عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۰
دل به آن زلف چلیپا می کشد بی اختیار
رشته مجنون به سودامی کشد بی اختیار
آب چون شد دل، غم دوری خیال باطل است
مهر شبنم را به بالامی کشد بی اختیار
اختیاری نیست درکوی مغان افتادگی
زور می دامان دلها می کشد بی اختیار
برنمی دارد ز روزن مرغ زیرک چشم خود
دل به آن خورشید سیما می کشد بی اختیار
خود نمایی لازم افتاده است حسن شوخ را
باده از خم سر به مینا می کشد بی اختیار
لیلی از تمکین عبث بر خود بساطی چیده است
شوق محمل رابه صحرا می کشد بی اختیار
آه عاشق درزمان خط دو بالا می شود
دربهاران سرو بالا میکشد بی اختیار
در ته دیوار، کاه از کهرباداردخبر
عشق دلها رابه دلها می کشد بی اختیار
چشم برمنزل بود از راه صائب شوق را
دوربین را دل به عقبی می کشد بی اختیار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۱
گلعذار من برون از پرده بوی خود میار
بیقراران رابجان از آرزوی خود میار
نیست ممکن چون رسیدن درتوای جان جهان
عالم آسوده رادرجستجوی خود میار
نیست چون پروای دلجویی ترااز سرکشی
از کمند جذبه دلها رابه سوی خود میار
دردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلان
از لباس غنچه بیرون رنگ وبوی خود میار
می گدازد آه محرومان دل فولاد را
بی سبب آیینه را در پیش روی خود میار
از دو زلف خویش دست شانه راکوتاه کن
صد دل آشفته را بیرون ز موی خود میار
تا به اشک گرم بتوان دست ورویی تازه کرد
از دگر سرچشمه ای آب وضوی خود میار
دارد آتش زیر پااین رنگهای عارضی
غیر بیرنگی دگر رنگی به روی خودمیار
از ته دل گفتگوی اهل حق راگوش کن
خالی از سرچشمه حیوان سبوی خودمیار
گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند
همچو آب از بردباریهابه روی خود میار
رزق فرزندان حوالت کن به خیرالرازقین
چون کبوتر طعمه بیرون از گلوی خود میار
نیست ظرف باده پرزور هرکم ظرف را
سیل بی زنهار را صائب به جوی خود میار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۳
شد خرابات مغان از توبه ام زیر و زبر
می زند باد مخالف بحر را بر یکدگر
توبه من بازگشت عالمی راشد سبب
لشکری را گاه بیدل می کند یک بیجگر
از لب میگون او قانع به دشنامم که می
از رگ تلخی دواند ریشه دردل بیشتر
درنمی آید به چشم موشکاف از نازکی
ورنه بیش از جوهر تیغ است تاب آن کمر
خط به لعل آتشین یارشد خضر رهم
روز روشن دود می گرددبه آتش راهبر
نیست جز کاهش نصیب عاشق از سیمین بران
رنج باریک است رزق رشته از قرب گهر
بس که چرخ آهنین بازو مرا درهم فشرد
مغزمن صد پیرهن ازاستخوان شد خشک تر
رشته اشک از درازی درنمی آید به چشم
دستگاه خنده است از چشم سوزن تنگتر
شهپر زرین زنور خود چو طاوسش دهد
شمع اگر پروانه راسوزد به ظاهر بال وپر
نیستم نومید از تردستی پیر مغان
چون سبوهر چند دستم خشک شد در زیر سر
حسن رافیض نظر بازان کند صائب تمام
تا نپیوندد به شبنم گل نگردد دیده ور
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۶
بوسه ای در کار من کن زان لب همچون شکر
تا به چشم شاه شیرین باشی ای صوفی پسر
پوست برتن ناتوانان را گرانی می کند
بهله راکوتاه کن دست تعدی زان کمر
کاملان را ابجد بیرحمیی درکار نیست
صید عاشق کن، مرو درخون چندین جانور
طره دستار خوبان کار شاهین می کند
نیست حاجت دلربایان رابه شاهین دگر
دوستان رااز نظر انداختن انصاف نیست
ترک می باید که دشمن رانیارد درنظر
چون غبارآلودبرگردی زصحرای شکار
