عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۷
آب گردد می گلرنگ ز رنگ آلش
دیده آینه پرخون شود ازتمثالش
شبنم از پرتو خورشید بلندی گیرد
به فلک می رسد آن سر که شود پامالش
تر شود پیرهنش از عرق شرم و حیا
اگر آیینه درآغوش کشد تمثالش
چون نسیم سحر از لاله ستان می گذرد
ازسر خاک شهیدان دل فارغبالش
همچو پرکار به گرد دل خود می گردم
تا سویدای دل خسته من شد خالش
همچنان یاد لب او جگرش می سوزد
برلب کوثر اگر خیمه زندتبخالش
شهسواری که مرا ذوق عنانگیری اوست
هرقدم سایه عنان می کشد ازدنبالش
سیم ساقی که گرفته است دل از دست مرا
پری ساق بود مهر لب خلخالش
از سر شیشه گشودن دو جهان رفت از دست
خود مگر نوش کند ساغر مالامالش
نفس سوخته اش جلوه شبدیز کند
هرکه بیرون دود از خویش به استقبالش
گر فتد آب روان را به گلستان تو راه
حیرت روی تو چون آینه سازد لالش
نیست بی اشک ندامت خوشی عالم خاک
خنده برقی است که باران بود ازدنبالش
صائب ازمرشد کامل، نظری می خواهد
که جهانگیر شود طبع بلند اقبالش
شاه عباس جوان بخت که شد چرخ کهن
نوجوان از اثر بخت همایون فالش
چون فلک روی زمین زیر نگین آوردن
نقش اول بود ازآینه اقبالش
تاشب و روز درین دایره باشد به قرار
سالش ازماه بود خوشتر و ماه از سالش
دیده آینه پرخون شود ازتمثالش
شبنم از پرتو خورشید بلندی گیرد
به فلک می رسد آن سر که شود پامالش
تر شود پیرهنش از عرق شرم و حیا
اگر آیینه درآغوش کشد تمثالش
چون نسیم سحر از لاله ستان می گذرد
ازسر خاک شهیدان دل فارغبالش
همچو پرکار به گرد دل خود می گردم
تا سویدای دل خسته من شد خالش
همچنان یاد لب او جگرش می سوزد
برلب کوثر اگر خیمه زندتبخالش
شهسواری که مرا ذوق عنانگیری اوست
هرقدم سایه عنان می کشد ازدنبالش
سیم ساقی که گرفته است دل از دست مرا
پری ساق بود مهر لب خلخالش
از سر شیشه گشودن دو جهان رفت از دست
خود مگر نوش کند ساغر مالامالش
نفس سوخته اش جلوه شبدیز کند
هرکه بیرون دود از خویش به استقبالش
گر فتد آب روان را به گلستان تو راه
حیرت روی تو چون آینه سازد لالش
نیست بی اشک ندامت خوشی عالم خاک
خنده برقی است که باران بود ازدنبالش
صائب ازمرشد کامل، نظری می خواهد
که جهانگیر شود طبع بلند اقبالش
شاه عباس جوان بخت که شد چرخ کهن
نوجوان از اثر بخت همایون فالش
چون فلک روی زمین زیر نگین آوردن
نقش اول بود ازآینه اقبالش
تاشب و روز درین دایره باشد به قرار
سالش ازماه بود خوشتر و ماه از سالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۹
خط دمیده است ز لعل لب شکرشکنش ؟
یا به خون چشم سیه کرده عقیق یمنش
این چه لطف است که برخود چونظر اندازد
یوسفستان شود ازپرتو عارض بدنش
آتشین لعل لب یار فروغی دارد
که سخن همچو گهر آب شود در دهنش
یوسفی را که من ازخیل نظر بازانم
پرده دیده یعقوب بود پیرهنش
داغ عشق از دل افسرده اغیار مجو
این سهیلی است که باشد دل خونین یمنش
یکی ازجمله خونابه کشان است سهیل
دلبری را که منم واله سیب ذقنش
هرگز ازسیلی اخوان نرود بریوسف
آنچه از سبزه خط رفت به برگ سمنش
چشم روزن ز شکرخواب نگردد بیدار
درحریمی که بخندد لب شکرشکنش
گر چه در بسته به یک کس نگذارند بهشت
چه بهشتی است گذارند حریفان به منش
صائب آن لب به خموشی جگر عالم سوخت
تاچه باشد نمک خنده و شور سخنش
یا به خون چشم سیه کرده عقیق یمنش
این چه لطف است که برخود چونظر اندازد
یوسفستان شود ازپرتو عارض بدنش
آتشین لعل لب یار فروغی دارد
که سخن همچو گهر آب شود در دهنش
یوسفی را که من ازخیل نظر بازانم
پرده دیده یعقوب بود پیرهنش
داغ عشق از دل افسرده اغیار مجو
این سهیلی است که باشد دل خونین یمنش
یکی ازجمله خونابه کشان است سهیل
دلبری را که منم واله سیب ذقنش
هرگز ازسیلی اخوان نرود بریوسف
آنچه از سبزه خط رفت به برگ سمنش
چشم روزن ز شکرخواب نگردد بیدار
