عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۹
از درد بود پرسش اغیار گرانتر
سربار دراینجا بود از بار گرانتر
هرچند گرانسنگ بود کوه غم عشق
غمخواربود بردل افگارگرانتر
برخاطرآزرده من پرسش رسمی
از شربت تلخ است به بیمارگرانتر
برگوهربی قیمت من جوش خریدار
از گردکسادی است به بازارگرانتر
دردیده صاحب نظران دیده بیشرم
از ساغرخالی است به خمارگرانتر
باچهره زرین، طمع زرزخسیسان
از سکه قلب است به دینار گرانتر
بندست سبکروحتراز پند به عاشق
پرهیز ز دردست به بیمار گرانتر
چون باز کنم من سرطومار شکایت ؟
جایی که خموشی است ز گفتار گرانتر
مزدی که زاندازه کار ست سبکتر
درپله میزان بود از کار گرانتر
گرددسیه ازحرف مکرردل روشن
بر آینه طوطی است ز زنگار گرانتر
نادیدن یارست گران گرچه به عاشق
با یار بود دیدن اغیار گرانتر
از موی سفید آینه ام زنگ برآورد
این صبح بمن شد زشب تار گرانتر
بر فرق سبکروح من از طشت پرآتش
صد پرده بود طره زرتار گرانتر
بر دوش سبکروحی من دست نوازش
صائب بود از لنگر کهسار گرانتر
سربار دراینجا بود از بار گرانتر
هرچند گرانسنگ بود کوه غم عشق
غمخواربود بردل افگارگرانتر
برخاطرآزرده من پرسش رسمی
از شربت تلخ است به بیمارگرانتر
برگوهربی قیمت من جوش خریدار
از گردکسادی است به بازارگرانتر
دردیده صاحب نظران دیده بیشرم
از ساغرخالی است به خمارگرانتر
باچهره زرین، طمع زرزخسیسان
از سکه قلب است به دینار گرانتر
بندست سبکروحتراز پند به عاشق
پرهیز ز دردست به بیمار گرانتر
چون باز کنم من سرطومار شکایت ؟
جایی که خموشی است ز گفتار گرانتر
مزدی که زاندازه کار ست سبکتر
درپله میزان بود از کار گرانتر
گرددسیه ازحرف مکرردل روشن
بر آینه طوطی است ز زنگار گرانتر
نادیدن یارست گران گرچه به عاشق
با یار بود دیدن اغیار گرانتر
از موی سفید آینه ام زنگ برآورد
این صبح بمن شد زشب تار گرانتر
بر فرق سبکروح من از طشت پرآتش
صد پرده بود طره زرتار گرانتر
بر دوش سبکروحی من دست نوازش
صائب بود از لنگر کهسار گرانتر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۰
ای هر ورق گل زتو آیینه دیگر
هرغنچه زاسرارتوگنجینه دیگر
بی باده گلرنگ ،بود در نظرمن
هر ابرسیاهی شب آدینه دیگر
از سینه من گرچه اثرداغ تونگذاشت
می بودمراکاش دو صد سینه دیگر
درآرزوی داغ چوخورشید تو هرروز
از صدق دهد صبح صفا سینه دیگر
برخرقه صد پاره ارباب توکل
جز رقعه حاجت نبود پینه دیگر
خورشید نمی سوخت نفس درطلب صبح
می بود گر سینه بی کینه دیگر
بیناست درین بحرحبابی که ندارد
غیراز سر زانوی خودآیینه دیگر
آن دلبربیباک چه میکردبه عاشق
می داشت اگر غیردل آیینه دیگر
درپاره دل گم شود صائب گهرمن
چون حلقه زنم بردرگنجینه دیگر؟
هرغنچه زاسرارتوگنجینه دیگر
بی باده گلرنگ ،بود در نظرمن
هر ابرسیاهی شب آدینه دیگر
از سینه من گرچه اثرداغ تونگذاشت
می بودمراکاش دو صد سینه دیگر
درآرزوی داغ چوخورشید تو هرروز
از صدق دهد صبح صفا سینه دیگر
برخرقه صد پاره ارباب توکل
جز رقعه حاجت نبود پینه دیگر
خورشید نمی سوخت نفس درطلب صبح
می بود گر سینه بی کینه دیگر
بیناست درین بحرحبابی که ندارد
غیراز سر زانوی خودآیینه دیگر
آن دلبربیباک چه میکردبه عاشق
می داشت اگر غیردل آیینه دیگر
درپاره دل گم شود صائب گهرمن
چون حلقه زنم بردرگنجینه دیگر؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۲
کام دل ازان چهره افروخته برگیر
درهرنگهی دیده خودرا به گهر گیر
دیوانه ما سلسله بسیار گسسته است
زنهارزدل در خم آن زلف خبرگیر
از آتش گل سینه من گرم نگردید
ای بلبل بیدرد مرادرته پرگیر
از جبهه واکرده طلب حاجت خودرا
چون غنچه نشکفته سرراه سحر گیر
مگذاردرین سبزچمن شبنم خودرا
این آینه رازود ازین دامن ترگیر
جز خواب گران نیست درین قافله باری
تا باز نمانی دل ازین قافله برگیر
مگذارکه پژمرده شود غنچه دل را
هرچشم زدن ساغری از خون جگرگیر
ای سرو اگر آسودگیت می دهد آزار
از برگ بشو دست ،گریبان ثمرگیر
این آن غزل خواجه نظیری است که فرمود
ای مطرب جان سوخت دلم ،راه دگرگیر
درهرنگهی دیده خودرا به گهر گیر
دیوانه ما سلسله بسیار گسسته است
زنهارزدل در خم آن زلف خبرگیر
از آتش گل سینه من گرم نگردید
ای بلبل بیدرد مرادرته پرگیر
از جبهه واکرده طلب حاجت خودرا
