عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۱
ای صبا برگی ازان گلشن بی خار بیار
حرف رنگینی ازان لعل گهر بار بیار
به بهاران بر سان قصه بی برگی من
برگ سبزی پی آرایش دستار بیار
به کف خاکی ازان راهگذر خرسندم
توتیایی پی این دیده خونبار بیار
هر چه می گویی ازان لعل شکر بار بگو
هرچه می آوری از مژده دیدار بیار
هر چه از دوست رسد روشنی چشم من است
گل اگر لایق من نیست خس وخار بیار
وعده آمدنی، گر همه باشد به دروغ
به من ساده دل از یار جفا کار بیار
خبری داری اگر از دهن یار،بگو
حرف سربسته ای از عالم اسرار بیار
چند زنجیر کند پاره دل بیتابم ؟
تار پیچانی ازان طره طرار بیار
خون چشمم ز گرستن به سفیدی زده است
بوی پیراهن یوسف به من زار بیار
حرف آن طره طرار در افکن به میان
موکشان راز مرا بر سر بازار بیار
طوطی از صحبت آیینه سخنساز شود
روی بنما و مرا بر سر گفتار بیار
دل بپرداز ز هر نقش که در عالم هست
بعد ازان آینه پیش نظر یار بیار
بی گل روی تو ذرات جهان درخوابند
رخ برافروز وجهان رابه سر کار بیار
نیست بر همنفسان زندگی من روشن
روی چون آینه پیش من بیمار بیار
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
کای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
حرف رنگینی ازان لعل گهر بار بیار
به بهاران بر سان قصه بی برگی من
برگ سبزی پی آرایش دستار بیار
به کف خاکی ازان راهگذر خرسندم
توتیایی پی این دیده خونبار بیار
هر چه می گویی ازان لعل شکر بار بگو
هرچه می آوری از مژده دیدار بیار
هر چه از دوست رسد روشنی چشم من است
گل اگر لایق من نیست خس وخار بیار
وعده آمدنی، گر همه باشد به دروغ
به من ساده دل از یار جفا کار بیار
خبری داری اگر از دهن یار،بگو
حرف سربسته ای از عالم اسرار بیار
چند زنجیر کند پاره دل بیتابم ؟
تار پیچانی ازان طره طرار بیار
خون چشمم ز گرستن به سفیدی زده است
بوی پیراهن یوسف به من زار بیار
حرف آن طره طرار در افکن به میان
موکشان راز مرا بر سر بازار بیار
طوطی از صحبت آیینه سخنساز شود
روی بنما و مرا بر سر گفتار بیار
دل بپرداز ز هر نقش که در عالم هست
بعد ازان آینه پیش نظر یار بیار
بی گل روی تو ذرات جهان درخوابند
رخ برافروز وجهان رابه سر کار بیار
نیست بر همنفسان زندگی من روشن
روی چون آینه پیش من بیمار بیار
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
کای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۳
این نه هاله است نمایان شده از دور قمر
پیش رخسار منیر تو مه افکنده سپر
دل به مضمون خط پشت لب او نرسید
آه کاین حاشیه از متن بود مشکلتر
بهر صید دل عشاق، که چشمش مرساد
گشت هر حلقه ای از خط تو گلدام دگر
بود چون زلف پریشان دل صدپاره من
گشت شیرازه اوراق دل آن موی کمر
نه چنان ریشه دوانده است مرا دردل وچشم
که رود سرو خرامان تو از مد نظر
در وطن دل چه خیال است گشاید صائب؟
در صدف چشم محال است کند باز گهر
پیش رخسار منیر تو مه افکنده سپر
دل به مضمون خط پشت لب او نرسید
آه کاین حاشیه از متن بود مشکلتر
بهر صید دل عشاق، که چشمش مرساد
گشت هر حلقه ای از خط تو گلدام دگر
بود چون زلف پریشان دل صدپاره من
گشت شیرازه اوراق دل آن موی کمر
نه چنان ریشه دوانده است مرا دردل وچشم
که رود سرو خرامان تو از مد نظر
در وطن دل چه خیال است گشاید صائب؟
در صدف چشم محال است کند باز گهر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷۵
ای دهان تو و گفتار ز هم شیرین تر
لب لعل تو و رخسار ز هم رنگین تر
درمیان لب لعل و سخنت حیرانم
که ازین هردو کدام است زهم رنگین تر
گر چه در شرم و حیا چهره مریم مثل است
هست رخسار تو صد پرده ازو شرمین تر
قاف هر چند گرانسنگ و گران تمکین است
کوه تمکین تو صد پله بود سنگین تر
چه گشایش طمع از باغ و بهاری دارم
که جبین گلش از غنچه بود پر چین تر
برندارد نظر از بال وپر خود طاوس
هرکه آراسته تر از همه کس خودبین تر
دولت هرکه درین دایره بیدار ترست
خواب او هست به میزان نظر سنگین تر
کبر مفروش به مردم که به میزان نظر
زود گردد سبک آن کس که بود سنگین تر
