عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۸
هر نقطه کز این دایره بیکار شمارند
صاحب نظران خال لب یار شمارند
رویی که در او راز نهان را نتوان دید
روشن گهران آینه تار شمارند
بیدار کن از عشق دل مرده خود را
تا خواب ترا دولت بیدار شمارند
زان روز حذر کن که به دامان تو چون گل
هر خرده که دارای همه یکبار شمارند
هر قطره او شبنم ریحان بهشت است
اشکی که به دامان شب تار شمارند
آن راهروانی که پی دل نگرفتند
نقش قدم قافله بسیار شمارند
چشمی که رگ خواب دراوپرده نشین است
بیدار دلان حلقه زنار شمارند
مستان تو برهم زدن هردو جهان او
آسانتر از آشفتن دستار شمارند
جمعی که به یکتایی گلشن نرسیدند
صائب ورق دفتر گلزار شمارند
صاحب نظران خال لب یار شمارند
رویی که در او راز نهان را نتوان دید
روشن گهران آینه تار شمارند
بیدار کن از عشق دل مرده خود را
تا خواب ترا دولت بیدار شمارند
زان روز حذر کن که به دامان تو چون گل
هر خرده که دارای همه یکبار شمارند
هر قطره او شبنم ریحان بهشت است
اشکی که به دامان شب تار شمارند
آن راهروانی که پی دل نگرفتند
نقش قدم قافله بسیار شمارند
چشمی که رگ خواب دراوپرده نشین است
بیدار دلان حلقه زنار شمارند
مستان تو برهم زدن هردو جهان او
آسانتر از آشفتن دستار شمارند
جمعی که به یکتایی گلشن نرسیدند
صائب ورق دفتر گلزار شمارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۱
از دست رود خامه چو نام تو نویسند
پرواز کند دل چو پیام تو نویسند
حرزی که بردزنگ ز آیینه دلها
از روی خط غالیه فام تو نویسند
در حوصله دفتر افلاک نگنجد
گرشمه ای از ماه تمام تو نویسند
چون شهپر جبریل برافلاک کند سیر
برصفحه هر دل که کلام تو نویسند
نه ماه فلک سیرم ونه مهر جهانتاب
تا بوسه من برلب بام تو نویسند
چون سبزه تو سنگ ز تمکین تو مانند
گر حشر شهیدان بخ خرام تو نویسند
شرط است که از هر دوجهان دست بشوید
سیرابی هرکس که به جام تو نویسند
عشاق به امید نگاه غلط انداز
در نامه اغیار سلام تو نویسند
در بیضه ز بال وپرخودنغمه سرایان
صدنامه سربسته به دام تو نویسند
صائب به شکر ریزی تسلیم شکر کن
از قسمت اگر زهربه جام تو نویسند
پرواز کند دل چو پیام تو نویسند
حرزی که بردزنگ ز آیینه دلها
از روی خط غالیه فام تو نویسند
در حوصله دفتر افلاک نگنجد
گرشمه ای از ماه تمام تو نویسند
چون شهپر جبریل برافلاک کند سیر
برصفحه هر دل که کلام تو نویسند
نه ماه فلک سیرم ونه مهر جهانتاب
تا بوسه من برلب بام تو نویسند
چون سبزه تو سنگ ز تمکین تو مانند
گر حشر شهیدان بخ خرام تو نویسند
شرط است که از هر دوجهان دست بشوید
سیرابی هرکس که به جام تو نویسند
عشاق به امید نگاه غلط انداز
در نامه اغیار سلام تو نویسند
در بیضه ز بال وپرخودنغمه سرایان
صدنامه سربسته به دام تو نویسند
صائب به شکر ریزی تسلیم شکر کن
از قسمت اگر زهربه جام تو نویسند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۴
تا حسن گلو سوز تو در جان شرر افکند
در سینه من داغ مکرر سپر افکند
من خرده جان را چو شرر باختم اینجا
پروانه درین راه اگر بال و پر افکند
تا سبزه وگل هست ز می توبه حرام است
نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
دستی که به آرایش زلف سخن آموخت
اخگر نتواند ز گریبان بدر افکند
در دامن تسلیم در آویز که چون تاک
هردم نتوان دست به شاخ دگر افکند
از هیچ دلی نیست که اگاه نباشم
از بس که مرا درد طلب دربدر افکند
هنگامه ارباب سخن چون نشود گرم
صائب سخن از مولوی روم در افکند
در سینه من داغ مکرر سپر افکند
من خرده جان را چو شرر باختم اینجا
پروانه درین راه اگر بال و پر افکند
تا سبزه وگل هست ز می توبه حرام است
نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
دستی که به آرایش زلف سخن آموخت
اخگر نتواند ز گریبان بدر افکند
در دامن تسلیم در آویز که چون تاک
هردم نتوان دست به شاخ دگر افکند
