عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۱
به مژگان اشک پاشیدن میاموز
به ابر تیره باریدن میاموز
به زلف آه،پیچیدن مده یاد
به دراشک، غلطیدن میاموز
دل ما را به درد خویش بگذار
به ماتم دیده نالیدن میاموز
نمی آید عنانداری ز سیلاب
به عاشق پای لغزیدن میاموز
مکن تکلیف جان دادن به عشاق
به مستان جامه بخشیدن میاموز
به شام هجر، دلگیری مده یاد
به مهر و مه درخشیدن میاموز
مده تعلیم خونریزی به نشتر
به مژگان سینه کاویدن میاموز
هوس بیطاقتی راخوب دارد
به سرما خورده لرزیدن میاموز
مگو با عاقلان افسانه عشق
به خون مرده جوشیدن میاموز
مجو وجد و سماع از زاهد خشک
به نبض مرده جنبیدن میاموز
ز خود بیرون شدن زاهد چه داند؟
به چوب خشک بالیدن میاموز
هوس در بوسه دزدی اوستادست
به طفل شوخ گل چیدن میاموز
خدادادست ناز و شیوه حسن
به چشم آهوان دیدن میاموز
مرا کز دودمان اهل عشقم
به گرد شمع گردیدن میاموز
خدادادست علم عشقبازی
به صائب عشق ورزیدن میاموز
به ابر تیره باریدن میاموز
به زلف آه،پیچیدن مده یاد
به دراشک، غلطیدن میاموز
دل ما را به درد خویش بگذار
به ماتم دیده نالیدن میاموز
نمی آید عنانداری ز سیلاب
به عاشق پای لغزیدن میاموز
مکن تکلیف جان دادن به عشاق
به مستان جامه بخشیدن میاموز
به شام هجر، دلگیری مده یاد
به مهر و مه درخشیدن میاموز
مده تعلیم خونریزی به نشتر
به مژگان سینه کاویدن میاموز
هوس بیطاقتی راخوب دارد
به سرما خورده لرزیدن میاموز
مگو با عاقلان افسانه عشق
به خون مرده جوشیدن میاموز
مجو وجد و سماع از زاهد خشک
به نبض مرده جنبیدن میاموز
ز خود بیرون شدن زاهد چه داند؟
به چوب خشک بالیدن میاموز
هوس در بوسه دزدی اوستادست
به طفل شوخ گل چیدن میاموز
خدادادست ناز و شیوه حسن
به چشم آهوان دیدن میاموز
مرا کز دودمان اهل عشقم
به گرد شمع گردیدن میاموز
خدادادست علم عشقبازی
به صائب عشق ورزیدن میاموز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۲
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳۹
نیست ما را شکوه ای از تنگی جا در قفس
کز دل واکرده ماداریم صحرا درقفس
بلبل از کوتاه بینی چشم برگل دوخته است
ورنه آماده است صددام تماشا در قفس
نیست ممکن دل شود در سینه صدچاک باز
چون تواند بال و پر واکرد عنقا در قفس ؟
از هم آوازان شودزندان بهشت دلگشا
وای بر مرغی که افتاده است تنها در قفس
نامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای است
از غبار کاهلی بال و پر ما در قفس
برگ عیش از دوری احباب داغ حسرت است
نیست آب و دانه بربلبل گوارا در قفس
داغ غربت شعله آواز را روشنگرست
ناله مرغ چمن گردد دو بالا در قفس
لب درین بستانسرا چون غنچه گل وامکن
کز زبان خویش باشد مرغ گویا در قفس
می رسد رزق گرفتاران دنیا بی طلب
هست آب و دانه مرغان مهیا در قفس
روح از طول امل مانده است در زندان جسم
بر نیارد هیچ مرغی رشته از پا در قفس
دور باش شرم اگر حایل نگردد در میان
تنگ بر بلبل شود از جوش گل جا در قفس
بوی گل رابود پای دلنوازی در نگار
بلبل بی طالع ما داشت تا جا در قفس
ما همان از بدگمانیها دل خود می خوریم
گرچه آماده است صائب روزی ما در قفس
کز دل واکرده ماداریم صحرا درقفس
بلبل از کوتاه بینی چشم برگل دوخته است
ورنه آماده است صددام تماشا در قفس
نیست ممکن دل شود در سینه صدچاک باز
چون تواند بال و پر واکرد عنقا در قفس ؟
از هم آوازان شودزندان بهشت دلگشا
وای بر مرغی که افتاده است تنها در قفس
نامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای است
از غبار کاهلی بال و پر ما در قفس
برگ عیش از دوری احباب داغ حسرت است
نیست آب و دانه بربلبل گوارا در قفس
داغ غربت شعله آواز را روشنگرست
ناله مرغ چمن گردد دو بالا در قفس
لب درین بستانسرا چون غنچه گل وامکن
کز زبان خویش باشد مرغ گویا در قفس
می رسد رزق گرفتاران دنیا بی طلب
هست آب و دانه مرغان مهیا در قفس