ازجهان تلخی بسیار کشیدم صائب
که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر
لب لعل تو و رخسار ز هم رنگین تر
درمیان لب لعل و سخنت حیرانم
که ازین هردو کدام است زهم رنگین تر
گر چه در شرم و حیا چهره مریم مثل است
هست رخسار تو صد پرده ازو شرمین تر
قاف هر چند گرانسنگ و گران تمکین است
کوه تمکین تو صد پله بود سنگین تر
چه گشایش طمع از باغ و بهاری دارم
که جبین گلش از غنچه بود پر چین تر
برندارد نظر از بال وپر خود طاوس
هرکه آراسته تر از همه کس خودبین تر
دولت هرکه درین دایره بیدار ترست
خواب او هست به میزان نظر سنگین تر
کبر مفروش به مردم که به میزان نظر
زود گردد سبک آن کس که بود سنگین تر
ازجهان تلخی بسیار کشیدم صائب
که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۲
ترا لبی است ز چشم ستاره خندان تر
مرا دلی ز دهان تو تنگ میدان تر
دلی است در بر من زین جهان پر وحشت
ز چشم شوخ تو از مردمان گریزان تر
حذر ز خیرگی من مکن که دیده ی من
ز چشم آینه صد پرده است حیران تر
اگرچه در کمر یار حلقه کردم دست
همان ز زلف بود خاطرم پریشان تر
برآن عذار جهانسوز، قطره عرق است
ستاره ای که بود ز آفتاب رخشان تر
اگر چه سینه آیینه از غرض پاک است
ز دیده تر من نیست پاکدامن تر
شد از سفیدی مو بیش بیقراری دل
که می شود به دم صبح شمع لرزان تر
صلاح خالص ازان کن طلب که طاعت را
کند ز دیده خلق از گناه پنهان تر
ز سوز عشق رگ جان به تن مرا صائب
ز مو برآتش سوزنده است پیچان تر
مرا دلی ز دهان تو تنگ میدان تر
دلی است در بر من زین جهان پر وحشت
ز چشم شوخ تو از مردمان گریزان تر
حذر ز خیرگی من مکن که دیده ی من
ز چشم آینه صد پرده است حیران تر
اگرچه در کمر یار حلقه کردم دست
همان ز زلف بود خاطرم پریشان تر
برآن عذار جهانسوز، قطره عرق است
ستاره ای که بود ز آفتاب رخشان تر
اگر چه سینه آیینه از غرض پاک است
ز دیده تر من نیست پاکدامن تر
شد از سفیدی مو بیش بیقراری دل
که می شود به دم صبح شمع لرزان تر
صلاح خالص ازان کن طلب که طاعت را
کند ز دیده خلق از گناه پنهان تر
ز سوز عشق رگ جان به تن مرا صائب
ز مو برآتش سوزنده است پیچان تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۳
اگر چه چهره بود بی نقاب روشنتر
شود عذار بتان از حجاب روشنتر
ز لفظ، معنی نازک برهنه تر گردد
رخ لطیف تو شد از نقاب روشنتر
بجز عرق که کند گل زروی یار، که دید
ستاره ای که بود ز آفتاب روشنتر؟
صفای روی تو از خط سبز افزون شد
که در بهار بود ماهتاب روشنتر
سیاه گشت ز پیری روان روشن من
اگر چه فصل خزان است آب روشنتر
ز گریه گفتم گردد دلم خنک، غافل
که گردد آتش از اشک کباب روشنتر
شود فزون ز نگین خانه آب و رنگ گهر
که در پیاله نماید شراب روشنتر
شود عذار بتان از حجاب روشنتر
ز لفظ، معنی نازک برهنه تر گردد
رخ لطیف تو شد از نقاب روشنتر
بجز عرق که کند گل زروی یار، که دید
ستاره ای که بود ز آفتاب روشنتر؟
صفای روی تو از خط سبز افزون شد
که در بهار بود ماهتاب روشنتر
سیاه گشت ز پیری روان روشن من
اگر چه فصل خزان است آب روشنتر
ز گریه گفتم گردد دلم خنک، غافل
که گردد آتش از اشک کباب روشنتر
شود فزون ز نگین خانه آب و رنگ گهر
که در پیاله نماید شراب روشنتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹۶
ترا به هرگذری هست بیقراردگر
مرابجز تو درین شهر نیست یار دگر
ترا اگر غم من نیست غم مباد ترا
که جز غم تو مرا نیست غمگسار دگر
بگیر خرده جان مرا و خرده مگیر
که در بساط ندارم جز این نثار دگر
به کوچه باغ بهشتم زکوی او مبرید
که وا نمی شودم دل ز رهگذار دگر
ز آستان تو چون نا امید برگردم؟
که هست هر سرمویم امیدواردگر
بغیر عشق که از کاربرده دست ودلم
نمی رود دل و دستم به هیچ کاردگر
مراازان گل بی خار، خارخاری بود
زیاده شدزخط سبز خار خاردگر
ز طوق فاخته درخاک دامها دارد
ز شوق صید توهر سروجویبار دگر
غبار خط نشدامسال هم عیان ز رخش
افتاد مشق جنونم به نوبهار دگر
گرفته ام زجهان گوشه ای که دل می خواست
چه دام پهن کنم از پی شکاردگر
مرا بس است سویدای خال اوصائب