از هیچ دلی نیست که اگاه نباشم
از بس که مرا درد طلب دربدر افکند
هنگامه ارباب سخن چون نشود گرم
صائب سخن از مولوی روم در افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۷
چون شبنم می بر رخ جانان بنشیند
در آب وعرق چشمه حیوان بنشیند
شرمنده خونگرمی اشکم که همه عمر
نگذاشت مراگردبه مژگان بنشیند
دل صاف کن آن گاه ز ماحرف طلب کن
از آینه طوطی به دبستان بنشیند
مژگان شمرم بوسه زنم بر کف پایش
در چشمم اگر خار مغیلان بنشیند
آن کس که چو یوسف بودش چشم عزیزی
شرط است که یک چند به زندان بنشیند
از طعنه خامان نشود کند طبیعت
کی آتش سوزنده به دامان بنشیند
گر خضر ببیند لب جان پرور او را
در ماتم سر چشمه حیوان بنشیند
هر کس که چو صائب به تکلف نکند زیست
پیوسته چو گل خرم وخندان بنشیند
در آب وعرق چشمه حیوان بنشیند
شرمنده خونگرمی اشکم که همه عمر
نگذاشت مراگردبه مژگان بنشیند
دل صاف کن آن گاه ز ماحرف طلب کن
از آینه طوطی به دبستان بنشیند
مژگان شمرم بوسه زنم بر کف پایش
در چشمم اگر خار مغیلان بنشیند
آن کس که چو یوسف بودش چشم عزیزی
شرط است که یک چند به زندان بنشیند
از طعنه خامان نشود کند طبیعت
کی آتش سوزنده به دامان بنشیند
گر خضر ببیند لب جان پرور او را
در ماتم سر چشمه حیوان بنشیند
هر کس که چو صائب به تکلف نکند زیست
پیوسته چو گل خرم وخندان بنشیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۹
در کودکی از جبهه من عشق عیان بود
گهواره ز بیتابی من تخت روان بود
انگشت نما بود دل سوخته من
آن روز که از عشق نه نام ونه نشان بود
نابسته به ظاهر کمر هستی موهوم
در رشته جان پیچ وخم موی میان بود
از خاک نشینان عدم بود خرابات
روزی که دل ازجمله خونابه کشان بود
بیدارشد ازناله من چرخ گرانخواب
بیتابی من سلسله جنبان زمان بود
. . . جگر لاله ستان بود نمکسود
تا شور جنونم نمک خوان جهان بود
آن درد نصیبم که در ایام بهاران
رنگم گل روی سبد فصل خزان بود
از من به چه تقصیر قدم باز گرفتی
رفتار تو در خانه دل آب روان بود
سیرابم ازین وادی تفسیده برون برد
از صبر عقیقی که مرا زیر زبان بود
چون دست سبو زیر سر از فکر تو شد خشک
دستی که براوبوسه ناکرده گران بود
از خون شهیدان تو دایم جگر خاک
رنگین تر و شادابتر از لاله ستان بود
صائب نشد از وصل تسلی دل خونین
در دامن گل شبنم من دل نگران بود
گهواره ز بیتابی من تخت روان بود
انگشت نما بود دل سوخته من
آن روز که از عشق نه نام ونه نشان بود
نابسته به ظاهر کمر هستی موهوم
در رشته جان پیچ وخم موی میان بود
از خاک نشینان عدم بود خرابات
روزی که دل ازجمله خونابه کشان بود
بیدارشد ازناله من چرخ گرانخواب
بیتابی من سلسله جنبان زمان بود
. . . جگر لاله ستان بود نمکسود
تا شور جنونم نمک خوان جهان بود
آن درد نصیبم که در ایام بهاران
رنگم گل روی سبد فصل خزان بود
از من به چه تقصیر قدم باز گرفتی
رفتار تو در خانه دل آب روان بود
سیرابم ازین وادی تفسیده برون برد
از صبر عقیقی که مرا زیر زبان بود
چون دست سبو زیر سر از فکر تو شد خشک
دستی که براوبوسه ناکرده گران بود
از خون شهیدان تو دایم جگر خاک
رنگین تر و شادابتر از لاله ستان بود
صائب نشد از وصل تسلی دل خونین
در دامن گل شبنم من دل نگران بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۰
در زیر فلک چند خردمند توان بود
هشیار درین غمکده تا چند توان بود
در فصل گل از بلبل ما یاد نکردند
دیگر به چه امید درین بند توان بود
کامی به مراد دل خود برنگرفتیم
چون خامه به فرمان سخن چند توان بود
گر دامن عشق از هوس خام بود پاک
خرسند ز معشوق به فرزند توان بود
از چشمه حیوان نتوان خشک گذشتن
در میکده تا چند خردمند توان بود
بر حاصل ایام اگر دست فشانی
چون سرو سبکبار ز پیوند توان بود
دیوانه مارا نخریدند به سنگی
در کوچه این سنگدلان چند توان بود
هر چند ز شکر نتوان کرد به نی صلح