روح از طول امل مانده است در زندان جسم
بر نیارد هیچ مرغی رشته از پا در قفس
دور باش شرم اگر حایل نگردد در میان
تنگ بر بلبل شود از جوش گل جا در قفس
بوی گل رابود پای دلنوازی در نگار
بلبل بی طالع ما داشت تا جا در قفس
ما همان از بدگمانیها دل خود می خوریم
گرچه آماده است صائب روزی ما در قفس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۲
طاق ابروی توازکون ومکان مارا بس
گوشه چشم تو از ملک جهان مارا بس
هوس بوس نداریم وتمنای کنار
جلوه خشکی ازان سرو روان مارا بس
ماکه باشیم که زخم تو شود قسمت ما؟
دیدن تیر درآغوش کمان مارا بس
می توان دفتری از نیم سخن انشا کرد
حرف رنگینی ازان غنچه دهان مارا بس
خضر در چشمه حیوان ز سیاهی ره برد
خال و خط رهبر آن کنج دهان ما را بس
ساغر می بدل چشمه کوثر داریم
روی ساقی عوض باغ جنان مارا بس
واصل بحر شود خاک ز همراهی سیل
مرکب تن می چون آب روان مارا بس
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
این اشارت ز جهان گذران ما را بس
گوشه چشم تو از ملک جهان مارا بس
هوس بوس نداریم وتمنای کنار
جلوه خشکی ازان سرو روان مارا بس
ماکه باشیم که زخم تو شود قسمت ما؟
دیدن تیر درآغوش کمان مارا بس
می توان دفتری از نیم سخن انشا کرد
حرف رنگینی ازان غنچه دهان مارا بس
خضر در چشمه حیوان ز سیاهی ره برد
خال و خط رهبر آن کنج دهان ما را بس
ساغر می بدل چشمه کوثر داریم
روی ساقی عوض باغ جنان مارا بس
واصل بحر شود خاک ز همراهی سیل
مرکب تن می چون آب روان مارا بس
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
این اشارت ز جهان گذران ما را بس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۳
حجت شور قیامت لب خندان تو بس
هم نبرد صف محشر صف مژگان تو بس
قبله زنده دلان غنچه خندان تو بس
زمزم سوختگان چاه زنخدان تو بس
گر همه روی زمین لشکر ایمان گیرد
علم افراختن زلف پریشان تو بس
نگشایند در جنت اگر بر رخ ما
دلگشاینده ماچاک گریبان تو بس
خط یاقوت اگر از لوح جهان محو شود
سرخط سبزه جنت خط ریحان تو بس
گل رخسار ترا شبنم بیگانه مباد
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو بس
لاله زاری شود از نامه سیاهان گرخاک
همه را شبنمی از قلزم احسان تو بس
مهر و مه گر به شبستان تو پرتو ندهند
چون گهر، صافدلی شمع شبستان تو بس
ای دل از شور قیامت چه توقع داری ؟
شوری بخت، نمکدان سر خوان توبس
گر نبخشد گل جنت به تهیدستی ما
دامن پرگل ما گوشه دامان تو بس
صائب این آن غزل خواجه نظیری است که گفت
هر که برهان طلبد قول تو برهان تو بس
هم نبرد صف محشر صف مژگان تو بس
قبله زنده دلان غنچه خندان تو بس
زمزم سوختگان چاه زنخدان تو بس
گر همه روی زمین لشکر ایمان گیرد
علم افراختن زلف پریشان تو بس
نگشایند در جنت اگر بر رخ ما
دلگشاینده ماچاک گریبان تو بس
خط یاقوت اگر از لوح جهان محو شود
سرخط سبزه جنت خط ریحان تو بس
گل رخسار ترا شبنم بیگانه مباد
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو بس
لاله زاری شود از نامه سیاهان گرخاک
همه را شبنمی از قلزم احسان تو بس
مهر و مه گر به شبستان تو پرتو ندهند
چون گهر، صافدلی شمع شبستان تو بس
ای دل از شور قیامت چه توقع داری ؟
شوری بخت، نمکدان سر خوان توبس
گر نبخشد گل جنت به تهیدستی ما
دامن پرگل ما گوشه دامان تو بس
صائب این آن غزل خواجه نظیری است که گفت
هر که برهان طلبد قول تو برهان تو بس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۴
داشت امروز رخ یار حجابی که مپرس
زد به روی دل مدهوش گلابی که مپرس
اگر از شرم و حیا بوددوچشمش مخمور
از عرق داشت رخش عالم آبی که مپرس
خنده می کرد، ولی داشت ز پر کاری حسن
درشکرخنده نهان زهر عتابی که مپرس
گرچه می زدنگه شوخ به بازی در صلح
داشت بابوسه دهانش شکرابی که مپرس
داشت از سنگدلی هر مژه خونخوارش
پیش دست از دل صدپاره کبابی که مپرس
هر سؤالی که ازو خیرگی شوق نمود
