عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱۹
بخل ممسک از می افزونتر شود
سخت تر گردد گره چون تر شود
گوشه گیری آب روی عزت است
قطره در جیب صدف گوهر شود
حرص را نشو ونما از آرزو ست
خار وخس بر شعله بال و پر شود
سایه گستر باش کافتد در زوال
سایه خورشید چون کمتر شود
در دل روشن نباشد پیچ وتاب
از جلا آیینه بی جوهر شود
با تهیدستی قناعت کن که نی
بینوا گردد چوپر شکر شود
قرب خوبان رنج باریک آورد
رشته در عقد گوهر لاغر شود
سر مپیچ از تیره بختیها که حسن
از خط مشکین نکو محضر شود
گر ببیند ماه شبگرد مرا
مه سپند وهاله اش مجمر شود
آن سبکروحم که در دریای عشق
بادبان بر کشتیم لنگر شود
پیشوایی را بلاها در قفاست
وای بر فردی که سر دفتر شود
گوش گیرد عندلیب از گل به وام
هر کجا صائب سخن گستر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۵
ترا چون صبح خندان آفریدند
مرا چون ابر گریان آفریدند
من آن روز از سلامت دست شستم
که آن چاه زنخدان آفریدند
بلاهای سیه را جمع کردند
ازان زلف پریشان آفریدند
دونیم آن روز شد چون پسته دلها
که آن لبهای خندان آفریدند
شکست آن روز شاخ زلف خوبان
که آن خط چو ریحان آفریدند
لطافتهای عالم گرد کردند
ازان سیب زنخدان آفریدند
برای شمع آن روی دل افروز
ز بخت ما شبستان آفریدند
ازان مژگان شرم آلود در دل
جراحتهای پنهان آفریدند
شکست آن روز بر قلب دل افتاد
که آن صفهای مژگان آفریدند
فلکها شد چو گو آن روز غلطان
که آن زلف چو چوگان آفریدند
سرزلف سبکدست بتان را
پی تاراج ایمان آفریدند
اگر در حسن خوبان هست آنی
سراپای ترا زان آفریدند
پی تاراج خرمنگاه هستی
نگاه برق جولان آفریدند
چو چشم یار ما دلخستگان را
ز عین درد درمان آفریدند
به خود پرداختن زان دل نیاید
که چون آیینه حیران آفریدند
ازان لبها شراب ونقل صائب
برای می پرستان آفریدند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۸
هر ذره ازو در سر سودای دگر دارد
هر قطره ازودردل دریای دگردارد
از مصحف روی او دارد سبقی هر کس
در هر نظر آن عارض سیمای دگر دارد
در سایه هر خاری زین وادی بی پایان
آن لیلی بی پروا شیدای دگردارد
در ابر فروغ مه پوشیده نمی ماند
آن را که تویی در دل سیمای دگردارد
هر چند علم رعناست در معرکه هستی
آن کز سر جان خیزد بالای دگردارد
نبض دل بیتابان زین دست نمی جنبد
این موج سبک جولان دریای دگردارد
در دایره امکان این نشأه نمی باشد
پیمانه چشم او صهبای دگردارد
در شیشه گردون نیست کیفیت چشم او
این ساغر مرد افکن مینای دگردارد
شوخی که دلم خون کرد از وعده خلافیها
فردای قیامت هم فردای دگردارد
از شهد سخن هر کس شیرین نکند لب را
در طبله خاموشی حلوای دگردارد
چشمی که شود گریان از پرتو خورشیدش
در هر گره قطره دریای دگردارد
افتاده به جاهرچند در کنج دهن خالش
برطرف بناگوشش خط جای دگردارد
چون سیر کسی بیند رویش که زهر جانب
از خال وخط مشکین لالای دگردارد
گر نیست بجا عذرش بر جاست ز بی جایی
بیرون ز دو عالم دل مأوای دگردارد
زنهار مجو راحت از عالم آب وگل
کاین آهوی رم کرده صحرای دگردارد
در حلقه زلف او دل راست عجب شوری
در سلسله دیوانه غوغای دگردارد
از مستی شوق او در راه طلب عاشق
لغزید اگر پایش صد پای دگردارد
زین غمکده چون هرگز بیرون نگذارد پا