با وعده بی مغز تو خرسند توان بود
از بوسه به پیغام تسلی نتوان شد
قانع به نی خشک کی از قند توان بود
چون شمع که سرسبزیش از دیده خویش است
از گریه خود چند برومند توان بود
صائب به سخن چند ازین آینه رویان
چون طوطی بی حوصله خرسند توان بود
هشیار درین غمکده تا چند توان بود
در فصل گل از بلبل ما یاد نکردند
دیگر به چه امید درین بند توان بود
کامی به مراد دل خود برنگرفتیم
چون خامه به فرمان سخن چند توان بود
گر دامن عشق از هوس خام بود پاک
خرسند ز معشوق به فرزند توان بود
از چشمه حیوان نتوان خشک گذشتن
در میکده تا چند خردمند توان بود
بر حاصل ایام اگر دست فشانی
چون سرو سبکبار ز پیوند توان بود
دیوانه مارا نخریدند به سنگی
در کوچه این سنگدلان چند توان بود
هر چند ز شکر نتوان کرد به نی صلح
با وعده بی مغز تو خرسند توان بود
از بوسه به پیغام تسلی نتوان شد
قانع به نی خشک کی از قند توان بود
چون شمع که سرسبزیش از دیده خویش است
از گریه خود چند برومند توان بود
صائب به سخن چند ازین آینه رویان
چون طوطی بی حوصله خرسند توان بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۲
گر یار ز احوال من آگاه نمی بود
درد من سودازده جانکاه نمی بود
جا در دل او دارم واز من خبرش نیست
ای کاش مرا در دل اوراه نمی بود
از سردی آه است که جان می برم از اشک
می سوخت مرا اشک اگر آه نمی بود
عاشق گهر اشک به دامان که می ریخت
گر دامن اقبال سحرگاه نمی بود
دردست به مقصود رساننده سالک
گر درد نمی بود به حق راه نمی بود
در قبضه آه است کلید در مقصود
ای وای به من صائب اگر آه نمی بود
درد من سودازده جانکاه نمی بود
جا در دل او دارم واز من خبرش نیست
ای کاش مرا در دل اوراه نمی بود
از سردی آه است که جان می برم از اشک
می سوخت مرا اشک اگر آه نمی بود
عاشق گهر اشک به دامان که می ریخت
گر دامن اقبال سحرگاه نمی بود
دردست به مقصود رساننده سالک
گر درد نمی بود به حق راه نمی بود
در قبضه آه است کلید در مقصود
ای وای به من صائب اگر آه نمی بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۳
با روی تو آیینه روشن چه نماید
بی چهره گلرنگ تو از گل چه گشاید
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با چهره تابان تو چون مهر برآید
شبنم نرباید ز چمن جلوه خورشید
زینسان که نگاه تودل از خلق رباید
از نغمه محال است شود باز دل تنگ
از باد نفس غنچه پیکان نگشاید
گر عاشق لب تشنه شود واصل دریا
چون موج محال است که زنجیر نخاید
از دل سیهی برتوگران است غم و درد
در آینه تار پری دیو نماید
روشن نشد از باده گلرنگ مرا دل
از آینه تردست چه زنگار زداید
هر چند سزاوار ستایش بود از خلق
آن مرد تمام است که خود را نستاید
قانع نکشد منت احسان ز کریمان
آب گهراز ریزش دریا نفزاید
صائب ز فراق تو ز گفتار برآمد
در فصل خزان بلبل بیدل چه سراید
بی چهره گلرنگ تو از گل چه گشاید
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با چهره تابان تو چون مهر برآید
شبنم نرباید ز چمن جلوه خورشید
زینسان که نگاه تودل از خلق رباید
از نغمه محال است شود باز دل تنگ
از باد نفس غنچه پیکان نگشاید
گر عاشق لب تشنه شود واصل دریا
چون موج محال است که زنجیر نخاید
از دل سیهی برتوگران است غم و درد
در آینه تار پری دیو نماید
روشن نشد از باده گلرنگ مرا دل
از آینه تردست چه زنگار زداید
هر چند سزاوار ستایش بود از خلق
آن مرد تمام است که خود را نستاید
قانع نکشد منت احسان ز کریمان
آب گهراز ریزش دریا نفزاید
صائب ز فراق تو ز گفتار برآمد
در فصل خزان بلبل بیدل چه سراید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۴
داغ از جگر سوختگان دیر برآید
خورشید ز مغرب به قیامت بدر آید
در هرنظر آن چهره به رنگ دگر آید
چون عاشق رخسار تو یکرنگ برآید
آن چشم نه خوابی است که تعبیر توان کرد
آن زلف شبی نیست به افسانه سرآید
در هر شکنی دام تماشاست مهیا