که مهرکوچک شه راست اعتبار دگر
مرابجز تو درین شهر نیست یار دگر
ترا اگر غم من نیست غم مباد ترا
که جز غم تو مرا نیست غمگسار دگر
بگیر خرده جان مرا و خرده مگیر
که در بساط ندارم جز این نثار دگر
به کوچه باغ بهشتم زکوی او مبرید
که وا نمی شودم دل ز رهگذار دگر
ز آستان تو چون نا امید برگردم؟
که هست هر سرمویم امیدواردگر
بغیر عشق که از کاربرده دست ودلم
نمی رود دل و دستم به هیچ کاردگر
مراازان گل بی خار، خارخاری بود
زیاده شدزخط سبز خار خاردگر
ز طوق فاخته درخاک دامها دارد
ز شوق صید توهر سروجویبار دگر
غبار خط نشدامسال هم عیان ز رخش
افتاد مشق جنونم به نوبهار دگر
گرفته ام زجهان گوشه ای که دل می خواست
چه دام پهن کنم از پی شکاردگر
مرا بس است سویدای خال اوصائب
که مهرکوچک شه راست اعتبار دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۰
مکن دلیر تماشای تاب موی کمر
که زیر تیغ بود کامیاب موی کمر
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
ز زلف بیش بود پیچ وتاب موی کمر
به خواب رفته غزالی است شوخی مژگان
نظر به پیچ و خم بی حساب موی کمر
گشاده اندبه امید، عالمی آغوش
فتد به دست که تا نبض خواب موی کمر
ز ابر جوهر خود برق می کند ظاهر
نمی شود کمرزر حجاب موی کمر
خراب زلف بتان می شود ز خط معمور
مباد هیچ مسلمان خراب موی کمر
یکی هزار شد آن روز بیقراری من
که شد دو زلف درازش نقاب موی کمر
به نازکی کمرمور اگر چه مشهورست
به کیش ما نبود در حساب موی کمر
فغان که جوهر شمشیر آن کمان ابرو
یکی هزار شد از پیچ و تاب موی کمر
مکن به عیب نظر از هنر که موی شکاف
کند ز مور ضعیف انتخاب موی کمر
نبسته است درین رشته جز ندامت هیچ
مرو ز راه به موج سراب موی کمر
ربوده است قرار و شکیب من صائب
خیال نازک، چون پیچ و تاب موی کمر
که زیر تیغ بود کامیاب موی کمر
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
ز زلف بیش بود پیچ وتاب موی کمر
به خواب رفته غزالی است شوخی مژگان
نظر به پیچ و خم بی حساب موی کمر
گشاده اندبه امید، عالمی آغوش
فتد به دست که تا نبض خواب موی کمر
ز ابر جوهر خود برق می کند ظاهر
نمی شود کمرزر حجاب موی کمر
خراب زلف بتان می شود ز خط معمور
مباد هیچ مسلمان خراب موی کمر
یکی هزار شد آن روز بیقراری من
که شد دو زلف درازش نقاب موی کمر
به نازکی کمرمور اگر چه مشهورست
به کیش ما نبود در حساب موی کمر
فغان که جوهر شمشیر آن کمان ابرو
یکی هزار شد از پیچ و تاب موی کمر
مکن به عیب نظر از هنر که موی شکاف
کند ز مور ضعیف انتخاب موی کمر
نبسته است درین رشته جز ندامت هیچ
مرو ز راه به موج سراب موی کمر
ربوده است قرار و شکیب من صائب
خیال نازک، چون پیچ و تاب موی کمر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۴
از بوسه ظلم بر رخ جانان روا مدار
سیلی به روی یوسف کنعان روا مدار
جان چیست تا نثار کنی در طریق عشق ؟
این گرد را به دامن جانان روا مدار
در بارگاه عشق مبر زهد خشک را
پای ملخ به بزم سلیمان روا مدار
دستی که دامن تو گرفته است بارها
زین بیشتر به چاک گریبان روا مدار
چشم مرا که ره به شبستان زلف داشت
در پیچ و تاب خواب پریشان روا مدار
در قتل من لبان می آلود خویش را
زین بیش در شکنجه دندان روا مدار
احرام طوف دامن پاک تو بسته است
خون مرابه خار مغیلان روا مدار
ای عشق، بی گناه چو یوسف دل مرا
گاهی به چاه و گاه به زندان روا مدار
بگشای چشم من چو فکندی سرم به تیغ
زین بیش ظلم برمن حیران روا مدار
واکن گره ز غنچه دل از نسیم لطف
این عقده را به ناخن و دندان روا مدار
بر عاجزان ستم نه طریق مروت است
بر دوش درد، منت درمان روا مدار
در بزم باده راه مده هوشیار را
این خار خشک را به گلستان روا مدار
از شور عشق، داغ مرا تازه روی کن
دلجویی مرا به نمکدان روا مدار
عیش جهان ز گریه من تلخ می شود
این شمع را به هیچ شبستان روا مدار
صائب ز قید عقل دل خویش را برآر
این طفل شوخ را به دبستان روا مدار
سیلی به روی یوسف کنعان روا مدار
جان چیست تا نثار کنی در طریق عشق ؟
این گرد را به دامن جانان روا مدار
در بارگاه عشق مبر زهد خشک را