آب گرددهرکه اندازد به رخسارت نظر
گرچه ازموی میان اودلی دارم دونیم
دارم ازتیغش هلال عید قربان درنظر
گربه این تمکین گذاری پای برچشم رکاب
خانه زین راتزلزل می کند زیروزبر
بر ضعیفان ظلم کردن می کند دل راسیاه
باز کن یک لحظه آن شمشیر کج رااز کمر
می رباید حلقه های دیده عشاق را
چون سنان هر جا شود با قد رعناجلوه گر
بوی خون بیدار سازد فتنه خوابیده را
چشم او از باده شد درخون عاشق گرمتر
از خرامی می کند زیروزبر آفاق را
از نگاهی لشکری را می زند بریکدگر
گربه ظاهر سربه پیش افکنده است از شرم حسن
تیغها دارد ز پرکاری نهان زیر سپر
رو به هر جانب که آرد، دلفتد بر روی دل
هر طرف تازد،به جان گرد خیزد الحذر
گر درین میخانه می خواهی شراب بی خمار
نیست غیر از خون عاشق باده بی دردسر
نیست ممکن ترک من برفارسی دندان نهد
گر ز قند فارسی سازم جهان راپرشکر
رحم کن ای سنگدل بر صائب شیرین سخن
ورنه خواهد شکوه کردن پیش شاه دادگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۸
حسن از چشم نظربازان شود شاداب تر
چهره گل راکند شبنم به آب وتاب تر
بر چراغ صبح می لرزد دل پروانه بیش
حسن دل را کرد در دوران خط بیتاب تر
هر قدر در موج سنبل چشمه طوفان می کند
نیست از چشم تر عاشق پریشان خواب تر
گر چه بود از زلف او حال پریشانی مرا
شد رگ جانم ازان موی کمر پرتاب تر
پا ز چشم خویش کن در کوچه باغ زلف یار
کاین ره خوابیده ازمخمل بود خوش خواب تر
هیچ روزن گرچه خالی ازفروغ ماه نیست
خانه های بی دروبام است خوش مهتاب تر
ساغرناکامی ازخود آب برمی آورد
می شود تبخال ازلب تشنگی سیراب تر
می تراودرازهای سربه مهر ازسینه زود
گوهر غلطان صدف را می کندبیتاب تر
گرچه از عنقا اثر درعالم ایجاد نیست
گوهر انصاف از عنقا بودنایاب تر
یکقلم اسباب دنیا پرده بیگانگی است
آشناتر باخداهرکس که بی اسباب تر
طاعت صدساله را برطاق نسیان نه، که نیست
پیش رحمت ازتهیدستی متاعی باب تر
نیست کارمهردلهارامنورساختن
روی جانان است ازخورشیدعالمتاب تر
رشته امیدراطی کن که درایام ما
بحرجودازچشمه سوزن بود بی آب تر
شدازخط صائب صفای آن لب لعلی زیاد
گوهر از گرد یتیمی می شود شاداب تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۰
از دم تیغ است آن موی کمر خونریزتر
هست از مژگان میان آن پسر خونریزتر
گر چه شور و شر بود کم فتنه خوابیده را
خواب او صد پرده باشد ازنظر خونریزتر
کشت از دزدیده دیدنها نگاهش عالمی
تیغ خوبان است در زیر سپر خونریزتر
رخنه در دلها نه تنها می کند مژگان تو
کز تو هرمویی بود از نیشتر خونریزتر
چون دهم آب از تماشای تو چشم تر،که هست
چین ابروی تو از موج خطر خونریزتر
می گشایم چون نظر بر عارض گلرنگ او
می شودهر مویم از مژگان تر خونریزتر
در خود آرایی مکن اوقات چون طاوس صرف
کزدم تیغ است حسن بال وپر خونریزتر
سفله چون شدمست، دربیداد طوفان می کند
می شود از آب، تیغ بدگهر خونریزتر
گر چه از زنگار می گرددبرش کم تیغ را
شد ز خط مژگان آن شیرین پسر خونریزتر
از کجی هر چند آرد تیر راآتش برون
خلق کج از تیغ گردد در سفرخونریزتر
صائب از هم پیشگان از تیغ افزون کن حذر
کزدم تیغ است رشک هم گهر خونریزتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰۴
دل ز خط بر عارض جانانه لرزد بیشتر
بر چراغ صبحدم پروانه لرزد بیشتر
چون ز می گردد غزال چشم جانان شیر گیر
از نیستان پنجه مستانه لرزد بیشتر
دل زشوق آن لب میگون درون سینه ام
در کف مخمور از پیمانه لرزد بیشتر