درحریمی که بخندد لب شکرشکنش
گر چه در بسته به یک کس نگذارند بهشت
چه بهشتی است گذارند حریفان به منش
صائب آن لب به خموشی جگر عالم سوخت
تاچه باشد نمک خنده و شور سخنش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۰
دلپذیرست چنان پسته شکرشکنش
که رسد پیشتر از گوش به دلها سخنش
خط شبرنگ دمیده است ز لعل لب او؟
یا به خون چشم سیه کرده عقیق یمنش
مرکز دایره عشرت جاوید شود
بوسه ای راکه فتد راه به کنج دهنش
آفتابی است که از آب نماید دیدار
تن لرزنده سیمین ز ته پیرهنش
در حریم صدفش گوهر بینایی نیست
دل هر کس که نیفتاده به چاه ذقنش
اشک وآهش گهر و عنبر سارا گردد
هرکه چون شمع بودراه درآن انجمنش
سرو قدی که من از جلوه او پامالم
آسمان سبزه خوابیده بود در چمنش
مغز هرکس که ز فکر تو پریشان گردد
سنبل باغ بهشت است پریشان سخنش
عاشقان منت آمد قاصد نکشند
که دهد رفتن دلها خبر ازآمدنش
کی درآید به نظر آن تن سیمین، که شده است
پیرهن بال پریزاد ز لطف بدنش
تا فتاده است به فکر سرکویش صائب
هست دلگیرتر از شام غریبان وطنش
که رسد پیشتر از گوش به دلها سخنش
خط شبرنگ دمیده است ز لعل لب او؟
یا به خون چشم سیه کرده عقیق یمنش
مرکز دایره عشرت جاوید شود
بوسه ای راکه فتد راه به کنج دهنش
آفتابی است که از آب نماید دیدار
تن لرزنده سیمین ز ته پیرهنش
در حریم صدفش گوهر بینایی نیست
دل هر کس که نیفتاده به چاه ذقنش
اشک وآهش گهر و عنبر سارا گردد
هرکه چون شمع بودراه درآن انجمنش
سرو قدی که من از جلوه او پامالم
آسمان سبزه خوابیده بود در چمنش
مغز هرکس که ز فکر تو پریشان گردد
سنبل باغ بهشت است پریشان سخنش
عاشقان منت آمد قاصد نکشند
که دهد رفتن دلها خبر ازآمدنش
کی درآید به نظر آن تن سیمین، که شده است
پیرهن بال پریزاد ز لطف بدنش
تا فتاده است به فکر سرکویش صائب
هست دلگیرتر از شام غریبان وطنش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۱
کم نگردید ز خط خوبی روز افزونش
سبز درسبز شد از خط رخ گندم گونش
گفتم از خط لب او ترک کند خونخواری
تشنه تر گشت ازین سبزه لب میگونش
داشتم از خطش امید خط آزادی
سرخط مشق جنون گشت خط شبگونش
هیچ مضمون خط یار ندانستم چیست
حسن خط کرد مرابی خبر از مضمونش
سرو چون سبزه خوابیده کشد خط به زمین
درریاضی که کند جلوه قد موزونش
برده از کار مرا لیلی آهوچشمی
که روانی برد ازریگ روان هامونش
می چکد زهر ز تیغ نگه او صائب
تا نهان شد به خط سبز رخ گلگونش
سبز درسبز شد از خط رخ گندم گونش
گفتم از خط لب او ترک کند خونخواری
تشنه تر گشت ازین سبزه لب میگونش
داشتم از خطش امید خط آزادی
سرخط مشق جنون گشت خط شبگونش
هیچ مضمون خط یار ندانستم چیست
حسن خط کرد مرابی خبر از مضمونش
سرو چون سبزه خوابیده کشد خط به زمین
درریاضی که کند جلوه قد موزونش
برده از کار مرا لیلی آهوچشمی
که روانی برد ازریگ روان هامونش
می چکد زهر ز تیغ نگه او صائب
تا نهان شد به خط سبز رخ گلگونش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۲
داغدار از عرق شرم شود نسرینش
آب گردد ز اشارت بدن سیمینش
بوی مشک ازنفس سوخته اش می آید
در دل هرکه کند ریشه خط مشکینش
این چه لطف است که چون سرو شود مینارنگ
از بغل گیری آیینه تن سیمینش
آب چون آینه رفتار فراموش کند
سایه برآب روان گر فکند تمکینش
نتوان بافت بغیر از لب و دندان نگار
ماه عیدی که هم آغوش بودپروینش
نه چنان چشم چو بادام تو تلخ افتاده است
که شکر خواب به افسانه کند شیرینش
سینه اش کان بدخشان شود از باده لعل
هرکه از دست بود همچو سبو بالینش
آتشی هست نهان در دل صائب که مدام
می چکد خون چو کباب ازنفس رنگینش
آب گردد ز اشارت بدن سیمینش
بوی مشک ازنفس سوخته اش می آید
در دل هرکه کند ریشه خط مشکینش
این چه لطف است که چون سرو شود مینارنگ
از بغل گیری آیینه تن سیمینش