پای ملخ به بزم سلیمان روا مدار
دستی که دامن تو گرفته است بارها
زین بیشتر به چاک گریبان روا مدار
چشم مرا که ره به شبستان زلف داشت
در پیچ و تاب خواب پریشان روا مدار
در قتل من لبان می آلود خویش را
زین بیش در شکنجه دندان روا مدار
احرام طوف دامن پاک تو بسته است
خون مرابه خار مغیلان روا مدار
ای عشق، بی گناه چو یوسف دل مرا
گاهی به چاه و گاه به زندان روا مدار
بگشای چشم من چو فکندی سرم به تیغ
زین بیش ظلم برمن حیران روا مدار
واکن گره ز غنچه دل از نسیم لطف
این عقده را به ناخن و دندان روا مدار
بر عاجزان ستم نه طریق مروت است
بر دوش درد، منت درمان روا مدار
در بزم باده راه مده هوشیار را
این خار خشک را به گلستان روا مدار
از شور عشق، داغ مرا تازه روی کن
دلجویی مرا به نمکدان روا مدار
عیش جهان ز گریه من تلخ می شود
این شمع را به هیچ شبستان روا مدار
صائب ز قید عقل دل خویش را برآر
این طفل شوخ را به دبستان روا مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۹
بیرون میا ز گوشه میخانه در بهار
لب بر مدار از لب پیمانه دربهار
بی موج سبزه نشأه می گل نمی کند
زندان می پرست بود خانه در بهار
تا گل شکفت شمع دگر سربرون نکرد
داغم ز تیره بختی پروانه دربهار
بی اختیار، چشم ترا هوش می برد
محتاج نیست خواب به افسانه در بهار
آغاز عاشقی است، ز قربم حذر کنید!
جهل است آشنایی دیوانه در بهار
صائب به فیض عالم بالا برابرست
یک هایهای گریه مستانه در بهار
لب بر مدار از لب پیمانه دربهار
بی موج سبزه نشأه می گل نمی کند
زندان می پرست بود خانه در بهار
تا گل شکفت شمع دگر سربرون نکرد
داغم ز تیره بختی پروانه دربهار
بی اختیار، چشم ترا هوش می برد
محتاج نیست خواب به افسانه در بهار
آغاز عاشقی است، ز قربم حذر کنید!
جهل است آشنایی دیوانه در بهار
صائب به فیض عالم بالا برابرست
یک هایهای گریه مستانه در بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۰
ای زلف و عارض تو ز هم دیده زیب تر
خطت ز خال و خال ز خط دلفریب تر
چشم بدت مباد، که حسن لطیف توست
صد پیرهن ز یوسف مصری غریب تر
هر حلقه ای ز خط تو گلدام دیگرست
ماه تو شد ز هاله خط دلفریب تر
ما دیده ایم تازه نهالان باغ را
سروی ندارداز تو چمن جامه زیب تر
موج سراب، شب نفسی راست می کند
دلهای شب ز روز منم ناشکیب تر
دلوی که خالی از چه کنعان برآورند
دربزم وصل نیست ز من بی نصیب تر
صائب اسیر حسن تو شد در زمان خط
شد در خزان ریاض تو خوش عندلیب تر
خطت ز خال و خال ز خط دلفریب تر
چشم بدت مباد، که حسن لطیف توست
صد پیرهن ز یوسف مصری غریب تر
هر حلقه ای ز خط تو گلدام دیگرست
ماه تو شد ز هاله خط دلفریب تر
ما دیده ایم تازه نهالان باغ را
سروی ندارداز تو چمن جامه زیب تر
موج سراب، شب نفسی راست می کند
دلهای شب ز روز منم ناشکیب تر
دلوی که خالی از چه کنعان برآورند
دربزم وصل نیست ز من بی نصیب تر
صائب اسیر حسن تو شد در زمان خط
شد در خزان ریاض تو خوش عندلیب تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۱
ای زلفت از کمند تمنابلند تر
مژگان ز زلف و زلف ز بالا بلندتر
هر چند عمر رشته شود کوته از گره
زلف تو شد ز عقده دلها بلندتر
از سر هوای عشق به سعی سفر نرفت
این شعله شد ز دامن صحرا بلندتر
هرگز گلی به سر نزدم از ریاض وصل
پیوسته بود دست من از پا بلندتر
در تنگنای قطره بسر چون برد کسی؟
با مشربی ز گردن مینا بلندتر
هر چند نارسایی طالع فزون شود
گردد زبان عرض تمنا بلندتر
پوشیده است یوسف ما از فریب ناز
پیراهنی ز دست زلیخا بلندتر
شد دام زیر خاک ز گرد و غبار خط
زلفی که بود از شب یلدا بلندتر
تا چند خاکمال اسیران دهی، بس است
خطت شد از غبار دل ما بلندتر
صائب شکست اگر چه بود سرمه صدا
شد از شکست دل سخن ما بلندتر
مژگان ز زلف و زلف ز بالا بلندتر
هر چند عمر رشته شود کوته از گره
زلف تو شد ز عقده دلها بلندتر
از سر هوای عشق به سعی سفر نرفت
این شعله شد ز دامن صحرا بلندتر
هرگز گلی به سر نزدم از ریاض وصل
پیوسته بود دست من از پا بلندتر
در تنگنای قطره بسر چون برد کسی؟
با مشربی ز گردن مینا بلندتر