از زلف گرهگیر تو چون دل بدرآید
از پرتو آن صبح بناگوش عجب نیست
گرآب شود رنگ وز چشم گهرآید
شد آب در گوش تو زان صبح بناگوش
خشک از قدح شیر برون چون شکر آید
از خود خبر آمدنش بیخبرم کرد
ای وای اگر از در من بیخبر آید
برسینه ما قدرشناسان جراحت
تیری که خطا گشت فزون کارگر آید
ذوقی که ز پیغام تو دل یافت نباید
آن کس که عزیزش ز سفر بیخبر آید
در عالم افسرده چو دلسوخته ای نیست
از سنگ به امید چه بیرون شرر آید
با صد دل بیغم چه کندیک دل محزون
دیوانه محال است به اطفال برآید
هر برگ درین باغ شود دامن پرسنگ
روزی که مرا نخل تمنا به برآید
چون لاله محال است شود شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
روشن شود از نقش قدم شمع امیدش
هر راهنوردی که مرا بر اثر آید
باریک چو خط شد نگه موی شکافان
تا آن دهن تنگ که را در نظر آید
سوزد دل سنگ از ناله ناقوس
صائب اگر از گوشه بتخانه برآید
خورشید ز مغرب به قیامت بدر آید
در هرنظر آن چهره به رنگ دگر آید
چون عاشق رخسار تو یکرنگ برآید
آن چشم نه خوابی است که تعبیر توان کرد
آن زلف شبی نیست به افسانه سرآید
در هر شکنی دام تماشاست مهیا
از زلف گرهگیر تو چون دل بدرآید
از پرتو آن صبح بناگوش عجب نیست
گرآب شود رنگ وز چشم گهرآید
شد آب در گوش تو زان صبح بناگوش
خشک از قدح شیر برون چون شکر آید
از خود خبر آمدنش بیخبرم کرد
ای وای اگر از در من بیخبر آید
برسینه ما قدرشناسان جراحت
تیری که خطا گشت فزون کارگر آید
ذوقی که ز پیغام تو دل یافت نباید
آن کس که عزیزش ز سفر بیخبر آید
در عالم افسرده چو دلسوخته ای نیست
از سنگ به امید چه بیرون شرر آید
با صد دل بیغم چه کندیک دل محزون
دیوانه محال است به اطفال برآید
هر برگ درین باغ شود دامن پرسنگ
روزی که مرا نخل تمنا به برآید
چون لاله محال است شود شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
روشن شود از نقش قدم شمع امیدش
هر راهنوردی که مرا بر اثر آید
باریک چو خط شد نگه موی شکافان
تا آن دهن تنگ که را در نظر آید
سوزد دل سنگ از ناله ناقوس
صائب اگر از گوشه بتخانه برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۵
سرمست چو آن شاخ گل از باغ برآید
باغش چو نفس سوختگان بر اثر آید
هر سو که کند شاخ گلش میل ز مستی
آغوش گشا بلبلی از خاک برآید
حسن تو ز بسیاری سامان لطافت
در دیده هر کس به لباس دگر آید
از شوق تماشای جمال تو گل از شاخ
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
جان در ره شیرین دهنان باز که تا حشر
آوازه فرهاد ز کوه و کمر آید
از عشق به کوشش نتوان کامروا شد
در آتش سوزنده چه از بال و پر آید
چشمی که در او آب حیاپرده نشین است
از پوست برون زود چو بادام ترآید
در ذکر خدا به که شود صرف چو تسبیح
ایام حیاتی که به صدسال سرآید
صائب نشود لاله صفت شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
باغش چو نفس سوختگان بر اثر آید
هر سو که کند شاخ گلش میل ز مستی
آغوش گشا بلبلی از خاک برآید
حسن تو ز بسیاری سامان لطافت
در دیده هر کس به لباس دگر آید
از شوق تماشای جمال تو گل از شاخ
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
جان در ره شیرین دهنان باز که تا حشر
آوازه فرهاد ز کوه و کمر آید
از عشق به کوشش نتوان کامروا شد
در آتش سوزنده چه از بال و پر آید
چشمی که در او آب حیاپرده نشین است
از پوست برون زود چو بادام ترآید
در ذکر خدا به که شود صرف چو تسبیح
ایام حیاتی که به صدسال سرآید
صائب نشود لاله صفت شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۷
خطی که ازان چهره روشن بدر آید
آهی است که سینه خورشید برآید
چشم تو نه خوابی است که تعبیر توان کرد
زلف تو شبی نیست به افسانه سرآید
در کام صدف تلخ کند آب گهر را
حرفی که ازان لعل شکربار برآید
مه کاسه دریوزه کند هاله خود را
خورشید تو چون در دل شب جلوه گر آید