در حریم سینه عاشق ندارد دل قرار
در صدف این گوهر یکدانه لرزد بیشتر
عاشق گستاخ سازد مضطرب معشوق را
شمع در زیر پر پروانه لرزد بیشتر
چون شمارم در قناعت خویش را ثابت قدم؟
من که از خرمن دلم بر دانه لرزد بیشتر
بیقراری اشک رادر دیده بیش از دل بود
از صراحی باده در پیمانه لرزد بیشتر
اشگ مظلومان بود سیلاب بنیاد ستم
خانه ظالم ز صاحبخانه لرزد بیشتر
نخل بارآور خطر دارد ز سنگ کودکان
درمیان عاقلان دیوانه لرزد بیشتر
می کشد ناموس عالم هر که عاقل می شود
ازخطای جاهلان فرزانه لرزد بیشتر
گرچه لرزد پنجه خورشید در گیسوی شب
درگشادزلف دستشانه لرزد بیشتر
شمع راهر چند صائب می کند بی دست وپا
ازنسیم صبحدم پروانه لرزد بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۲
جانب اغیار داردآن جفا جو بیشتر
باگرانجانان بود میل ترازو بیشتر
دزد رادر پرده شب می شود جرأت زیاد
می برد دردور خط دل خال هندو بیشتر
می دواند ریشه دردل جوهر تیغ عتاب
عشق راباشد نظر بر چین ابرو بیشتر
بیشتر سنگین دلان بال وپریکدیگرند
می کند درقاف پرواز آن پریرو بیشتر
چشمه ها سیلاب گردد چون به هم پیوسته شد
وحشت مجنون ما گردید از آهو بیشتر
زنگ غفلت فرش باشددردل آسودگان
سبز گردد آبهای مرده درجو بیشتر
با سخن صاحب سخن را التیام دیگرست
دل ز صائب می برد چشم سخنگو بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۳
می شود مغلوب، خصم از بردباری بیشتر
تیغ لنگر دار دارد زخم کاری بیشتر
هرکه راچون شانه دردل زخم کاری بیشتر
می کند زلف سخن راشانه کاری بیشتر
بر کم وبیش محبت بیقراری شاهدست
هر قدر افزون محبت، بیقراری بیشتر
هر قدر پیغام نومیدی ز معشوقان رسد
عاشقان رامی شود امیدواری بیشتر
دورتر شد راه ما از سعی بی هنجار ما
کودکان رامانده سازد نی سواری بیشتر
هرکه امیدش به عصیان کمتر از طاعت بود
می برد روز قیامت شرمساری بیشتر
گر چه می گردد ز آتش پخته هر خامی که هست
خامتر هرکس که دارد جزو ناری بیشتر
دانه بهتر درزمین نرم بالامی کشد
سرفرازی بیشتر چون خاکساری بیشتر
د ربلندی گرمی خورشید می گردد زیاد
حسن، عالمسوز گردد در سواری بیشتر
زلف از سر در هوایی هر نفس در عالمی است
می نماید حسن راخط پرده داری بیشتر
فیض ریزش دارد ارباب کرم راتر دماغ
خنده برق است درابر بهاری بیشتر
می شود چون ماه کنعان عاقبت مالک رقاب
از عزیزان می کشد هر کس که خواری بیشتر
می کند خواب فراغت در شبستان لحد
هر که اینجا می کند شب زنده داری بیشتر
از دلیل پوچ دایم فلسفی د رزحمت است
کودکان رامانده سازد نی سواری بیشتر
می شود صائب دعا در دامن شب مستجاب
وقت خط هست ازبتان امیدواری بیشتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۹
یاسمینش لاله گون از تاب نظر
از تماشایش بود خون رزق ارباب نظر
تا نپوشد جوشن داودی از خط روی او
از لطافت نیست ممکن آورد تاب نظر
هست در هر نقطه پنهان معنی پیچیده ای
ورنه زلف و خط نگردد دام ارباب نظر
می توان کردن به چشمش نسبت چشم غزال
شوخی مژگان اگر دارد رگ خواب نظر
بر سراپایش مبین گستاخ کان موی میان
می شود چون موی آتش دیده ازتاب نظر
گرد بر می آرد رنگین لباسان چشم شور
داد شبنم دفتر گل را به سیلاب نظر
گر زابرو تیغ بارد همچو مژگان بر سرش
بر ندارد چشم، صاحبدل ز محراب نظر
صبح رخساری کز اوشد دیده ام انجم فشان
آفتابی می شود رنگش ز مهتاب نظر
نسبت بیداری و خواب گران من بود
چون شرار و سنگ درمیزان ارباب نظر
آن که بست از هر دو عالم چشم حیران مرا