هر چند نارسایی طالع فزون شود
گردد زبان عرض تمنا بلندتر
پوشیده است یوسف ما از فریب ناز
پیراهنی ز دست زلیخا بلندتر
شد دام زیر خاک ز گرد و غبار خط
زلفی که بود از شب یلدا بلندتر
تا چند خاکمال اسیران دهی، بس است
خطت شد از غبار دل ما بلندتر
صائب شکست اگر چه بود سرمه صدا
شد از شکست دل سخن ما بلندتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۲
از خط سبز چهره شود آبدارتر
در نو بهار، صبح بود بی غبارتر
با هم خوش است لطف و عتاب پر یرخان
ممزوج شد چو باده، بود کم خمارتر
دردل خلد ز قهر فزون لطف بی محل
درچشم، گل ز خار بود ناگوارتر
در پرده بیش جلوه کند حسن شوخ چشم
در زیر ابر، ماه بود بیقرارتر
گیراست گرچه پنجه شهباز درشکار
دست نگار بسته بود دل فشارتر
باشد وصال سیمبران بوته گداز
در گوهرست رشته دمادم نزارتر
عشق از دلم نبرد برون آرزوی خام
شد از گداز، نقره من کم عیارتر
افزود اشک حسرتم از آه آتشین
تبخال را کند تب گرم آبدارتر
کردی خمش مرا به نفس راست کردنی
باآتش است آب ازین سازگارتر
در پیر هست طول امل از جوان زیاد
ازنخلهاست نخل کهن ریشه دارتر
در دیده ها عزیزتر از توتیا شود
دردولت آن کسی که شود خاکسارتر
باشد به قدر ریشه سرافرازی نهال
دولت شود ز دست دعا پایدارتر
گردون گل پیاده نماید به چشم من
امروز کیست بر سخن از من سوارتر
صائب امید من به محبت زیاده شد
چندان که بیش کرد مرا خوار و زارتر
در نو بهار، صبح بود بی غبارتر
با هم خوش است لطف و عتاب پر یرخان
ممزوج شد چو باده، بود کم خمارتر
دردل خلد ز قهر فزون لطف بی محل
درچشم، گل ز خار بود ناگوارتر
در پرده بیش جلوه کند حسن شوخ چشم
در زیر ابر، ماه بود بیقرارتر
گیراست گرچه پنجه شهباز درشکار
دست نگار بسته بود دل فشارتر
باشد وصال سیمبران بوته گداز
در گوهرست رشته دمادم نزارتر
عشق از دلم نبرد برون آرزوی خام
شد از گداز، نقره من کم عیارتر
افزود اشک حسرتم از آه آتشین
تبخال را کند تب گرم آبدارتر
کردی خمش مرا به نفس راست کردنی
باآتش است آب ازین سازگارتر
در پیر هست طول امل از جوان زیاد
ازنخلهاست نخل کهن ریشه دارتر
در دیده ها عزیزتر از توتیا شود
دردولت آن کسی که شود خاکسارتر
باشد به قدر ریشه سرافرازی نهال
دولت شود ز دست دعا پایدارتر
گردون گل پیاده نماید به چشم من
امروز کیست بر سخن از من سوارتر
صائب امید من به محبت زیاده شد
چندان که بیش کرد مرا خوار و زارتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۷
ای چشمت از غزال ختن خوش نگاه تر
از روز عاشقان شب زلفت سیاه تر
از خط سبز اگر چه شد حسن مهربان
حسن توشد ز سبزه خط دلسیاه تر
سیر غزال اگر چه مقید به راه نیست
از چشم وحشی توبود سر به راه تر
دربارگاه رحمت و دیوان عفو تو
لرزانترست هرکه بود بیگناه تر
در یوزه نگه کنی از دیده های دام
آهو ندیده ام ز تو عاشق نگاه تر
هر چند روزگار ستمکار و کینه جوست
چشم ستمگر تو بود کینه خواه تر
صائب دل شکسته من در بساط خاک
از مرغ پر شکسته بود بی پناه تر
از روز عاشقان شب زلفت سیاه تر
از خط سبز اگر چه شد حسن مهربان
حسن توشد ز سبزه خط دلسیاه تر
سیر غزال اگر چه مقید به راه نیست
از چشم وحشی توبود سر به راه تر
دربارگاه رحمت و دیوان عفو تو
لرزانترست هرکه بود بیگناه تر
در یوزه نگه کنی از دیده های دام
آهو ندیده ام ز تو عاشق نگاه تر
هر چند روزگار ستمکار و کینه جوست
چشم ستمگر تو بود کینه خواه تر
صائب دل شکسته من در بساط خاک
از مرغ پر شکسته بود بی پناه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۸
ای زلف و خط و خال تو از هم کشنده تر
مژگان ز چشم و چشم زابرو زننده تر
ابرویی از کمان قضا راست خانه تر
مژگانی از خدنگ حوادث رسنده تر
مجنون که بود قافله سالار وحشیان
هرگز نداشت ا زتو غزالی رمنده تر
مپسند ناامید مرا از شمیم خویش
ای بوی نافه تو زآهو دونده تر
در وادیی که عشق مرا جلوه می دهد
خارش بود ز پنجه شیران درنده تر
در باغ روزگار ندیده است هیچ کس
یک شاخ میوه دار ز من سر فکنده تر
صائب چرا شکایت دزدان کند کسی ؟
جایی که هست شحنه زدزدان برنده تر!
