عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۰
چگونه جان برد صید از کمین چشم فتانش؟
که گیراتر بود از خون ناحق تیغ مژگانش
ز فیض عشق بر خورشید رخساری نظر دارم
که می ساید به ابر از بس بلندی تیغ مژگانش
اگر شمع سهیل از آفت صرصر فرو میرد
توان روشن نمود از پرتو سیب ز نخدانش
پی تسکین خاطرآرزویی می کنم رنگین
وگرنه من کیم تا باشم زخیل شهیدانش؟
سری شایسته سرگشتگی زلفش نمی یابد
ازان رو بر هوا مانده است دایم دست و چوگانش
چو مغز پسته در شکر شود گم حنظل گردون
تبسم ریزچون گردد دهان شکر افشانش
گذارد بند بر پا آسمان را کوه تمکینش
قیامت را به رفتار آورد سر و خرامانش
دل خود می خوردموری اگر مهمان او گردد
مخور صائب فریب آسمان و خوان احسانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۱
ز گرد سرمه نتوان دید درچشم سخندانش
مگر این گردرا بشکافدازهم تیرمژگانش
شکوه حسن او بی دست و پا دارد تماشارا
ازان خواب فراغت می کند دایم نگهبانش
زطفلی گر چه پشت وروی تیغ ازهم نمی داند
سراسر می رود در سینه ها زخم نمایانش
به چشم من سیه کرده عالم راسیه چشمی
که گیرد صبح محشر نسخه از چاک گریبانش
ز بیماری ندارد چشم اوپروای دل بردن
ولی در صید دلهاپنجه شیرست مژگانش
چه گل چیند ز رخسار حجاب آلود او عاشق ؟
که گلچین می رود بادست خالی از گلستانش
کجا افتد به فکر ما اسیران ناز پروری
که باشد یوسف مصر از فراموشان زندانش
چرا از دست می رفتم،چرا بیمار می بودم؟
اگر می بود بربالین من سیب زنخدانش
مرا سیمین بری آتش به خرمن می زند صائب
که برگ گل نماید کار اخگر درگریبانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۲
رگ ابری است آن لبهای نوخط، بوسه بارانش
که عمر جاودان بخشد به عاشق مد احسانش
سرانگشت سهیل از زخم دندان جوی خون گردد
ز می گر این چنین رنگین شود سیب زنخدانش
کشد در هر قدم جای قدح مینای می برسر
زمین از جلوه مستانه سرو خرامانش
به هر گلشن که آن سرو خرامان جلوه گر گردد
نمی آید بهم تا حشر آغوش خیابانش
زبان العطش گویی است هر گردی کز او خیزد
به خون عاشقان تشنه است از بس خاک میدانش
چه بال و پر گشاید در دل چون چشم مور من؟
پریزادی که باشد چون قفس ملک سلیمانش
به آزادان کسی را می رسد پیوند چون قمری
که باشد حلقه فتراک ازطوق گریبانش
کجا آن نوش لب دارد غم اهل سخن صائب؟
که از خود می کند ایجاد طوطی شکرستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۳
به سرخی می زند چون مشک خط عنبرافشانش
چه حسن نشأه خیزست این که میگون است ریحانش
نباشد دور اگر خطش طلایی درنظر آید
که طوق هاله زرین می شود ازماه تابانش
به نور دیده خود چون چراغ صبح می لرزد
سهیل شوخ چشم از پرتو سیب زنخدانش
دل عشاق چون برگ خزان برخاک می ریزد
به هر جانب که مایل می شود سرو خرامانش
عیار شوق بلبل رانمی دانم،همین دانم
که آتش زیر پا دارد گل از شوق گریبانش
به باد بی نیازی می دهد شور قیامت را
اگر بردارد از لب مهر خاموشی نمکدانش
درین بستانسرا سروی بلند آوازه می گردد
که باشد همچو صائب نغمه سنجی درگلستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۴
به جوش آرد شراب شوق را رخسار گلگونش
گریبان می درد خمیازه از لبهای میگونش
اگر ذوق تماشای خودآن مغرور دریابد
که می آرد دگر از خانه آیینه بیرونش ؟
در آن وادی که من چون سیل فارغبال میگردم
ز چشم آهوان دایم نظر بندست مجنونش
دگر عاشق به شیرین کاری صنعت چه دل بندد؟
که شیرین دهان تیشه فرهاد ازخونش
چنان قالب تهی کرده است صائب ازتماشایش
که همچون صبح صادق برسفیدی می زند خونش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۵
اگر باید درآتش رفت از رخسار گلگونش
به دندان خون خود می گیرم از لبهای میگونش؟
ندارد در هوسناکی گناهی عشق پاک من
به جوش آورد خون بوسه را رخسار گلگونش