کاش می آورد روی نازکش تاب نظر
می شود صائب ز چشمش جویهای خون روان
این غزل را هر که می گوید ز اصحاب نظر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۲
نیست رخساری زخال وخط نگارین اینقدر
نیست در دشت ختن آهوی مشکین اینقدر
میدهد نظارگری راغوطه در خون دیدنش
کس ندارد یاد هرگز چهره رنگین اینقدر
رخنه در دل عاشقان را از شکر خندش نماند
شهد شیرین است اما نیست شیرین اینقدر
خنده کبک است در گوشش نوای عاشقان
نیست کوه قاف را سامان تمکین اینقدر
تشنه تقریب باشد موجه آغوش ها
هر طرف مایل مشو درخانه زین اینقدر
حسن را مشاطه ای چون صافی آیینه نیست
ازدل ما حسن خوبان گشت خودبین اینقدر
از نگاه آشنا شد بوالهوس صاحب جگر
شد ز شکر خند گل، گستاخ گلچین اینقدر
بوسه ای از لعل سیرابش نصیب مانشد
آب درگوهر نمی باشد به تمکین اینقدر
دل زچشم شوخ او درعرض مطلب شددلیر
لطف ساقی ساخت مستان را شلایین اینقدر
عقل و هوش ودین وایمان درتماشای تو باخت
غافل ازصائب مشو ای آفت دین اینقدر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۵
از عزیزان با تو ما را هست پیوند دگر
جای یوسف را نگیرد هیچ فرزند دگر
خار دیوار تو از مژگان بود گیرنده تر
هر سرمو از تو چون زلف است دلبند دگر
از گرفتاران، سر بندی است هرکس را جدا
هست ما را با تو از هر بند پیوند دگر
می رسیدش ،بنده شایسته گر می کرد ناز
جز تو گر می بود در عالم خداوند دگر
شور من چون بلبلان از نوشخند غنچه نیست
تلخ دارد زندگی بر من شکرخند دگر
خوبه وحدت کرده مستغنی است از همصحبتان
نیست نخل خوش ثمر محتاج پیوند دگر
شد ز سنگ کودکان روشن که باغ دهر را
نیست چون دیوانگان نخل برومند دگر
گرچه هرکس راست پیوندی به آن نخل امید
قطع پیوند از دو عالم هست پیوند دگر
چون نباشد خواب من شیرین در آغوش لحد؟
من که نشکستم به دل جز آرزو قند دگر
کی به فکر صائب بی آرزو خواهد فتاد؟
آن که در هر گوشه دارد آرزومند دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۷
ای ز رویت هرنگاهی راگلستان دگر
دردل هر ذره ای خورشید تابان دگر
وای برمن کز غرور حسن هر چین می شود
گوشه ابروی او راطاق نسیان دگر
بیقراری هرکه راپیچد بهم چون گردباد
می کند هرلحظه جولان دربیابان دگر
لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل
نقل کردن باشداز زندان به زندان دگر
صبر بر زخم زبانها کن که هر زخم زبان
کعبه دل را بود خار مغیلان دگر
ازجگر خوردن نمی دارند سیری، گرشود
اشک ریزان ترا هرقطره دندان دگر
عالمی چون سیر چشمی نیست درملک وجود
هست هر موری درین وادی سلیمان دگر
از سر خوان فلک برخیز کاین باریک بین
می شمارد لب گزیدن را لب نان دگر
نیست دربیداری من صرفه ای، صائب که هست
نسخه تعبیر من خواب پریشان دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۲
سبزه خط می دمد از لعل جانان غم مخور
می شود سیراب خضر از آب حیوان غم مخور
بر سر انصاف خواهد آمد آن چشم سیاه
می شود آن غمزه کافر مسلمان غم مخور
حسن بی پروا به فکر عاشقان خواهد فتاد
می شود عالم ز عدل خط گلستان غم مخور
از نزول کاروان خط به منزلگاه حسن
دل برون می آید از چاه زنخدان غم مخور
خط مشکین می کند کوتاه دست زلف را
می رسد غمهای بی پایان به پایان غم مخور
آتش بی زینهار حسن در دوران خط
بر دل بیتاب خواهد شد گلستان غم مخور
خط حمایت می کند دل را ز دست انداز زلف
مصر اعظم می شود این ملک ویران غم مخور
صبح امیدی که پنهان است دردلهای شب