در دور لب لعل تو یاقوت ز معدن
چون لاله جگرسوخته از سنگ برآید
یوسف کندش تکمه پیراهن عصمت
هر قطره اشکی که مرا از جگر آید
در روز جزا سنبل گلزار بهشت است
عمری که به اندیشه زلف تو سرآید
شد آینه از دیدن رخسار تو محروم
تا روی لطیف تو که را در نظر آید
قانع به دو عالم ندهد قطره خود را
دریا چه خیال است به چشم گهر آید
از صحبت نیکان نشود طینت بدنیک
بادام همان تلخ برون از شکر آید
آزادی کونین گرفتاری عشق است
رحم است به پایی که ازین گل بدر آید
در قبضه سعی است کلید در روزی
شیر از کشش طفل ز پستان بدر آید
صائب مشو از همت مردانه تسلی
چون بیضه اگرچرخ ترا زیر پر آید
آهی است که سینه خورشید برآید
چشم تو نه خوابی است که تعبیر توان کرد
زلف تو شبی نیست به افسانه سرآید
در کام صدف تلخ کند آب گهر را
حرفی که ازان لعل شکربار برآید
مه کاسه دریوزه کند هاله خود را
خورشید تو چون در دل شب جلوه گر آید
در دور لب لعل تو یاقوت ز معدن
چون لاله جگرسوخته از سنگ برآید
یوسف کندش تکمه پیراهن عصمت
هر قطره اشکی که مرا از جگر آید
در روز جزا سنبل گلزار بهشت است
عمری که به اندیشه زلف تو سرآید
شد آینه از دیدن رخسار تو محروم
تا روی لطیف تو که را در نظر آید
قانع به دو عالم ندهد قطره خود را
دریا چه خیال است به چشم گهر آید
از صحبت نیکان نشود طینت بدنیک
بادام همان تلخ برون از شکر آید
آزادی کونین گرفتاری عشق است
رحم است به پایی که ازین گل بدر آید
در قبضه سعی است کلید در روزی
شیر از کشش طفل ز پستان بدر آید
صائب مشو از همت مردانه تسلی
چون بیضه اگرچرخ ترا زیر پر آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۸
آه از دل جویای تو بیتاب برآید
غواص نفس سوخته از آب برآید
قانع به شکایت نگشاید لب خود را
زین زخم محال است که خوناب برآید
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با روی تو چون ماه جهانتاب برآید
از آه اثر در دل معشوق توان کرد
گوهر اگر از بحر به قلاب برآید
از تشنه لبی رفت مرا دست ودل از کار
جایی که ز ناخن به زمین آب برآید
بی خواست تراوش کند آه از دل پرخون
غواص نفس سوخته ازآب برآید
در دیده صیاد بهشتی است کمینگاه
زاهد به چه تقریب به محراب برآید
بیقدر گرامی شود از گوشه عزلت
باران ز صدف گوهر سیراب برآید
صائب چه کند حوصله با زور می ناب
ویرانه کی از عهده سیلاب برآید
غواص نفس سوخته از آب برآید
قانع به شکایت نگشاید لب خود را
زین زخم محال است که خوناب برآید
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با روی تو چون ماه جهانتاب برآید
از آه اثر در دل معشوق توان کرد
گوهر اگر از بحر به قلاب برآید
از تشنه لبی رفت مرا دست ودل از کار
جایی که ز ناخن به زمین آب برآید
بی خواست تراوش کند آه از دل پرخون
غواص نفس سوخته ازآب برآید
در دیده صیاد بهشتی است کمینگاه
زاهد به چه تقریب به محراب برآید
بیقدر گرامی شود از گوشه عزلت
باران ز صدف گوهر سیراب برآید
صائب چه کند حوصله با زور می ناب
ویرانه کی از عهده سیلاب برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۹
حرفی که ازان لعل گهربار برآید
رازی است که از مخزن اسرار برآید
تا حشر محال است که از سینه کند یاد
هر دل که به دریوزه دیدار برآید
گل بر در زندان زند از شرم زلیخا
چون یوسف ما بر سر بازار برآید
در خلوت آیینه رخسار تو از لطف
طوطی به گرانجانی زنگار برآید
بر سیب زنخدان تو چون گرد نشیند
جانها همه با آه به یکبار برآید
از باده لعلی به سرش تاج گذارند
مستی که به میخانه ز دستار برآید
دارد خبر از درد گرفتاری بلبل
با دست تهی هر که به گلزار برآید
افسرده تر از عقل شود معرکه عشق
روزی که مرا دست ودل از کار برآید
گر سوزن عیسی شود این وادی پرخار
از دل چه خیال است مرا خار برآید
دارد به جگر داغ ز محرومی فرهاد
هر لاله که از سینه کهسار برآید
هر جا نبود اهل دلی گوش برآواز
رحم است برآن نغمه که از تار برآید
