عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
نور او در جمله اشیاء ظاهر است
ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است
روشن است آئینهٔ عالم تمام
در همه اسما مسما ظاهر است
نور روی اوست ما را در نظر
نور آن منظور زیبا ظاهر است
باطن است از چشم نابینا ولی
ظاهراً بر چشم بینا ظاهر است
در خیال دی و فردا مانده‌ ای
از همه فرد آ که فردا ظاهر است
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما در عین دریا ظاهر است
نعمت‌الله باطن و ظاهر بود
باطنش پنهان و پیدا ظاهر است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
همه جا خوان نعمت عشق است
عالمی رحمت عشق است
هر چه در کائنات است می‌بینی
نیک بنگر که حضرت عشق است
خدمت عاشقی اگر یابی
بندگی کن که خدمت عشق است
هر سخاوت که عاشقان دارند
همه از یُمن دولت عشق است
خوش خرابیم و این خرابی ما
اثری از مرمت عشق است
همت ما جز او نمی ‌جوید
این بلندی ز همت عشق است
نعمت‌الله را غنیمت دان
گر تو را ذوق نعمت عشق است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
هر قطره‌ای از این بحر دریای بیکران است
در چشم ما نظر کن بنگر که عین آن است
هر آینه که بینی تمثال او نماید
آئینه این چنین بود تمثال آن چنان است
زنده ‌دلان عالم دارند حیاتی از وی
عالم تن است و او جان ، جان در بدن روان است
ما دیده‌ای که دیدیم روشن به نور او بود
بنگر که نور رویش بر چشم ما عیان است
در گوشهٔ خرابات بزم خوشی است ما را
بزمی چگونه بزمی فردوس جاودان است
معنی صورت او در این و آن نماید
دریاب کان معانی برتر از این بیان است
منشور نعمت‌الله بگرفت جمله عالم
توقیع آل سید بر حکم او نشان است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم من دوست می‌بینم به دوست
رند مست از گفت و گو ایمن بود
هر که مخمور است او در گفتگوست
عشق را با رنگ و بوئی کار نیست
عقل دایم در هوای رنگ و بوست
صد هزار آئینه گر بینم به چشم
در همه آئینه‌ ها چشمم بر اوست
موج در دریا روان گردد مدام
آب جوید همچو ما در جستجوست
هیچ بد خود دیدهٔ سید ندید
آفرین بر دیدهٔ بینای اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
قطره‌ای کو به بحر ما پیوست
عین دریا بود به ما پیوست
زندهٔ جاودان بُود به خدا
روح پاکی که با خدا پیوست
نکند میل خویش و بیگانه
آشنا چون به آشنا پیوست
در دو عالم به جز یکی نبود
آن یکی با یکی کجا پیوست
نتواند برید پیوندش
آنکه با اصل خویش واپیوست
در دو عالم ولی والا شد
هرکه با شاه اولیا پیوست
بزم عشق است و عاشقان مستند
ذوق داری به ما بیا پیوست
لطف ساقی نگر که جام شراب
می‌دهد او به دست ما پیوست
نعمت‌الله گنج سلطانی
می‌کند صرف هر گدا پیوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
لطف اگر بر ما گمارد حاکم است
ور دمار از ما برآرد حاکم است
تشنه ایم و رحمتی خواهیم از او
گر ببارد ور نبارد حاکم است
گر شمارد بنده را از بندگان
حاکمست ار نه شمارد حاکمست
گر کشد نقش خیالی حاکم است
ور نگاری می نگاری حاکمست
گر کشد صد جان فدای حضرتش
ور به خاکم می سپارد حاکمست
روی گل را حکم او خارد به خار
گر نخارد ور بخارد حاکمست
ما گنه کاریم و سید پادشاه
گر بگیرد ور گذارد حاکمست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
حالیا دور قمر دوران ماست
جام می در دور و این دور آن ماست
رونقش میخانه ها خواهد فزود
زآنکه وقت ذوق سر مستان ماست
دست ما چون آستین دست اوست
هر کجا دستیست آن دستان ماست
می کشد ما را و می گوئیم شکر
می برد دل منتش بر جان ماست