می شود طالع ازان چاک گریبان غم مخور
بوی پیراهن نخواهد ماند در زندان مصر
خواهد افتادن به فکر پیرکنعان غم مخور
دیده لب تشنه از رخسار شبنم خیز او
غوطه خواهد خورد در دریای احسان غم مخور
ازره گفتار، این موربه خاک افتاده را
می دهد مسندزدست خود سلیمان غم مخور
گرد خواری پیش خیز شهسوارعزت است
زینهار ای ماه مصر از چاه و زندان غم مخور
چون فتد دامان ساحل کشتی مارا به دست
خاک خواهد زد به چشم شور طوفان غم مخور
چون خط شبرنگ، صائب ازلب سیراب او
غوطه ها خواهی زدن درآب حیوان غم مخور
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۳
می شود از درد و داغ عشق دلها دیده ور
دربهاران می شود از لاله صحرا دیده ور
نیست غیر ازداغ درمانی دل افسرده را
کز شرار شوخ گردد سنگ خارا دیده ور
آنچنان کز دیدن خورشید آب آید به چشم
از تماشای تو می گردد تماشا دیده ور
از نظر بازان کمال حسن افزون می شود
کز حباب شوخ گردد روی دریا دیده ور
همچو نرگس بسته چشم آید برون فردا ز خاک
هر که از غفلت نگردیده است اینجا دیده ور
دیده روشن نمی ماند چو سوزن بر زمین
سربرآرد از گریبان مسیحا دیده ور
داشتم امید آزادی ز خط، غافل که حسن
گردد از هر حلقه ای درصید دلها دیده ور
می کند اهل بصیرت راهرو راسوز عشق
در ره تفسیده می گردد کف پادیده ور
دیده امیدواران خانه روشن می کند
تازیوسف گشت یعقوب وزلیخا دیده ور
نور بینش بود درصحرای امکان توتیا
ذره ها را کرد مهر عالم آرا دیده ور
دیده شب زنده داران را ز ظلمت باک نیست
روز روشن شمع خاموش است وشبها دیده ور
نیست در آهن دلان اکسیر صحبت رااثر
سوزن ناقص نشداز قرب عیسی دیده ور
از جواهر سرمه خال تو اکنون روشن است
پیش ازین گربود دلها از سویدادیده ور
وقت آن گل پیرهن خوش کز نسیم مرحمت
کرد در پیرانه سر یعقوب ما را دیده ور
دور بینان پیش پای خویش نتوانند دید
نیست مرد آخرت در کار دنیا دیده ور
آنچنان کز روزن وجام روشن خانه ها
می شود صائب به قدر داغ، دلها دیده ور
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۵
رخ گلرنگش از مژگان خونخوارست گیراتر
گل بی خار این گلزارازخارست گیراتر
زمستی گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را
زخون ناحق آن روی چو گلنارست گیراتر
نباشد دانه را هرچند همچون دام گیرایی
ز زلف پرشکن آن خال طرارست گیراتر
اگرچه می نماید خویش رابیماردر ظاهر
ز خواب صبحدم آن چشم عیارست گیراتر
خلاصی نیست هردل را که افتد درکمنداو
زقلاب آن سرزلف سیه کارست گیراتر
نباشد کبک را هرچند چون شهباز گیرایی
زشاهین جلوه آن کبک رفتارست گیراتر
یکی صد می شود در پرده شب دزدراجرائت
به دور خط مشکین ،خال طرارست گیراتر
به جرأت دررخ نورانی مه طلعتان منگر
که این نورجهان افروز ازنارست گیراتر
به آسانی زجسم عنصری جان چون برون آید؟
که از قید فرنگ این چار دیوارست گیراتر
به دام زلف حاجت نیست صیاد مراصائب
زدام آن حلقه های چشم پرکارست گیراتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴۹
زمهرخامشی شد خرده رازم پریشانتر
که زخم صبح گشت ازبخیه انجم نمایانتر
نه از گل نکهتی بردم نه زخمی خوردم ازخاری
نسیمی زین چمن نگذشت ازمن دامن افشانتر
درآغوش گلم ازغنچه خسبان برون در
ندارداین گلستان شبنم ازمن پاکدامانتر
به ذوقی سینه پیش تیر دلدوزش هدف سازم
که گردد غنچه پیکانش از سوفار خندانتر
نشد سنگ ملامت از دویدن مانع مجنون
که در کهسارها سیلال می باشد شتابانتر
مبین گستاخ در رخسار شرم آلوده خوبان