غیر از دل ما دلبر گر جای دگردارد
سیمرغ به چشم ما از پشه بود کمتر
در مد نظر این دام عنقای دگردارد
هر چند به شبنم گل شوید رخ گلگون را
رخسار به خون شسته سیمای دگردارد
در سینه خم هر چند بی جوش نمی باشد
در کاسه سرها می غوغای دگردارد
ای خواجه کوته بین بیداد مکن چندی
کاین بنده نافرمان مولای دگردارد
از گفته مولانا مدهوش شدم صائب
این ساغر روحانی صهبای دگر دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۱
می می چکد از چشمش جانانه چنین باید
از گردش خودمست است پیمانه چنین باید
افسوس نمی داند انصاف نمی فهمد
از رحم دل جانان بیگانه چنین باید
تا بال زند برهم آتش جهد از بالش
مشتاق فنای خودپروانه چنین باید
بالی است سبک پرواز اسباب سرای ما
در رهگذر سیلاب کاشانه چنین باید
خجلت زده بیرون رفت سیل ازدل ویرانم
ز اسباب تعلق پاک ویرانه چنین باید
از فکر دو عالم شد دل پاک ز عشق او
از قید صدف فارغ دردانه چنین باید
از سنگ گهر چیند از خنده شکر ریزد
هنگامه طفلان را دیوانه چنین باید
از ناله ما جستند از خواب گرانجانان
بیداری دلها را افسانه چنین باید
در جام فلک زد دست آخر دل خونخوارم
آن را که بودمی خون پیمانه چنین باید
از پاس ادب هرگز با شمع نمی جوشد
گرد دل خودگردد پروانه چنین باید
هرگز نشود خون کم از سینه اهل دل
از خویش برآرد می میخانه چنین باید
شد دایره گردون پیمانه ما صائب
مشرب چو وسیع افتاد پیمانه چنین باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۲
از نمک تبسمت رنگ شراب می پرد
در هوس نظاره ات چشم حباب می پرد
چون به کرشمه واکنی نرگس پر خمار ما
از مژه غزال چنین سرمه خواب می پرد
چون پر وبال واکند چنگل شاهباز تو
از سر شاخ بابزن مرغ کباب می پرد
در چمنی که باغبان شرم بهانه جو بود
رنگ حیا ز دیدن رنگ شراب می پرد
قصه اشتیاق را بال وپری دگر بود
نامه من چو نامه روز حساب می پرد
چشمه جود اگر نشد خشکتر از دهان ما
مرغ امید ما چرا رو به سراب می پرد
چون به رباب می زند مطرب عشق چنگ را
ناخن شیر گویی از چنگ و رباب می پرد
قطع نظر چگونه از چشمه تیغ او کنم
من که ز تشنگی دلم همچو سراب می پرد
صائب اگر خیال او در نظرست ازچه رو
دیده استراحتت از پی خواب می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۳
جان غریب ازین جهان میل وطن نمی کند
شد چو عقیق نامجو یاد یمن نمی کند
عشق مگر به جذبه ای از خودیم بر آورد
چاره یوسف مرا دلو ورسن نمی کند
بیخبری ز پای خم برد به سیر عالمم
ورنه به اختیار کس ترک وطن نمی کند
پیرهنش ز بوی گل خلوت غنچه می شود
هر که ز شرم بلبلان سیر چمن نمی کند
نیست ز تشنگان خبر در ظلمات خضر را
دل به حریم زلف او یاد ز من نمی کند
زخم زبان نمی شود مانع گفتگوی من
خامه اگر سرش رود رود ترک سخن نمی کند
بس که ز بخل خشک شد گوهر جوددر صدف
از کف خود غریق را بحر کفن نمی کند
جامه خضر را دهد آب حیات شستشو
دل چو ز عشق تازه شد چرخ کهن نمی کند
نظم کلام غیر را رشته ز زلف می دهد
آن که حدیث چون گهر گوش زمن نمی کند
لعل حیات بخش او مرحمتی مگر کند
ورنه علاج تشنگان چاه ذقن نمی کند
در سیهی کجا بود نشأه آب زندگی
گوشه چشم مرحمت کار سخن نمی کند
حسن ز حصن آهنین جلوه طراز می شود
جمع فروغ شمع را هیچ لگن نمی کند