آب چون آینه رفتار فراموش کند
سایه برآب روان گر فکند تمکینش
نتوان بافت بغیر از لب و دندان نگار
ماه عیدی که هم آغوش بودپروینش
نه چنان چشم چو بادام تو تلخ افتاده است
که شکر خواب به افسانه کند شیرینش
سینه اش کان بدخشان شود از باده لعل
هرکه از دست بود همچو سبو بالینش
آتشی هست نهان در دل صائب که مدام
می چکد خون چو کباب ازنفس رنگینش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۳
ای فلکها ز فروغ رخ زیبای تو خوش
عالم خاک هم از سایه بالای تو خوش
چه بهشتی تو که چون کنج لب و گوشه چشم
نیست جایی که نباشد زسراپای تو خوش
روزت از روز دگر خوشتر ونیکوتر باد
که شد امروز من از وعده فردای توخوش
نیست ممکن که گشاید ز تماشای بهشت
دل هرکس که نگردد ز تماشای تو خوش
فیض درابر سیاه و دل شب می باشد
می شود وقت دل از زلف سمن سای تو خوش
فارغ ازعذر ستم باش که درمشرب ما
هست چون لطف بجا، رنجش بیجای توخوش
چون مه عید به انگشت نمایندش خلق
لب هرکس شود از لعل شکر خای تو خوش
چیست دربار توای تاجر کنعان، که شده است
دل یک شهر زاندیشه سودای تو خوش
چشم بددور زابری بلند تو که هست
چون مه عید دل خلق به ایمای تو خوش
برتو صائب نمک عشق و جنون باد حلال
که مراوقت شد از شور سخنهای توخوش
عالم خاک هم از سایه بالای تو خوش
چه بهشتی تو که چون کنج لب و گوشه چشم
نیست جایی که نباشد زسراپای تو خوش
روزت از روز دگر خوشتر ونیکوتر باد
که شد امروز من از وعده فردای توخوش
نیست ممکن که گشاید ز تماشای بهشت
دل هرکس که نگردد ز تماشای تو خوش
فیض درابر سیاه و دل شب می باشد
می شود وقت دل از زلف سمن سای تو خوش
فارغ ازعذر ستم باش که درمشرب ما
هست چون لطف بجا، رنجش بیجای توخوش
چون مه عید به انگشت نمایندش خلق
لب هرکس شود از لعل شکر خای تو خوش
چیست دربار توای تاجر کنعان، که شده است
دل یک شهر زاندیشه سودای تو خوش
چشم بددور زابری بلند تو که هست
چون مه عید دل خلق به ایمای تو خوش
برتو صائب نمک عشق و جنون باد حلال
که مراوقت شد از شور سخنهای توخوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۵
لب خمیازه ما شد ز می ناب خموش
که صدف می شود ازگوهر سیراب خموش
بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
نشد از دست نوازش دل بیتاب خموش
گریه برآتش بیتابی ماآب نزد
که ز شبنم نشود مهر جهانتاب خموش
نیست در صحبت اشراق زبانی درکار
شمع آن به که بود در شب مهتاب خموش
چه عجب درگل اگر دیده ماحیران شد
که چو آیینه درین باغ شود آب خموش
نیست بی داغ ملامت جگر چاک مرا
نشود شمع درین گوشه محراب خموش
شمع در پرده فانوس نیفتد ز زبان
نشود چشم سخنگوی تو در خواب خموش
چه کند مهر خموشی به لب شکوه ما؟
نشود سیل گرانسنگ به گرداب خموش
گریه و ناله بود لازم سرگردانی
نیست ممکن شود از زمزمه دولاب خموش
شد غبار خط او باعث تسکین دل را
چاره خاک است چو آتش نشدازآب خموش
روز روشن شب تاریک شود درنظرش
هرکه را گشت چراغ دل بیتاب خموش
شور من بیش شد ازسنگ ملامت صائب
چه خیال است به کهسار شود آب خموش
که صدف می شود ازگوهر سیراب خموش
بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
نشد از دست نوازش دل بیتاب خموش
گریه برآتش بیتابی ماآب نزد
که ز شبنم نشود مهر جهانتاب خموش
نیست در صحبت اشراق زبانی درکار
شمع آن به که بود در شب مهتاب خموش
چه عجب درگل اگر دیده ماحیران شد
که چو آیینه درین باغ شود آب خموش
نیست بی داغ ملامت جگر چاک مرا
نشود شمع درین گوشه محراب خموش
شمع در پرده فانوس نیفتد ز زبان
نشود چشم سخنگوی تو در خواب خموش
چه کند مهر خموشی به لب شکوه ما؟
نشود سیل گرانسنگ به گرداب خموش
گریه و ناله بود لازم سرگردانی
نیست ممکن شود از زمزمه دولاب خموش
شد غبار خط او باعث تسکین دل را
چاره خاک است چو آتش نشدازآب خموش
روز روشن شب تاریک شود درنظرش
