عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۸
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۳
تنها نشین گوشهٔ غمخانهٔ خودیم
گنج غمیم و در دل ویرانهٔ خودیم
لب تر نکرده ایم ز جام و سبوی کس
جاوید مست جرعه و پیمانهٔ خودیم
با غم نشسته ایم به تدبیر عقل خویش
ما آشنا به دشمن و بیگانهٔ خودیم
بس در گشوده ایم، چه دشمن، چه دوست را
ما قفل بی گشاد در خانهٔ خودیم
شیرین نکرده ایم لب از گفت و گوی کس
لب ها به زهر شستهٔ افسانهٔ خودیم
گاهی فریب توبه و گاهی فساد زرق
بازیچهٔ طبیعت طفلانهٔ خودیم
غیرت روا نداشت که برقع برافکنیم
تا جمله بنگرند که جانانهٔ خودیم
عرفی برو، تهیهٔ افسون مکن که ما
صید فریب دام خود و دانهٔ خودیم
گنج غمیم و در دل ویرانهٔ خودیم
لب تر نکرده ایم ز جام و سبوی کس
جاوید مست جرعه و پیمانهٔ خودیم
با غم نشسته ایم به تدبیر عقل خویش
ما آشنا به دشمن و بیگانهٔ خودیم
بس در گشوده ایم، چه دشمن، چه دوست را
ما قفل بی گشاد در خانهٔ خودیم
شیرین نکرده ایم لب از گفت و گوی کس
لب ها به زهر شستهٔ افسانهٔ خودیم
گاهی فریب توبه و گاهی فساد زرق
بازیچهٔ طبیعت طفلانهٔ خودیم
غیرت روا نداشت که برقع برافکنیم
تا جمله بنگرند که جانانهٔ خودیم
عرفی برو، تهیهٔ افسون مکن که ما
صید فریب دام خود و دانهٔ خودیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۹
بیا ای درد کز راحت رمیدن آرزو دارم
به غم پیوستن از شادی بریدن آرزو دارم
بیا ای عشق و رسوای جهانم کن که یک چندی
نصیحت های بی دردان شنیدن آرزو دارم
بیا ای شوق و دست رقبتم سوی گریبان بر
که بی تابانه پیراهن دریدن آرزو دارم
بیا ای بخت و تقریبی برانگیز از پی قتلم
که جان را بسمل آن غمزه دیدن آرزو دارم
بیا ای غمزه ترک بی وفایی کن که در محشر
ز زخم غمزه اش در خون تپیدن آرزو دارم
بیا ای مرگ یاری کن که بی او ناتوانستم
به خون غلتیدم اکنون آرمیدن آرزو دارم
ز من پوشیده عرفی آه خود را، آه اگر داند
که من هم زهر بد نامی چشیدن آرزو دارم
به غم پیوستن از شادی بریدن آرزو دارم
بیا ای عشق و رسوای جهانم کن که یک چندی
نصیحت های بی دردان شنیدن آرزو دارم
بیا ای شوق و دست رقبتم سوی گریبان بر
که بی تابانه پیراهن دریدن آرزو دارم
بیا ای بخت و تقریبی برانگیز از پی قتلم
که جان را بسمل آن غمزه دیدن آرزو دارم
بیا ای غمزه ترک بی وفایی کن که در محشر
ز زخم غمزه اش در خون تپیدن آرزو دارم
بیا ای مرگ یاری کن که بی او ناتوانستم
به خون غلتیدم اکنون آرمیدن آرزو دارم
ز من پوشیده عرفی آه خود را، آه اگر داند
که من هم زهر بد نامی چشیدن آرزو دارم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴۱
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴۴
باز آ که به ذوق الم آشنا شویم
با شیشهٔ و ز سنگ به هم آشنا شویم
صد بحث غم به یک درم داغ می خرم
زین ننگ با معامله کم آشنا شویم
راز محبتیم ز ما گوش و لب تهیست
حاشا که ما به لوح و قلم آشنا شویم
باید کشید خون شهیدان سبو سبو
تا اندکی به ذوق عدم آشنا شویم
گفتی به راه کعبه کنند آشنا قدم
اول رهی که ما به قدم آشنا شویم
با شیشهٔ و ز سنگ به هم آشنا شویم
صد بحث غم به یک درم داغ می خرم
زین ننگ با معامله کم آشنا شویم
راز محبتیم ز ما گوش و لب تهیست