مرا در یک نظر چون سرمه گردانید سودایی
بلای آسمانی بود چشم آسمان گونش
به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمی آرد
و گرنه هرنسیمی می برد از راه بیرونش
سفال از بوی ریحان غوطه در دریای عنبر زد
همان خشک است مغز عاشقان از خط شبگونش
سفر در خویش کردن بی نیازی بار می آرد
خوشا دیوانه ای کز سینه باشد بر مجنونش
ز عقل خام طینت پختگی جویی، نمی بینی
که در خم جای دارد چون می نارس فلاطونش
ز فیض عشق دارم لاله رویی درنظر صائب
که می چسبد چو داغ لاله بردل خال موزونش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۷
اگر چه بی نیاز ست از دو عالم ناز تمکینش
چه بیتابانه می چسبد به دل لبهای شیرینش
ازان در چشم او عاشق بود از خاک ره کمتر
که قمری می کند نقش قدم را سرو سیمینش
مرا چون مهرتابان داغ دارد آسمان چشمی
که تابد پنجه الماس رامژگان زرینش
دگر ماه نوی بر سینه من می زند ناخن
که گوهر در صدف پنهان شده است از شرم پروینش
به بوی مشک بتوان صدبیابان رفت دنبالش
ز شوخیها اگر پی گم کند آهوی مشکینش
درین بستان شبی راهر که دارد زنده چون شبنم
چراغ آفتاب آید به پای خود به بالینش
نگین را در نگین دان رتبه دیگر بود صائب
اگر باور نداری سیر کن درخانه زینش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۹
شود دیوانه آخر هر که سودایی است همراهش
سر از صحرا برآرد هرکه صحرایی است همراهش
نسازد گرم چشم خود مگر در دامن منزل
سبکسیری که چون خورشید تنهایی است همراهش
توکل میکند پوشیده چشمان را نگهداری
به چاه افتد درین ره هر که بینایی است همراهش
به آن خورشید سیما همسفر گشتم، ندانستم
که تنها می رود هرکس که هر جایی است همراهش
نهان سرکرد دل راه سرزلفش ،ازین غافل
که آتش در شب تاریک، رسوایی است همراهش
به چشم دوربینان چون پلنگ آید غزال من
زبس کز هر طرف چشم تماشایی است همراهش
ز نور علم صائب شب شودازروز روشنتر
ندارد شمع حاجت هرکه دانایی است همراهش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۰
به عاشق صید عاشق میکند قد دلارایش
ز طوق قمریان فتراک دارد سرو بالایش
ز مستی گرچه نتواند گرفتن چشم او خودرا
ندارد در گرفتن کوتهی مژگان گیرایش
گلستان کاسه دریوزه سازد لاله و گل را
زتاب می چو گردد شبنم افشان روی زیبایش
عجب دارم به فکر ما خمارآلودگان افتد
پریرویی که از لبهای میگون است صهبایش
نگه دارد خدا از چشم بدآن آتشین رو را
که گل درغنچه می گردد گلاب ازشرم سیمایش
برآرد گو در میخانه ها رامحتسب باگل
که بی می عالمی رامست دارد چشم شهلایش
دهان صورت دیوار راتنگ شکر سازد
درآن محفل که آید در سخن لعل شکر خایش
ز اقبال جنون خورشید رویی در نظر دارم
که مغز صبح رادارد پریشان جوش سودایش
اگر مرد ملامت نیستی از عشق دوری کن
که کوه قاف یک سنگ است ازدامان صحرایش
به ناخن ازرگ الماس جوی خون روان سازد
سبکدستی که ذوق کار باشد کارفرمایش
سپند روی او می گشت صائب خرده جانها
اگر بی پرده می گردید حسن عالم آرایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۱
ندارد سرکشی ازاهل دل قد دلارایش
پری در شیشه دارد از تذروان سروبالایش
زبان العطش گویی است هرمژگان آن ظالم
به خون عاشقان تشنه است ازبس چشم شهلایش
ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند درایمان
ز دل روی زمین شد پاک از زلف زمین سایش
فلک پیمانه پرمی شود ازگردش چشمش
زمین برسرکشد مینای می از سرو بالایش
که حد دارد ز طومار شکایت مهربردارد؟
که می پیچد عنان سیل رامژگان گیرایش
لبش هرچند درظاهر نمی گردد جدا از هم
سخن چون خامه ریزد از به هم پیوشته لبهایش
گریبان چاک چون محراب می آرد برون صائب
ز مسجد زاهدان خشک راذوق تماشایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۲
به مژگان بر نمی گردد نگاه از چشم گیرایش
غزالان را ز وحشت باز می دارد تماشایش