کوتهی از چه می کند دست دراز شاخ گل
مرغ شکسته بال اگر عزم چمن نمی کند
هست به یاد دوستان زندگی وحیات من
گر چه ز دوستان کسی یاد ز من نمی کند
صائب اگر ز کلک من جای سخن گهر چکد
یار ستیزه خوی من گوش به من نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۷
هر که رنگ شکسته ای دارد
دل در خون نشسته ای دارد
حرف عشق از کسی درست آید
که زبان شکسته ای دارد
در سرایی است فرش نور حضور
که چراغ نشسته ای دارد
حاجت خود به چرخ سفله مبر
که دل زنگ بسته ای دارد
چون سپند آن که سوزش از خودنیست
ناله جسته جسته ای دارد
گر کمان پاشکسته است چون تیر
قاصد پی خجسته ای دارد
همچو ابرو دلش دونیم بود
هر که چون چشم خسته ای دارد
روی او را چه نسبت است به ماه
ماه روی نشسته ای دارد
هر که افتاده ست پسته دهان
دل زنگار بسته ای دارد
می کند صید آن رمیده غزال
هر که دام گسسته ای دارد
برکهنسال شعر تازه مخوان
که دل پینه بسته دارد
هیچ اگر در بساط صائب نیست
دل از قیدرسته ای دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۱
آتش لعل از رخت در عرق شرم مرد
سیب زنخدان تو دست ز خورشید برد
نقش شب وروز ما با مه وخور بدنشست
یک ره ازین کعبتین خنده نزد نقش برد
گرچه سرم رفته است صرفه همان با من است
تیغ کشید آفتاب قطره شبنم سترد
قدرشناسان وقت جان به صبوحی دهند
بر سر پیمانه ای صبح نفس را سپرد
از ستم روزگار صائب آسوده باش
هر کس نیشی که داشت در جگر ما فشرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۳
خال او یک نظر از دیده ما دور نباشد
دانه سوخته اینجاست که بی مور نباشد
زند آتش به جهان بلبل آتش نفس من
اگرم چون قفس از شجر طور نباشد
دو نگاهت ز پریشان نظری نیست به یک کس
چون زید عاشق بیچاره اگر کور نباشد
سخن حق نکند گوش کس امروز وگرنه
هیچ کس نیست که در پله منصور نباشد
هر گه از فیض هواقد بکشد سبزه مینا
پنبه شیشه گل ابر شود دور نباشد
خون دل نغز شرابی است اگر کام نسوزد
خوش کبابی است کباب دل اگر شور نباشد
دمبدم تشنه دیدار کند ساده رخان را
آب آیینه عجب دارم اگر شور نباشد
چه رسایی است که با طبع تو آمیخته صائب
مصرعی نیست ز دیوان تو مشهور نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۷
ای زیاد لعل میگون تو کام جان لذیذ
در فراقت در دل شبهای تار افغان لذیذ
گر چه در شیرینی و لذت مثل آمد نبات
حاش لله کان بود همچون لب جانان لذیذ
از در و دیوار جانان حسن می ریزد مدام
زان زلیخا را بود نظاره زندان لذیذ
بردن نام خدنگت کام جان شیرین کند
تیر مژگان ترااز بس بود پیکان لذیذ
گر چه آب تیغ او باشد گوارادر مذاق
لیک صائب راست آب خنجر مژگان لذیذ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۴
برد دستم رابیاض گردن جانان ز کار
دست را سازد بیاض خوش قلم بی اختیار
از بیاض گردن او در نظرها شد عزیز
بود اگر حکم بیاضی پیش از بی اعتبار
چون چراغ صبحدم خورشید می لرزد به جان
تا بیاض گردن سیمین او شد آشکار
عاشقان را از تماشای بهشت وجوی شیر
کرد مستغنی بیاض گردن آن گلعذار
نیست گر صبح قیامت گردنش،چون دیده ها
می پرد چون نامه در نظاره اش بی اختیار؟
آنچه با رخسار یوسف اخوان نکرد
می کند با گردن او عکس زلف تابدار
زلف مشکین کی حجاب گردن او می شود؟