مژگان ز چشم و چشم زابرو زننده تر
ابرویی از کمان قضا راست خانه تر
مژگانی از خدنگ حوادث رسنده تر
مجنون که بود قافله سالار وحشیان
هرگز نداشت ا زتو غزالی رمنده تر
مپسند ناامید مرا از شمیم خویش
ای بوی نافه تو زآهو دونده تر
در وادیی که عشق مرا جلوه می دهد
خارش بود ز پنجه شیران درنده تر
در باغ روزگار ندیده است هیچ کس
یک شاخ میوه دار ز من سر فکنده تر
صائب چرا شکایت دزدان کند کسی ؟
جایی که هست شحنه زدزدان برنده تر!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲۹
ای زلف سرکش تو ز بالا کشید ه تر
مژگان و چشم شوخ تو از هم رمیده تر
از من مپوش چهره که فردوس تازه روی
شبنم نداشته است ز من پاک دیده تر
حیرانی جمال تو شد انجمن فروز
سیماب را ز آینه کرد آرمیده تر
عاشق چگونه در نظر آرد ترا، که هست
سر تا به پای حسن تو از هم رمیده تر
هر چند آفتاب به هر کوچه ای دوید
رسوایی من است به عالم دویده تر
عاشق کسی بود که چو بی اختیار شد
دارد عنان شرم و ادب را کشیده تر
زنهار پا ز عالم حیرت برون منه
کانجاست آسمان ز زمین آرمیده تر
زندان به روزگار شود دلنشین و ما
هر روز می شویم ز دنیا گزیده تر
شاخ از ثمر خم و بی حاصلی فزود
هر چند بیشتر قد ما شد خمیده تر
در کام مار دم زده، انگشت مارگیر
هرگز نبوده است ز من دل گزیده تر
صائب مقام دام بود خاکهای نرم
پرهیز کن ز هر که بود آرمیده تر
مژگان و چشم شوخ تو از هم رمیده تر
از من مپوش چهره که فردوس تازه روی
شبنم نداشته است ز من پاک دیده تر
حیرانی جمال تو شد انجمن فروز
سیماب را ز آینه کرد آرمیده تر
عاشق چگونه در نظر آرد ترا، که هست
سر تا به پای حسن تو از هم رمیده تر
هر چند آفتاب به هر کوچه ای دوید
رسوایی من است به عالم دویده تر
عاشق کسی بود که چو بی اختیار شد
دارد عنان شرم و ادب را کشیده تر
زنهار پا ز عالم حیرت برون منه
کانجاست آسمان ز زمین آرمیده تر
زندان به روزگار شود دلنشین و ما
هر روز می شویم ز دنیا گزیده تر
شاخ از ثمر خم و بی حاصلی فزود
هر چند بیشتر قد ما شد خمیده تر
در کام مار دم زده، انگشت مارگیر
هرگز نبوده است ز من دل گزیده تر
صائب مقام دام بود خاکهای نرم
پرهیز کن ز هر که بود آرمیده تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۰
شد ناله ام به دور خطش عاشقانه تر
بلبل به نوبهار شود خوش ترانه تر
دلسوزتر شد از خط شبرنگ عارضش
آتش ز قرب خار شود پرزبانه تر
باشد مقام عشق به قدر عروج حسن
قمری ز بلبل است بلند آشیانه تر
از تشنگی چو گوهر تبخال می شود
کشت من ستم زده سیراب دانه تر
دارد تمام سکه ناسور، داغ من
عاشق نبوده است ز من خوش خزانه تر
چندان که عشق کرد برابر مرا به خاک
گشتم به چشم خلق بلند آشیانه تر
زین پیش گرچه بود سمر گفتگوی من
سودای عشق کرد مرا خوش فسانه تر
دیوانه شو که بیشتر افتد به قعر چاه
هر کس به راه عشق رود عاقلانه تر
زنجیر زلف چاره دلهای سرکش است
اینجا ز موم سنگ شود نرم شانه تر
قانع به هر چه می رسد از رزق شاکرست
از طفلها، یتیم بود کم بهانه تر
از حرف راست بیش به دل می خلد چو تیر
هر کس که هست همچو کمان راست خانه تر
کوتاه دیدگی است تراپرده حجاب
ورنه زبحر قطره بودبیکرانه تر
صائب زبس گرفت مرا درمیان ملال
ازچشم روزگارشدم تنگخانه تر
بلبل به نوبهار شود خوش ترانه تر
دلسوزتر شد از خط شبرنگ عارضش
آتش ز قرب خار شود پرزبانه تر
باشد مقام عشق به قدر عروج حسن
قمری ز بلبل است بلند آشیانه تر
از تشنگی چو گوهر تبخال می شود
کشت من ستم زده سیراب دانه تر
دارد تمام سکه ناسور، داغ من
عاشق نبوده است ز من خوش خزانه تر
