عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
آن چنان ذاتی نهان اندر صفت پیدا بود
جامع ذات و صفاتش نزد ما اسما بود
ز آفتاب حسن او عالم منور شد تمام
همچنان روشن بود مجموع عالم تا بود
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
بحر می داند که او با ما درین دریا بود
ما چنین تشنه به هر سو می دویم از بهر آب
ای عجب آبی که ما جوئیم عین ما بود
آن یکی در هر یکی کرده تجلی لاجرم
هر یکی در ذات خود یکتای بی همتا بود
فی المثل یک دایره این شکل عالم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره اشیا بود
مجلس عشقست و سید مست و ساقی در حضور
جنت است و هم لقاگر بایدت اینجا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
آبروی ما ز چشم ما بود
این چنین سرچشمه ای اینجا بود
می رود آبی روان بر روی ما
سو به سو در عین ما دریا بود
عالمی آئینه دار حضرتند
در همه آئینه او پیدا بود
روی او بیند به نور روی او
هر که او را دیدهٔ بینا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
ما به ما بیند کسی کَز ما بود
اسم اعظم چون صفات ذات اوست
جمله اشیا جامع اسما بود
هیچ شی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله با همه اشیا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
قطره و دریا همه از ما بود
آب عین قطره و دریا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر ما حجاب ما بود
چشم عالم روشنست از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
ز آفتاب حسن او هر ذره ای
در نظر چون ماه خوش سیما بود
در دو عالم هرچه آید در نظر
حضرت یکتای بی همتا بود
دل به میخانه کشد ما را مدام
میل رند مست با مأوا بود
در همه جا نعمت الله را بجو
جای این بی جای ما هر جا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
هرکه را ذوقش به سوی ما بود
همچو ما غرقه درین دریا بود
موج دریائیم و دریا عین ما
عین ما بر ما حجاب ما بود
چشم عالم روشن است از نور او
دیده ای بیند که او بینا بود
کنت کنزاً گنج اسمای وی است
مخزن آن جملهٔ اشیا بود
هرچه بینی مظهر اسمای اوست
کون جامع جامع اسما بود
جام و می با همدگر باشد مدام
این چنین بوده است و باشد تا بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
سیدم یکتای بی همتا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
حاصلم از دین و دنیا او بود
این چنین خوش حاصلی نیکو بود
در دو آئینه یکی چون رو نمود
دو نماید آن یکی نی دو بود
صوفیانه جامه را شوئیم پاک
کار ما پیوسته شست وشو بود
جام می در دوره می گردد مدام
خوش بود آن دَم که همدم او بود
آینه گر چه دو رو باشد ولی
در دو رویش روی او یک رو بود
یک سر موئی نمی یابی از او
تا حجاب تو سر یک مو بود
سید ما از عرب پیدا شده
شاه ترکستان برش هندو بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
چشم ما روشن به نور او بود
هرچه می بینم از آن نیکو بود
آینه یک رو نماید در نظر
هرکه او با آینه یک رو بود
غیر او چون نیست در دار وجود
چشم ما بر روی غیری چو بود
رشتهٔ یک تو چرا بینی دو بود
نیک بنگر رشته خود یک تو بود
عالمی از جود او دارد وجود
ما کجا باشیم اگر نه او بود
عاشق مستیم در کوی مغان
عقل کل در بزم ما آنجو بود
سید ما در همه عالم یکی است
بلکه خود مجموع عالم او بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
نقطه در دایره نمود و نبود
بلکه آن نقطه دایره بنمود
نقطه در دور دایره باشد
نزد آن کس که دایره پیمود