هرکه را گشت چراغ دل بیتاب خموش
شور من بیش شد ازسنگ ملامت صائب
چه خیال است به کهسار شود آب خموش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۰
چون برون آورم ازجیب سر خجلت خویش؟
که ز عصیان خجلم بیش من از طاعت خویش
آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش
آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش
بر غزالان چه کنم دامن صحرا را تنگ ؟
من که در خانه بیابانیم از وحشت خویش
فرصت از خنده برق است سبک جولانتر
مده از دست چو کوته نظران فرصت خویش
حرف سایل اگر ازآب گهر سبز کنم
غوطه در بحر زنم از عرق خجلت خویش
چشم سیری ز طعام است ترا، زین غافل
که به اطعام توان سیر شد از نعمت خویش
نشود شسته رخ سایلش از گرد سؤال
هرکریمی که نگردد خجل از همت خویش
یوسف آنجا که به سیم و زر قلب است گران
چه بر آرم ز صدف گوهر بی قیمت خویش؟
گذرد جنت اگر از در ویرانه من
نیست ممکن که برون پانهم ازخلوت خویش
گر چه باشد دهن تیغ لب جام، مرا
همچنان خون خورم از جرأت بی غیرت خویش
من که پشتم خم ازین بار گران گردیده است
چون گرانبار کنم پشت کس ازمنت خویش ؟
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ
تیرباران اشارت بود از شهرت خویش
زان سیاه است رخ ماه که چون لاغر شد
می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش
چشم من نیست به آسودگی خود صائب
هست در راحت احباب مرا راحت خویش
که ز عصیان خجلم بیش من از طاعت خویش
آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش
آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش
بر غزالان چه کنم دامن صحرا را تنگ ؟
من که در خانه بیابانیم از وحشت خویش
فرصت از خنده برق است سبک جولانتر
مده از دست چو کوته نظران فرصت خویش
حرف سایل اگر ازآب گهر سبز کنم
غوطه در بحر زنم از عرق خجلت خویش
چشم سیری ز طعام است ترا، زین غافل
که به اطعام توان سیر شد از نعمت خویش
نشود شسته رخ سایلش از گرد سؤال
هرکریمی که نگردد خجل از همت خویش
یوسف آنجا که به سیم و زر قلب است گران
چه بر آرم ز صدف گوهر بی قیمت خویش؟
گذرد جنت اگر از در ویرانه من
نیست ممکن که برون پانهم ازخلوت خویش
گر چه باشد دهن تیغ لب جام، مرا
همچنان خون خورم از جرأت بی غیرت خویش
من که پشتم خم ازین بار گران گردیده است
چون گرانبار کنم پشت کس ازمنت خویش ؟
حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ
تیرباران اشارت بود از شهرت خویش
زان سیاه است رخ ماه که چون لاغر شد
می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش
چشم من نیست به آسودگی خود صائب
هست در راحت احباب مرا راحت خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۲
شکست رنگ مرا رنگ همچو مهتابش
ربود خواب مرانرگس گرانخوابش
میان برهمن وبت حصار سنگ کشد
نظر فریبی ابروی همچو محرابش
عقیق خون مسیحا به زیرلب دارد
هنوز تشنه خون است لعل سیرابش
خلیل کو گل ازان روی آتشین چیند؟
کجاست خضر که بیند به عالم آبش ؟
به جامه خانه گردون نظرسیاه مکن
حذر،که گرد رخ اخگرست سنجابش
محیط عشق محال است آرمیده شود
به تیغ موج بریدند ناف گردابش
هنوز مست غرورست چشم او صائب
نکرده سبزه خط زهر درشکر خوابش
ربود خواب مرانرگس گرانخوابش
میان برهمن وبت حصار سنگ کشد
نظر فریبی ابروی همچو محرابش
عقیق خون مسیحا به زیرلب دارد
هنوز تشنه خون است لعل سیرابش
خلیل کو گل ازان روی آتشین چیند؟
کجاست خضر که بیند به عالم آبش ؟
به جامه خانه گردون نظرسیاه مکن
حذر،که گرد رخ اخگرست سنجابش
محیط عشق محال است آرمیده شود
به تیغ موج بریدند ناف گردابش
هنوز مست غرورست چشم او صائب
نکرده سبزه خط زهر درشکر خوابش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۵
به خون تپیدن خورشید پر مکرر شد
به یک کرشمه دیگر تمام کن کارش !
