عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۲
کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش
تادریغ ازچشم خود می داشتی دیدار خویش
سربه دلها داده ای مژگان خواب آلود را
برنمی آیی مگر با تیغ لنگردار خویش؟
حسن عالمسوز رامشاطه ای درکار نیست
گرم دارد از فروغ خود گهر بازار خویش
ای که می جویی گشاد کارخود از آسمان
آسمان ازما بود سرگشته تر درکار خویش
شرم دار ازغنچه خاموش باچندین زبان
همچو بلبل چند باشی عاشق گفتار خویش؟
هیچ کس را کار یارب با خودآرایی مباد
گل به خون می غلطد از رنگینی دستار خویش
روزگار برق فرصت خنده واری بیش نیست
مگذران درخواب غفلت دولت بیدار خویش
در دهانش خاک بادا، نام شکر گربرد
هرکه بتواند زبان مالید بر دیوار خویش
برنمی دارد گرانباری ره دور عدم
چون گرانی می بری، باری سبک کن بارخویش
لب به آب تیغ می شوید ز شهد زندگی
هرکه چون منصور بیرون می دهد اسرار خویش
می روم چون لغزش مستان به پای بیخودی
تا کجا سر برکنم زین سیر بی پرگارخویش
این جواب آن غزل صائب که فرمود اوحدی
مؤمن و سجاده خود، کافر و زنار خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۴
زیر یک پیراهن از یکرنگیم بایار خویش
بوی یوسف می کشم ازچشم چون دستار خویش
بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را
در حصار آهنم ازپستی دیوار خویش
برندارد چون سلیمانی مرا دست ازکمر
صد گره چون سبحه در دل دارم از زنار خویش
از دم جان بخش درآخر تلافی می کند
عیسی ما گر خبر کم کیرد از بیمار خویش
قدر باشد سی شب آن کس راکه نبود درسرا
مجلس افروزی بغیر از دیده بیدار خویش
نیستم بیکار اگر از خلق رو گردان شدم
خط به مژگان می کشم بر صفحه دیوار خویش
گوش خود را کاسه در یوزه تحسین کند
هرتهی مغزی که باشد عاشق گفتار خویش
خار دیوارم، و بال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی است از گلزار خویش
با دل آلوده بی شرمی است اظهار صلاح
می کشم بیش ازگنه خجلت ز استغفار خویش
نیست صائب قدردانی در بساط روزگار
ازصدف بیرون چه آرم گوهر شهوار خویش؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۱
از غبار خط رخ آن ماه می بالد به خویش
آنچنان کز گرد لشکر شاه می بالد به خویش
تامبدل شد به خط زلفش دلم آسوده شد
راهرو از منزل کوتاه می بالد به خویش
پشت آن لب زودتر گردید سبز از عارضش
برلب جو سبزه خاطر خواه می بالد به خویش
آنچنان کز طوق قمری سرو رعنا می شود
هرقدر دل تنگ گردد آه می بالد به خویش
نیل چشم زخم، خوبی را دعای جوشن است
ازسیه بختی دل آگاه می بالد به خویش
تشنگی گردد ز احسان تهی چشمان زیاد
وای برکشتی کزآب چاه می بالد به خویش
زود می آید بسر دوران آن کوتاه بین
کز فروغ عاریت چون ماه می بالد به خویش
فربه از مدح سبک مغزان نفس خسیس
این ستور خوش علف ازکاه می بالد به خویش
زود می گردد ز حال خویش حسن عاریت
ماه ازان، گه می گدازد گاه می بالد به خویش
دربلندی گرچه می بیند زوال آفتاب
همچنان نادان زعزو جاه می بالد به خویش
اهل همت کاسه محتاج را خواهد تهی
مهر تابان از گداز ماه می بالد به خویش
ناخن دخل است صائب باعث جوش سخن
آنچنان کز کاوش آب چاه می بالد به خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۲
ز مستی در شکر خندست دایم لعل سیرابش
گریبان چاک دارد شیشه را زور می نابش
لب میگون او را نیست وقت خط برآوردن
ز موج بوسه نو خط می نماید لعل شادابش
ز خواب ناز گفتم چشم اورا خط برانگیزد
ندانستم کز این ریحان گرانتر می شود خوابش
ندیده حسن خود را، کس حریف اونمی گردد
نگه دارد خدا از صحبت آیینه و آبش !