چون غنچه نشکفته سرراه سحر گیر
مگذاردرین سبزچمن شبنم خودرا
این آینه رازود ازین دامن ترگیر
جز خواب گران نیست درین قافله باری
تا باز نمانی دل ازین قافله برگیر
مگذارکه پژمرده شود غنچه دل را
هرچشم زدن ساغری از خون جگرگیر
ای سرو اگر آسودگیت می دهد آزار
از برگ بشو دست ،گریبان ثمرگیر
این آن غزل خواجه نظیری است که فرمود
ای مطرب جان سوخت دلم ،راه دگرگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵۳
مطربا چنگ را بکش به کنار
رگ این خشک مغز را بفشار
به نفسهای آتشین چون برق
از نیستان جسم دود برآر
میر این کاروان تویی امروز
خفتگان را ز خواب کن بیدار
خون ما را بخر ز قبضه خاک
سیل ما را ببر به دریا بار
حدی عاشقانه ای سرکن
بار من غم از دل جهان بردار
به نوا نرم ساز دلها را
تا شود نقش را پذیرفتار
پوست بر مغز پخته زندان است
مغز را از حجاب پوست برآر
حسن یوسف حریف زندان نیست
پرده بردار از رخ اسرار
در فلاخن گذار دلها را
پس میفکن به کوچه دلدار
سینهی زنگ بستهی ما را
صیقلی کن چو چهرهی دلدار
سخن از زلف دلستان سر کُن
رگ جان را به پیچ و تاب درآر
نی سواران ناله نی را
نیست میدان به جز دل افگار
کشتی از بادبان برآرد پر
آه دل را کند سبک رفتار
عشق چون ناله سرکند، عشاق
پای کوبان روند بر سر دار
چون زند کف به یکدگر عاشق
هر دو عالم به هم خورد یکبار
ترک دستار کن که نخل امید
چون فشاند شکوفه، آرد بار
دیگ جوشان چه می کند سرپوش
سر عاشق کجا برد دستار؟
نیست دریای عشق لنگرگیر
دل بپرداز از شکیب و قرار
جلوه شاهدان خوش حرکات
آب را باز دارد از رفتار
چقدر دست و پا زدم صائب
که دل از دست رفت و دست از کار
رگ این خشک مغز را بفشار
به نفسهای آتشین چون برق
از نیستان جسم دود برآر
میر این کاروان تویی امروز
خفتگان را ز خواب کن بیدار
خون ما را بخر ز قبضه خاک
سیل ما را ببر به دریا بار
حدی عاشقانه ای سرکن
بار من غم از دل جهان بردار
به نوا نرم ساز دلها را
تا شود نقش را پذیرفتار
پوست بر مغز پخته زندان است
مغز را از حجاب پوست برآر
حسن یوسف حریف زندان نیست
پرده بردار از رخ اسرار
در فلاخن گذار دلها را
پس میفکن به کوچه دلدار
سینهی زنگ بستهی ما را
صیقلی کن چو چهرهی دلدار
سخن از زلف دلستان سر کُن
رگ جان را به پیچ و تاب درآر
نی سواران ناله نی را
نیست میدان به جز دل افگار
کشتی از بادبان برآرد پر
آه دل را کند سبک رفتار
عشق چون ناله سرکند، عشاق
پای کوبان روند بر سر دار
چون زند کف به یکدگر عاشق
هر دو عالم به هم خورد یکبار
ترک دستار کن که نخل امید
چون فشاند شکوفه، آرد بار
دیگ جوشان چه می کند سرپوش
سر عاشق کجا برد دستار؟
نیست دریای عشق لنگرگیر
دل بپرداز از شکیب و قرار
جلوه شاهدان خوش حرکات
آب را باز دارد از رفتار
چقدر دست و پا زدم صائب
که دل از دست رفت و دست از کار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۳
با قیامت قامتش همدوش می گردد هنوز
از خرامش بوی گل مدهوش می گردد هنوز
از نگاه تلخ، بادامش همان دل می گزد
زهر در دنباله ابروش می گرددهنوز
کم نشد از خط حجاب روی چون برگ گلش
از نگاه گرم شبنم پوش می گردد هنوز
در پی طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرش
خانه ها از خنده اش پر نوش میگردد هنوز
سرمه خط پرده گویایی چشمش نشد
شرم گرد آن لب خاموش می گردد هنوز
لطف اندامش همان می پرورد خمیازه را
سرو او پیرایه آغوش می گردد هنوز
گر چه از خط شد لب میگون اوپا دررکاب
از شرابش سینه ها پرجوش می گردد هنوز
چون سبو صدخانه عقل است ازو زیروزبر
گرچه از طفلی سوار دوش می گردد هنوز
گرچه از کیفیت حسنش اثر نگذاشت خط
صائب از یاد لبش مدهوش می گردد هنوز
از خرامش بوی گل مدهوش می گردد هنوز
از نگاه تلخ، بادامش همان دل می گزد
زهر در دنباله ابروش می گرددهنوز
کم نشد از خط حجاب روی چون برگ گلش
از نگاه گرم شبنم پوش می گردد هنوز
در پی طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرش
خانه ها از خنده اش پر نوش میگردد هنوز
سرمه خط پرده گویایی چشمش نشد
شرم گرد آن لب خاموش می گردد هنوز
لطف اندامش همان می پرورد خمیازه را
سرو او پیرایه آغوش می گردد هنوز
گر چه از خط شد لب میگون اوپا دررکاب
از شرابش سینه ها پرجوش می گردد هنوز
چون سبو صدخانه عقل است ازو زیروزبر