حاشا که ما به لوح و قلم آشنا شویم
باید کشید خون شهیدان سبو سبو
تا اندکی به ذوق عدم آشنا شویم
گفتی به راه کعبه کنند آشنا قدم
اول رهی که ما به قدم آشنا شویم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۰
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۱
صد شکر کز حلاوت هستی گذشته ایم
وز ذوق هوشیاری و مستی گذشته ایم
ای خوشدلی مناز که ما از بساط عمر
در روزگار باد پرستی گذشته ایم
در راه راست گام به اندیشه می نهیم
از بس که بر بلندی و پستی گذشته ایم
راز درون پرده ز بیرون نوشته، لیک
دایم به این صحیفهٔ مستی گذشته ایم
عرفی به راه روان عدم جای بار نیست
تا تو کلاه گوشه شکستی، گذشته ایم
وز ذوق هوشیاری و مستی گذشته ایم
ای خوشدلی مناز که ما از بساط عمر
در روزگار باد پرستی گذشته ایم
در راه راست گام به اندیشه می نهیم
از بس که بر بلندی و پستی گذشته ایم
راز درون پرده ز بیرون نوشته، لیک
دایم به این صحیفهٔ مستی گذشته ایم
عرفی به راه روان عدم جای بار نیست
تا تو کلاه گوشه شکستی، گذشته ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۵
با دل چو گویم حرف او، طوفان فریادش کنم
تاب نفاقم نیست هم، کز دل نهان یادش کنم
شیرین به خسرو بست دل، عشق از ره ناموس گفت
آن به که زخم تیشه ای در کار فرهادش کنم
از رنگ و بو دورم ولی، در روضه بهر باغبان
با یاسمن ورزم ادب، تعظیم شمشادش کنم
هر کس به دل دستی زند تا یابد آسایش ز غم
من دست غم بر دل نهم کز راحت آزادش کنم
از بهر افسون دلم، عیسی نه ای آگه، که من
این مشت خاک سوخته، در دامن بادش کنم
بیم است که از باران شید، از هم بریزد صومعه
از خشت خم وز درد می، تعمیر بنیادش کنم
ز آمیزش غم با دلت، خوش می گذارد بی غمی
عرفی بمیر از ذوق غم، تا زین خبر شادش کنم
تاب نفاقم نیست هم، کز دل نهان یادش کنم
شیرین به خسرو بست دل، عشق از ره ناموس گفت
آن به که زخم تیشه ای در کار فرهادش کنم
از رنگ و بو دورم ولی، در روضه بهر باغبان
با یاسمن ورزم ادب، تعظیم شمشادش کنم
هر کس به دل دستی زند تا یابد آسایش ز غم
من دست غم بر دل نهم کز راحت آزادش کنم
از بهر افسون دلم، عیسی نه ای آگه، که من
این مشت خاک سوخته، در دامن بادش کنم
بیم است که از باران شید، از هم بریزد صومعه
از خشت خم وز درد می، تعمیر بنیادش کنم
ز آمیزش غم با دلت، خوش می گذارد بی غمی
عرفی بمیر از ذوق غم، تا زین خبر شادش کنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۵
هر که را دشمن شوم بر عیب خود محرم کنم
تا ز بیم طعنه با او کینه جویی کم کنم
الوداع ای دوستان و دشمنان رفتم که باز
دشمنی با شادمانی، دوستی با غم کنم
ترک غارتگر به یک نوبت نشاید، چند گاه
تشنگی را چاره از نظارهٔ زمزم کنم
گر فلاتون را دهم الزام، نادانم، ولی
کوس دانایی زنم گر خویش را ملزم کنم
در تماشا باز مانم، گر من از اطوار خویش
هر کرا بیگانه یابم، آشنایی کم کنم
عرفی از گوش تامل پنبهٔ خست برآر
تا به هیچت بی نیاز از همت حاتم کنم
تا ز بیم طعنه با او کینه جویی کم کنم
الوداع ای دوستان و دشمنان رفتم که باز
دشمنی با شادمانی، دوستی با غم کنم
ترک غارتگر به یک نوبت نشاید، چند گاه
تشنگی را چاره از نظارهٔ زمزم کنم
گر فلاتون را دهم الزام، نادانم، ولی
کوس دانایی زنم گر خویش را ملزم کنم