اگر افتد به مسجد راه آن سرو خرامان را
عجب دارم نگیرد تنگ در آغوش، محرابش
زسیر باغ جنت دامن افشان می رود بیرون
نگاهی را که سازد شوق رخسار تو بیتابش
بغیر از خود پرستی طاعتی ازوی نمی آید
خودآرایی که باشد خانه آیینه محرابش
به زینت خواجه مغرورست از دنیا، نمی داند
که چون خاکستر اخگرهاست پنهان زیر سنجابش
تمنای رهایی دارم از دریای خونخواری
که چون لاله است خونین، کاسه های چشم گردابش
ز دریا کم نگردد سوزش پنهان من صائب
مگر آبی زند بر آتش من لعل سیرابش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۵
کجا پروانه رابا خویش سازد همنشین آتش؟
که دارد هر طرف چون شمع چندین خوشه چین آتش
زخوی سرکش او شد چنین بالانشین آتش
و گرنه بود در خارا مقید پیش ازین آتش
گره چون گریه گردیده است شبنم درگلوی گل
ننوشد آب خوش هرکس که دارد در کمین آتش
مگر تسکین به لعل آبدار خود دهی دل را
و گرنه هیچ دریا برنمی آید به این آتش
ز فیض عشق او خورشید شد هر ذره خاک من
کند یکرنگ خود باهر چه می گردد قرین آتش
نباشد لاله در دامان این صحرا، که افتاده
ز برق آه من در خیمه صحرا نشین آتش
چه باشد مست خارخشک من، کزبیم خوی او
ز مجمر می گریزد درحصار آهنین آتش
ز فرش بوریا گفتم مگر لاغر شود نفسم
ندانستم که از خاشاک می گردد سمین آتش
فرو خور خشم راگر زنده می خواهی دل خودرا
که کارآب حیوان می کند در خوردن این آتش
خطش زان درنظر چون موی آتش دیده می آید
که یاقوت لب او راست در زیر نگین آتش
امید سازگاری دارم ازحسن جهانسوزی
که نقش از خوی او چون لاله بندد برزمین آتش
سمندر شو اگر از نی تمنای نوا داری
که دارد ناله جانسوز نی درآستین آتش
ز برق حسن، کوه طور صحرا گرشد صائب
سپندی چون نگهداری کند خود رادرین آتش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۷
نشد روشن چراغم از عذار آتش اندودش
مگر چشمی دهم درموسم خط آب ازدودش
اجابتهاست درطالع دعای دامن شب را
یکی صد شد امید من زخط عنبر آلودش
دل سنگش کجا برتشنه دیدار می سوزد؟
سبکدستی که برمی آید از آیینه مقصودش
به دوری از حریم اونشد قطع امید من
که برگردد به محفل شمع، چون خامش کنی زودش
ز احسان نهانی جان سایل تازه می گردد
خوشا زخمی که سازد خنده پنهان نمکسودش
مدان چون تنگدستان جهان محتاج عاشق را
که یاد از بی نیازی می دهد روی زر اندودش
مزن مهر خموشی بر دهن آتش زبانان را
کز این روزن برآید دود چون سازند مسدودش
بر همن ازحضور بت دل آسوده ای دارد
نباشد دل به جان آن راکه درغیب است معبودش
چه بگشاید ز خلق سفله صائب، ما و درگاهی
که هر موری سلیمان می شود از سفره جودش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲۸
نمی تابد ز آتش روی، خط عنبر آلودش
چه شمع است این که چون پروانه گردد گرد سردودش
تماشای گل و شبنم گوارا باد بربلبل
که بوی گل نمی ارزد به روی گریه آلودش
خدا از وعده دور و دراز او نگه دارد!
