عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۳
هر چند ره در آن زلف پیدا نمی توان کرد
قطع امید ازان زلف قطعا نمی توان کرد
تا از سر دل ودین مردانه برنخیزی
با کاروان یوسف سودا نمی توان کرد
از کف مده به بازی آن زلف عنبرین را
کاین رشته چون رها شد پیدا نمی توان کرد
دریای بیکران را نتوان به ساحل آورد
در نامه شوق ما را انشا نمی توان کرد
از دام ما چو مجنون آهو نجست سالم
پهلو تهی به وحشت از ما نمی توان کرد
از آفتاب تابان گر نور وام گیری
چون ماه نو سر از شرم بالا نمی توان کرد
امید یافتن هست گم گشته جهان را
در خویش هر که گم گشت پیدا نمی توان کرد
دل بحرخون شدازعشق کوآن کسی که می گفت
سرچشمه را به کاوش دریا نمی توان کرد
از زاهد ترشرو مشرب طمع مدارید
انگور سرکه چون شد صهبا نمی توان کرد
سیلاب فتنه صائب با بیخودان چه سازد
آن را که نیست جایی بی جا نمی توان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۷
از حلقه های آن زلف دل صاحب نظر شد
این مرغ چشم بسته از دام دیده ور شد
حسنی که کامل افتاد ایجاد می کند عشق
هر قطره اشک این شمع پروانه دگر شد
حاشا که از کدورت نقصان کند دل پاک
دریا ز تلخرویی گنجینه گهر شد
دست از فغان مدارید گر ذوق وصل دارید
کز ناله گلوسوز این نی پراز شکر شد
غیر از خودی ندارد این راه دورسنگی
هرکس ز خودبرآمد با خضر همسفر شو
آسوده بود بلبل تا گل نبود در باغ
بیتابی دل ما از وصل بیشتر شد
چون شوق کامل افتاد حاجت به رهنمانیست
سیلاب را به دریا آخر که راهبرشد
در قید تن نماند جانی که پاک گردد
کی در ختا گذارند خونی که مشک تر شد
در دامن صدف کی در یتیم ماند
شد گوشوار گردون عیسی چو بی پدر شد
دل در فلک حصاری از راه عقل وهوش است
در لامکان کند سیرجانی که بیخبر شد
تا دل به یار پیوست دیگر نکردیادم
با سرچه کاردارد دستی که در کمر شد
تا شوق در ترقی است امید وصل باقی است
چون مورپربرآوردمحروم از شکر شد
دل چشم بوسه زان لب در روزگار خط داشت
یکبارگی دهانش پوشیده از نظر شد
هرچند خوابها را سنگین کند بهاران
در دور خط مشکین آن چشم شوختر شد
گفتم خزان برآرد این خار خارم از دل
رنگ شکسته گل را آرایش دگر شد
شور کلام صائب در عهد پیری افزود
چندان که ماند این می درشیشه تلخترشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۶
از روی نو خط یار هر جا سخن برآید
گرد از بهار خیزد دود از چمن برآید
گردند از خجالت سیمین بران قبا پوش
آنجا که یوسف مااز پیرهن برآید
هر چند گفتگو را نازک کند لب او
پیچد چو غنچه برهم تازان دهن برآید
بسیار صبر باید گلهای بوستان را
تا آتشین نوایی زین نه چمن برآید
روشنگر وجودست پا کوفتن در آتش
رحم است بر سپندی کز انجمن برآید
در زیر خاک خسرو از شرم آب گردد
هر جا که نام شیرین با کوهکن برآید
در قطع راه هستی شمعی است پیروان را
خاری که در ره عشق از پای من برآید
از خلوت زلیخا یوسف چسان بدر زد
اشک آنچنان به سرعت از چشم من برآید
بی آه نیست ممکن رستن ز قید هستی
هر کس که در چه افتاد با این رسن برآید
مویت سفید چون شد آماده سفر شو
کاین صبح طی چو گردید صبح کفن برآید
سنگ از توجه عشق چون موم نرم گردد