که باشد درنیام این تیغ بی زنهار عریانتر
به گرمی گرچه اخگر به کباب تازه می چسبد
به دل می چسبد آن لبهای چون یاقوت چسبانتر
اگربیند غزال آن گوشه چشمی که من دیدم
شود ازدیده قربانیان صدپرده حیرانتر
تمنا در دل مرغ قفس بسیار می باشد
نسازد تنگدستی آرزوراتنگ میدانتر
ثمر را می کند پیوند درچشم جهان شیرین
سرمنصوراز دار فنا گرددبه سامانتر
زگنج اندوختن گفتم شود طول امل ساکن
ندانستم که در گوهر شود این رشته پیچانتر
شد ازموی سفید آسودگی از رشته جانم
که وقت صبحدم شمع از دل شبهاست لرزانتر
بغیراز سنگ ،دندان طمع را نیست درمانی
که گردد اره از چوب ملایم تیز دندانتر
چنان کز برگ گل گردید رسوابوی گل صائب
زمهر خامشی راز نهانم گشت عریانتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۶
ندارد خاطر آگاه جز غفلت غم دیگر
بغیر از فوت وقت اینجا نباشد ماتم دیگر
غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟
نمی باشد بغیر ازبیغمی اینجا غم دیگر
به خون خوردن توان مسدود کردن رخنه دل را
که این زخم نمایان رانباشد مرهم دیگر
اگر از خود به تنگی، دست دردامان ساقی زن
که اندازد به هر ساغر ترا درعالم دیگر
مشو ای کعبه رو زنهار از لب تشنگان غافل
که گردد جاری از هر نقش پایت زمزم دیگر
درآن گلشن که بلبل اشک نتواند فرو خوردن
عجب دارم که جوشد خون گل باشبنم دیگر
به آن بلبل سپارد خرده های راز خود راگل
که غیر زیر بال خود ندارد محرم دیگر
به حسن خلق بر دلها توان فرمانروا گشتن
بجز کوچکدلی اینجا نباشد خاتم دیگر
دل آگاه بر صبح نخستین می برد غیرت
که دارد در بساط عمر امید دم دیگر
دلی پیش خیال یار خالی می کنم صائب
ندارد کوهکن جز نقش شیرین همدم دیگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۷
جز آن لبهای میگون دل راچاره دیگر
نمی چسبد کباب من به آتشپاره دیگر
به تسلیم از محیط بیکران جان می توان بردن
بجز بیچارگی عاشق ندارد چاره دیگر
به یک دیدن سرآمد عمر من چون چشم قربانی
خوشا چشمی که دارد فرصت نظاره دیگر
اگر از اهل قرآن نیستی باری خمش منشین
که دندان بهر ذکر حق بود سی پاره دیگر
مراازوادی سر گشتگی دل چون برون آرد؟
چسان رهبر شود آواره را آواره دیگر
ربودن همچو موران دانه تاچند از دهان هم؟
چه جویی روزی خودراز روزی خواره دیگر؟
مباش از بیکسی غمگین چون گوهر یتیم افتد
کند آماده بحر ازهر صدف گهواره دیگر
زخامی بر نمی آرد مرا دوزخ، مگر صائب
دهم هر پاره دل را به آتشپاره دیگر
چنان ازداغ روشن شد دل صد پاره ام صائب
که از هر پاره دارم درنظر مه پاره دیگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶۲
بر دل تازه خیالان مخور از زخم زبان
از ره نوسفران خار به مژگان بردار
چشمه خون ز دل سنگ گشودن سهل است
نامه درد مرا مهر ز عنوان بردار
شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند
ای سکندر طمع از چشمه حیوان بردار
از شکرخنده ات ای صبح، حلاوت رفته است
نسخه ای تازه ازان چاک گریبان بردار
از صدف تا کف خود بحر گشوده است ،ای ابر
تخم اشگی بفشان، گوهر غلطان بردار
حسن اهلیت و صورت نشود باهم جمع
نظر از صورت بی معنی خوبان بردار
صائب از سورمه توفیق نظر روشن کن
بعد ازان کام دل از سیر صفاهان بردار
نسخه کفر از آن زلف پریشان بردار
چون به این حلقه درآیی دل از ایمان بردار
از جگرسوختگان خشک گذشتن ستم است
توشه آبله ای بهر مغیلان بردار
سوزن لنگر عزم سفر عیسی شد
خس و خاشاک تمنا زره جان بردار