نگردد خامه بی شق سخن پرداز،حیرانم
که چون آید برون حرف از به هم چسبیده لبهایش
نبیند گرچه سرو از سرکشیها زیرپای خود
کشد خط برزمین از سایه پیش قد رعنایش
به اندک فرصتی خلخال سازد طوق قمری را
به این عنوان اگر قامت کشد سرودلارایش
نه گستاخی است گر برگرد آن سرو روان گردم
که پیش از سایه من افتاده ام یک عمر درپایش
ز طفلی از دهانش گرچه بوی شیر می آید
شکر را نی به ناخن می کند لعل شکرخایش
کسی چون چشم خود صائب ازان رخسار بردارد؟
که مانع شد عرق رااز چکیدن روی زیبایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۳
به وحشت دل کجاگردد خلاص ازچشم شهلایش ؟
که آهو چشم قربانی شد ازمژگان گیرایش
به هرجانب نظر جولان کند گل می توان چیدن
که شد یک دسته گل عالم ز حسن عالم آرایش
چه قد دلفریب است این، که گردیدند خوش چشمان
چوآهو سربسر خوش گردن ازذوق تماشایش
به کار سخت می چسبد دل و دستش به آسانی
بود چون کوهکن هرکس که شیرین کارفرمایش
مرا شمشاد قدی میکشد در خاک و خون صائب
که سر چون بید مجنون برندارد سرو از پایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۴
سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش
دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش
خمار و خواب وبیماری و شوخی وسیه مستی
ز یک پیمانه می نوشند می درچشم شهلایش
سخن چندان که می ریزد زچشم اوبه آسانی
به دشواری برون می آید ازلعل شکرخایش
اگر چه سرو دارد در بغل منشور رعنایی
به جای قد خجالت می کشد ازنخل بالایش
به دامان قیامت میکشد دوران حسن او
که خوبی را رهایی نیست ازمژگان گیرایش
ز بار دل به لرزیدن صنوبر راسبک سازد
اگر در بوستان در جلوه آید سرو بالایش
ازان آن سرو سیمین درنظرها سبز می آید
که پیچیده است دود آه عاشق برسراپایش
به آن زندگی چون نسبت جانان کنم صائب
که سیری هست ازجان، نیست سیری ازتماشایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۶
رگ لعل است ازدلهای خونین قد دلجویش
زجانهای پریشان رشته جان است هرمویش
قبای اطلس افلاک شد پیراهن یوسف
زبس پیچید درمغز پریشان جهان بویش
ز هر زخم نمایان مشرق خورشید می گردد
شهیدی (را) که باشد شمع بالین پرتو رویش
سجود آسمانها حلقه بیرون درباشد
چه باشد سجده من در حضور طاق ابرویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۷
کجا چشم ترمن زهره دارد بنگرد سویش؟
که می ساید به ابر از بس بلندی تیغ ابرویش
ز خواب ناز،کاردولت بیدار می آید
مشو زنهار غافل از فریب چشم جادویش
نگردد دزد را تاریکی شب مانع دزدی
همان دل می برد درپرده خط خال هندویش
یکی ازسینه چاکان می شمارد صبح محشر را
جهانسوزی که من چشم ترحم دارم ازخویش
چه گل چیند ازان رخسار چشم شرمناک من؟
که با آن خیرگی خورشید لرزد برسر کویش
نظر بازی که دارد درنظر آن سرو قامت را
سراسر می رود آب خضر پیوسته درجویش
اگر از حیرت دیدار، عاشق از زبان افتد
زهر مژگان زبانی می دهد چشم سخنگویش
به فکر پیچ و تاب عاشقان آن روز می افتد
که ظاهر گردد از خط جوهر آیینه رویش
سر زلف پریشانی دماغ من کجا دارد؟
که در مغز نسیم مصر زندانی بودبویش
کجا مایل به قلب ناروای ما شود صائب
خریداری که سر می پیچد از یوسف ترازویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۸
چنان افکنده است ازطاق دلها کعبه راکویش
که پهلو می زند با طاق نیسان طاق ابرویش
به این عنوان غبار خط اگر برخیزد ازرویش
به زیر خاک ماند دام زلف عنبرین بویش
اگر چه مهر خاموشی به لب چون مردمک دارد
سخن چون خامه می ریزد ز مژگان سخنگویش
میان گوهر وآیینه صحبت در نمی گیرد
نگه دارد چسان خود راعرق برصفحه رویش
ز خون صید اطلس پوش شد صحرا و از شوخی
اشارت برنمی دارد سر از دنبال ابرویش
دلی کز تیغ سیراب تو زخمی بر جگر دارد
سراسر می رود آب خضر پیوسته درجویش