داد در زیر لب خویش جوابی که مپرس
گرچه بی پرده برون آمده بود ازخلوت
داشت از حیرت دیدار نقابی که مپرس
ناز هر چند به دامان نگه می آویخت
می دوید از پی دلها به شتابی که مپرس
با خط و زلف خود از رهگذر دلها داشت
مو شکافانه حسابی و کتابی که مپرس
از خیال لب میگون خراباتی خود
داشت در ساغر اندیشه شرابی که مپرس
با خیالش دل سودایی صائب همه شب
بود مشغول سؤالی و جوابی که مپرس
زد به روی دل مدهوش گلابی که مپرس
اگر از شرم و حیا بوددوچشمش مخمور
از عرق داشت رخش عالم آبی که مپرس
خنده می کرد، ولی داشت ز پر کاری حسن
درشکرخنده نهان زهر عتابی که مپرس
گرچه می زدنگه شوخ به بازی در صلح
داشت بابوسه دهانش شکرابی که مپرس
داشت از سنگدلی هر مژه خونخوارش
پیش دست از دل صدپاره کبابی که مپرس
هر سؤالی که ازو خیرگی شوق نمود
داد در زیر لب خویش جوابی که مپرس
گرچه بی پرده برون آمده بود ازخلوت
داشت از حیرت دیدار نقابی که مپرس
ناز هر چند به دامان نگه می آویخت
می دوید از پی دلها به شتابی که مپرس
با خط و زلف خود از رهگذر دلها داشت
مو شکافانه حسابی و کتابی که مپرس
از خیال لب میگون خراباتی خود
داشت در ساغر اندیشه شرابی که مپرس
با خیالش دل سودایی صائب همه شب
بود مشغول سؤالی و جوابی که مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۵
بازدارم به نظر خط غباری که مپرس
سایه کرده است به من ابربهاری که مپرس
نیست در رفتن دل هیچ گناهی از من
کششی دیده ام از جلوه یاری که مپرس
گر چو گل چاک زنم جامه جان معذورم
دیده ام صبح بنا گوش نگاری که مپرس
عجبی نیست زمن طاقت اگر وحشی شد
زده ناخن به دلم شیر شکاری که مپرس
چه خیال است دل از پای نشیند دیگر؟
جلوه ای دیده ایم از شاهسواری که مپرس
دیده ام نقش مرادی که تماشادارد
داده ام دست ارادت به نگاری که مپرس
من حیران نکنم مشق جنون،پس چه کنم ؟
هست درمد نظر خط غباری که مپرس
چون نسوزد جگر سنگ به نومیدی من ؟
روی گردانده زمن لاله عذاری که مپرس
کرده ام عهد که کاری نگزینم جز عشق
بی تأمل زده ام دست به کاری که مپرس
شب که آن مور میان تنگ درآغوشم بود
داشتم از غم ایام کناری که مپرس
من نه آنم که خورم بار دگر بازی چرخ
خورده ام زین قفس تنگ فشاری که مپرس
چون به شکرانه نسازم دو جهان راآزاد؟
چشم دامم شده روشن به شکاری که مپرس
نکند وقت مرا زیر و زبر صحبت خلق
کز دل تنگ مرا هست حصاری که مپرس
غنچه خسبان گلستان جهان را صائب
هست در پرده دل باغ و بهاری که مپرس
سایه کرده است به من ابربهاری که مپرس
نیست در رفتن دل هیچ گناهی از من
کششی دیده ام از جلوه یاری که مپرس
گر چو گل چاک زنم جامه جان معذورم
دیده ام صبح بنا گوش نگاری که مپرس
عجبی نیست زمن طاقت اگر وحشی شد
زده ناخن به دلم شیر شکاری که مپرس
چه خیال است دل از پای نشیند دیگر؟
جلوه ای دیده ایم از شاهسواری که مپرس
دیده ام نقش مرادی که تماشادارد
داده ام دست ارادت به نگاری که مپرس
من حیران نکنم مشق جنون،پس چه کنم ؟
هست درمد نظر خط غباری که مپرس
چون نسوزد جگر سنگ به نومیدی من ؟
روی گردانده زمن لاله عذاری که مپرس
کرده ام عهد که کاری نگزینم جز عشق
بی تأمل زده ام دست به کاری که مپرس
شب که آن مور میان تنگ درآغوشم بود
داشتم از غم ایام کناری که مپرس
من نه آنم که خورم بار دگر بازی چرخ
خورده ام زین قفس تنگ فشاری که مپرس
چون به شکرانه نسازم دو جهان راآزاد؟
چشم دامم شده روشن به شکاری که مپرس
نکند وقت مرا زیر و زبر صحبت خلق
کز دل تنگ مرا هست حصاری که مپرس
غنچه خسبان گلستان جهان را صائب
هست در پرده دل باغ و بهاری که مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۸
از ما حدیث زلف و رخ دلستان مپرس
طوفان رسیده را ز کنار و میان مپرس
حیران عشق راخبراز هجر و وصل نیست
از خار خشک حال بهار و خزان مپرس
ناخن مزن به سینه ماتم رسیدگان
از بیدلان حدیث دل خونچکان مپرس
پیش خدنگ او سخن از نیشکر مگو
تا مغز هست، یکقلم ار استخوان مپرس