پرده شب را فروغ صبح سازد تارومار
بی نیاز از شمع کافوری است صائب مرقدش
خون هر کس رابه گردن گیرد آن سیمین عذار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۵
زخم را آماده شو چون شد مساعد روزگار
کزکجی بیش است عیب راستی در تیرمار
می زند ناخن به داغ عشق،سیر لاله زار
شاخ وبرگی می دهد دیوانگی را نو بهار
در بیابانی که مارا می دواند شور عشق
کوهکن با بیستون طفلی بود دامن سوار
پیر کنعان ار نظر بازی ندارد شکوه ای
پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار
حلقه زهگیر شد قد خدنگ سرو را
طوق قمری ز انفعال قامت موزون یار
همچو مستان سر به پای یکدگر بنهاده اند
در حریم نرگس بیمار او خواب و خمار
غنچه هر وقتی که خواهد می تواند گل شدن
گل نگردد غنچه، دل را از شکفتن پاس دار
جای خود را تا به چشم فتنه جوی او سپرد
در شکر خواب فراغت رفت چشم روزگار
از دل ما بیقراری گرد کلفت می برد
می زداید آستین موج از دریا غبار
گر چه عقل و هوش و دین و دل به پای او فشاند
می کشد شرمندگی صائب همان از عشق یار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۷
مردمک را سیر کن در حلقه چشم نگار
گر ندیدی درمیان جرگه آهوی تتار
جام لبریزی است در گردش میان میکشان
مردمک در حلقه آن چشمهای پر خمار
نور و ظلمت راکه از سحر آفرینان کرده است
جمع در یک کاسه،غیر از مردمک درچشم یار؟
مردمک چون خانه کعبه است و مژگان حاجیان
کز برای سجده اش صف بسته اند از هر کنار
خیمه لیلی است در دشت بیاض آن مردمک ؟
یاز ناف روز روشن، شد دل شب آشکار
مردمک راکن نظر در چشم شرم آلود او
گر ندیدی مریم آورده عیسی در کنار
مردمک هرچند باشد مرکز پرگار چشم
مرکز اینجا بیش از پرگار باشد بیقرار
ناف مشکین غزال چشم باشد مردمک
دوربادا چشم بد زین آهوی مردم شکار
سینه چاکان دارد از مژگان به گرد خویشتن
مردم آن چشم،مستغنی است از عشاق زار
بود اگر چتر سلیمان از پروبال پری
مردمک دارد ز نور خویش چتر زرنگار
گر سیه کاسه است در چشمش به ظاهرمردمک
عالمی را دارد از مردم نوازی شرمسار
حوریان از روزن جنت برون آرند سر
چون نگه زان مردمان چشم گردد آشکار
چند روزی دور خوبی زلف و خط رابیش نیست
دورحسن مردمک هرگز نیفتد از مدار
می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او
سرخ ازان شد مردمک در نرگس خونخواریار
می کند هر دم کمندی حلقه از تارنگاه
نیست سیری مردمان چشم او را از شکار
گر چه دارد مهر خاموشی به لب از مردمک
چشم مست او بود در گفتگو بی اختیار
ازحیا گر مردم چشمش به ظاهر ننگرد
می برد در پرده دل از مردمان بی اختیار
دامن لیلی، سر سودایی مجنون بود
مردمک در پرده چشم حجاب آلود یار
در سواد چشم او بنگر نگاه گرم را
گر ندیدی برق در ابر سیاه نوبهار
دل ز دست مردم چشمش گرفتن مشکل است
کشتی از گرداب ممکن نیست آیدبرکنار
کاسه اش هر چند در ظاهر نگون افتاده است
تر نمی سازدلبی را از شراب خوشگوار
می برد در بردن دلها ز مژگان بلند
مردم چشم سیه مستش ید طولی به کار
می رساند خانه چشم نظر بازان به آب
مردم چشمش زمژگان سیه عیار وار
گرزمستیهاصف مژگان رگ خوابش شود
مردم آن چشم از شوخی نمی گیرد قرار
درزمان مردم آن چشم،چشم آهوان
در نظر چون نقطه های سهو شد بی اعتبار