که دارد وعده بافردای محشر وعده زودش
جهان پرتیر و شمشیرست و من پیراهنی دارم
که تارش رشته جان است و جسم ناتوان پودش
سپند شوخ چشمی نذر آتش کرده ام صائب
که خواهد چشم مجمرروشنایی یافت ازدودش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۱
عرق رامی کند بی دست و پا لغزنده رخسارش
دهد از دور شبنم آب، چشم خود ز گلزارش
ز دست رعشه داران ساغر سرشار می ریزد
تراوش می کند خون خوردن از مژگان خونخوارش
به هر گلشن که آن شمشاد قامت درخرام آید
خیابان می کشد چون سروقد ازشوق رفتارش
سفید از گریه شد چون قند بادام سیه چشمان
زخط سبز تاشد پسته ای لعل شکربارش
امان برخیزد از شهری که دزدش باعسس سازد
بلایی شد به خط همدست تا شد خال طرارش
ز روی آتشین خون سمندر را به جوش آرد
ز شکر طوطیان رامی کند دلسرد گفتارش
نظر چون از گل بی خار این گلزار بردارم؟
که چون مژگان دواند ریشه در دل خار دیوارش
شود جای نفس بر شمع تنگ از جوش پروانه
کند گر اقتباس روشنی صائب ز رخسارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۲
حساب دین و دل راپاک کن باچشم عیارش
که شب رانیمه خواهد کرد از خط حسن طرارش
دو عالم چون صف مژگان اگر زیرو زبر گردد
من و آن چشم کافر کز رگ خواب است زنارش
به هرجاسرو او در جلوه آید، کبک می سازد
به تیغ کوه خون خود حلال از شرم رفتارش
شود گرداب دریای حلاوت دیده روزن
درآن محفل که آید درسخن لعل شکربارش
فروغ عارض او ذره را خورشید می سازد
خوشا انجام آن شبنم که گردد محو دیدارش
گل اندامی که درپیراهن من خار می ریزد
ز جوش گل رگ لعل است هر خاری ز دیوارش
به اشک شبنم خونین جگر صائب که پردازد؟
که می داند عرق راشبنم بیگانه گلزارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۷
اگر صیدی برد جان از نگاه ناوک اندازش
به یک انداز آرد درکمند خویش آوازش
بت خوش نغمه من قدر عاشق رانمی داند
که دارد عندلیب خانه زاری همچو آوازش
به شکر خنده آن لب چراایمان نیارد گل؟
که پرورده است عمری درکنار خویش اعجازش
چه یکرنگی است با هم عشق عالمسوز وآتش را
که رسواتر شود از پرده پوشی خرده رازش
به دام زلف کافر کیش اوصائب من آن مرغم
که از ذوق گرفتاری ز خاطر رفت پروازش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۸
ازان از دست نگذارد قدح چشم فسونسازش
که هر پیمانه چون آیینه آرد برسر نازش
لب حرف آفرینش تا حدیثی را به هم بندد
هزاران دفتر انشا می کند چشم سخنسازش
نگاه موشکافان بی خبر بود از دهان او
نشد تاخط مشکین چون لب پیمانه دمسازش
ز صید لاغر من میهمانداری نمی آید
خوشا کبکی که سازد سینه پای انداز شهبازش
کجا دارد خبر از اوج استغنای شاخ گل؟
گرفتاری که از بام قفس نگذشته پروازش
اگر چون تیغ خاموشی شعار خود کند عاشق
همان برروی کار افتد چو جوهر بخیه رازش
حریف گوشه ابروی صیقل نیستم صائب
من و آیینه تاری که نتوان داد پردازش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۰
به خط است این نمایان گشته از طرف بناگوشش
که شد گرد یتیمی سایه افکن درگوشش
ز طبل باز گشت حشر هوشش برنمی گردد
می آشامی که سازد گردش چشم تو مدهوشش
در آن محفل که شمع آن روی حیرت آفرین باشد
سپند از جای خود برخاستن گردد فراموشش
بهر کس بگذری چون شمع با آن قامت رعنا
نمی آید به هم تا حشر چون محراب آغوشش
کدامین قلب را از جلوه مستانه برهم زد؟
که کاکل می کشد دست نوازش باز بردوشش
به حرف عاشق سرگشته از تمکین نپردازد
مگر قلاب خط این پنبه بیرون آرد از گوشش
کسی کز جلوه مستانه اوبی خبر گردد
به دیوان قیامت آورند از خاک بادوشش
صباحت بیش ازین در مشرق امکان نمی باشد
که از آب گهر شد بی صفا شیرین بناگوشش
عیار گفتگوی او نمی دانم ،همین دانم