تمکین بت محال است با برهمن برآید
حسن غریب او را خاصیتی است صائب
کز خاطر غریبان یاد وطن برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۱
نظر به روی تو خورشید آب وتاب ندارد
بدیهه عرق شرم آفتاب ندارد
اگر چه هست برآن زلف پیچ وتاب مسلم
نظر به موی میان تو پیچ وتاب ندارد
دماغ خشک مرا کرد نامه تو معطر
که گفته است گل کاغذی گلاب ندارد
چگونه نرم شود از فغانم آن دل سنگین
که گر به کوه رسد ناله ام جواب ندارد
ز آبروست گرانقدر آدمی به نظرها
به نرخ خاک بود گوهری که آب ندارد
خوشا کسی که درین خاکدان به غیر دردل
دگر امید گشایش به هیچ باب ندارد
بود ز طول امل تار و پود طینت پیران
زمین شور به جز موجه سراب ندارد
ستاره سوز بود آفتاب صبح قیامت
بیاض گردن او خال انتخاب ندارد
ز بخت ماست چنین تلخ گوی آن لب شیرین
وگرنه آب گهر موج انقلاب ندارد
اثر ز آبله شکوه نیست در دل عارف
ز آرمیدگی این بحر یک حباب ندارد
بس است بیخبری عذر خواه باده پرستان
گناه عالم آب اینقدر عتاب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۲
زوعده های دروغش دل اضطراب ندارد
سرکمندفریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداداوشوم که سراپا
چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
حدیث تنگ شکر بادهان یارمگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد
در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد
کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد
به نازبالش گل تکیه کرده قطره شبنم
خبر زداغ مکافات آفتاب ندارد
دلت ز جهل مرکب سیه شده است وگرنه
کدام خشت که در سینه صدکتاب ندارد
شده است بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که ازخدنگ تو امید فتح باب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۶
دهان بوسه فریب ترا پیاله ندارد
رم نگاه ترا دیده غزاله ندارد
به خط سبز لب جام وصفحه رخ ساقی
که عمر خضر نشاط می دوساله ندارد
به برگ لاله چه نسبت عرق فشان رخ او را
بدیهه عرق شرم برگ لاله ندارد
خدا شکیب دهد ماحباب حوصلگان را
که تاب گردش چشم ترا پیاله ندارد
قسم به خرمن ماه وقسم به خوشه پروین
که بخت خانه زین تو هیچ هاله ندارد
ز خشت خم در حکمت گشاده گشت به رویم
به حق می که فلاطون چنین رساله ندارد
ز دست برد حوادث که جسته است مسلم
کدام برگ درین باغ زخم ژاله ندارد
ز بس که از سر درداست فکرهای تو صائب
سرایت سخنت هیچ آه وناله ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۸
نگه ز چشم تو چون چنان نشأه مدام نگیرد
چگونه این می بیرنگ رنگ جام نگیرد
چه گردها که ز معموره وجود برآید
اگر حجاب ترا دامن خرام نگیرد
سلام ما چه که از حسن بی مثال به جایی
رسیده است کز آیینه هم سلام نگیرد
به زیر گرد خط آن زلف رفته رفته نهان شد
که خون صید محال است چشم دام نگیرد
چنان ز لعل تو سیراب شد زمین جگرها
که هیچ تشنه جگر از عقیق نام نگیرد
سراب باد محیطی که تشنه ای ننوازد
شکسته باد سبویی که دست جام نگیرد
چو سایه محمل لیلی نهد سراز پی مجنون
شکوه حسن اگر ناقه را زمام نگیرد