اگر از دل تراوش کم کند خوناب، معذورم
کباب من ندارد اشک ازبس گرمی خویش
مکن تخم امید عالمی راروزی موران
نگه دارای خط بیرحم دست ازخال دلجویش
سیه بختی به خون چون لاله غلطیده است هرجانب
زمین کربلا راداغ دارد عرصه کویش
به موج پیچ وتاب غیرت افتاده است چون جوهر
مگر آیینه روی خویش رادیده است دررویش؟
دل ز بالابلندان می رباید سرو نازمن
صنوبر چون نگه دارد دل از بالای دلجویش؟
تواند کج نشستن درصف روشندلان صائب
نشیند هرکه چون مینا شبی زانو بزانویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۹
ز جولان نظر مجروح می شد روی نیکویش
چسان دل دارد خط را کاین چنین استاد بررویش ؟
رمیدن جمع با خواب گران هرگز نمی گردد
چسان این هر دو را آمیخت با هم چشم جادویش ؟
به خال او سپردم خرده جان را،ندانستم
که در ایام خط پنهان کند رو خال هندویش
به تیغ بی نیازی می کشدخضر و مسیحا را
به صید من کجا رغبت کند مژگان دلجویش؟
مدار دلبری برنعل وارون است خوبان را
مشو زنهار صائب ناامید ازچین ابرویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۱
بس که آمیخته ناز بود رفتارش
باشد ایمن ز چکیدن عرق رخسارش
گو بیا سیر رخ و زلف و بنا گوشش کن
هرکه دین و دل و طاقت نبود درکارش
می کند نامه سربسته لب قاصد را
نقل پیغام ز لعل لب شکربارش
شبنم از لاله و گل نعل در آتش دارد
که نظر آب دهد چون عرق از رخسارش
سپر هاله ز مه وام ستاند خورشید
هر کجاتیغ کشد غمزه بی زنهارش
می کند حور صف آرایی مژگان درخلد
به امیدی که شود خار سر دیوارش
چه خیال است که درحلقه اسلام آید
کافری را که بود موی میان زنارش
بلبلی را که شکسته است ازو در دل خار
می جهد آتش گل چون شرر ازمنقارش
می دهد مرده دلان راچو دم عیسی جان
چون نسیم سحری هرکه بود بیمارش
ما ز خار سر دیوار گل خود چیدیم
تا نصیب که شود وصل گل بی خارش
دل چون شیشه مارا که پریخانه اوست
یارب از سنگ ملامت به سلامت دارش
آنقدرها لب شیرین سخنش دلچسب است
که رسد پیشتر ازگوش به دل گفتارش
می شود مشرق پروین ز به خجالت خورشید
چون ز مستی عرق آلود شود رخسارش
نبرد جلوه خورشید قیامت ازجا
شبنمی راکه نظر بند کند گلزارش
سفته ریزد گهر اشک به دامن صائب
چشم هرکس که فتد بر مژه خونخوارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۴
شد گلو سوزتر از خط لب همچون شکرش
قیمتی گشت ازین گردیتیمی گهرش
پسته می گشت نهان در دل شکر دایم
چون نهان شد به خط سبز لب چون شکرش؟
زلف وقت است که به چهره او خال شود
بس که پیچد به خود از غیرت موی کمرش
گر چنین نشو و نما می کند آن تازه نهال
سرو چون سبزه خوابیده شودپی سپرش
حاصلی نیست ازان نخل برومند مرا
تا نصیب لب و دندان که باشد ثمرش
بلبلی راکه به بی برگ و نوایی آموخت
برگ گل ناخن الماس بود بر جگرش
نتوان بست به زنجیر خود آرایان را
نعل طاوس درآتش بود ازبال وپرش
عشق کرده است مرا برسر خوانی مهمان
که زجان سیر شدن هست کمین ما حضرش
گر به گوهر رسد سنگ شکستی سهل است
وای برآن که شکستی رسد از هم گهرش
صائب از بوسه آن لب، دهنی شیرین کن
تانگشته است نهان در پر طوطی شکرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۵
خواب چشم تو که ازناز بود تعبیرش
مژه راسبزه خوابیده کند تقریرش
بسمل او به سر جان نتواند لرزید
بس که ازلنگر نازست گران شمشیرش
این چه مژگان بلندست که نگشوده ،شود
درکمانخانه ز نخجیر ترازو،تیرش
اگر از سلسله زلف رهایی یابد
چه کند دل به غبار خط دامنگیرش ؟
هرکه را شوخی چشم تو بیابانی کرد
حلقه چشم غزالان نکند زنجیرش
حسن مغرور چو افتاد نسازد با خود
چه عجب خانه آیینه کند دلگیرش؟
بادل بیخبر، اظهار ندامت ز گناه
همچو خوابی است که درخواب کنی تعبیرش
حذر از آه جگردوز کهنسالان کن
کاین کمانی است که برخاک نیفتد تیرش
پای ویرانه هر کس که فرو رفت به گنج
نیست صائب غم معمار و سر تعمیرش