چون گل نظر به سینه صدچاک من فکن
از تیغ بازی مژه دلستان مپرس؟
از دشمنان خود نتوان بود بی خبر
آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟
دوری نیازموده چه داند هجر چیست
از موج آب، حال جگر تشنگان مپرس؟
تیر کج ازنشان خبر راست چون دهد؟
از طالب نشان، خبر بی نشان مپرس
آن را که هست باتو زبان و دلش یکی
دل رابه خامه تانکنی یکزبان مپرس
در زیر کوه قاف پر مور راببین
از بار عشق، حال دل ناتوان مپرس
تا می توان شنید ز موران تلخکام
وصف شکر ز طوطی شیرین زبان مپرس
در خاک و خون تپیدن خورشید راببین
دیگر ز بی نیازی آن آستان مپرس
بنگر چه رغبت است به ساحل غریق را
صائب عیار شوق من و اصفهان مپرس
طوفان رسیده را ز کنار و میان مپرس
حیران عشق راخبراز هجر و وصل نیست
از خار خشک حال بهار و خزان مپرس
ناخن مزن به سینه ماتم رسیدگان
از بیدلان حدیث دل خونچکان مپرس
پیش خدنگ او سخن از نیشکر مگو
تا مغز هست، یکقلم ار استخوان مپرس
چون گل نظر به سینه صدچاک من فکن
از تیغ بازی مژه دلستان مپرس؟
از دشمنان خود نتوان بود بی خبر
آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟
دوری نیازموده چه داند هجر چیست
از موج آب، حال جگر تشنگان مپرس؟
تیر کج ازنشان خبر راست چون دهد؟
از طالب نشان، خبر بی نشان مپرس
آن را که هست باتو زبان و دلش یکی
دل رابه خامه تانکنی یکزبان مپرس
در زیر کوه قاف پر مور راببین
از بار عشق، حال دل ناتوان مپرس
تا می توان شنید ز موران تلخکام
وصف شکر ز طوطی شیرین زبان مپرس
در خاک و خون تپیدن خورشید راببین
دیگر ز بی نیازی آن آستان مپرس
بنگر چه رغبت است به ساحل غریق را
صائب عیار شوق من و اصفهان مپرس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۹
از زلف کافر تو نجسته است هیچ کس
قید فرنگ رانشکسته است هیچ کس
از خود برون نیامده نتوان به حق رسید
گوهر به چشم بسته نجسته است هیچ کس
غیر از سپند خال که رو سخت کرده است
در آتش این چنین ننشسته است هیچ کس
با زاهد فسرده مگو حرف درد و داغ
نان در تنور سرد نبسته است هیچ کس
پرهیز چون کنم ز می ایام نوبهار؟
ازآب خضر دست نشسته است هیچ کس
غیر از قبا کسی ز اسیران سینه چاک
بر قامت تو بند نبسته است هیچ کس
جز خط دل سیاه که آن زلف راشکست
بال و پر هما نشکسته است هیچ کس
جز من که مایلم به دهان و میان تو
دل رابه هیچ و پوچ نبسته است هیچ کس
یک مو نمانده است تعلق به جان مرا
این رشته را چنین نگسسته است هیچ کس
زین سرکشان که دعوی زورآوری کنند
شاخ غرور رانشکسته است هیچ کس
در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست
صائب ز قید عشق نجسته است هیچ کس
قید فرنگ رانشکسته است هیچ کس
از خود برون نیامده نتوان به حق رسید
گوهر به چشم بسته نجسته است هیچ کس
غیر از سپند خال که رو سخت کرده است
در آتش این چنین ننشسته است هیچ کس
با زاهد فسرده مگو حرف درد و داغ
نان در تنور سرد نبسته است هیچ کس
پرهیز چون کنم ز می ایام نوبهار؟
ازآب خضر دست نشسته است هیچ کس
غیر از قبا کسی ز اسیران سینه چاک
بر قامت تو بند نبسته است هیچ کس
جز خط دل سیاه که آن زلف راشکست
بال و پر هما نشکسته است هیچ کس
جز من که مایلم به دهان و میان تو
دل رابه هیچ و پوچ نبسته است هیچ کس
یک مو نمانده است تعلق به جان مرا
این رشته را چنین نگسسته است هیچ کس
زین سرکشان که دعوی زورآوری کنند
شاخ غرور رانشکسته است هیچ کس
در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست
صائب ز قید عشق نجسته است هیچ کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۲
بی نوش لبان آب بقا را چه کند کس؟
بی سبز خطان برگ ونوا را چه کندکس؟
توفیق در ایام جوانی مزه دارد
بی قوت پا راهنما را چه کند کس ؟
چون دفتر دل هر ورقی درکف بادی است
شیرازه آن زلف رسا راچه کند کس ؟
بی آب ،هوا سلسله جنبان غباراست
هرجا نبود باده هوارا چه کند کس ؟
پیش رخ او حرف گرفتم که نگویم