مردم خونریز چشم او به قصد عاشقان
دارد از مژگان حمایل تیغهای آبدار
می کند نام غزالان ختن را حلقه زود
مردم آن چشم از مد نگاه مشکبار
چشم شرم آلود او رامردمک چون مهر شرم
از پریشان گردی نظاره دارد در حصار
آن که دلهای پریشان راکند گرد آوری
نیست غیر از مردمک در دور چشم آن نگار
در بیاض چشم او تا مردمک را دیده است
بر عذار خود نقاب افکنده عنبر از بهار
کرده از یک آستین صددست مژگانش برون
تا نیفتد چشم مستش هر طرف بی اختیار
خضر اگر تیری به تاریکی فکند از ره مرو
در سواد چشم او بین آب حیوان آشکار
این غزل صائب به فرمان سلیمان زمان
از زبان خامه سحر آفرین شد آشکار
تا بود از مردمک روشن چراغ دیده ها
دور بادا چشم بد زین خسرو عالم مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۸
پرده مشکین به چشم شوخ بسته است آن نگار؟
یا شده است از ناف آهوی ختن مشک آشکار
چشم عیارش لباس شبروان پوشیده است؟
یاز موج افکنده بحر حسن عنبر بر کنار
پاره ای گشته است از خورشید تابان منکسف ؟
یا شده است ابرسیه بر لاله زاری پرده دار
منخسف شد پاره ای ماه تمامش،یا شده است
از نگاه گرم،برگ لاله او داغدار
عنبرین مویی غزالی را به دام آورده است ؟
یا شده است از چشمه خورشید سنبل آشکار
هیچ رنگی از سیاهی نیست بالاتر،چرا
لاله رنگ از دردشد چشم سیاه آن نگار؟
چشم خونخوارش همانادر گریبان ریخته است
از سیه مستی شراب لعل را بی اختیار
می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او
چون نگردد سرخ چون گل نرگس خونخواریار؟
پرده نیلوفری بر چشم گلرنگش ببین
گر ندیدی قطعه ابر سیه بر لاله زار
همچو شاهینی است چشم لاله رنگ آن پری
شهپر خود را نگارین کرده از خون شکار
گرچه می مالید بر لب چشم او از سرمه خاک
شد به مردم عاقبت خونخواری او آشکار
نرگس میگون او از پرده نیلوفری
می نماید چون شفق از دامن شبهای تار
همچو ابر قبله دارد گریه ها در آستین
پرده نیلوفری بر گوشه ابروی یار
از چه رو بسته است چشم خویش راآن سنگدل ؟
چون برآهوی حرم هرگز نباشد گیرودار
بوی خون می آید از چشمش، همانا غمزه اش
شست تیغ خود درین سرچشمه از خون شکار
جای حیرت نیست سرخی بر بیاض چشم او
کز شراب لعل باشد رخت مستان داغدار
خواب گردیده است بر چشم نظر بازان حرام
تا لباس شبروان کرده است چشمش اختیار
زیر دامن کعبه راآهوی زنهاری بود
در نقاب مشکفام آن دیده مردم شکار
شد سیه عالم به چشم من،که آن خورشید رو
پرده نیلوفری بسته است بر طرف عذار
می درخشد همچو برق از پرده ابر سیاه
از حجاب پرده نیلی نگاه گرم یار
همچو آهویی است کز مستی همی غلطد به مشک
در حجاب پرده شبرنگ، چشم مست یار
در سواد آفرینش غیر چشم ظالمش
کیست کز خون خانه خود راکند نقش و نگار؟
نیست حیرت چشم او گر لاله رنگ از درد شد
جوش مستی می زند میخانه در فصل بهار
صائب از بیماری آن چشم حال دل مپرس
چون بود احوال بیماری که شد بیماردار؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۹
می برد خواهی نخواهی دل زمردم خط یار
چشم بندی می کند در بردن دل این غبار
زود در دل جای خود رانوخطان وامی کنند
دربغلها جای دارد مصحف خط غبار
عشق عالمسوز بر عشاق ابر رحمت است
لعل از سر چشمه خورشید گردد آبدار
ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است