عبث به دیده حسرت مبین به عمر سبک رو
که پیش آب روان را کسی به دام نگیرد
تو تا به خویش نپیچی نفس شمرده نگردد
تو تا چو بحر نجوشی سخن قوام نگیرد
چنین که در دهن تیغ می رود خط مشکین
عجب که کشور حسن ترا تمام نگیرد
مکش به وعده ز دامان یار دست چو صائب
که هر که پخته بود کار خویش خام نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۹
خوشا دلی که در اندیشه جمال تو باشد
که در بهشت بود هر که در خیال تو باشد
سعادتی که دهد خاکمال بال هما را
در آن سرست که در سایه نهال تو باشد
به هیچ نفش ونگاری نظر سیاه نسازد
دلی که آینه حسن بی مثال تو باشد
ز وحشت تو گرفتند خلق دامن صحرا
که تازیانه دلها رم غزال تو باشد
چه لازم است ترا تلخی خمار کشیدن
که خون بیگنهان باده حلال تو باشد
چنان ز حسن تو گردید تنگ کار به خوبان
که مه ز هاله حصاری ز انفعال تو باشد
فروغ برق شمارد نشاط هر دو جهان را
دلی که مایه خوشحالیش ملال تو باشد
چه نسبت است ندانم ترا به چشمه حیوان
که روز هر که سیه شد شب وصال تو باشد
نصیب شبنم صائب ز آفتاب جمالت
همین بس است که پرواز او به بال تو باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۱
مباد روی تو از پرده حجاب بر آید
قیامت است چو از مغرب آفتاب بر آید
من آن زمان به فراغت بر آورم نفس از دل
که بوی سوختگی از دل کباب بر آید
اگر سخن ز کسادی نشد به خاک برابر
چرا بهم چو زنی گرد از کتاب بر آید
نسیم زلف ترا گر گذاربر ختن افتد
نفس گداخته از پوست مشک ناب بر آید
سیاهی از دل سالک رود به گوشه نشینی
ستاره از ته این ابر آفتاب بر آید
مگر برند به دوزخ مرا سوال نکرده
وگر نه کیست که از عهده جواب بر آید
که می تواند ازان روی دلفریب گذشتن
که از نظاره او عمر از شتاب بر آید
گشود پرده ز رخسار حشر صرصر آهم
نشد که روی تو بیرحم از نقاب بر آید
به جد وجهد توان راه عشق برد به پایان
اگر ز زلف به شبگیر پیچ وتاب بر آید
اگر فتد به غلط راه جغد در دل تنگم
نفس گداخته صائب ازین خراب بر آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۳
بغیر خط که ز روی لطیف یار برآید
ز آب آینه نشنیده کس غبار برآید
ز آه گرم چه پرواست آهنین دل او را
که تیغ از آتش سوزنده آبدار برآید
ز رشک آن لب یاقوت رنگ لعل بدخشان
چو لاله از جگر سنگ داغدار برآید
غنی است فکر گلو سوز من ز سلسله جنبان
به پای خویشتن از سنگ این شرار برآید
توان نهاد به دل تا به چند دست تهی را
غریب نیست اگر آتش از چنار برآید
مرا به زخم زبان دل تهی ز عشق نگردد
کجا به سوزن تدبیر خارخار برآید
شکست رنگ گل از روی آفتاب مثالت
چگونه خاک نشین با فلک سوار برآید
عطای ساقی اگر باده را سبیل نسازد
ز دست کوته ما چون سبو چه کار برآید
نمی توان دل روشن درست برد ز دنیا
چگونه آینه سالم ز زنگبار برآید
ز مال رشته طول امل گسسته نگردد
کجا به گنج گهر پیچ وخم ز مار برآید
بر آید اختر من صائب از وبال زمانی
که تخم سوخته از خاک در بهار بر آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۴
آتش عشق تو چون زبانه برآرد
از دل سنگ آه عاشقانه برآرد
تا به یکی بوسه خوش کند دل عاشق
زان دهن تنگ صد بهانه برآرد