شیری که به رغبت ندهد دایه به اطفال
خون گردد واز دیده خونبار برآید
فردای قیامت رگ ابری است گهربار
هرآه که از سینه افگار برآید
در سرمه اگر غوطه دهد چرخ جهان را
صائب چه خیال است ز گفتار برآید
رازی است که از مخزن اسرار برآید
تا حشر محال است که از سینه کند یاد
هر دل که به دریوزه دیدار برآید
گل بر در زندان زند از شرم زلیخا
چون یوسف ما بر سر بازار برآید
در خلوت آیینه رخسار تو از لطف
طوطی به گرانجانی زنگار برآید
بر سیب زنخدان تو چون گرد نشیند
جانها همه با آه به یکبار برآید
از باده لعلی به سرش تاج گذارند
مستی که به میخانه ز دستار برآید
دارد خبر از درد گرفتاری بلبل
با دست تهی هر که به گلزار برآید
افسرده تر از عقل شود معرکه عشق
روزی که مرا دست ودل از کار برآید
گر سوزن عیسی شود این وادی پرخار
از دل چه خیال است مرا خار برآید
دارد به جگر داغ ز محرومی فرهاد
هر لاله که از سینه کهسار برآید
هر جا نبود اهل دلی گوش برآواز
رحم است برآن نغمه که از تار برآید
شیری که به رغبت ندهد دایه به اطفال
خون گردد واز دیده خونبار برآید
فردای قیامت رگ ابری است گهربار
هرآه که از سینه افگار برآید
در سرمه اگر غوطه دهد چرخ جهان را
صائب چه خیال است ز گفتار برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۱
حسنی که به نور نظر پاک برآید
از خلوت آیینه عرقناک برآید
دامن کشد از صحبت پیراهن یوسف
خاری که ز گلزار تو بیباک برآید
خونین جگری را که تمنای بهارست
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
از روی گهر پاک کند گرد یتیمی
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
دایم ز دل شعله ادراک برآید
تنهای ضعیف است کمینگاه دل گرم
این برق جهانسوز ز خاشاک برآید
آن مرد تمام است ازین خلق زراندود
کز بوته سودا و سفر پاک برآید
صائب چه اثر در دل معشوق نماید
آهی که ز دلهای هوسناک برآید
از خلوت آیینه عرقناک برآید
دامن کشد از صحبت پیراهن یوسف
خاری که ز گلزار تو بیباک برآید
خونین جگری را که تمنای بهارست
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
از روی گهر پاک کند گرد یتیمی
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
دایم ز دل شعله ادراک برآید
تنهای ضعیف است کمینگاه دل گرم
این برق جهانسوز ز خاشاک برآید
آن مرد تمام است ازین خلق زراندود
کز بوته سودا و سفر پاک برآید
صائب چه اثر در دل معشوق نماید
آهی که ز دلهای هوسناک برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۵
گر چشم تر از پوست چو بادام برآید
آسان ز وصال شکرش کام برآید
جان من مشتاق به لب می رسد از شوق
تا از دهن تنگ تو پیغام برآید
خون در دل یاقوت زند جوش ز غیرت
هر جا ز عقیق لب او نام برآید
مشکل بود از رشته امید گسستن
چون مرغ گرفتار من از دام برآید
بیرون ندهد نم ز جگر لاله سیراب
کی حرف به مستی ز لب جام برآید
آن را که بود همچو شرر دیده روشن
در نقطه آغاز ز انجام برآید
از موج حوادث نشود پخته سبک مغز
از بحر همان عنبر تر خام برآید
زنهار مکن سرکشی از حلقه عشاق
کز فاخته این سرو به اندام برآید
زآتشکده هند شد آدم ز گنه پاک
زین بوته محال است کسی خام برآید
در کلبه مقصود نفس راست نماید
از هر دو جهان هر که به یک گام برآید
آسان ز وصال شکرش کام برآید
جان من مشتاق به لب می رسد از شوق
تا از دهن تنگ تو پیغام برآید
خون در دل یاقوت زند جوش ز غیرت
هر جا ز عقیق لب او نام برآید
مشکل بود از رشته امید گسستن
چون مرغ گرفتار من از دام برآید
بیرون ندهد نم ز جگر لاله سیراب
کی حرف به مستی ز لب جام برآید
آن را که بود همچو شرر دیده روشن
در نقطه آغاز ز انجام برآید
از موج حوادث نشود پخته سبک مغز
از بحر همان عنبر تر خام برآید
زنهار مکن سرکشی از حلقه عشاق
کز فاخته این سرو به اندام برآید
زآتشکده هند شد آدم ز گنه پاک
زین بوته محال است کسی خام برآید