گرچه از طفلی سوار دوش می گردد هنوز
گرچه از کیفیت حسنش اثر نگذاشت خط
صائب از یاد لبش مدهوش می گردد هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۴
حسنش از خط عالمی زیرو زبر دارد هنوز
سینه چاکان چون قلم درهرگذر داردهنوز
گرچه شددر ابرخط خورشید رخسارش نهان
تیغها چون برق در زیرسپر دارد هنوز
کم نشد ازخاکمال خط غرور حسن او
منت روی زمین برهرنظر داردهنوز
جلوه مستانه اش سیلاب صبر وطاقت است
کوه رابی سنگ از تاب کمر دارد هنوز
زیر ابرخط فرو غ آفتاب عارضش
دیده روشندلان را پرگهر دارد هنوز
چشم شبنم در هوای لاله زارش می پرد
دامنی از دامن گل پاک تر دارد هنوز
در غبار خط نهان شدگرچه دام زلف او
صیدی از هر حلقه در مدنظر دارد هنوز
گرچه زلف سرکش او سرکشی از سرگذاشت
کاکل او فته ها در زیرسردارد هنوز
در ته دامان خط، شمع جهان افروز او
یک جهان پروانه بی بال وپردارد هنوز
زان خط ظالم مشو غافل که در هر حلقه ای
فتنه ها آماده چون دور قمر دارد هنوز
گر چه از خط گوشه نسیان شد آن کنج دهن
از خمار آلودگان صائب خبردارد هنوز
سینه چاکان چون قلم درهرگذر داردهنوز
گرچه شددر ابرخط خورشید رخسارش نهان
تیغها چون برق در زیرسپر دارد هنوز
کم نشد ازخاکمال خط غرور حسن او
منت روی زمین برهرنظر داردهنوز
جلوه مستانه اش سیلاب صبر وطاقت است
کوه رابی سنگ از تاب کمر دارد هنوز
زیر ابرخط فرو غ آفتاب عارضش
دیده روشندلان را پرگهر دارد هنوز
چشم شبنم در هوای لاله زارش می پرد
دامنی از دامن گل پاک تر دارد هنوز
در غبار خط نهان شدگرچه دام زلف او
صیدی از هر حلقه در مدنظر دارد هنوز
گرچه زلف سرکش او سرکشی از سرگذاشت
کاکل او فته ها در زیرسردارد هنوز
در ته دامان خط، شمع جهان افروز او
یک جهان پروانه بی بال وپردارد هنوز
زان خط ظالم مشو غافل که در هر حلقه ای
فتنه ها آماده چون دور قمر دارد هنوز
گر چه از خط گوشه نسیان شد آن کنج دهن
از خمار آلودگان صائب خبردارد هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۷
رخنه در دل می کند مژگان قتالش هنوز
می کشد آب ازجگرها دانه خالش هنوز
شاهبازغمزه اش راگرچه خط دربوته کرد
در کمین سینه کبک است چنگالش هنوز
گر چه ازخط غمزه شوخش حصاری گشته است
موج جوهر می زند شمشیر اقبالش هنوز
گر چه دود از خرمن حسنش برآورده است خط
ریشه دردل میدوانددانه خالش هنوز
گشت در چشم غزالان گرد مجنون گوشه گیر
برنداردسنگ طفلان سرزدنبالش هنوز
از غم فرهاد آن زخمی که برشیرین رسید
اشگ خونین می چکداز چشم تمثالش هنوز
گرچه موی صائب از گردحوادث شد سفید
همچنان داردطراوت کشت آمالش هنوز
می کشد آب ازجگرها دانه خالش هنوز
شاهبازغمزه اش راگرچه خط دربوته کرد
در کمین سینه کبک است چنگالش هنوز
گر چه ازخط غمزه شوخش حصاری گشته است
موج جوهر می زند شمشیر اقبالش هنوز
گر چه دود از خرمن حسنش برآورده است خط
ریشه دردل میدوانددانه خالش هنوز
گشت در چشم غزالان گرد مجنون گوشه گیر
برنداردسنگ طفلان سرزدنبالش هنوز
از غم فرهاد آن زخمی که برشیرین رسید
اشگ خونین می چکداز چشم تمثالش هنوز
گرچه موی صائب از گردحوادث شد سفید
همچنان داردطراوت کشت آمالش هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۸
خط برآورد وترو تازه است بستانش هنوز
می چکد خون بهارازخارمژگانش هنوز
می توان گل چیداز روی عرقناکش همان
می توان می خورد از لبهای خندانش هنوز
می تواندهمچومغزپسته درشکرگرفت
طوطیان خوش سخن را شکرستانش هنوز
رشته طول امل رامی دهد عمردراز
باکمال کوتهی زلف پریشانش هنوز
ناله زنجیر نتواند نفس را راست کرد
از هجوم بندیان درکنج زندانش هنوز
گر چه صبح عارضش شام غریبان شدز خط
داغ داردصبح راشام غریبانش هنوز
گر چه رنگ آشتی خط برعذارش ریخته است
میچکد ز هرعتاب از تیغ مژگانش هنوز
می نشاند صبح رادرخون بیاض گردنش
خنده برگل میزندچاک گریبانش هنوز
گر چه سنگ وتیغ مژگان اوکرده است مهر
بوی خون میآید از چاه زنخدانش هنوز
گر چه گردیده است از خط حسن او پا دررکاب
چشم روشن می شود از گرد جولانش هنوز
گر چه خضر تشنه لب جانی دراو نگذاشته است
می توان مرد ازبرای آب حیوانش هنوز
گرچه پروای کمانداری نداردابرویش
میشودازدل ترازو تیر مژگانش هنوز
گرچه طی شد روزگاردولت طومارزلف
از خط سحر آفرین باقی است دیوانش هنوز