گوشه نشینی براق عالم بالاست
بیضه پر و بال از آشیانه برآرد
هر که فرو برد سر به جیب تأمل
کشتی از این بحر بیکرانه برآرد
روزی برق است خرمنی چو صبحش
حاجت موری به یک دو دانه برآرد
غوطه به خون شفق دهند چو صبحش
هر که نفسهای بیغمانه برآرد
ترک کجی کن که تیرراست چو گردد
گرد به یک حمله از نشانه برآرد
دانه امید را چو خوشه پروین
از دل شب گریه شبانه برآرد
مطرب آتش نوای خامه صائب
از دوجهانت به یک ترانه برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۰
مستی ما از می شبانه نباشد
مطرب ما از برون خانه نباشد
سلسله جنبان چه می کند سر پرشور
گردش گردون به تازیانه نه نباشد
گربودت دل به جای خویش چومرکز
دایره عیش را کرانه نباشد
لفظ بود جلوه گاه معنی روشن
لیلی ما بی سیاه خانه نباشد
بر دل درویش میهمان نشودبار
پای تکلف چو در میانه نباشد
در گذر از جمع زر که اهل کرم را
غیر کف سایلان خزانه نباشد
با دل پر خون زبان شکوه نداریم
آتش یاقوت را زبانه نباشد
پیش زبان دان درد عشق چو صائب
نیست نوایی که عاشقانه نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۲
غنچه مستور از نقاب برآمد
گل ز پریخانه حجاب برآمد
برخوری از عمر کز نظاره رویت
عمرسبکسیراز شتاب برآمد
از غم روی که آه سردسحرگاه
از جگرگرم آفتاب برآمد
رشته امید تا ز خلق گسستم
رشته جانم ز پیچ وتاب برآمد
دامن الفت ز چنگ خلق کشیدم
کبک من از پنجه عقاب برآمد
شکوه ز دوران کنم دگربه چه امید
خون به قدح ریختم شراب برآمد
قطره بسیار زد سرشک ندامت
تا دل غافل مرا از خواب برآمد
از لب خودبرنداشت مهر خموشی
آبله سیراب از سیراب برآمد
دامن شب را ز کف چو صبح ندادم
تا ز گریبانم آفتاب برآمد
آه که از چله خانه صدف آخر
گوهر من پوچ چون حباب برآمد
از صدف تربیت نداشت امیدی
قطره من گوهراز سحاب برآمد
از تری روزگار تیره نگشتیم
اخگر ما زنده دل ز آب برآمد
گرچه نهفتم ز خلق سوختگی را
گردجهان بوی این کباب برآمد
چون به عتابش امیدوارنباشم
خون به دلم کرد مشک ناب برآمد
شد می گلرنگ اشک تلخ ندامت
گل به بغل ریختم گلاب برآمد
گرد علایق کجا و سینه صائب
سیل تهیدست ازین خراب برآمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۳
از کمرش کام دل چگونه برآید
خردشودشیشه ای که برکمرآید
گل شوداز اضطراب دست زلیخا
یوسف ماچون ز صحن باغ برآید
محنت روی زمین رسید به مجنون
سنگ به هرنخل در خورثمرآید
بیهده از داغ سینه چشم گشوده است
دل نه چنان رفته است کز سفرآید
هر سرموبرتنش شودرگ ابری
ناله ما در دلی که کارگر آید
سیر خراباتیان عشق به دوش است
کیست به پای خوداز بهشت برآید
فیض دعا می برد ز تلخی دشنام
هرکه دلش خوش بودبه هر چه برآید
جوهر ذاتی درون پرده نماند
خودبخوداین تیغ از نیام برآید
از ادب عشق حلقه در باغ است
فاخته را سرواگرچه زیرپرآید
جز رخ جانان که صفا نتوان دید
بار نگاه است هرچه در نظر آید
از در حق کن طلب شکسته دلان را
شیشه چو بشکست پیش شیشه گر آید
پا به رکاب است پیش حسن تو خورشید
خوبی مه نیست در دو هفته سرآید
در نظرش پرده حجاب نماند
عشق به هردل که بی حجاب درآید
نغمه حافظ شنو ز خامه صائب