مرید مولوی روم تانشد صائب
نکرد در کمر عرش دست گفتارش
گهر ز شرم عرق می کند به بازارش
چگونه آب نگردد دل خریدارش؟
مرا به دام کشیده است نازک اندامی
که هم زموی میان خودست زنارش
کجابه اهل نظر بنگرد خودآرایی
که صبح آینه سازد ز خواب بیدارش
به گرمسیر فنارسم سرد مهری نیست
بغل گشاده به منصور می دود دارش
شهید لاله عذاری شوم که تا دم خط
نرفت شرم ز بالین چشم بیمارش
برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم
که دشنه بر جگر برق می زند خارش
که یک گل از چمن روزگار بر سر زد؟
که همچو صبح پریشان نگشت دستارش
به یک کرشمه دیگر تمام کن کارش !
مرید مولوی روم تانشد صائب
نکرد در کمر عرش دست گفتارش
گهر ز شرم عرق می کند به بازارش
چگونه آب نگردد دل خریدارش؟
مرا به دام کشیده است نازک اندامی
که هم زموی میان خودست زنارش
کجابه اهل نظر بنگرد خودآرایی
که صبح آینه سازد ز خواب بیدارش
به گرمسیر فنارسم سرد مهری نیست
بغل گشاده به منصور می دود دارش
شهید لاله عذاری شوم که تا دم خط
نرفت شرم ز بالین چشم بیمارش
برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم
که دشنه بر جگر برق می زند خارش
که یک گل از چمن روزگار بر سر زد؟
که همچو صبح پریشان نگشت دستارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۶
نشد زسیلی خط چشم مست،هشیارش
دگر که می کند از خواب ناز بیدارش
چگونه عاشق ازان روی چشم بردارد؟
که آب،رو به قفا می رود ز گلزارش
ز جان و دل شود از جمله پرستاران
فتاد دیده هر کس به چشم بیمارش
میان نازک او همچون به خود پیچد
اگر ز رشته جانها کنند زنارش
فتاده است سخنهاش آنقدر دلچسب
که می رسد به دل از گوش پیش، گفتارش
به چشم پاک نیاید مرا پریرویی
که شسته از عرق شرم نیست رخسارش
به سیم قلب خریده است ماه کنعان را
دهد به قیمت اگر نقد جان خریدارش
ز رفتنش نروم چون ز جای خود صائب
که سیل خار و خس طاقت است رفتارش
دگر که می کند از خواب ناز بیدارش
چگونه عاشق ازان روی چشم بردارد؟
که آب،رو به قفا می رود ز گلزارش
ز جان و دل شود از جمله پرستاران
فتاد دیده هر کس به چشم بیمارش
میان نازک او همچون به خود پیچد
اگر ز رشته جانها کنند زنارش
فتاده است سخنهاش آنقدر دلچسب
که می رسد به دل از گوش پیش، گفتارش
به چشم پاک نیاید مرا پریرویی
که شسته از عرق شرم نیست رخسارش
به سیم قلب خریده است ماه کنعان را
دهد به قیمت اگر نقد جان خریدارش
ز رفتنش نروم چون ز جای خود صائب
که سیل خار و خس طاقت است رفتارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۷
چنین که گم شده در زلف پای تا به سرش
به پیچ و تاب توان یافتن مگر کمرش
به دور چهره او آتشین عذاری نیست
که همچو لاله گره نیست آه در جگرش
ز سایه مژه پایش شود نگارآلود
اگر به دیده روشندلان فتد گذرش
بنفشه رنگ شود یاسمین اندامش
اگر نسیم صبا تنگ آورد به برش
ز دل اگر چه ترازو شد از سبکدستی
نیافت چاشنی خون زبان نیشترش
اگر زنند رگش با خبر نمی گردد
کسی که گردش چشم تو کرد بیخبرش
چنین که تنگ به عاشق گرفته، هیهات است
که مور خط نکند تنگ کار بر شکرش
ز نوک آن مژه امروز می چکد آتش
مگر به آبله دل رسیده نیشترش ؟
مرا به شام فراقی فتاده کار که هست
ز آفتاب قیامت ستاره سحرش
غم ازشکستن کشتی مخور به قلزم عشق
که هست شهپر توفیق موجه خطرش
چه لاف قوت پرواز می زند عنقا؟
ز نقش ساده نگردیده است بال و پرش
حریف گریه خونین نمی شود صائب
نزاکت که شکسته است شیشه در جگرش ؟
به پیچ و تاب توان یافتن مگر کمرش
به دور چهره او آتشین عذاری نیست
که همچو لاله گره نیست آه در جگرش
ز سایه مژه پایش شود نگارآلود
اگر به دیده روشندلان فتد گذرش
بنفشه رنگ شود یاسمین اندامش
اگر نسیم صبا تنگ آورد به برش
ز دل اگر چه ترازو شد از سبکدستی
نیافت چاشنی خون زبان نیشترش
اگر زنند رگش با خبر نمی گردد
کسی که گردش چشم تو کرد بیخبرش
چنین که تنگ به عاشق گرفته، هیهات است
که مور خط نکند تنگ کار بر شکرش
ز نوک آن مژه امروز می چکد آتش
مگر به آبله دل رسیده نیشترش ؟
مرا به شام فراقی فتاده کار که هست
ز آفتاب قیامت ستاره سحرش
غم ازشکستن کشتی مخور به قلزم عشق
که هست شهپر توفیق موجه خطرش