آیینه اندیشه نما راچه کند کس ؟
دولت که دهد رو،به جوانی مزه دارد
چون سر نبود بال هما راچه کندکس ؟
بیماری آن نرگس خونخوارمرا کشت
این ظالم مظلوم نماراچه کند کس؟
همراهی دل تاسرآن کوی ضرورست
در صحن حرم قبله نمارا چه کند کس ؟
صائب اگر آن دشمن جانهانپذیرد
آخر چو شرر نقد بقا راچه کند کس ؟
بی سبز خطان برگ ونوا را چه کندکس؟
توفیق در ایام جوانی مزه دارد
بی قوت پا راهنما را چه کند کس ؟
چون دفتر دل هر ورقی درکف بادی است
شیرازه آن زلف رسا راچه کند کس ؟
بی آب ،هوا سلسله جنبان غباراست
هرجا نبود باده هوارا چه کند کس ؟
پیش رخ او حرف گرفتم که نگویم
آیینه اندیشه نما راچه کند کس ؟
دولت که دهد رو،به جوانی مزه دارد
چون سر نبود بال هما راچه کندکس ؟
بیماری آن نرگس خونخوارمرا کشت
این ظالم مظلوم نماراچه کند کس؟
همراهی دل تاسرآن کوی ضرورست
در صحن حرم قبله نمارا چه کند کس ؟
صائب اگر آن دشمن جانهانپذیرد
آخر چو شرر نقد بقا راچه کند کس ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۳
معشوق پریشان نظری راچه کند کس؟
این صندل هر دردسری را چه کند کس؟
آن به که صبا از سر آن زلف نیاید
غماز پریشان خبری را چه کند کس؟
چشم هوس از جنبش مژگان تو بستیم
ناخن زن داغ جگری راچه کند کس ؟
از زلف پریشان رقمش دست کشیدیم
سر حلقه هر فتنه گری راچه کند کس؟
صائب نظر از دیده بی اشک فرو بست
آخر صدف بی گهری را چه کند کس ؟
این صندل هر دردسری را چه کند کس؟
آن به که صبا از سر آن زلف نیاید
غماز پریشان خبری را چه کند کس؟
چشم هوس از جنبش مژگان تو بستیم
ناخن زن داغ جگری راچه کند کس ؟
از زلف پریشان رقمش دست کشیدیم
سر حلقه هر فتنه گری راچه کند کس؟
صائب نظر از دیده بی اشک فرو بست
آخر صدف بی گهری را چه کند کس ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۵
صبح شد مطرب، قدح راپرکن از می زود باش
ازدم جان بخش جان کن درتن نی زود باش
می پرد گوش اجابت در هوای ناله ات
هایهایی سر کن ای بیدرد، هی هی زود باش
این که می ازخم به مینا می کنی، در جام کن
این دو منزل را یکی کن ای سبک پی زود باش
فیض از آیینه تاریک روگردان شود
صیقلی کن سینه رااز ساغر می زود باش
ناله نی کشتی می را بود باد مراد
دور ساغر درگره افتاد ای نی زود باش
تا به خود جنبیده ای از دست فرصت رفته است
جام را پر، شیشه راخالی کن ازمی زود باش
بارغم درسینه مجنون نفس نگذاشته است
گربه صحرا می روی ای ناقه از حی زود باش
تا ندزدیده است مطرب دست رادر آستین
گر بساط زندگانی می کنی طی زود باش
این جواب آن غزل صائب که می گوید و دود
ساقیا مصر قدح خالی است، هی هی زود باش
ازدم جان بخش جان کن درتن نی زود باش
می پرد گوش اجابت در هوای ناله ات
هایهایی سر کن ای بیدرد، هی هی زود باش
این که می ازخم به مینا می کنی، در جام کن
این دو منزل را یکی کن ای سبک پی زود باش
فیض از آیینه تاریک روگردان شود
صیقلی کن سینه رااز ساغر می زود باش
ناله نی کشتی می را بود باد مراد
دور ساغر درگره افتاد ای نی زود باش
تا به خود جنبیده ای از دست فرصت رفته است
جام را پر، شیشه راخالی کن ازمی زود باش
بارغم درسینه مجنون نفس نگذاشته است
گربه صحرا می روی ای ناقه از حی زود باش
تا ندزدیده است مطرب دست رادر آستین
گر بساط زندگانی می کنی طی زود باش
این جواب آن غزل صائب که می گوید و دود
ساقیا مصر قدح خالی است، هی هی زود باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۵
چون بود گلچهره ساقی باده رنگین گو مباش
ساعد سیمین چو باشد جام سیمین گو مباش
دست رنگین می کند کار شراب لعل فام
باده گلرنگ در دست نگارین گو مباش
هر سفالی رافروغ می بلورین می کند
باده چون روشن بود جام بلورین گو مباش
داغ ما خون رابه همت می تواند مشک کرد
کاکل عنبرفشان و زلف مشکین گو مباش
صحبت دلدار، ما را فارغ از دل کرده است
چون سوارازماست هرگز خانه زین گو مباش
خامه صائب معطر می کند آفاق را