(گرچه درابرسیاه خط نهان کرده است رو
خیره میگرددنظرازماه تابانش هنوز)
درخزان حسن ،صائب از هجوم بلبلان
نیست جای ناله کردن درگلستانش هنوز
می چکد خون بهارازخارمژگانش هنوز
می توان گل چیداز روی عرقناکش همان
می توان می خورد از لبهای خندانش هنوز
می تواندهمچومغزپسته درشکرگرفت
طوطیان خوش سخن را شکرستانش هنوز
رشته طول امل رامی دهد عمردراز
باکمال کوتهی زلف پریشانش هنوز
ناله زنجیر نتواند نفس را راست کرد
از هجوم بندیان درکنج زندانش هنوز
گر چه صبح عارضش شام غریبان شدز خط
داغ داردصبح راشام غریبانش هنوز
گر چه رنگ آشتی خط برعذارش ریخته است
میچکد ز هرعتاب از تیغ مژگانش هنوز
می نشاند صبح رادرخون بیاض گردنش
خنده برگل میزندچاک گریبانش هنوز
گر چه سنگ وتیغ مژگان اوکرده است مهر
بوی خون میآید از چاه زنخدانش هنوز
گر چه گردیده است از خط حسن او پا دررکاب
چشم روشن می شود از گرد جولانش هنوز
گر چه خضر تشنه لب جانی دراو نگذاشته است
می توان مرد ازبرای آب حیوانش هنوز
گرچه پروای کمانداری نداردابرویش
میشودازدل ترازو تیر مژگانش هنوز
گرچه طی شد روزگاردولت طومارزلف
از خط سحر آفرین باقی است دیوانش هنوز
(گرچه درابرسیاه خط نهان کرده است رو
خیره میگرددنظرازماه تابانش هنوز)
درخزان حسن ،صائب از هجوم بلبلان
نیست جای ناله کردن درگلستانش هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۱
خاک من بربادرفت ودردی آشامم هنوز
توتیا شد جام ومی باقی است درجامم هنوز
زان فروغی کز رخش افتاد درکاشانه ام
آتشین تبخاله جوشد از لب بامم هنوز
برگرفت از خاک بوی زلف اویک شب مرا
مشک می گرددشفق درنافه شامم هنوز
گر چه عمری شد درین بحر نمک افتاده ام
می تراود همچنان تلخی زبادامم هنوز
نقش من شد محو وازآب گهر شوید دهن
آن عقیق آبدار از بردن نامم هنوز
شوخی مژگان او یک شب مر ا در دل گذشت
تیغ بازی می کندهرموبراندامم هنوز
سالها شد گر چه آن وحشی غزال ازدیده رفت
می تپد برخاک چشم حلقه دامم هنوز
گرچه دیگ فکرمن ننشست چون دریا زجوش
چون گهر درحلقه روشندلان خامم هنوز
سربه صحرا داد درآغازم آن زنجیرزلف
تاکجا خواهدکشید از خط سرانجامم هنوز
زان سرانگشتی که هجر تلخ درکامم کشید
پوست اندازد سخن از تلخی کامم هنوز
چون توانم گشت باوحشی غزالان همرکاب ؟
می رسد گاهی به خاطر یادآرامم هنوز
گرچه روشن کرد صبح دولتش آفاق را
صائب از بخت سیه درپرده شامم هنوز
توتیا شد جام ومی باقی است درجامم هنوز
زان فروغی کز رخش افتاد درکاشانه ام
آتشین تبخاله جوشد از لب بامم هنوز
برگرفت از خاک بوی زلف اویک شب مرا
مشک می گرددشفق درنافه شامم هنوز
گر چه عمری شد درین بحر نمک افتاده ام
می تراود همچنان تلخی زبادامم هنوز
نقش من شد محو وازآب گهر شوید دهن
آن عقیق آبدار از بردن نامم هنوز
شوخی مژگان او یک شب مر ا در دل گذشت
تیغ بازی می کندهرموبراندامم هنوز
سالها شد گر چه آن وحشی غزال ازدیده رفت
می تپد برخاک چشم حلقه دامم هنوز
گرچه دیگ فکرمن ننشست چون دریا زجوش
چون گهر درحلقه روشندلان خامم هنوز
سربه صحرا داد درآغازم آن زنجیرزلف
تاکجا خواهدکشید از خط سرانجامم هنوز
زان سرانگشتی که هجر تلخ درکامم کشید
پوست اندازد سخن از تلخی کامم هنوز
چون توانم گشت باوحشی غزالان همرکاب ؟
می رسد گاهی به خاطر یادآرامم هنوز
گرچه روشن کرد صبح دولتش آفاق را
صائب از بخت سیه درپرده شامم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۸
محو رخسار تو دلگیر نگردد هرگز
چشم و دل آینه را سیر نگردد هرگز
پرده صبح امیدست شب نومیدی
تا غذا خون نشود شیر نگردد هرگز
نیست دلگیر ز سرگشتگی خود عاشق
آسمان از حرکات سیر نگردد هرگز
زاهد خشک کجا، گریه مستانه کجا
آب در دیده تصویر نگردد هرگز
قسمت دل ز جهان نیست به جز گریه خشک
نقش را آینه زنجیر نگردد هرگز
شوخی عشق نگردد به کهنسالی کم
دل چو افتاد جوان، پیر نگردد هرگز
کجی از مار به افسون نتوان بیرون برد
ز هر تریاق به تدبیر نگردد هرگز
دل بیدار به دست آر که صاحب دل را
خواب سنگ ره شبگیر نگردد هرگز
آب برآتش خورشید نزد خنده صبح
سوز دل کم به طباشیر نگردد هرگز
جگر معرکه از اهل طرب چشم مدار
لب ساغر دم شمشیر نگردد هرگز
عقل با عشق محال است کند همراهی
که کمان همسفر تیر نگردد هرگز
نیست بر معنی احباب، نظر صائب را