آب می گردد به چشم از خنده بی اختیار
ناقصان رامی کند کامل، سفر کردن ز خویش
می شود ابر بهاران چون هواگیرد بخار
می کند آزاد جان را سخنی دوران ز جسم
سنگ راآهن فلاخن می کند بهر شرار
نسیه سازد نعمت آماده را چشم حریص
در دل خرسند باشد نعمت بی انتظار
هر که خود را باخت صائب می زند نقش مراد
پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۵
شوختر گردد شود چون خال از خط بالدار
فتنه در دنبال دارد اختر دنبالدار
در بیابان جنون از حلقه زنجیر من
هر کجا وحشی غزالی بود،شد خلخالدار
چون سیه مستی است شمشیر سیه تابش به کف
چشم فتانی که دارد سرمه دنبالدار
زلف ازان حسن بسامان برنمی دارد نظر
چون پریشانی که باشد دیده اش برمالدار
با کهنسالان مکن ای نوجوان کاوش که هست
آتشی پوشیده در مغز چنار سالدار
نیست ممکن سوز دل در پرده پنهان داشتن
می تراود شکوه خونین از لب تبخالدار
نقش داغ عیب باشد لوحهای ساده را
قیمتش نازل شود الماس چون شد خالدار
می شد از اهل سعادت گر به گنج زر کسی
جغد می بایست باشد چون هما اقبالدار
از کهنسالی نگردد تیز مغزی بر طرف
سرکه گردد تندتر هر چند گردد سالدار
دلنشین افتاده است از بس که عکس روی او
می کند آیینه تصویر را تمثالدار
گر ز نبضم سوخت انگشت طبیبان دور نیست
شد لب بام از تب سوزان من تبخالدار
درد اگر بر دل شب هجران چنین زورآورد
ساق عرش از آه من صائب شود خلخالدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۲
اشک در چشم من بیتاب چون گیرد قرار؟
درکف لرزنده این سیماب چون گیرد قرار؟
نیست ممکن راز عشق از دل نیاید برزبان
در صدف این گوهر سیراب چون گیرد قرار؟
در گذار سیل نتوان پشت بر دیوار داد
در سواد دیده من خواب چون گیرد قرار؟
از دل آسایش مجوتا آسمان در گردش است
مشت خاشاکی درین سیلاب چون گیرد قرار؟
عالم از اسباب باشد بر دل روشنگران
زیر ابر این ماه عالمتاب چون گیرد قرار؟
می تراود شکوفه خونین ز لب بی اختیار
در دهان زخم این خوناب چون گیرد قرار؟
پیش دریا نعل هر موجی ازو در آتش است
در جهان آب وگل سیلاب چون گیرد قرار؟
نیست بی اخگر درین عبرت سرا خاکستری
دوربین بر بستر سنجاب چون گیرد قرار؟
اختر دولت چو دولت دارد آتش زیر پا
از روش خورشید عالمتاب چون گیرد قرار؟
کشوری رایک دل بیتاب بر هم می زند
زلف باچندین دل بیتاب چون گیرد قرار؟
می تراود گریه حسرت ز دلهای دو نیم
سبحه از گردش درین محراب چون گیرد قرار؟
خانه در بسته زندان است بر روشندلان
در خم و میناشراب ناب چون گیرد قرار؟
حسن هر جایی به یک آغوش کی تن در دهد؟
درحصار هاله این مهتاب چون گیرد قرار؟
در غریبی نیست صائب دل به جای خویشتن
دردل زندان گوهر آب چون گیرد قرار؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۳
دل کجا در سینه ویرانه می گیرد قرار؟
کوچه گرد زلف کی درخانه می گیرد قرار؟
غنچه منقار مارابر گریز ناله نیست
عندلیب است آن که بیدردانه می گیرد قرار
جوش سودامغز را چون گل پریشان می کند
مرغ چون بر تارک دیوانه می گیرد قرار؟
جز تو کز غمخانه دل می روی چون برق و باد
سیل گرآید به این ویرانه، می گیرد قرار
داروی بیهوشی عاشق بود هجران یار
صبح چون روشن شود پروانه می گیرد قرار
تادل از خون شدتهی، چشم از پریدن باز ماند