چندنشینی که خواجه کی بدر آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۴
چون مه روی تو از حجاب برآید
از طرف مغرب آفتاب برآید
جان ز تن تیره با شتاب برآید
برق به تعجیل از سحاب برآید
در جگر اهل عشق آه نباشد
دود محال است ازین کباب برآید
شرم محبت همان کشیده عنان است
حسن اگر از پرده حجاب برآید
آب نیارد زدن بر آتش بلبل
نکهت گل گرچه ازگلاب برآید
صبح امیدست در سیاهی شبها
موی سفید از ته خضاب برآید
پرده شرم آبروی حسن فزاید
ماه ازین ابرآفتاب برآید
حرص تسلی به جمع مال نگردد
تشنه همان تشنه از سراب برآید
بس که خورددل زرشک گوهر اشکم
در ز صدف پوچ چون حباب برآید
مرده شود زنده گر به نوحه ماتم
بخت به فریادهم ز خواب برآید
کشتی نوح است ناامیدز ساحل
سالم ازین بحرچون حباب برآید
عقل نگردد حریف عشق زبردست
کبک محال است با عقاب برآید
هست سر وکاراوبه سلسله مویان
چون دل صائب ز پیچ وتاب برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۵
فتنه چشم تو چون ز خواب برآید
از طرف مغرب آفتاب برآید
دست دعای ملک دود ز دو جانب
چون به بغل خانه رکاب برآید
ماه شب چارده ستاره روزست
چون به لب بام بی نقاب برآید
لعل لبت آب بست بر لب خشکم
تا در گوش تو چون ز آب برآید
صبح ز شرم تو زد گره به شکرخند
مهر به دور تو با نقاب برآید
هر سر موگرشودزبان سؤالی
چشم تو از عهده جواب برآید
از غلط اندازی فلک عجبی نیست
چشمه حیوان گر از سراب برآید
دولت بیدار سرنهدبه کنارش
هرکه به رویت سحر ز خواب برآید
گر به گلستان رسد ترانه صائب
غنچه ز پیراهن حجاب برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۴
به همچون منی آسمان چون برآید
خم می چسان بافلاطون برآید
چنان هویی از دل به صحرا برآرم
که لیلی نداند ز حی چون برآید
مرا دانه گویی چنین نذر کرده است
که از خاک همراه قارون برآید
مبیناد روی خوشی عقل ناقص
که نگذاشت این طفل مجنون برآید
برآید به شبرنگ الفاظ معنی
چوشیرین که بر پشت گلگون برآید
ز بس ریختم اشک خونین به مستی
رگ تاک را گرزنی خون برآید
چه شرم است با عشقبازان که نرگس
نظر بسته از خاک مجنون برآید
عجب نیست از حرص رز جمع کردن
که گل بی زر از خاک قارون برآید
نگردد اگر شانه خضر ره من
دلم چون ازان زلف شبگون برآید
گل وشاهدومطرب وجوش باده است
چرا از خم می فلاطون برآید
زند تیشه بر پای پرویز غیرت
چو بر دوش فرهادگلگون برآید
فدای سرباده شد عقل ناقص
ازین بحر پر شور خس چون برآید
حصاری چرا شد ز وحشی غزالان
بگویید مجنون ز هامون برآید
خرد با کدویی که بر سینه بندد
ز آب گرانسنگ می چون برآید
گرفته است آفاق را شعر صائب
دگر آفتاب از افق چون برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۵
چرا از خم می فلاطون برآید
ز دریای رحمت کسی چون برآید
غزالان کنند آن زمان ته دو زانو
که دیوانه ما به هامون برآید
برآید شکر خند ازان لعل میگون
به نازی که شیرین به گلگون برآید
تبسم به خون غوطه زدتابرآمد
ازین تنگنا تا سخن چون برآید
چون مستی است کآید ز میخانه بیرون
حدیثی کز آن لعل میگون برآید
به دنبال او سرواز باغ بیرون
پریشانتر از بیدمجنون برآید