چه لاف قوت پرواز می زند عنقا؟
ز نقش ساده نگردیده است بال و پرش
حریف گریه خونین نمی شود صائب
نزاکت که شکسته است شیشه در جگرش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۸
که می رهد زخم طره گرهگیرش؟
که چشم بررخ یوسف گشوده زنجیرش
هزار زخم نمایان ز غمزه ای دارم
که برنیامده ازخانه کمان تیرش
هنوز شیوه چین جبین نمی داند
هنوز نو خط جوهر نگشته شمشیرش
به خوان حسن تو یعقوب اگر شود مهمان
کنی ز نعمت دیدار،چشم و دل سیرش
به گرد تربت مجنون که می تواند گشت؟
هنوز شمع مزارست دیده شیرش
که چشم بررخ یوسف گشوده زنجیرش
هزار زخم نمایان ز غمزه ای دارم
که برنیامده ازخانه کمان تیرش
هنوز شیوه چین جبین نمی داند
هنوز نو خط جوهر نگشته شمشیرش
به خوان حسن تو یعقوب اگر شود مهمان
کنی ز نعمت دیدار،چشم و دل سیرش
به گرد تربت مجنون که می تواند گشت؟
هنوز شمع مزارست دیده شیرش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۲
کسی که دیدن روی تو کرد حیرانش
به دیده آب نگردد ز مهر تابانش
گل عذار ترا حاجت نگهبان نیست
که هست ازعرق شرم خود نگهبانش
کند ز لطف بدن کار اخگر سوزان
فتد اگر گل بی خار در گریبانش
اگر چه مایده حسن را نهایت نیست
ز پاره دل خویش است رزق مهمانش
گل صباح،دربسته آیدش به نظر
فتاد دیده هرکس به روی خندانش
مرا ز پسته دهانی است چشم دلسوزی
که شور حشر بود گرده نمکدانش
به هیچ قطره باران به چشم کم منگر
که هست مخزن گوهر زسینه چاکانش
ز لقمه حرص گدا کم نمی شود صائب
لب سؤال دگر می شود لب نانش
به دیده آب نگردد ز مهر تابانش
گل عذار ترا حاجت نگهبان نیست
که هست ازعرق شرم خود نگهبانش
کند ز لطف بدن کار اخگر سوزان
فتد اگر گل بی خار در گریبانش
اگر چه مایده حسن را نهایت نیست
ز پاره دل خویش است رزق مهمانش
گل صباح،دربسته آیدش به نظر
فتاد دیده هرکس به روی خندانش
مرا ز پسته دهانی است چشم دلسوزی
که شور حشر بود گرده نمکدانش
به هیچ قطره باران به چشم کم منگر
که هست مخزن گوهر زسینه چاکانش
ز لقمه حرص گدا کم نمی شود صائب
لب سؤال دگر می شود لب نانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۵
چنان ز دل گذرد صاف تیر مژگانش
که گردسرمه نریزد ز طرف دامانش
به نشتر مژه خون می گشایداز رگ سنگ
ز بس که تشنه خون است چشم فنانش
نهفته است درین رشته عقد گوهرها
مشو به چین جبین ناامید ازاحسانش
دگر به رشته تدبیر برنمی آید
نگاه هرکه فتد بر چه زنخدانش
چو شانه هر دل چاکی کف نیاز شده است
فتد به دست که تا زلف عنبرافشانش
سرش زگوی سبکتر ز تن جدا گردد
فتاد دیده هر کس به دست و چوگانش
به آب تیغ کند سبز، خط مشکین را
زبس که تشنه خضرست آب حیوانش
به زور چهره خود را شکفته می دارم
چو پسته ای که کند زخم سنگ خندانش
چهار فصل بهارست عندلیبی را
که زیر بال و پر خود بودگلستانش
به راه عشق قدم راشمرده نه صائب
که هست از آبله پادیده ور بیابانش
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که جان زنده دلان سوخت دربیابانش
که گردسرمه نریزد ز طرف دامانش
به نشتر مژه خون می گشایداز رگ سنگ
ز بس که تشنه خون است چشم فنانش
نهفته است درین رشته عقد گوهرها
مشو به چین جبین ناامید ازاحسانش
دگر به رشته تدبیر برنمی آید
نگاه هرکه فتد بر چه زنخدانش
چو شانه هر دل چاکی کف نیاز شده است
فتد به دست که تا زلف عنبرافشانش
سرش زگوی سبکتر ز تن جدا گردد
فتاد دیده هر کس به دست و چوگانش
به آب تیغ کند سبز، خط مشکین را
زبس که تشنه خضرست آب حیوانش
به زور چهره خود را شکفته می دارم
چو پسته ای که کند زخم سنگ خندانش
چهار فصل بهارست عندلیبی را
که زیر بال و پر خود بودگلستانش
به راه عشق قدم راشمرده نه صائب
که هست از آبله پادیده ور بیابانش
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که جان زنده دلان سوخت دربیابانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۶
کراست تاب شکر خنده های پنهانش ؟
که شور حشر بود گرده نمکدانش
ز خون صید حرم کعبه داغ لاله شده است
هنوز تشنه خون است تیغ مژگانش
ازین صید جهان به جهان دگر رساند مرا
خوشا سری که دود پیش پیش چوگانش
به حلقه سر زلف تو چشم بد مرساد!