گرد صید دگران شیر نگردد هرگز
چشم و دل آینه را سیر نگردد هرگز
پرده صبح امیدست شب نومیدی
تا غذا خون نشود شیر نگردد هرگز
نیست دلگیر ز سرگشتگی خود عاشق
آسمان از حرکات سیر نگردد هرگز
زاهد خشک کجا، گریه مستانه کجا
آب در دیده تصویر نگردد هرگز
قسمت دل ز جهان نیست به جز گریه خشک
نقش را آینه زنجیر نگردد هرگز
شوخی عشق نگردد به کهنسالی کم
دل چو افتاد جوان، پیر نگردد هرگز
کجی از مار به افسون نتوان بیرون برد
ز هر تریاق به تدبیر نگردد هرگز
دل بیدار به دست آر که صاحب دل را
خواب سنگ ره شبگیر نگردد هرگز
آب برآتش خورشید نزد خنده صبح
سوز دل کم به طباشیر نگردد هرگز
جگر معرکه از اهل طرب چشم مدار
لب ساغر دم شمشیر نگردد هرگز
عقل با عشق محال است کند همراهی
که کمان همسفر تیر نگردد هرگز
نیست بر معنی احباب، نظر صائب را
گرد صید دگران شیر نگردد هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۲
نیست بی خون دل آن زلف پریشان هرگز
نبود بی شفق این شام غریبان هرگز
می زند موج سراب آتش ما را دامن
نیست این بادیه بی سلسله جنبان هرگز
تیر باران ملامت چه کند با عاشق؟
شیر دلگیر نگردد ز نیستان هرگز
جای مجنون چه خیال است که خالی ماند؟
خالی از سوخته ای نیست بیابان هرگز
در خراش دل خود باش که بی کوشش تیغ
لعل بیرون ندهد کان بدخشان هرگز
عکس هر چند در آیینه بود پا به رکاب
نرود نقش تو از دیده حیران هرگز
پاس آن لعل لب از زلف به خط یافت قرار
بی سیاهی نبود چشمه حیوان هرگز
نیست بی داغ ندامت دل دنیاداران
جغد بیرون نرود زین ده ویران هرگز
عشق در جنبش گهواره دل بیتاب است
که نماند به زمین تخت سلیمان هرگز
برگ گل بر تن سیمین تو بیدادی کرد
که به یوسف نکند سیلی اخوان هرگز
از سواد شب هستی چه کشیدم صائب
که نبیند کسی این خواب پریشان هرگز!
نبود بی شفق این شام غریبان هرگز
می زند موج سراب آتش ما را دامن
نیست این بادیه بی سلسله جنبان هرگز
تیر باران ملامت چه کند با عاشق؟
شیر دلگیر نگردد ز نیستان هرگز
جای مجنون چه خیال است که خالی ماند؟
خالی از سوخته ای نیست بیابان هرگز
در خراش دل خود باش که بی کوشش تیغ
لعل بیرون ندهد کان بدخشان هرگز
عکس هر چند در آیینه بود پا به رکاب
نرود نقش تو از دیده حیران هرگز
پاس آن لعل لب از زلف به خط یافت قرار
بی سیاهی نبود چشمه حیوان هرگز
نیست بی داغ ندامت دل دنیاداران
جغد بیرون نرود زین ده ویران هرگز
عشق در جنبش گهواره دل بیتاب است
که نماند به زمین تخت سلیمان هرگز
برگ گل بر تن سیمین تو بیدادی کرد
که به یوسف نکند سیلی اخوان هرگز
از سواد شب هستی چه کشیدم صائب
که نبیند کسی این خواب پریشان هرگز!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۴
از جبینش عرق شرم روان است هنوز
چشم امید به رویش نگران است هنوز
گرچه خط گرد برآورد ز شکرزارش
بوسه بر گرد لبش بال افشان است هنوز
در ته سبزه خط، حکم لب میگونش
بر دل سوخته چون آب روان است هنوز
رویش از سبزه خط گر چه زره پوش شده است
دل ز هر حلقه به رویش نگران است هنوز
گر چه زنگار گرفته است ز خط شمشیرش
چین ابروی غضب سخت کمان است هنوز
جلوه اش می برد از دست نظر بازان را
قامتش حلقه رباتر ز سنان است هنوز
نکند گوش به پروانه معزولی خط
چشمش از هر مژه ای فتنه نشان است هنوز
ملکش از لشکر بیگانه خط شد پامال
حسن غافل لمن الملک زنان است هنوز
غمزه شوخ به ویرانی دل مشغول است
زلف در غارت جان برق عنان است هنوز
به جگر سوزی احباب نمی پردازد
غنچه سنگدلش تلخ زبان است هنوز
نتوانست خط آورد به اصلاح او را
فتنه عالم و آشوب جهان است هنوز
گر چه ته جرعه ای از باده حسنش مانده است
صائب از جمله خونابه کشان است هنوز
چشم امید به رویش نگران است هنوز
گرچه خط گرد برآورد ز شکرزارش
بوسه بر گرد لبش بال افشان است هنوز
در ته سبزه خط، حکم لب میگونش
بر دل سوخته چون آب روان است هنوز
رویش از سبزه خط گر چه زره پوش شده است
دل ز هر حلقه به رویش نگران است هنوز
گر چه زنگار گرفته است ز خط شمشیرش
چین ابروی غضب سخت کمان است هنوز
جلوه اش می برد از دست نظر بازان را
قامتش حلقه رباتر ز سنان است هنوز
نکند گوش به پروانه معزولی خط
چشمش از هر مژه ای فتنه نشان است هنوز
ملکش از لشکر بیگانه خط شد پامال
حسن غافل لمن الملک زنان است هنوز