که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش
به تمکین خرد بی تابی عاشق نمی سازد
من و آن می که خم را پایکوبان می کند جوشش
ز وصل آن دهن بردار صائب کام پیش از خط
که پی گم می کند در دور خط سرچشمه نوشش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۱
که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکش ؟
که با آن سرکشی چون سایه باشد سرو در خاکش
نمی دانم به چشم خیره شبنم چه میسازد
گل رویی که نتوان از لطافت کرد ادراکش
به خون یک جهان عاشق چه خواهد کرد، حیرانم
که داغ می گرانی می کند بردامن پاکش
هنوز از نی سواران بود حسن خردسال او
که آهوی حرم بوداز نظربازان فتراکش
مرا چون گل گریبان چاک دارد نازک اندامی
که در پیراهن یوسف سراسر می رود چاکش
به ترسازاده عیسی دمی دل داده ام صائب
که شرم مریمی می ریزد از روی عرقناکش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۲
گل اندامی که من دارم نظربرروی گلرنگش
ز رنگ آفتابی، آفتابی می شود رنگش
نمی دانم قماش دست سیمینش، همین دانم
که کار مومیایی می کند باشیشه ام سنگش
نمی آید برون از خانه از شرم تماشایی
ز بس چسبیده براندام سیمین جامه تنگش
چه باشد صلح آن شیرین پسر را چاشنی یارب
که چون حلوای صلح از عاشقان دل می برد جنگش
بود چون سبزه زیر سنگ از نشو و نما عاجز
زبان عرض حال من زتمکین گرانسنگش
چه باشد حال دل در دست او یارب،که می پیچد
به خود چون زلف جوهر بیضه فولاد درچنگش
ز ترک تنگ چشمی مردمی صائب طمع دارم
که تلخ افتاده چون بادام کوهی دیده تنگش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۳
چسان دل رانگه دارد کسی از چشم قتالش ؟
که گیراتر ز شاهین است مژگان سبکبالش
نگردد چون نگاه خلق حیران خط و خالش؟
که گیراتر بوداز خون ناحق چهره آلش
ازان آن چهره زیباست از عین الکمال ایمن
که برآتش سپند خانه زادی دارداز خالش
همان درخواب خون خلق راچون آب می نوشد
به خون مردمان تشنه است از بس چشم قتالش
ز حسن بی مثالی دارم امید هم آغوشی
که نگرفته است در آغوش خود آیینه تمثالش
ندیده است از غرور حسن هرگزسایه خودرا
ندارد رحم برخود هر که می افتد به دنبالش
چرا پروانه ای ممنون شمع انجمن گردد
که آتش می جهد چون سنگ و آهن از پرو بالش
مرا آیینه رویی همچو پرتو مضطرب دارد
که از شوخی نبندد نقش درآیینه تمثالش
زرویش چون نگه دارم نگاه طفل مشرب را؟
که صد دام تماشاهست در هر دانه خالش
نمی دانم کجا می خورده است آن شوخ بی پروا
که شرم آلود می ریزد عرق ازچهره آلش
(نمی آید به حال ز تدبیر مسیحا هم
کسی کز گردش چشمی دگرگون گشت احوالش )
ندارد زهره گفتار صائب درقیامت هم
نظر بازی که می سازد شکوه حسن اولالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۴
چسان در بر کشم گستاخ چون پیراهن اندامش؟
که رنگ ازبوسه خورشید می بازد لب بامش
چه آگاهی ز حال ما خمار آلودگان دارد؟
می آشامی که خالی برنمی گردد زلب جامش
نهالی راکز او امید من چشم ثمر دارد
زبان مار می سازد نگه را، تلخ بادامش
تمنای رهایی دارم از زلف گرهگیری
که از دلبستگی باد صبا شد عقده دامش
چه گویم شکر این نعمت که آن بدخو نمی داند
که من از بوسه و پیغام خرسندم به دشنامش
کیم من تانگردم خاک راه انتظار او؟
که برآتش نشاند پختگان راوعده خامش
که دارد یادصائب این چنین آیینه رخساری؟
که پیراهن شود بال پری ازلطف اندامش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۵
چسان گستاخ گیرم بوسه ازلعل می آشامش؟
که رنگ از بوسه خورشید می بازد لب بامش
نماید سرمه را بیهوشدارو نرگس مستش
عرق راچشم قربانی کند رخسار گلفامش
ازان حسن تمام اجزا کسی چون چشم بردارد؟