اول و آخرش به هم پیوست
نقطه چون ختم دایره فرمود
دایره چون تمام شد پرگار
سر و پا را به هم نهاد آسود
به وجودیم و بی وجود همه
به وجودیم ما و تو موجود
همه عالم خیال او گفتم
باز دیدم خیال او ، او بود
خوشتر از گفته های سید ما
نعمت الله دگر سخن نشنود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
هرچه ما را می رسد از او بود
چون از او باشد همه نیکو بود
ز آفتاب حسن او هر ذره ای
روشنش بنگر که آن مه رو بود
ما به او موجود و او پیدا به ما
خود نباشد هر که او بی او بود
عاقبت معشوق بنماید جمال
عاشق ار چون ما به جستجو بود
می نماید رشتهٔ عالم دو تو
در حقیقت رشتهٔ یک تو بود
سر توحید است و نیکو یاددار
هر که داند بنده را آنجو بود
نعمت الله دنیی و عقبی گرفت
این و آن بی نعمت الله چو بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حق است دین سید و دین من این بود
برهان واضح است و دلیل مبین بود
گفتم که من همینم و معشوق من همان
دیدم که اوست آنکه همان و همین بود
آن نور آسمان و زمین است و نزد ما
روح تو آسمان و تن تو زمین بود
در ذره آفتاب جمالش نموده رو
بیند کسی که دیدهٔ او خُردبین بود
آئینهٔ خداست دل پاک روشنم
زان رو بود که لایق این آفرین بود
حق را به خلق هر که شناسد نه عارف است
حق را به حق شناس که عارف همین بود
هر صورتی که نقش کنم در ضمیر خویش
نقش خیال صورت نقاش چین بود
نقد خزینهٔ ملک است این امانتم
بسپارمش به دست کسی کو امین بود
والله به جان سید مستان که همدمم
جام می است تا نظر واپسین بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
فعل عالم ظل فعل الله بود
این کسی داند که او آگه بود
مظهر افعال او باشد همه
خود گدائی گیر و خواهی شه بود
نور می یابد قمر از آفتاب
گر چه ظاهر نور ، نور مه بود
مرد دانا سر نپیچد زین سخن
غیر نادانی که او گمره بود
کی شود مایل به سلطانی مصر
هر که او با یوسفی در چه بود
خاک پایش توتیای چشم ماست
رند سرمستی کز آن درگه بود
هر چه بینی نعمت الله بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
نطق حیوان جمع کن تا آدمی حاصل شود
گر بیاید تربیت از کاملی کامل شود
جان تو از عالم علوی تنت سفلی بود
عاقبت هر یک به اصل خویشتن واصل شود
منبع هر دو یکی و مرجع هر دو یکی
لاجرم هر یک از این دو با یکی مایل شود
آفتاب روی او در مه چو بنماید جمال
ماه ما بر آفتاب روی او حایل شود
ما ز دریائیم و عین ما بود آب زلال
خوش حیاتی یابد از ما هر که او سائل شود
عالم ما در ازل او بود و باشد تا ابد
این چنین معلوم کی از علم او زائل شود
بلبل و گل چون که بنوازند ساز عاشقی
نعمت الله در گلستان این چنین قابل شود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
آفتابی به ماه پیدا شد
صورت و معنئی هویدا شد
ظاهر و باطنی به هم بنمود
اول و آخری مهیا شد
در همه آینه یکی بیند
دیدهٔ روشنی که بینا شد
آمد و شد حقیقتا خود نیست
به مجاز است کآمد و یا شد
به خرابات رفت خاطر ما
چون از آنجاست باز آنجا شد
جان دریا دلم قفس بشکست
مرغ آبی به سوی مأوا شد
نعمت الله خدا به ما بخشید
نقد سید به بنده پیدا شد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
واحدی در کثیر پیدا شد
احدی لاجرم هویدا شد
جام گیتی نما به ما دادند
صورت و معنئی مهیا شد
نور اول خوشی تجلی کرد
نیک بنگر که عین اشیا شد
بوی یوسف ز مصر عشق آمد
چشم یعقوب عقل بینا شد
هر حبابی که بود ازین دریا
عاقبت باز عین دریا شد
در دو عالم کسی یگانه شود
کز شش و هفت و هشت یکتا شد