غمزه شوخ به ویرانی دل مشغول است
زلف در غارت جان برق عنان است هنوز
به جگر سوزی احباب نمی پردازد
غنچه سنگدلش تلخ زبان است هنوز
نتوانست خط آورد به اصلاح او را
فتنه عالم و آشوب جهان است هنوز
گر چه ته جرعه ای از باده حسنش مانده است
صائب از جمله خونابه کشان است هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۵
لاله داغ است ازان عارض گلفام هنوز
سرو را قامت او می دهد اندام هنوز
گر چه از مستی چشمش دو جهان است خراب
نرسیده است لب او به لب جام هنوز
در حریم دهنش دست و گریبان همند
بر سر تنگی جا، بوسه و دشنام هنوز
مو برآورد زبان قلمش از خط سبز
می کند ننگ ز نام من بدنام هنوز
خار در پیرهن یوسف مصر اندازد
بوی پیراهن آن سرو گل اندام هنوز
باش تا صبح رعونت ز نهالش بدمد
نکشیده است قد آن فتنه ایام هنوز
آهوی چشم غزالان زرمیدن استاد
دل وحشت زده با من نشود رام هنوز
بر لب جام زدی بوسه و یک عمر گذشت
لب خود می مکد از ذوق لب جام هنوز
دعوی پختگی اینجا ثمر خامیهاست
عود مادر جگر شعله بود خام هنوز
تو که از پختگی عشق نداری خبری
فکر صائب به مذاق تو بود خام هنوز
سرو را قامت او می دهد اندام هنوز
گر چه از مستی چشمش دو جهان است خراب
نرسیده است لب او به لب جام هنوز
در حریم دهنش دست و گریبان همند
بر سر تنگی جا، بوسه و دشنام هنوز
مو برآورد زبان قلمش از خط سبز
می کند ننگ ز نام من بدنام هنوز
خار در پیرهن یوسف مصر اندازد
بوی پیراهن آن سرو گل اندام هنوز
باش تا صبح رعونت ز نهالش بدمد
نکشیده است قد آن فتنه ایام هنوز
آهوی چشم غزالان زرمیدن استاد
دل وحشت زده با من نشود رام هنوز
بر لب جام زدی بوسه و یک عمر گذشت
لب خود می مکد از ذوق لب جام هنوز
دعوی پختگی اینجا ثمر خامیهاست
عود مادر جگر شعله بود خام هنوز
تو که از پختگی عشق نداری خبری
فکر صائب به مذاق تو بود خام هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۶
درآ به زمزمه ای مطرب غزال پرداز
که تازیانه شوق است شعله آواز
مگر به روشنی این چراغ ربانی
به پیشگاه حقیقت رسم ز راه مجاز
برآر از جگر گرم ناله گرمی
که شیشه خانه دلها ازان رود به گداز
مگر به بدرقه این براق گردون سیر
رسم به منزل ازین راه پرنشیب و فراز
بریز در قدح گوش ازان می بیرنگ
که دل شکاف بود موجه اش چو ناخن باز
مگر به بال و پر این شراب روحانی
ازین خرابه وحشت فزا کنم پرواز
خدای را حدی عاشقانه ای سرکن
که بی حدی نشود قطع راه دور حجاز
ز دوش خاطر ما بختیان سنگین بار
غم گرانی بار وجود دور انداز
گره ز بال پری پیکران دل واکن
به نغمه های سبکروح ای نوا پرداز
چراغی از نفس گرم پیش راهم دار
به این فروغ مگر روی دل ببینم باز
درخت خشک به آب و هوا نمی جوشد
به زاهدان چه سرایت کند ترانه و ساز؟
درآ به انجمن صوفیان تماشا کن
که مرغ با قفس آهنین کند پرواز
شگفت نیست ز شور خمیر مایه عشق
که هم تنور درآید به چرخ و هم خباز
خوشا سری که ز شور جنون بود در گرد
خوشا دلی که به بال تپش کند پرواز
دل رمیده به تدبیر بر نمی گردد
شرر به آتش سوزان چگونه گردد باز؟
ز آفتاب محال است رنگ گرداند
دلی که پخته نگردد به شعله آواز
وصال می طلبی، یک نفس قرار مگیر
که از تپیدن دلهاست طبل آن شهباز
رسد به مغز ز دلها نسیم سوختگی
در آن حریم که صائب سخن کند آغاز
که تازیانه شوق است شعله آواز
مگر به روشنی این چراغ ربانی
به پیشگاه حقیقت رسم ز راه مجاز
برآر از جگر گرم ناله گرمی
که شیشه خانه دلها ازان رود به گداز
مگر به بدرقه این براق گردون سیر
رسم به منزل ازین راه پرنشیب و فراز
بریز در قدح گوش ازان می بیرنگ
که دل شکاف بود موجه اش چو ناخن باز
مگر به بال و پر این شراب روحانی
ازین خرابه وحشت فزا کنم پرواز
خدای را حدی عاشقانه ای سرکن
که بی حدی نشود قطع راه دور حجاز
ز دوش خاطر ما بختیان سنگین بار
غم گرانی بار وجود دور انداز
گره ز بال پری پیکران دل واکن
به نغمه های سبکروح ای نوا پرداز
چراغی از نفس گرم پیش راهم دار
به این فروغ مگر روی دل ببینم باز
درخت خشک به آب و هوا نمی جوشد
به زاهدان چه سرایت کند ترانه و ساز؟
درآ به انجمن صوفیان تماشا کن
که مرغ با قفس آهنین کند پرواز
شگفت نیست ز شور خمیر مایه عشق
که هم تنور درآید به چرخ و هم خباز
خوشا سری که ز شور جنون بود در گرد