هر کجا سیبی است بی آسیب نیست
سیب بی آسیب از بستان ماست
اینکه می پرسی تو از برهان ما
مستی رندان ما برهان ماست
مجلس عشقست و ما سرمست وی
نعمت الله از دل و جان آن ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
حق مطلق به حق حقیقت ماست
صفت و ذات عشق و زینت ماست
بر سر کوی دوست جانبازی
در ره اهل دل طریقت ماست
صورت ما مثال اوست از آن
حسن و معنی جمال سیرت ماست
عشق بحر است و ناخدا معشوق
کشتی عاشقان شریعت ماست
پادشاهان خلوت عشقیم
تخت خاک درش سریرت ماست
مستی و عاشقی و میخواری
عادت کهنهٔ طبیعت ماست
از حق آمد ندا که ای سید
نعمت الله به حق حقیقت ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
درد دل ما دوای درد دل ماست
خوش درد و دوائیست که آن حاصل ماست
ما بندهٔ او و سید رندانیم
ما سائل او و عالمی سائل ماست
آن گنج که اسمای الهی خوانند
در کنج خرابه جو که آن در دل ماست
چه جای نهایت است ره رو ابدا
گر راه رود در اول منزل ماست
نور است حجاب ظلمتش را چه محل
مه حایل آفتاب و او حایل ماست
رندی که محیط را به یک جرعه خورد
نوشش بادا که همدم کامل ماست
مفعول ویند جمله اشیا به تمام
یک فعل ظهور قدرت فاعل ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
عاشق رندی که او همدرد ماست
جام دُرد درد او ما را دواست
هر که او از خویش بیگانه بود
گو بیا اینجا که با ما آشناست
ساقی مستیم و جام می به دست
می پرست رند سرمستی کجاست
موج بحر ماست دریای محیط
حوض کوثر جرعه ای از جام ماست
نالهٔ نی بشنو ای جان عزیز
بینوایان را نوائی بی نواست
در خرابات فنا دارم مقام
خوش مقامی این سر دار بقاست
عاشقان در عشق گر کشته شوند
نعمت الله کشتگان را خونبهاست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
درد با همدرد اگر گوئی رواست
درد با بی درد خود گفتن خطاست
دردمندانیم و دُردی می خوریم
دردمندی همچو ما دیگر کجاست
دُرد دردش نوش کن گر عاشقی
زانکه دُرد درد او ما را دواست
در نظر داریم بحر بیکران
آبروی ما همه از عین ماست
عشق در دور است و ما همراه او
سیر ما بی ابتدا و انتهاست
جمله موجودیم از جود وجود
هرچه بود و هست نور کبریاست
هیچ شیئی بی نعمت الله هست نیست
هرچه هست و بود و باشد از خداست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
نور او روشنی دیدهٔ ماست
نظری کن به چشم ما پیداست
روی او را به نور او بینند
چشم بیننده ای که او بیناست
وحده لاشریک له گفتم
آنکه عالم به نور خود آراست
بحر دل را کرانه نیست پدید
جان ما غرقهٔ چنین دریاست
عشق آمد به جای ما بنشست
مائی ما چه از میان برخاست
هرچه گفتند و هرچه می گویند
حضرت وحدتش از آن یکتاست
نعمت الله که میر مستانست
عاشق روی جملهٔ اشیاست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
موج بحریم و عین ما دریاست
بحر می داند آنکه او از ماست
جام و می ساقیم به هم آمیخت
مجلس عاشقانه ای آراست
صورت و معنئی به هم پیوست
عالمی از میانه خوش برخاست
سخن ما زر است و مروارید
هر که در گوش می کند زیباست
چشم ما نور او به او بیند
دیدهٔ ما به نور او بیناست
در جهان آن اوست این عجبست
که خداوند از این و آن یکتاست
جام گیتی نما به دست آور
که درو نعمت اللهم پیداست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
عقل گرچه رئیس این دل ماست
عشق شاه است و این رئیس گداست
عشق بر تخت دل نشسته به ذوق
این چنین پادشاه و تخت کجاست
جسم و جان هرچه هست آن ویست
ملک الملک و مالک دو سراست
بحر و موج و حباب و جو آبند
لاجرم هر چه باشد آن از ماست
بر سر کوی او کسی بنشست
که چو ما از سر همه برخاست
