رنگ غنچه ‌گردامان جمعیت به چنگ افتد
دل از اندیشهٔ یک گل گلستان می‌توان کردن
زکلفت بایدم پرداخت حسرتخانهٔ دل را
اگر تعمیر نتوان کرد ویران می‌توان کردن
گرفتم سیر این‌گلشن ندارد حاصل عیشی
چوگل از خون شدن رنگی به دامان می‌توان کردن
ادا فهم مضامین تمناها نه‌ای ورنه
چمن طرح از نوای عندلیبان می‌توان‌کردن
طلب چون چشم قربانی تسلی بر نمی‌دارد
نگه‌گو جمع شو مژگان پریشان می‌توان کردن
چو صبح از انفعال ساز هستی آب می‌گردم
که از خودگر روم یک آه سامان می‌توان‌کردن
توان مختارعالم شد زترک اختیارخود
که در بی‌دست و پایی آنچه نتوان می‌توان کردن
حسد هرجا به فهم مطلب عیب وهنرپیچد
بر استغنا هزار ابرام بهتان می‌توان کردن
به چشم امتیاز اسرار نیرنگ دو عالم را
اگر مژگان توان پوشید عریان می‌توان کردن
مقیم وسعت‌آباد تامل نیستی ورنه
به چشم مور هم یک دشت جولان می‌توان‌کردن
بهار بی‌نشانم لیک تا در فکر خویش افتم
ز موج یک جهان رنگم‌گریبان می‌توان‌کردن
شدم خاک و همان آیینه‌دار وحشتم بیدل
هنوز ازگرد من طوف غزالان می‌توان‌کردن