در بیابان ختا آهوی مشکین گو مباش
ساعد سیمین چو باشد جام سیمین گو مباش
دست رنگین می کند کار شراب لعل فام
باده گلرنگ در دست نگارین گو مباش
هر سفالی رافروغ می بلورین می کند
باده چون روشن بود جام بلورین گو مباش
داغ ما خون رابه همت می تواند مشک کرد
کاکل عنبرفشان و زلف مشکین گو مباش
صحبت دلدار، ما را فارغ از دل کرده است
چون سوارازماست هرگز خانه زین گو مباش
خامه صائب معطر می کند آفاق را
در بیابان ختا آهوی مشکین گو مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۹
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباش
تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش
در هوایت شاخ گل آغوش خالی کرده است
بیش ازین در تنگنای دام زندانی مباش
خنده رو بودن به از گنج گهر بخشیدن است
تا توانی برق بودن ابرنیسانی مباش
پادشاهی بی حضور قلب بار خاطرست
دل چو نیست گو تخت سلیمانی مباش
دل نمی لرزد به صید رام این صیاد را
در قفس زنهار بی بال و پر افشانی مباش
در رکاب برق دارد پای، حسن نوبهار
تا گلی در باغ داری غنچه پیشانی مباش
سعی کن تاعشق سنگین دل به فریادت رسد
امت پیغمبر عقل از گرانجانی مباش
آتش بیتابی من بس بلند افتاده است
ای نصیحتگر به فکر دامن افشانی مباش
من که گوی همت از خورشید تابان برده ام
در رکاب همتم گو اسب چوگانی مباش
چند صائب بردل گم گشته خون خواهی گریست؟
در بساط سینه گو یک لعل پیکانی مباش
تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش
در هوایت شاخ گل آغوش خالی کرده است
بیش ازین در تنگنای دام زندانی مباش
خنده رو بودن به از گنج گهر بخشیدن است
تا توانی برق بودن ابرنیسانی مباش
پادشاهی بی حضور قلب بار خاطرست
دل چو نیست گو تخت سلیمانی مباش
دل نمی لرزد به صید رام این صیاد را
در قفس زنهار بی بال و پر افشانی مباش
در رکاب برق دارد پای، حسن نوبهار
تا گلی در باغ داری غنچه پیشانی مباش
سعی کن تاعشق سنگین دل به فریادت رسد
امت پیغمبر عقل از گرانجانی مباش
آتش بیتابی من بس بلند افتاده است
ای نصیحتگر به فکر دامن افشانی مباش
من که گوی همت از خورشید تابان برده ام
در رکاب همتم گو اسب چوگانی مباش
چند صائب بردل گم گشته خون خواهی گریست؟
در بساط سینه گو یک لعل پیکانی مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۰
ناز پروردی که من گردیده ام پروانه اش
گل زنند اطفال جای سنگ بر دیوانه اش
بنده آن سرو بالایم که طوق قمریان
می شود موج شراب ازجلوه مستانه اش
کعبه نتواند قدم درکوی آن کافر گذاشت
نیست خال عاریت برچهره بتخانه اش
هر حبابی یوسفی دارد به زیر پیرهن
هر کف می چشم یعقوبی است در میخانه اش
خال او از موشکافان بیشتر دل می برد
مرغ زیرک رابه دام آرد فریب دانه اش
شمع تردامن ندارد راه در درگاه او
ازفروغ روی چون لعل است شمع خانه اش
سیر جنت می کند درخانه خشک صدف
هرکه باشد چون گهر ازخویش آب و دانه اش
هرنگاه از چشم او صائب بود پیمانه ای
وقت آن کس خوش گردد سرخوش از پیمانه اش
گل زنند اطفال جای سنگ بر دیوانه اش
بنده آن سرو بالایم که طوق قمریان
می شود موج شراب ازجلوه مستانه اش
کعبه نتواند قدم درکوی آن کافر گذاشت
نیست خال عاریت برچهره بتخانه اش
هر حبابی یوسفی دارد به زیر پیرهن
هر کف می چشم یعقوبی است در میخانه اش
خال او از موشکافان بیشتر دل می برد
مرغ زیرک رابه دام آرد فریب دانه اش
شمع تردامن ندارد راه در درگاه او
ازفروغ روی چون لعل است شمع خانه اش
سیر جنت می کند درخانه خشک صدف
هرکه باشد چون گهر ازخویش آب و دانه اش
هرنگاه از چشم او صائب بود پیمانه ای
وقت آن کس خوش گردد سرخوش از پیمانه اش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۱
رنگ می بازد زنام بوسه یاقوت لبش
ازاشارت آب می گردد هلال غبغبش
ازگریبان حیات جاودان سر برزند
چون قبا هرکس که درآغوش گیرد یک شبش
عاشقان بیدهن را زهره گفتار نیست
ورنه جای بوسه پرخالی است درکنج لبش !