در تماشا باز مانم، گر من از اطوار خویش
هر کرا بیگانه یابم، آشنایی کم کنم
عرفی از گوش تامل پنبهٔ خست برآر
تا به هیچت بی نیاز از همت حاتم کنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۸
عفوت آوردم، دل شرمنده را آتش زدم
خط آزادی نمودم بنده را آتش زدم
کاو کاو خانه کردم، جنس بی قیمت نبود
شگر گفتم گوهر ارزنده را آتش زدم
خنده ار با گریه دیدم بر در رد و قبول
گریه را مقبول خواندم، خننده را آتش زدم
بانگ هیهاتی ز دل بر داشتم کز گرمی اش
مرده را بیدار کردم، زنده را آتش زدم
دیده از مقصود بستم، چشمهٔ لذت گشود
خان و مان طالع فرخنده را آتش زدم
دوستان را تا شدم آیینه دار از خوب و زشت
مو به موی عرفی شرمنده را آتش زدم
خط آزادی نمودم بنده را آتش زدم
کاو کاو خانه کردم، جنس بی قیمت نبود
شگر گفتم گوهر ارزنده را آتش زدم
خنده ار با گریه دیدم بر در رد و قبول
گریه را مقبول خواندم، خننده را آتش زدم
بانگ هیهاتی ز دل بر داشتم کز گرمی اش
مرده را بیدار کردم، زنده را آتش زدم
دیده از مقصود بستم، چشمهٔ لذت گشود
خان و مان طالع فرخنده را آتش زدم
دوستان را تا شدم آیینه دار از خوب و زشت
مو به موی عرفی شرمنده را آتش زدم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۹
از باغ جهان رخ ببستیم و گذشتیم
شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم
دامن کش ما بود فریب غم ناموس
زین کشمکش بیهده رستیم و گذشتیم
هر گه که به ما راحتیان راه گرفتند
لختی دل آن طایفه جستیم و گذشتیم
پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت
خود را به دل سوخته بستیم و گذشتیم
گفتند که از کعبه گذشتن نه ز هوش است
گفتیم که ما مردم مستیم و گذشتیم
صد جا به کمند آمده بودیم در این راه
چون برق ز بند همه جستیم و گذشتیم
هر گاه که چشم من و عرفی به هم افتاد
در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم
شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم
دامن کش ما بود فریب غم ناموس
زین کشمکش بیهده رستیم و گذشتیم
هر گه که به ما راحتیان راه گرفتند
لختی دل آن طایفه جستیم و گذشتیم
پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت
خود را به دل سوخته بستیم و گذشتیم
گفتند که از کعبه گذشتن نه ز هوش است
گفتیم که ما مردم مستیم و گذشتیم
صد جا به کمند آمده بودیم در این راه
چون برق ز بند همه جستیم و گذشتیم
هر گاه که چشم من و عرفی به هم افتاد
در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۴
تا به کی همره اندیشهٔ باطل باشم
وز دیار طرب آواره تر از دل باشم
گر گذشتم ز در کعبه نه از بی خبریست
مصلحت نیست که با طالب منزل باشم
گر به قانون معین نزیم عیب مکن
حکم عشق است که آشفته شمایل باشم
من که دارا و سکندر علف تیغ من اند
رسد آنم که در این معرکه بسمل باشم
من که از کشته شدن هم دلم آرام نیافت
جای آن است که منت کش قاتل باشم
من که نامی نکشیدم چمن گل نشدم
گر به مسجد روم از میکده غافل باشم
عنکبوتش به زوایا همه تار زنند
خانقاهی که منش مرشد کامل باشم
دین و دل آفت آزادگی آمد، عرفی
نه از این است که بی مذهب و بیدل باشم
وز دیار طرب آواره تر از دل باشم
گر گذشتم ز در کعبه نه از بی خبریست
مصلحت نیست که با طالب منزل باشم
گر به قانون معین نزیم عیب مکن