در کلبه مقصود نفس راست نماید
از هر دو جهان هر که به یک گام برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۶
خوب است که بی رنج طلب کام برآید
آن کام چه ارزد که به ابرام برآید
آتش نفسان گوش به تعظیم بگیرند
هرجا که من سوخته را نام برآید
ریزند کواکب چو عرق از رخ گردون
آن روز که خورشید تو بر بام برآید
نقش قدمش شمع ره گرمروان است
از شوق تو آن کس که ز آرام برآید
در باده اگر سرمه نریزد ادب عشق
فریاد اناالحق ز لب جام برآید
شرمنده ام از عشق که با شغل دوعالم
نگذاشت کباب دل من خام برآید
از گردش چشم تو دل چرخ فروریخت
چون حوصله از عهده این جام برآید
صائب چو ز اندیشه روزی است مرا رزق
زینم چه که برگرد جهان نام برآید
آن کام چه ارزد که به ابرام برآید
آتش نفسان گوش به تعظیم بگیرند
هرجا که من سوخته را نام برآید
ریزند کواکب چو عرق از رخ گردون
آن روز که خورشید تو بر بام برآید
نقش قدمش شمع ره گرمروان است
از شوق تو آن کس که ز آرام برآید
در باده اگر سرمه نریزد ادب عشق
فریاد اناالحق ز لب جام برآید
شرمنده ام از عشق که با شغل دوعالم
نگذاشت کباب دل من خام برآید
از گردش چشم تو دل چرخ فروریخت
چون حوصله از عهده این جام برآید
صائب چو ز اندیشه روزی است مرا رزق
زینم چه که برگرد جهان نام برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۷
حاشا که زعاشق سخن کام برآید
از سینه آتش نفس خام برآید
بالیدن نخل تو ز پیوند دل ماست
این سرو ز آغوش به اندام برآید
بگذشت ز تلخی همه ایام نشاطم
چون طفل یتیمی که به دشنام برآید
یک چشم زدن چشم تو غایب ز نظر نیست
آهو که گمان داشت چنین رام برآید
شیران جهان گردن تسلیم گذارند
از سلسله زلف تو چون نام برآید
در فکر اثر باش که چون دور کند چرخ
آوازه جمع از دهن جام برآید
بااینهمه آتش که نهان در جگر اوست
صائب که گمان داشت چنین خام برآید
از سینه آتش نفس خام برآید
بالیدن نخل تو ز پیوند دل ماست
این سرو ز آغوش به اندام برآید
بگذشت ز تلخی همه ایام نشاطم
چون طفل یتیمی که به دشنام برآید
یک چشم زدن چشم تو غایب ز نظر نیست
آهو که گمان داشت چنین رام برآید
شیران جهان گردن تسلیم گذارند
از سلسله زلف تو چون نام برآید
در فکر اثر باش که چون دور کند چرخ
آوازه جمع از دهن جام برآید
بااینهمه آتش که نهان در جگر اوست
صائب که گمان داشت چنین خام برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۹
لعل از جگر سنگ گر از تیشه برآید
از دل سخن از کاوش اندیشه برآید
هر لحظه به رنگی ز دل اندیشه برآید
یک باده به صد رنگ ازین شیشه برآید
بی عشق محال است دل سخت شود نرم
گر سنگ به این بوته رود شیشه برآید
جایی که ز حیرت گره دل نگشاید
از فکر چه خیزد چه ز اندیشه برآید
از دوستی تازه خطان دل نتوان کند
هر چند که ریحان سبک از ریشه برآید
در سینه پر ناوک ما اشک شود خون
سیلاب نفس سوخته زین بیشه برآید
در کوه غم عشق خلل راه نیابد
چون ناخن اگر از کف من تیشه برآید
بیرون نرود کجروی ازطینت گردون
این دیو محال است ازین شیشه برآید
هر نخل امیدی که نشاند دل خود کام
آهی شود از سینه غم پیشه برآید
صائب چو به خاطر گذرد برق جمالش
دودم چو نیستان ز رگ وریشه برآید
از دل سخن از کاوش اندیشه برآید
هر لحظه به رنگی ز دل اندیشه برآید
یک باده به صد رنگ ازین شیشه برآید
بی عشق محال است دل سخت شود نرم
گر سنگ به این بوته رود شیشه برآید
جایی که ز حیرت گره دل نگشاید
از فکر چه خیزد چه ز اندیشه برآید
از دوستی تازه خطان دل نتوان کند
هر چند که ریحان سبک از ریشه برآید
در سینه پر ناوک ما اشک شود خون
سیلاب نفس سوخته زین بیشه برآید
در کوه غم عشق خلل راه نیابد
چون ناخن اگر از کف من تیشه برآید
بیرون نرود کجروی ازطینت گردون
این دیو محال است ازین شیشه برآید
هر نخل امیدی که نشاند دل خود کام
آهی شود از سینه غم پیشه برآید
صائب چو به خاطر گذرد برق جمالش