آفتابست و ماه خوانندش
نور چشمست و در نظر پیداست
عشق بالاش در بلام انداخت
خوش بلائی بود کزان بالاست
هر که سودای زلف او دارد
سر او هم چو دیگ پر سوداست
نعمت الله برای اهل دلان
مجلس عاشقانه ای آراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
صورتی آراستی معنی کجاست
کی خدا یابی چه رویت با ریاست
ظاهر و باطن به همدیگر نکوست
هر که دارد هر دو با ما آشناست
گرچه تمر و جو ز هر یک تیرگیست
بهتر از این هر دو آن انجیر ماست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
این چنین بزم خوشی دیگر کجاست
بحر عشقش را کرانی هست نیست
ابتدا نبود ورا بی انتهاست
آفتابست او و عالم سایه بان
عالمی در سایه بان پادشاست
هر که چون ما بندهٔ سید بود
هم چو بنده سید هر دو سراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
هرچه می بینی همه نور خداست
تا نه پنداری که او از ما جداست
دیدهٔ دل باز کن تا بنگری
روی جانانی که نور چشم ماست
جز صفات ذات او موجود نیست
ور تو گوئی هست آن عین خطاست
ما و او موجیم و دریا از یقین
کثرت و وحدت نظر کن از کجاست
آشکارا ونهان دیدم عیان
صورت و معنی و جان و دل خداست
هر که او بینای ذات او بود
دیده از نور صفاتش با صفاست
طالب و مطلوب نبی است و ولی
کفر و ایمان زلف و روی مصطفاست
من چو منصورم روم بر دار عشق
بر سردار فنا دار بقاست
خود تو را گفتن روا نبود چنین
لیک چون امرت مرا گفتن رواست
مستم از جام شراب لم یزل
نقلم از لعل لب آن دلرباست
عاشق و معشوق عشقم ای عزیز
نعمت اللهم چنین منصب کراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
چشم عالم روشن از نور خداست
هر که این را دید نور چشم ماست
در دل آن کس که او گنجیده است
همچو او صاحبدلی دیگر کراست
حال ما داند درین دریا به ذوق
یار بحر وی که با ما آشناست
دُرد درد او اگر یابی بنوش
زانکه دُرد درد او ما را دواست
ذرهٔ خورشید این و آن همه
در نظر آئینه گیتی نماست
عاشق ار در عشق او کشته شود
حضرت معشوق او را خونبهاست
نعمت الله رند سرمستی خوشست
پادشاهست او نپنداری گداست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
در دیدهٔ ما بیند چشمی که به حق بیناست
گر شخص نمی بینی در سایه نگر باری
همسایهٔ او مائیم این سایه ازو پیداست
تا صورت خود بیند در آینهٔ معنی
معنی همه عالم در صورت او پیداست
ما در طلبش هر سو چون دیده همی گردیم
ما طالب و او مطلوب وین طرفه که او با ماست
موجیم در این دریا مائیم حجاب ما
چون موج نشست از پا مائی ز میان برخواست
هر بنده که می بینی دریاب که سلطانیست
هر قطره ز جود او چون درنگری دریاست
گفتار خوشم بشنو کز ذوق همی گویم
گر بنده ز خود گوید سید به خدا گویاست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
موجیم و حباب هر دو آبست
آبست که صورت حبابست
آن کس که خیال غیر بندد
نقش غلطست و خود به خوابست
موجست و حباب هر دو یک آب
آبست که آب را حجابست
مهتاب چو رو به تو نماید
روشن بنگر که آفتابست
بر بسته نقاب می برد دل
این طرفه که عین آن نقابست
دلسوخت در آتش محبت
گر میل کنی جگر کبابست
اسرار ضمیر نعمت الله
احسان که کند که بی حسابست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
آئینهٔ ذات عین ذاتست
دانست که مجمع صفاتست
بی جود وجود حضرت او
عالم به تمام فانیاتست
می نوش مدام دُردی درد
کین دُردی درد دل دواتست
میخانهٔ ماست در خرابات
وین خانه ورای شش جهاتست
سیراب شدند اهل عالم
آری همه چیز ذوحیاتست
گر کشته شوی به تیغ عشقش
آن حی قدیم خونبهاتست
سید به حضور نعمة الله
دایم به طهارت و صلاتست