چندان که عشق کرد برابر مرا به خاک
گشتم به چشم خلق بلند آشیانه تر
زین پیش گرچه بود سمر گفتگوی من
سودای عشق کرد مرا خوش فسانه تر
دیوانه شو که بیشتر افتد به قعر چاه
هر کس به راه عشق رود عاقلانه تر
زنجیر زلف چاره دلهای سرکش است
اینجا ز موم سنگ شود نرم شانه تر
قانع به هر چه می رسد از رزق شاکرست
از طفلها، یتیم بود کم بهانه تر
از حرف راست بیش به دل می خلد چو تیر
هر کس که هست همچو کمان راست خانه تر
کوتاه دیدگی است تراپرده حجاب
ورنه زبحر قطره بودبیکرانه تر
صائب زبس گرفت مرا درمیان ملال
ازچشم روزگارشدم تنگخانه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۱
معشوق در برابر و مهتاب درنظر
آید دگر چگونه مرا خواب درنظر
از روی آتشین تودل آب می شود
گردد زآفتاب اگر آب درنظر
در حلقه های زلف تو هررشته رابود
چون تار سبحه صد دل بیتاب درنظر
آن را که نیست نور بصیرت نقابدار
باشد بیاض چشم ،شکرخواب درنظر
در آتشم ز حسن گلو سوزتشنگی
تیغ برهنه است مراآب درنظر
تا بوریای فقر مرا خوابگاه گشت
شد خارپشت بسترسنجاب درنظر
این بیخودی که دولت بیدارنام اوست
آید مرا چو چشم گرانخواب درنظر
ازوحشت است ماهی رم خورده مرا
هرموج ازین محیط چو قلاب درنظر
صائب دل مراست درآن زلف تابدار
ازلعل او همیشه لب آب درنظر
آید دگر چگونه مرا خواب درنظر
از روی آتشین تودل آب می شود
گردد زآفتاب اگر آب درنظر
در حلقه های زلف تو هررشته رابود
چون تار سبحه صد دل بیتاب درنظر
آن را که نیست نور بصیرت نقابدار
باشد بیاض چشم ،شکرخواب درنظر
در آتشم ز حسن گلو سوزتشنگی
تیغ برهنه است مراآب درنظر
تا بوریای فقر مرا خوابگاه گشت
شد خارپشت بسترسنجاب درنظر
این بیخودی که دولت بیدارنام اوست
آید مرا چو چشم گرانخواب درنظر
ازوحشت است ماهی رم خورده مرا
هرموج ازین محیط چو قلاب درنظر
صائب دل مراست درآن زلف تابدار
ازلعل او همیشه لب آب درنظر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۳
ای هر دل از خیال تو میخانه دگر
هر گردشی ز چشم تو پیمانه دگر
هرمرغ پرشکسته ز فکر و خیال تو
دارد بزیر بال پریخانه دگر
از چشم نیم مست تو هر گوشه گیر را
در کنج فقر گوشه میخانه دگر
از راه عقل برده برون سرو قامتت
هر فرقه رابه جلوه مستانه دگر
هر رشته ای زشمع جهان سوز عارضت
دامی کشیده در ره پروانه دگر
از اشتیاق ذکر تو در دیده ها شده است
هر تار اشگ سبحه صد دانه دگر
در بوستان ز جلوه مستانه ات شده است
هر طوق قمریی خط پیمانه دگر
هردم ز سایه طره کافر نهاد تو
در کعبه رنگ ریخته بتخانه دگر
غیر از دل شکسته معمار عقل نیست
در شهربند عشق تو ویرانه دگر
بیدار هرکه راکه درین بزم یافته است
چشمت به خواب کرده ز افسانه دگر
زلف تراست از دل صد چاک عاشقان
در هرخم و شکنج و نهان شانه دگر
در خاک و خون تپیده تیغ ترا بود
هر رخنه ای ز دل در میخانه دگر
مرغی که دانه خور شده زان خال دلفریب
چشمش نمی پرد ز پی دانه دگر
صائب مرا ز نشأه سرشار عشق او
هر داغ آتشین شده پیمانه دگر
هر گردشی ز چشم تو پیمانه دگر
هرمرغ پرشکسته ز فکر و خیال تو
دارد بزیر بال پریخانه دگر
از چشم نیم مست تو هر گوشه گیر را
در کنج فقر گوشه میخانه دگر
از راه عقل برده برون سرو قامتت
هر فرقه رابه جلوه مستانه دگر
هر رشته ای زشمع جهان سوز عارضت
دامی کشیده در ره پروانه دگر
از اشتیاق ذکر تو در دیده ها شده است
هر تار اشگ سبحه صد دانه دگر
در بوستان ز جلوه مستانه ات شده است
هر طوق قمریی خط پیمانه دگر
هردم ز سایه طره کافر نهاد تو
در کعبه رنگ ریخته بتخانه دگر
غیر از دل شکسته معمار عقل نیست