از نیستان داشت شیران جهان رادرقفس
بود درعهدی که ازنی همچو طفلان مرکبش
کوچه و بازار را پرشور می بینم دگر
تاکدامین سنگدل آزاد کرد ازمکتبش
بوسه های تشنه لب، پر در پرهم بافته است
چون کبوترهای چاهی، گرد چاه غبغبش
هر که را درهم فشارد درد بی زنهار عشق
گوش گیرد آسمان سنگدل ازیاربش
در گذر صائب ز مطلبها که در دیوان عشق
هرکه بی مطلب نگردد برنیاید مطلبش
ازاشارت آب می گردد هلال غبغبش
ازگریبان حیات جاودان سر برزند
چون قبا هرکس که درآغوش گیرد یک شبش
عاشقان بیدهن را زهره گفتار نیست
ورنه جای بوسه پرخالی است درکنج لبش !
از نیستان داشت شیران جهان رادرقفس
بود درعهدی که ازنی همچو طفلان مرکبش
کوچه و بازار را پرشور می بینم دگر
تاکدامین سنگدل آزاد کرد ازمکتبش
بوسه های تشنه لب، پر در پرهم بافته است
چون کبوترهای چاهی، گرد چاه غبغبش
هر که را درهم فشارد درد بی زنهار عشق
گوش گیرد آسمان سنگدل ازیاربش
در گذر صائب ز مطلبها که در دیوان عشق
هرکه بی مطلب نگردد برنیاید مطلبش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹۸
هرکه از داغ نهان عشق سوزد پیکرش
آتش ایمن برون می آید از خاکسترش
عشق هر کس را نهد بر چهره خال انتخاب
همچو داغ لاله ریزد طشت آتش برسرش
تیغ او خوش بی محابا می رود در خون ما
حلقه ماتم نگردیده است زلف جوهرش
ازهواداران آن شمعم که بتوان هر سحر
همچو برگ گل پر پروانه رفت ار بسترش
گر چنین آیینه دل از غبار آید برون
زود خواهد شد ید بیضا کف روشنگرش
مستی چشمش به دور خط فزونتر شد، مگر
گرد خط بیهو شدارومی کند درساغرش ؟
نوح اگر کشتی به دریای محبت افکند
درفلاخن می نهد باد مخالف لنگرش
خواب امن و دولت بیدار، آب و آتشند
شمع می لرزد تمام شب به زرین افسرش
چون دل صائب خورد آب ازتماشای بهشت؟
تلخی چین جبین موج دارد کوثرش
آتش ایمن برون می آید از خاکسترش
عشق هر کس را نهد بر چهره خال انتخاب
همچو داغ لاله ریزد طشت آتش برسرش
تیغ او خوش بی محابا می رود در خون ما
حلقه ماتم نگردیده است زلف جوهرش
ازهواداران آن شمعم که بتوان هر سحر
همچو برگ گل پر پروانه رفت ار بسترش
گر چنین آیینه دل از غبار آید برون
زود خواهد شد ید بیضا کف روشنگرش
مستی چشمش به دور خط فزونتر شد، مگر
گرد خط بیهو شدارومی کند درساغرش ؟
نوح اگر کشتی به دریای محبت افکند
درفلاخن می نهد باد مخالف لنگرش
خواب امن و دولت بیدار، آب و آتشند
شمع می لرزد تمام شب به زرین افسرش
چون دل صائب خورد آب ازتماشای بهشت؟
تلخی چین جبین موج دارد کوثرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۰
گر کنند از رشته جانها زه پیراهنش
از لطافت رنگ گرداند بیاض گردنش
دور باش شرم را نازم که با آن خیرگی
دست خالی می رود بیرون نسیم از گلشنش
آن که با تیغ تغافل می کشد صید حرم
کی به خون چون منی آلوده گردد دامنش؟
خانه ای کز روی آتشناک او روشن شود
تاقیامت می جهد آتش ز چشم روزنش
کاسه دریوزه سازد دیده یعقوب را
ماه کنعان در هوای نکهت پیراهنش
چشم شوخ آهوان در پرده نتواند پرید
چون کمند انداز گردد غمزه صیدافکنش
تاجر کنعان ندارد صائب این سامان حسن
گل یکی از خوشه چینان است گرد خرمنش
از لطافت رنگ گرداند بیاض گردنش
دور باش شرم را نازم که با آن خیرگی
دست خالی می رود بیرون نسیم از گلشنش
آن که با تیغ تغافل می کشد صید حرم
کی به خون چون منی آلوده گردد دامنش؟
خانه ای کز روی آتشناک او روشن شود
تاقیامت می جهد آتش ز چشم روزنش
کاسه دریوزه سازد دیده یعقوب را
ماه کنعان در هوای نکهت پیراهنش
چشم شوخ آهوان در پرده نتواند پرید