که آفتاب بود روزن شبستانش
به پاکدامنی از قید عشق نتوان رست
که چشم بررخ یوسف گشوده زندانش
چه عارض است که درآفتاب زرد خزان
بهار می چکد از خط همچو ریحانش
به داغ العطشم سوخته است سنگدلی
که نیست ریگ روان تشنه در بیابانش
ز جبهه عرق شرم می توان دانست
که سر به مهر حباب است آب حیوانش
کدام نامه صائب نگشت طی چون صبح
که آفتاب نگردید مهر عنوانش
که شور حشر بود گرده نمکدانش
ز خون صید حرم کعبه داغ لاله شده است
هنوز تشنه خون است تیغ مژگانش
ازین صید جهان به جهان دگر رساند مرا
خوشا سری که دود پیش پیش چوگانش
به حلقه سر زلف تو چشم بد مرساد!
که آفتاب بود روزن شبستانش
به پاکدامنی از قید عشق نتوان رست
که چشم بررخ یوسف گشوده زندانش
چه عارض است که درآفتاب زرد خزان
بهار می چکد از خط همچو ریحانش
به داغ العطشم سوخته است سنگدلی
که نیست ریگ روان تشنه در بیابانش
ز جبهه عرق شرم می توان دانست
که سر به مهر حباب است آب حیوانش
کدام نامه صائب نگشت طی چون صبح
که آفتاب نگردید مهر عنوانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۷
رسیده است به جایی لطافت بدنش
که ازنسیم شود داغدار یاسمنش
اگر ز نکهت گل پیرهن کند در بر
شگفت نیست که نیلوفری شود سمنش
سخن چو بال و پر طوطیان شود سرسبز
زآبداری لعل لب شکرشکنش
شکوه حسن ازین بیشتر نمی باشد
که از سپند نخیزد صدا درانجمنش
زاشک شمع توان نقل در گریبان ریخت
به محفلی که بخندد لب شکرشکنش
به این فروغ ندارد یمن عقیقی یاد
سهیل برگ خزان دیده ای است از چمنش
حلاوت لب ازین بیشتر نمی باشد
که همچو نامه سربسته است هر سخنش
عبیر پیرهن چشم می کند یوسف
اگر به مصر بردباد بوی پیرهنش
چه لذتی است شنیدن نوای جان پرور
ز مطربی که توان بوسه داد بردهنش
ز دام موج، نجات حباب ممکن نیست
چگونه دل بدر آید ز زلف پرشکنش
نشد گشایشی ازراه گفتگو صائب
مگر به خال توان یافت نقطه دهنش
که ازنسیم شود داغدار یاسمنش
اگر ز نکهت گل پیرهن کند در بر
شگفت نیست که نیلوفری شود سمنش
سخن چو بال و پر طوطیان شود سرسبز
زآبداری لعل لب شکرشکنش
شکوه حسن ازین بیشتر نمی باشد
که از سپند نخیزد صدا درانجمنش
زاشک شمع توان نقل در گریبان ریخت
به محفلی که بخندد لب شکرشکنش
به این فروغ ندارد یمن عقیقی یاد
سهیل برگ خزان دیده ای است از چمنش
حلاوت لب ازین بیشتر نمی باشد
که همچو نامه سربسته است هر سخنش
عبیر پیرهن چشم می کند یوسف
اگر به مصر بردباد بوی پیرهنش
چه لذتی است شنیدن نوای جان پرور
ز مطربی که توان بوسه داد بردهنش
ز دام موج، نجات حباب ممکن نیست
چگونه دل بدر آید ز زلف پرشکنش
نشد گشایشی ازراه گفتگو صائب
مگر به خال توان یافت نقطه دهنش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۸
جدا نمی شود از پیش لعل میگونش
چه بوسه گاه شناس است خال موزونش !