در شهربند عشق تو ویرانه دگر
بیدار هرکه راکه درین بزم یافته است
چشمت به خواب کرده ز افسانه دگر
زلف تراست از دل صد چاک عاشقان
در هرخم و شکنج و نهان شانه دگر
در خاک و خون تپیده تیغ ترا بود
هر رخنه ای ز دل در میخانه دگر
مرغی که دانه خور شده زان خال دلفریب
چشمش نمی پرد ز پی دانه دگر
صائب مرا ز نشأه سرشار عشق او
هر داغ آتشین شده پیمانه دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۴
هرچند جهانسوز بود جلوه دلدار
این شعله دو بالاشود از جامه گلنار
درجامه گلگون، کمر نازک آن شوخ
از لعل بود همچو رگ لعل نمودار
چون آب که از پرده یاقوت نماید
پیداست تن نازکش از جامه گلنار
درجامه آل آن رخسار عرقناک
در عرصه گلزار بود ساغر سرشار
مهری است که از کوه بدخشان شده طالع
در جامه لعلی رخ نورانی دلدار
درجامه گلگون ز می افروخته عارض
بااین دو سه آتش چه کند تشنه دیدار؟
خونریزتر از تیغ بود موج خرامش
جان چون به کنار آید ازین قلزم خونخوار؟
فریاد که بی پرده شد از جامه گلرنگ
خون خوردن پنهانی آن غمزه خونخوار
پوشیدن خون نیست به نیرنگ میسر
این بخیه محال است بیفتد به رخ کار
از خجلت آن چهره گل آواره شد از باغ
سهل است اگر لاله نهد پای به کهسار
افزوده شد اسباب جگرخواری صائب
زان پیکر سیمین به ته جامه گلنار
این شعله دو بالاشود از جامه گلنار
درجامه گلگون، کمر نازک آن شوخ
از لعل بود همچو رگ لعل نمودار
چون آب که از پرده یاقوت نماید
پیداست تن نازکش از جامه گلنار
درجامه آل آن رخسار عرقناک
در عرصه گلزار بود ساغر سرشار
مهری است که از کوه بدخشان شده طالع
در جامه لعلی رخ نورانی دلدار
درجامه گلگون ز می افروخته عارض
بااین دو سه آتش چه کند تشنه دیدار؟
خونریزتر از تیغ بود موج خرامش
جان چون به کنار آید ازین قلزم خونخوار؟
فریاد که بی پرده شد از جامه گلرنگ
خون خوردن پنهانی آن غمزه خونخوار
پوشیدن خون نیست به نیرنگ میسر
این بخیه محال است بیفتد به رخ کار
از خجلت آن چهره گل آواره شد از باغ
سهل است اگر لاله نهد پای به کهسار
افزوده شد اسباب جگرخواری صائب
زان پیکر سیمین به ته جامه گلنار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۸
اینطرفه که گنجایش غم می شود افزون
هرچند شود سینه من تنگ فضاتر
خون است ز رنگینی لفظم دل معنی
از باده بود شیشه من هوش رباتر
صائب چه نهان دارم ازو صورت احوال؟
کز آینه آن روی بود روی نماتر
ای صفحه رخسار تو ازگل بصفاتر
مژگان بلندت ز سر زلف رساتر
از صلح بودچاشنی جنگ تو افزون
دشنام تو از بوسه بود روح فزاتر
ازنعمت دیوار محال است شود سیر
چشمی که شد از کاسه در یوزه گداتر
از چشم هوسناکتر افتاده دل من
از برگ بود ریشه من سربه هواتر
برنسبت خود رشک برد عاشق مغرور
نزدیکی دل کرد مرا از تو جداتر
گردیدز خط حسن غریب تو یکی صد
گوهر شودازگردیتیمی به صفاتر
حسن می گلرنگ یکی صد شود ازموج
از خط لب میگون تو شد هوش رباتر
هرچند شود سینه من تنگ فضاتر
خون است ز رنگینی لفظم دل معنی
از باده بود شیشه من هوش رباتر
صائب چه نهان دارم ازو صورت احوال؟
کز آینه آن روی بود روی نماتر
ای صفحه رخسار تو ازگل بصفاتر
مژگان بلندت ز سر زلف رساتر
از صلح بودچاشنی جنگ تو افزون
دشنام تو از بوسه بود روح فزاتر
ازنعمت دیوار محال است شود سیر
چشمی که شد از کاسه در یوزه گداتر
از چشم هوسناکتر افتاده دل من
از برگ بود ریشه من سربه هواتر
برنسبت خود رشک برد عاشق مغرور
نزدیکی دل کرد مرا از تو جداتر
گردیدز خط حسن غریب تو یکی صد
گوهر شودازگردیتیمی به صفاتر
حسن می گلرنگ یکی صد شود ازموج
از خط لب میگون تو شد هوش رباتر