سید از ما جدا فتاد ولی
چون ز ما بود باز از ما شد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
عاشق و یار خویش خوش باشد
دل و دلدار خویش خوش باشد
زاهد و زهد و رند و میخواری
هر کس و کار خویش خوش باشد
بلبل مست و عاشق شیدا
خود و گلزار خویش خوش باشد
بار عشقش نهاده ام بر دل
می کشم بار خویش خوش باشد
عاشقانه به دُردی دردش
کرده تیمار خویش خوش باشد
عشقبازی است کار دل دائم
دل به کردار خویش خوش باشد
نعمت الله خوش بود با من
یار با یار خویش خوش باشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
رند مست از بلا نه اندیشد
از فنا و بقا نه اندیشد
دردمندی که درد می نوشد
خوش بود از دوا نه اندیشد
هر که خمخانه می خورد به دمی
از می جام ما نه اندیشد
عقل را پیش عشق قدری نیست
پادشه از گدا نه اندیشد
بینوائی که در عدم گردد
بی وجود از فنا نه اندیشد
دو سرا را به نیم جو نخرد
بلکه از دو سرا نه اندیشد
نعمت الله گنج اسما یافت
از غنای شما نه اندیشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
هر که او را به نور او بیند
هر چه بیند همه نکو بیند
آنکه با ما نشست در دریا
عین ما دید و سو به سو بیند
روی غیری ندیده دیدهٔ ما
غیر چون نیست دیده چو بیند
هر که در آینه کند نظری
جان و جانانه روبرو بیند
چشم باریک بین سید ما
رشته یک توست کی دو تو بیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
نقش خیال عالم عارف به خواب بیند
صورت چو جام یابد معنی شراب بیند
دریادلی که چون ما در بحر ما درآید
موج و حباب و قطره در عین آب بیند
چون نور آفتابست در روی ماه پیدا
هم ماه را بیابد هم آفتاب بیند
تو تشنه در بیابان دایم سراب بینی
عارف چو ما سرابی اندر سراب بیند
رندی که در خرابات با ما دمی برآرد
هر کس که بیند او را مست و خراب بیند
هر کو حجاب دارد او در حجاب ماند
گر بی حجاب گردد او بی حجاب بیند
در گلستان سید خوش بلبلان مستند
هر گل که او بچیند در گل گلاب بیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
چشم ما عین ما به ما بیند
هم به نور خدا ، خدا بیند
دیدهٔ ما ندیده غیری را
غیر چون نیست او که را بیند
هر که خودبین بود نبیند او
زانکه خودبین همه خطا بیند
هر که با ما نشست در دریا
عین ما آشنای ما بیند
عارفی کو جمال او را دید
دیده باشد به او چو وا بیند
دردمندی که درد می نوشد
هم از آن درد دل دوا بیند
به خرابات رندی ار آید
سید مست دو سرا بیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
چه خوش چشمی که نور او به نور روی او بیند
چو نور روی او باشد همه چیزی نکو بیند
کسی کو را به خود بیند کجا من عارفش خوانم
من آن کس عارفش خوانم که نور او به او بیند
بود این رشتهٔ یک تو ولی احول دو تو یابد
چو گم کردست سر رشته از آن یک تو دو تو بیند
کسی کو مست شد از می چه داند جام و پیمانه
مگر رندی بود سرخوش که می نوشد سبو بیند
اگر آئینهٔ روشن محبی در نظر آرد
خود و محبوب در یک جا نشسته روبرو بیند
نبیند چشم دریا بین به غیر از عین ما دیگر
اگر سرچمه ای یابد و گر در آب جو بیند
خیالی گر پزد شخصی که سید غیر او دیده
بگو چون نیست غیر او نگوئی غیر چو بیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
دیدهٔ ما چو روی او بیند
هر چه بیند همه نکو بیند
چشم اهل نظر چو روشن از اوست
عین او را به عین او بیند
رشته یک تو است نزد بیننده
دیدهٔ غیر اگر دو تو بیند
آینه عاشقی که می نگرد
خود و معشوق روبرو بیند
نعمت الله یکی است در عالم
کی چو احول یکی به دو بیند