سرش به دولت دنیا فرو نمی آید
به هر که سایه کند طره همایونش
شب امید من آن روز صبح عید شود
که سر زند بنا گوش، خط شبگونش
درین ریاض ترا چشم موشکافی نیست
وگرنه طره لیلی است بید مجنونش
منم که روی زچین جبین نمی تابم
و گرنه رهزن خضرست نعل وارونش
مرا به وادیی افکنده است شور جنون
که ناز سرو کند گردباد هامونش
سیه دلی که به دامان اوست چشم مرا
چو داغ لاله گرفته است درمیان خونش
به دام شاهسواری فتاده ام صائب
که لاله لاله چکد خون ز نعل گلگونش
چه بوسه گاه شناس است خال موزونش !
سرش به دولت دنیا فرو نمی آید
به هر که سایه کند طره همایونش
شب امید من آن روز صبح عید شود
که سر زند بنا گوش، خط شبگونش
درین ریاض ترا چشم موشکافی نیست
وگرنه طره لیلی است بید مجنونش
منم که روی زچین جبین نمی تابم
و گرنه رهزن خضرست نعل وارونش
مرا به وادیی افکنده است شور جنون
که ناز سرو کند گردباد هامونش
سیه دلی که به دامان اوست چشم مرا
چو داغ لاله گرفته است درمیان خونش
به دام شاهسواری فتاده ام صائب
که لاله لاله چکد خون ز نعل گلگونش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۱
الف قدی که منم سینه چاک بالایش
سپهر سبزه خوابیده ای است درپایش
ز سایه سرو و صنوبر الف کشد برخاک
به هر چمن که کند جلوه قد رعنایش
دل نظارگیان را ز جلوه آب کند
ازان همیشه بود تازه سرو بالایش
چو مغزپسته نهان در شکر شود طوطی
به گفتگو چو درآید لب شکر خایش
نظر به کنج دهانش که می تواندکرد؟
که خون بوسه زند جوش می زسیمایش
ز گرد خانه خرابان جهان سیاه شود
به هر طرف که فتد چشم باده پیمایش
شود ز حیرت سرشار، پای خواب آلود
فتد به چشم غزالی که چشم گیرایش
به عرض حال دهن وانمی توانم کرد
که گیرد ازلب من حرف ،چشم گویایش
غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
سیاه خیمه لیلی است داغ سودایش
مدام دور زند جام عاشقی صائب
که باشد ازدل پر خون خویش صهبایش
سپهر سبزه خوابیده ای است درپایش
ز سایه سرو و صنوبر الف کشد برخاک
به هر چمن که کند جلوه قد رعنایش
دل نظارگیان را ز جلوه آب کند
ازان همیشه بود تازه سرو بالایش
چو مغزپسته نهان در شکر شود طوطی
به گفتگو چو درآید لب شکر خایش
نظر به کنج دهانش که می تواندکرد؟
که خون بوسه زند جوش می زسیمایش
ز گرد خانه خرابان جهان سیاه شود
به هر طرف که فتد چشم باده پیمایش
شود ز حیرت سرشار، پای خواب آلود
فتد به چشم غزالی که چشم گیرایش
به عرض حال دهن وانمی توانم کرد
که گیرد ازلب من حرف ،چشم گویایش
غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
سیاه خیمه لیلی است داغ سودایش
مدام دور زند جام عاشقی صائب
که باشد ازدل پر خون خویش صهبایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۲
گذشته است ز تعریف،قد رعنایش
الف کشد به زمین سرو پیش بالایش
زسوزن مژه خویش چشم آن دارم
که چشم خویش بدوزم به چشم شهلایش
حریف تلخی بادام چشم او که شود؟
تلافی ار ننماید لب شکرخایش
به رنگ هاله فلکها تمام آغوشند
که سر زند ز افق ماه عالم آرایش
همان حلاوت کنج دهان به کام رسد
به هرکجا که زنی بوسه از سراپایش
ز انفعال فلاخن کند ترازو را
اگر به خانه زین بنگرد زلیخایش
(فتدرهش به خیابان عمر جاویدان
چو سایه هرکه تواند فتاد درپایش )
مرا به گلشن جنت چه می بری صائب؟
فکنده است مرا دربهشت سودایش
الف کشد به زمین سرو پیش بالایش
زسوزن مژه خویش چشم آن دارم
که چشم خویش بدوزم به چشم شهلایش
حریف تلخی بادام چشم او که شود؟
تلافی ار ننماید لب شکرخایش
به رنگ هاله فلکها تمام آغوشند
که سر زند ز افق ماه عالم آرایش
همان حلاوت کنج دهان به کام رسد
به هرکجا که زنی بوسه از سراپایش
ز انفعال فلاخن کند ترازو را
اگر به خانه زین بنگرد زلیخایش
(فتدرهش به خیابان عمر جاویدان
چو سایه هرکه تواند فتاد درپایش )
مرا به گلشن جنت چه می بری صائب؟
فکنده است مرا دربهشت سودایش