ز ابر سیاه است امید باران
مگر کامم از خط شبگون برآید
در آغوش قمری است نشونمایش
عجب نیست گرسروموزون برآید
ز شرم گنه سروموزون ز خاکم
سرافکنده چون بیدمجنون برآید
سرنوح لرزان حبابی است اینجا
ازین بحر سالم کسی چون برآید
گسسته است سررشته امیدها را
چسان ناله از دل به قانون برآید
فرو رفت هرکس که در فکر دنیا
سرش از گریبان قارون برآید
ز دامان دولت جدایی است مشکل
ز پای خم می کسی چون برآید
نیم ایمن از عهدپادر رکابش
که می ترسم این نعل وارون برآید
ز بس خاک خورده است خون عزیزان
به هرجاکه ناخن زنی خون برآید
نباشد در بسته را خیر صائب
ازان غنچه لب کام من چون برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۶
بس که در زلف تو دلها آب شد
حلقه هایش سربسر گرداب شد
دل شد از روی عرقناکش خراب
گنج در ویرانه ام سیلاب شد
زاهد خشک از هوای قامتش
سربسر آغوش چون محراب شد
باده خورد وچاک پیراهن گشود
می بده ساقی که فتح الباب شد
ز اشتیاق ماهی سیمین او
ماه عالمتاب چون قلاب شد
در حریم حسن محرم شد چو زلف
عمر هر کس صرف پیچ وتاب شد
در زمان حسن شورانگیزاو
خاک ساکن یک دل بیتاب شد
بس که شد سیراب سرواز اشک من
طوق قمری حلقه گرداب شد
لعل سیرابش ز خط شد خوش سخن
پاک گردد خون چو مشک ناب شد
می شود بیدار بخت عاشقان
چشم ساقی چون گران از خواب شد
خوشدلی فرش است در ویرانه ای
کز می روشن پراز مهتاب شد
وقت چشمی خوش که چون چشم حباب
محو در روی شراب ناب شد
هر که خم شد قامتش از بار درد
سجده گاه خلق چون محراب شد
خاکساری در جگر آبی نداشت
این سفال از اشک ما سیراب شد
هر که زیر باردلها صبر کرد
چون صنوبر از اولوالالباب شد
وقت چون شد غنچه را از شش جهت
بی نسیم صبح فتح الباب شد
از دل روشن جهان خالی نبود
این گهر در عهد ما سیماب شد
چشم شوخش در دلم خونی که کرد
از نسیم زلف مشک ناب شد
چشم صائب از تماشای رخش
چشمه خورشید عالمتاب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۸
رنگ خط برلعل جانان ریختند
خار در پیراهن جان ریختند
سبزه خط جوش زد از لعل یار
طوطیان در شکرستان ریختند
در تماشای تو ارباب نظر
بر سر هم همچومژگان ریختند
تا ز ابرشیشه برق باده جست
می پرستان همچو باران ریختند
زاهدان از حیرت رخسار تو
باده ها بر روی قرآن ریختند
خنده کردی در گلستان غنچه ها
شور محشر در نمکدان ریختند
از شکر خند تو موران زیر خاک
قندها از شیره جان ریختند
از شراب لایزالی ساقیان
جرعه ای بر خاک انسان ریختند
هر کسی را هر چه بایست از ازل
در کنار رغبتش آن ریختند
سبحه پیش زاهدان انداختند
نقل پیش می پرستان ریختند
بر سر بالین بیماران عشق
سنبل خواب پریشان ریختند
خاکساران را به چشم کم مبین
چون عبیر از زلف جانان ریختند
دلبران از قامت همچون خدنگ
در جگر ها تخم پیکان ریختند
نه لگن در گریه ماغوطه زد
شمع ما را خوش به سامان ریختند
گوهر جان را سبکروحان عشق
چون عرق از جبهه آسان ریختند
از محیط تلخکامیهای ما
قطره ای در کام عمان ریختند
جرعه ای آمدفزون از ظرف ما
صبحدم را در گریبان ریختند
چون نریزدگوهر دندان خلق
خون نعمتهای الوان ریختند
صائب از شرم تو ارباب سخن
یکقلم در آب دیوان ریختند