خوشا دلی که به بال تپش کند پرواز
دل رمیده به تدبیر بر نمی گردد
شرر به آتش سوزان چگونه گردد باز؟
ز آفتاب محال است رنگ گرداند
دلی که پخته نگردد به شعله آواز
وصال می طلبی، یک نفس قرار مگیر
که از تپیدن دلهاست طبل آن شهباز
رسد به مغز ز دلها نسیم سوختگی
در آن حریم که صائب سخن کند آغاز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۰
نبرده خط ز عذار تو آب و تاب هنوز
بر آتش تو جگرها شود کباب هنوز
شد آفتاب تو در ابر خط نهان هر چند
ز عارض تو شود دیده ها پر آب هنوز
ز خط شد آن لب میگون اگر چه پا به رکاب
توان رساند ز نظاره اش شراب هنوز
کشید حسن ترا گرچه خط به پای حساب
نمی کند نگهت ترک بیحساب هنوز
مه تو گر چه حصاری ز هاله خط شد
حذر کند ز شبیخونش آفتاب هنوز
ز خط قلمرو حسن تو گشت زیر و زبر
ز غفلت است دو چشم تومست خواب هنوز
ز نقش خط لب لعل تو گرچه شد بی آب
ز عارض تو تراوش کند حجاب هنوز
نهشت رنگ حیا بر رخت ز تردستی
چه نقشها که زند خط دگر برآب هنوز
اگر چه خط رقم رخصت تماشایی است
کند ز دیده من صائب اجتناب هنوز
بر آتش تو جگرها شود کباب هنوز
شد آفتاب تو در ابر خط نهان هر چند
ز عارض تو شود دیده ها پر آب هنوز
ز خط شد آن لب میگون اگر چه پا به رکاب
توان رساند ز نظاره اش شراب هنوز
کشید حسن ترا گرچه خط به پای حساب
نمی کند نگهت ترک بیحساب هنوز
مه تو گر چه حصاری ز هاله خط شد
حذر کند ز شبیخونش آفتاب هنوز
ز خط قلمرو حسن تو گشت زیر و زبر
ز غفلت است دو چشم تومست خواب هنوز
ز نقش خط لب لعل تو گرچه شد بی آب
ز عارض تو تراوش کند حجاب هنوز
نهشت رنگ حیا بر رخت ز تردستی
چه نقشها که زند خط دگر برآب هنوز
اگر چه خط رقم رخصت تماشایی است
کند ز دیده من صائب اجتناب هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۷
زان چهره خط قیامتی انگیخته است باز
رنگی برای بردن دل ریخته است باز
بس ملک دل که زیر نگین آورد ترا
زین لشکری که خط تو انگیخته است باز
هر چند خط صلای خزان داد در چمن
برگ نشاط بر سر هر ریخته است باز
زان لب هنوز می شکند یک جهان خمار
زان زلف خوشه های دل آمیخته است باز
دارد سر خرابی دلهای خونچکان
مشکی لبش به باده برآمیخته است باز
از رفت و روی آه محال است کم شود
مشکی که بر دلم خط او بیخته است باز
هر فتنه ای که در شکن زلف جای داشت
در گوشه های چشم تو بگریخته است باز
هر چند خط به حسن تو آورده است زور
پیوند دل ز موی تو نگسیخته است باز
گر شد شکسته زلف تو، هرمو ز خط سبز
در دست حسن خنجر آهیخته است باز
صائب ز وصف خط و رخ او درین غزل
ایمان و کفر را به هم آمیخته است باز
رنگی برای بردن دل ریخته است باز
بس ملک دل که زیر نگین آورد ترا
زین لشکری که خط تو انگیخته است باز
هر چند خط صلای خزان داد در چمن
برگ نشاط بر سر هر ریخته است باز
زان لب هنوز می شکند یک جهان خمار
زان زلف خوشه های دل آمیخته است باز
دارد سر خرابی دلهای خونچکان
مشکی لبش به باده برآمیخته است باز
از رفت و روی آه محال است کم شود
مشکی که بر دلم خط او بیخته است باز
هر فتنه ای که در شکن زلف جای داشت
در گوشه های چشم تو بگریخته است باز
هر چند خط به حسن تو آورده است زور
پیوند دل ز موی تو نگسیخته است باز
گر شد شکسته زلف تو، هرمو ز خط سبز
در دست حسن خنجر آهیخته است باز
صائب ز وصف خط و رخ او درین غزل
ایمان و کفر را به هم آمیخته است باز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۰
باشد ز زلف آن رخ چون لاله بی نیاز
از دامن است شعله جواله بی نیاز
ماه تمام رابه معرف چه حاجت است ؟
آن حسن کامل است ز دلاله بی نیاز
از خط گزیر نیست رخ همچو ماه را
ماه تمام اگر شود از هاله بی نیاز
دانسته ام عیار دل سخت یار را
مستغنیم ز گریه و از ناله بی نیاز
حاجت به خلق، سوخته جانان نمی برند
از مرهم است داغ دل لاله بی نیاز
این شکر چون کنم که لب تشنه مرا
از آب کرد ساغر تبخاله بی نیاز؟
کام کسی که شهد قناعت چشیده است
باشد ز ناز شکر بنگاله بی نیاز
منت مکش ز سرمه که آن چشم خوش نگاه
در بردن دل است ز دنباله بی نیاز
بر رهنورد شوق گران است برگ گل
اشک روان ماست ز پرگاله بی نیاز
صائب ز غم منال که یک دیدن رخش
دل را کند ز شادی صد ساله بی نیاز
از دامن است شعله جواله بی نیاز