چون کمند انداز گردد غمزه صیدافکنش
تاجر کنعان ندارد صائب این سامان حسن
گل یکی از خوشه چینان است گرد خرمنش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۱
آن که دارم در نظر دامن به کف پیچیدنش
می برد گیرایی از خوانهای ناحق، دیدنش
چون تواند دیده گستاخ من بی پرده دید؟
آن که نتوان سیر دیدن در نظر پوشیدنش
از زمین بوسش دهنها می شود تنگ شکر
تا چه لذتها بود درکنج لب بوسیدنش
پیرهن را چون قبا از سینه چاکان می کند
از شراب لاله گون چون شاخ گل بالیدنش
هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را مباد
نیست یک ساعت بجا دل از پریشان دیدنش
یوسفی کز انتظارش دیده من شد سفید
پله میزان یدبیضا شد از سنجیدنش
درسر هرکس کند سودای لیلی آشیان
هست چون مجنون به پای مرغ سرخاریدنش
هر دل مجروح کز مه طلعتی باشد کباب
هست در مهتاب گشتن در نمک خوابیدنش
هرکه بر سر می کشد رطل گران آفتاب
می رسد چون صبح صادق بر جهان خندیدنش
می شمارد گر چه خودرا سرو از آزادگان
شاهد گویاست بر دلبستگی، لرزیدنش
هرکه را مستانه شوق کعبه در راه افکند
کار طی الارض می آید ز هر لغزیدنش
هرکه از خواب گران بیخودی بیدار شد
چشم واکردن بود، چشم از جهان پوشیدنش
گر به ظاهر یار صائب سرگران افتاده است
به زصد لطف نمایان است پنهان دیدنش
می برد گیرایی از خوانهای ناحق، دیدنش
چون تواند دیده گستاخ من بی پرده دید؟
آن که نتوان سیر دیدن در نظر پوشیدنش
از زمین بوسش دهنها می شود تنگ شکر
تا چه لذتها بود درکنج لب بوسیدنش
پیرهن را چون قبا از سینه چاکان می کند
از شراب لاله گون چون شاخ گل بالیدنش
هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را مباد
نیست یک ساعت بجا دل از پریشان دیدنش
یوسفی کز انتظارش دیده من شد سفید
پله میزان یدبیضا شد از سنجیدنش
درسر هرکس کند سودای لیلی آشیان
هست چون مجنون به پای مرغ سرخاریدنش
هر دل مجروح کز مه طلعتی باشد کباب
هست در مهتاب گشتن در نمک خوابیدنش
هرکه بر سر می کشد رطل گران آفتاب
می رسد چون صبح صادق بر جهان خندیدنش
می شمارد گر چه خودرا سرو از آزادگان
شاهد گویاست بر دلبستگی، لرزیدنش
هرکه را مستانه شوق کعبه در راه افکند
کار طی الارض می آید ز هر لغزیدنش
هرکه از خواب گران بیخودی بیدار شد
چشم واکردن بود، چشم از جهان پوشیدنش
گر به ظاهر یار صائب سرگران افتاده است
به زصد لطف نمایان است پنهان دیدنش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰۶
میکند جان درتن امید، لعل باده نوش
روی آتشناک، خون بوسه می آرد به جوش
چین ابرو در شکست دل قیامت می کند
ساعد سیمین سبکدست است درتاراج هوش
از هوسناکان خطر دارند گل پیراهنان
وای برآن گل که می افتد به دست گلفروش
در سینه مستان نمی باشد نصیحت را اثر
سرمه نتوانست کردن چشم گویا راخموش
غنچه در دست نسیم صبح عاجز می شود
برنیاید با نگاه خیره،شرم پرده پوش
کم نشد از گریه شوری کز محبت داشتم
آب گوهر دیگ دریا را نیندازد زجوش
عقل پیش عشق نتواند نفس را راست کرد
تالب دریا بود سیلاب راصائب خروش
روی آتشناک، خون بوسه می آرد به جوش
چین ابرو در شکست دل قیامت می کند
ساعد سیمین سبکدست است درتاراج هوش
از هوسناکان خطر دارند گل پیراهنان
وای برآن گل که می افتد به دست گلفروش
در سینه مستان نمی باشد نصیحت را اثر
سرمه نتوانست کردن چشم گویا راخموش
غنچه در دست نسیم صبح عاجز می شود
برنیاید با نگاه خیره،شرم پرده پوش
کم نشد از گریه شوری کز محبت داشتم
آب گوهر دیگ دریا را نیندازد زجوش
عقل پیش عشق نتواند نفس را راست کرد
تالب دریا بود سیلاب راصائب خروش