که دریک کاسه دارد نقل و می چشم چو بادامش
به حرفی چون دهان شکوه مارا نمی بندد؟
لب لعلی که کار بوسه می آید زدشنامش
تمنای رهایی دارم از صیاد بیرحمی
که گیراتربود ازخون ناحق حلقه دامش
به فکر ما خمار آلودگان ساقی کجا افتد؟
که می گردد می نارس ز تمکین کهنه در جامش
سگ لیلی ز آهو صد بیابان است وحشی تر
من مجنون به مشت استخوانی چون کنم رامش ؟
نباشد هرکه راامروز در خاطر غم فردا
شب آدینه اطفال باشد جمله ایامش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۶
درآن محفل که از می برفروزد روی گلفامش
می لعلی تراود چون لب جام از لب بامش
شراب صرف در پیمانه اش ممزوج می گردد
فتاده است آبدار از بس که لعل باده آشامش
نگه دارد خدا ناموس عشق پاکدامن را
که خون بوسه می آید به جوش از روی گلفامش
نباشد زان گزند از چشم بد آن سرو سیمین را
که دارد از لطافت نیل چشم زخم اندامش
کند مژگان زهرآلود را انگشت زنهاری
ز تأثیر نگاه تلخ، چشم همچو بادامش
چه باشد بوسه اش یارب، که قاصد زان لب شیرین
به عاشق نامه سربسته می آرد ز پیغامش
ندانم تنگ چون در بر کشم آن سرو سیمین را؟
که از پیراهن گل رنگ می گرداند اندامش
چسان در حلقه آغوش گیرم سرو نازی را
که از شوخی نگین را از نگین‌دان می‌کند نامش
نگردد آب چون آیینه از عکسش، که می سازد
عرق را چشم قربانی ز حیرت روی گلفامش
گره از غنچه پیکان به زور عطسه بگشاید
نسیمی را که راه افتد به زلف عنبرین فامش
ز خط گفتم به عاشق مهربان گردد، ندانستم
که افزاید رگ تلخی به چشم همچو بادامش
من آن آتش نوا مرغم که صید هرکه گردیدم
کند رقص سپند از شادمانی دانه در دامش
سر از دنبال من چون سایه صائب برنمی‌دارد
چو مجنون هر غزالی کز نظربازی کنم رامش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۷
اگر چه می زند آتش به عالم روی تابانش
گلو تر می شود از دیدن سیب زنخدانش
عتاب و نازو دشنامش چه خواهد بود حیرانم
ستمکاری که باشد چین ابرو مد احسانش
گل و شبنم به چشمش روی اشک آلود می آید
نگاه هر که افتاده است بر رخسار خندانش
چه باشد حال ما سرگشتگان در حلقه زلفی
که گوی آسمان سالم نجست از زخم چوگانش
ز حیرت آب چون آیینه برجا خشک می ماند
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو خرامانش
نسیمی را که راه افتد به زلف مشکبار او
شود ناسور داغ لاله زار از گرد جولانش
من آن روزی که نخلش بارور می گشت می گفتم
که خونها در دل عالم کند سیب زنخدانش
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
گل از بی طاقتی چون خار آویزد به دامانش
چه برخود راست چون فانوس می سازی لباسی را
که هر شب شمع دیگر سر برآرد از گریبانش
به آب زندگانی چهره شوید تازه رخساری
که چون صائب نواسنجی بود درباغ و بستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۹
بلا جویی که من دارم نظر برچشم فنانش
خطر دارد ترنج آفتاب از تیر مژگانش
نمی دانم شمار کشتگانش را، همین دانم
که شد کان بدخشان خاک از خون شهیدانش
ز دامنگیری او آستینها جوی خون گردد
ز خون کشتگان از بس که سیراب است دامانش
ندارد حاجت آیینه از بهر خودآرایی
ز بس کز هرطرف آیینه رویانند حیرانش
گوارا باد شرم همت آن لبهای نوخط را
که جان بخشی کند در پرده شب آب حیوانش
ازان بر میوه فردوس باشد دیده زاهد
کز آن سیب ذقن خونین نگردیده است دندانش
رسانیده است خوشی را خرام او به معراجی
که ننشیند ز پا گردی که برخیزد ز جولانش
کجا افتدبه فکرما اسیران عشق بیباکی
که ماه مصر باشد از فراموشان زندانش
ز خامی دارم امید کشش ازکعبه کویی
کز استغنانگیرد دامن رهرو مغیلانش
مکن در ملک دنیا آرزوی سلطنت صائب
که از زنبیل بافی می خورد روزی سلیمانش