ماه تمام رابه معرف چه حاجت است ؟
آن حسن کامل است ز دلاله بی نیاز
از خط گزیر نیست رخ همچو ماه را
ماه تمام اگر شود از هاله بی نیاز
دانسته ام عیار دل سخت یار را
مستغنیم ز گریه و از ناله بی نیاز
حاجت به خلق، سوخته جانان نمی برند
از مرهم است داغ دل لاله بی نیاز
این شکر چون کنم که لب تشنه مرا
از آب کرد ساغر تبخاله بی نیاز؟
کام کسی که شهد قناعت چشیده است
باشد ز ناز شکر بنگاله بی نیاز
منت مکش ز سرمه که آن چشم خوش نگاه
در بردن دل است ز دنباله بی نیاز
بر رهنورد شوق گران است برگ گل
اشک روان ماست ز پرگاله بی نیاز
صائب ز غم منال که یک دیدن رخش
دل را کند ز شادی صد ساله بی نیاز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۱
منقار من ز صبح ازل بود دانه سوز
در بیضه بود ناله من آشیانه سوز
ای بخت، چشم باز کن این بزم راببین
ماییم و آن نگار وشراب بهانه سوز
از چشم او مدار تمنای مردمی
هرگز که دید مردمی از مست خانه سوز
خاکسترش به دامن صرصر گره زند
بر طور اگر نظر فکند حسن خانه سوز
بلبل دگر به شعله آواز من کجاست ؟
گلبانگ من چو برق بود آشیانه سوز
صائب به قطع این غزل تازه تا رسید
آتش چکاند از مژه کلک زبانه سوز
در بیضه بود ناله من آشیانه سوز
ای بخت، چشم باز کن این بزم راببین
ماییم و آن نگار وشراب بهانه سوز
از چشم او مدار تمنای مردمی
هرگز که دید مردمی از مست خانه سوز
خاکسترش به دامن صرصر گره زند
بر طور اگر نظر فکند حسن خانه سوز
بلبل دگر به شعله آواز من کجاست ؟
گلبانگ من چو برق بود آشیانه سوز
صائب به قطع این غزل تازه تا رسید
آتش چکاند از مژه کلک زبانه سوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۲
بر شیشه و پیاله ظفر یافت دست ما
ای آفتاب داغ شو، ای آسمان بسوز
راهی است راه عشق که ناچار رفتنی است
یوسف تو هم در آتش این کاروان بسوز
بر کوره گلابگر افتاد راه گل
بلبل تو نیز خار و خس آشیان بسوز
مردانه زیر تیغ چو شمع ایستاده شو
تا ممکن است تن زن و تا می توان بسوز
زین بیش پایمال درین خاکدان مباش
از بوسه وداع دل آسمان بسوز
خاکستر مرا ز حسد چشم می زنند
پروانه مرا ز نظرها نهان بسوز
صائب ز آستانه جانان، دل شبی
بربای بوسه ای و دل پاسبان بسوز
ای آفتاب داغ شو، ای آسمان بسوز
راهی است راه عشق که ناچار رفتنی است
یوسف تو هم در آتش این کاروان بسوز
بر کوره گلابگر افتاد راه گل
بلبل تو نیز خار و خس آشیان بسوز
مردانه زیر تیغ چو شمع ایستاده شو
تا ممکن است تن زن و تا می توان بسوز
زین بیش پایمال درین خاکدان مباش
از بوسه وداع دل آسمان بسوز
خاکستر مرا ز حسد چشم می زنند
پروانه مرا ز نظرها نهان بسوز
صائب ز آستانه جانان، دل شبی
بربای بوسه ای و دل پاسبان بسوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۴
از کاوکاو آن مژه ام بیخبر هنوز
نگرفته خون من به زبان نیشتر هنوز
باآن که عمرهاست که از سر گذشته ام
صندل نمی برد ز سرم درد سر هنوز
روزی که آه من به هواداری توخاست
درخواب ناز بود نسیم سحر هنوز
شامی که طره تو میان رابه فتنه بست
سنبل نبسته بود به گلشن کمر هنوز
صبحی که چشم من به رخ اشک باز شد
پیمان نبسته بود صدف با گهر هنوز
درخواب بوسه ای ز دهانش ربوده ام
می سوزد از حلاوت آنم جگر هنوز
باآن که شد ز سنگ حوادث حریربیز
این شیشه هست گوش به زنگ خطر هنوز
الماس را دونیم تیغ آه من
گرم است زخم خصم، ندارد خبر هنوز
دل خون شد و همان ستم آسمان بجاست
گل کرد شمع (و)باد صبا در بدر هنوز
صائب اگر چه بر سر طوبی است جای من
درآتشم ز کوتهی پال و پر هنوز
نگرفته خون من به زبان نیشتر هنوز
باآن که عمرهاست که از سر گذشته ام
صندل نمی برد ز سرم درد سر هنوز
روزی که آه من به هواداری توخاست
درخواب ناز بود نسیم سحر هنوز
شامی که طره تو میان رابه فتنه بست
سنبل نبسته بود به گلشن کمر هنوز
صبحی که چشم من به رخ اشک باز شد
پیمان نبسته بود صدف با گهر هنوز
درخواب بوسه ای ز دهانش ربوده ام
می سوزد از حلاوت آنم جگر هنوز
باآن که شد ز سنگ حوادث حریربیز
این شیشه هست گوش به زنگ خطر هنوز
الماس را دونیم تیغ آه من
گرم است زخم خصم، ندارد خبر هنوز
دل خون شد و همان ستم آسمان بجاست
گل کرد شمع (و)باد صبا در بدر هنوز
صائب اگر چه بر سر طوبی است جای من
درآتشم ز کوتهی پال و پر هنوز