دودم چو نیستان ز رگ وریشه برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۷
با روی تو خورشید درخشان چه نماید
با زلف تو طول شب هجران چه نماید
از خنده خشکی چه نظر آب توان داد
پیش لب او پسته خندان چه نماید
در دیده آن کس که غبار خط او دید
یاقوت چه باشد خط ریحان چه نماید
پروانه به گل کی شود از شمع تسلی
با حسن گلو سوز گلستان چه نماید
در روشنی روز چه پرتو دهد انجم
با چهره خندان لب خندان چه نماید
جایی که بود نه فلک از بی سروپایان
گوی سر ما در خم چوگان چه نماید
با شور محبت چه بود شور قیامت
در پیش نمکزار نمکدان چه نماید
در معرکه هر چند جگر دار بود دل
با آن صفت برگشته مژگان چه نماید
هر چند صنوبر به رعونت علم افروخت
با قامت آن سرو خرامان چه نماید
اوراق دل از ربط نیفتد به گسستن
سی پاره به جمعیت قرآن چه نماید
از خوان قناعت شده چشم ودل ما سیر
در دیده ما نعمت الوان چه نماید
این آن غزل حضرت رکناست که فرمود
پای ملخی پیش سلیمان چه نماید
با زلف تو طول شب هجران چه نماید
از خنده خشکی چه نظر آب توان داد
پیش لب او پسته خندان چه نماید
در دیده آن کس که غبار خط او دید
یاقوت چه باشد خط ریحان چه نماید
پروانه به گل کی شود از شمع تسلی
با حسن گلو سوز گلستان چه نماید
در روشنی روز چه پرتو دهد انجم
با چهره خندان لب خندان چه نماید
جایی که بود نه فلک از بی سروپایان
گوی سر ما در خم چوگان چه نماید
با شور محبت چه بود شور قیامت
در پیش نمکزار نمکدان چه نماید
در معرکه هر چند جگر دار بود دل
با آن صفت برگشته مژگان چه نماید
هر چند صنوبر به رعونت علم افروخت
با قامت آن سرو خرامان چه نماید
اوراق دل از ربط نیفتد به گسستن
سی پاره به جمعیت قرآن چه نماید
از خوان قناعت شده چشم ودل ما سیر
در دیده ما نعمت الوان چه نماید
این آن غزل حضرت رکناست که فرمود
پای ملخی پیش سلیمان چه نماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۲
دل را به زلف پرچین تسخیر می توان کرد
این شیر را به مویی زنجیر می توان کرد
خط نرسته پیداست از چهره نکویان
مو را چگونه پنهان در شیر می توان کرد
هر چند صد بیابان وحشی تر از غزالیم
ما را به گوشه چشم تسخیر می توان کرد
از بحر تشنه چشمان لب خشک بازگردند
آیینه را ز دیدار کی سیر می توان کرد
ما را خراب حالی از رعشه خمارست
از درد باده ما را تعمیر می توان کرد
در چشم خرده بینان هر نقطه صد کتاب است
آن خال را به صد وجه تفسیر می توان کرد
در بوته ریاضت یک چند اگر گذاری
قلب وجود خودرا اکسیر می توان کرد
گر گوش هوش باشد در پرده خموشی
صد داستان شکایت تقریر می توان کرد
فریاد کاهل دولت از نخوتند غافل
کز خلق خوش چه دلها تسخیر می توان کرد
بی منصبی ز تغییر ایمن بود وگرنه
هر منصب دگر هست تغییر می توان کرد
اوضاع خوش خیالان سامان پذیر گردد
گر خواب شاعران را تعبیر می توان کرد
از درد عشق اگر هست صائب ترا نصیبی
از ناله در دل سنگ تأثیر می توان کرد
این شیر را به مویی زنجیر می توان کرد
خط نرسته پیداست از چهره نکویان
مو را چگونه پنهان در شیر می توان کرد
هر چند صد بیابان وحشی تر از غزالیم
ما را به گوشه چشم تسخیر می توان کرد
از بحر تشنه چشمان لب خشک بازگردند
آیینه را ز دیدار کی سیر می توان کرد
ما را خراب حالی از رعشه خمارست
از درد باده ما را تعمیر می توان کرد
در چشم خرده بینان هر نقطه صد کتاب است
آن خال را به صد وجه تفسیر می توان کرد
در بوته ریاضت یک چند اگر گذاری
قلب وجود خودرا اکسیر می توان کرد
گر گوش هوش باشد در پرده خموشی
صد داستان شکایت تقریر می توان کرد
فریاد کاهل دولت از نخوتند غافل
کز خلق خوش چه دلها تسخیر می توان کرد
بی منصبی ز تغییر ایمن بود وگرنه
هر منصب دگر هست تغییر می توان کرد
اوضاع خوش خیالان سامان پذیر گردد
گر خواب شاعران را تعبیر می توان کرد
از درد عشق اگر هست صائب ترا نصیبی
از ناله در دل سنگ تأثیر می توان کرد