حکم عشق است که آشفته شمایل باشم
من که دارا و سکندر علف تیغ من اند
رسد آنم که در این معرکه بسمل باشم
من که از کشته شدن هم دلم آرام نیافت
جای آن است که منت کش قاتل باشم
من که نامی نکشیدم چمن گل نشدم
گر به مسجد روم از میکده غافل باشم
عنکبوتش به زوایا همه تار زنند
خانقاهی که منش مرشد کامل باشم
دین و دل آفت آزادگی آمد، عرفی
نه از این است که بی مذهب و بیدل باشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۴
خانه زاد محنتیم، آسودگی کم دیده ایم
آن چه از غیز زخم بیند، باز مرهم دیده ایم
هر که از آیینه ای بیند جمال کار خویش
ما فروغ کار در پیشانی غم دیده ایم
تا رضا در دیدهٔ ما کحل همت کرده است
طیلسان بخل را بر فرق حاتم دیده ایم
طعن بی توفیقی، ای زهاد، بر رندان بس است
چرب دستی های توفیق شما هم دیده ایم
مطلب از عشق است، برهان حکیمان کوته است
ای بسا بونصر و افلاتون که ملزم دیده ایم
دیده ام از نظم عرفی فیض اعجاز مسیح
طبع معنی زاش هم بر قلب مریم دیده ایم
آن چه از غیز زخم بیند، باز مرهم دیده ایم
هر که از آیینه ای بیند جمال کار خویش
ما فروغ کار در پیشانی غم دیده ایم
تا رضا در دیدهٔ ما کحل همت کرده است
طیلسان بخل را بر فرق حاتم دیده ایم
طعن بی توفیقی، ای زهاد، بر رندان بس است
چرب دستی های توفیق شما هم دیده ایم
مطلب از عشق است، برهان حکیمان کوته است
ای بسا بونصر و افلاتون که ملزم دیده ایم
دیده ام از نظم عرفی فیض اعجاز مسیح
طبع معنی زاش هم بر قلب مریم دیده ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۶
بردیم ز کویش، دم سردی و گذشتیم
سودیم بر آن در، رخ زردی و گذشتیم
یاران بستادند که این جلوه گه کیست
ما سرمه گرفتیم ز گردی و گذشتیم
هر گه که ره ما به یکی راه رو افتاد
دیدیم چو خود، یکی بیهده گردی و گذشتیم
چون باد صبا، روی به هر سو که نهادیم
چیدیم غبار ره مردی و گذشتیم
آن در که پای دل ما داشت به زنجیر
گفتیم به دیوانهٔ فردی و گذشتیم
هر گه که گذار من و عرفی به هم افتاد
دادیم به هم تحفهٔ دردی و گذشتیم
سودیم بر آن در، رخ زردی و گذشتیم
یاران بستادند که این جلوه گه کیست
ما سرمه گرفتیم ز گردی و گذشتیم
هر گه که ره ما به یکی راه رو افتاد
دیدیم چو خود، یکی بیهده گردی و گذشتیم
چون باد صبا، روی به هر سو که نهادیم
چیدیم غبار ره مردی و گذشتیم
آن در که پای دل ما داشت به زنجیر
گفتیم به دیوانهٔ فردی و گذشتیم
هر گه که گذار من و عرفی به هم افتاد
دادیم به هم تحفهٔ دردی و گذشتیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۷
نیشی گرفته سینهٔ خویش ریش می کنیم
تا هست فرصتم ادب خویش می کنیم
نایاب گوهریست مرادم و گر نه من
دریوزه از نوانگر و درویش می کنیم
بیهوده رفتنم ز فروماندگی به است
تا خضر نیست رهبری خویش می کنیم
دانم که نیست چاره و هر دم ز اضطراب
آزار عقل مصلحت اندیش می کنیم
عرفی اگر ز کاوش دل مانده ام چه باک
ناخن ز کار شد، طلب نیش می کنیم
تا هست فرصتم ادب خویش می کنیم
نایاب گوهریست مرادم و گر نه من
دریوزه از نوانگر و درویش می کنیم
بیهوده رفتنم ز فروماندگی به است
تا خضر نیست رهبری خویش می کنیم
دانم که نیست چاره و هر دم ز اضطراب
آزار عقل مصلحت اندیش می کنیم
عرفی اگر ز کاوش دل مانده ام چه باک
ناخن ز کار شد، طلب نیش می کنیم