شیشه چون خالی شود پیمانه می گیرد قرار
عرض اهل درد پروانه بیدرد برد
زیر تیغ شمع نامردانه می گیرد قرار
پایتخت بیستون و دامن دشت جنون
عشق اگر خواهد، به این دیوانه می گیرد قرار
آستین در منع اشک ماعبث پیچیده است
طفل بازیگوش کی در خانه می گیرد قرار؟
می کند مژگان صائب قطع الفت از سرشک
تاک اگر از گریه مستانه می گیرد قرار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۰
تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ای
می تراود ناله از هر غنچه ای منقاروار
پیش ارباب بصیرت چشم خواب آلوده ای است
گر به ظاهر دولت دنیا بود بیداروار
عشرتم راگریه خونین بود در آستین
بوی خون گل می کند ازخنده ام سوفاروار
می توان دانست گنجی هست درویرانه اش
هر که می دزدد زمردم خویش راعیاروار
زنده کن دل را به نور عشق، بر افلاک رو
ورنه خرج کرکسان خواهی شدن مرداروار
نیست صائب درمحبت پیچ وتاب من عبث
حلقه بر در می زنم گنج گهر را ماروار
سر نمی پیچم ز خار سرزنش دیواروار
تیغ را جا بر سر خود می دهم کهساروار
بر نمی دارد ترا از خاک بوی پیرهن
تا نسازی ازگرستن چشم خود دستاروار
چون سلیمانی است هر لخت از دل صد پاره ام
بس که پیچیده است دردل آه من زناروار
با کمال خرده بینی نقطه خالش مرا
کرد در سر گشتگی ثابت قدم پرگاروار
طوطی شیرین زبانم لیک آن آیینه رو
می شمارد سبزه بیگانه ام زنگاروار
برگ عیشم چون خزان پا در رکاب رحلت است
یک دهن افزون نباشد خنده ام گلزاروار
گر چه نیل چشم زخمم شاهدان باغ را
می زنند آتش به جان ناتوانم خاروار
تا میسر می شود، کردارخود پوشیده دار
تانیفتی دردهان مردمان گفتاروار
میل عقبی کن زدنیا، کآدم خاکی نهاد
می فتد، مایل به هر جانب شود، دیواروار
بس که کردم سازگاری، غم به آن سنگین دلی
می کند اکنون پرستاری مراغمخواروار
گر نپیچم یک زمان بر خود، پریشان می شوم
می کند شیرازه، پیچیدن مراطوماروار
بی تو گر بالین من سازند از زانوی حور
می کنم تغییر بالین هر زمان بیماروار
می شود مهر لب اظهار من شرم حضور
ورنه دارم شکوه ها درآستین طوماروار
پیش ازین اغیاردر چشمم نمود یارداشت
این زمان ازیار وحشت می کنم اغیاروار
ذره ای از حسن عالمگیر او بی بهره نیست
از درو دیوار لذت می برم دیداروار
رشته عمرش ز پیچ وتاب می گردد گره
هر که با موی میان دارد سری زناروار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸۹
نیست بی می باغ رانوری می روشن بیار
تیره می سوزد چراغ لاله ها روغن بیار
صندلی شد آبها وتوبه درد سر نبرد
وقت امدادست ساقی رطل مردافکن بیار
پیش راه ماکه درظلمات غم سرگشته ایم
لطف کن ساقی چراغ از باده روشن بیار
نقد عیش و شادمانی برسرهم ریخته است
سعی کن چون گل به این بستانسرا دامن بیار
نیست جان کهنه راپروای این جسم خراب
از شراب کهنه جان نو مرادرتن بیار
آنچه باید با خود آورده است حسن نوبهار
همچو شبنم دیده پاکی به این گلشن بیار
عافیت در بیخودی ،آسودگی در نیستی است
تاحیاتی هست رخت خود به این مأمن بیار
نیست غیر از رخنه دل روزنی این خانه را
سیر اگر خواهی سری بیرون ازین روزن بیار
خاطر آزاده می خواهد ره باریک عشق
رشته خود بی گره کن روبه این سوزن بیار
بی دم گرم تو صائب بوستان افسرده است
سینه گرمی به این هنگامه چون گلخن بیار