عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۶
به احتیاط نظر کن به چشم جادویش
که در کمین رمیدن نشسته آهویش
گلی که از عرق شرم نیست شبنم ریز
پلی است آن طرف آب، طاق ابرویش
هزار صید به یک تیر می تواند کشت
فتاده بر سر هم بس که صید درکویش
عزیز مصر چنین یوسفی ندارد یاد
که سنگ خاره شود لعل درترازویش
به غنچه ای سرو کارست عندلیب مرا
که از حیا به گریبان نمی رسد بویش
اگر به گل قدم دیگران فرو رفته است
مرا به سنگ فرو رفته پای درکویش
ز رشک زلف سیاه توخورد چندان خون
که نافه هم به جوانی سفید شد مویش
همان ز موج صفا زنگ می برد از دل
ز خط اگر چه نشسته است گردبر رویش
حریف ناوک مژگان نمی شوی صائب
مکن دلیر تماشای چشم جادویش
که در کمین رمیدن نشسته آهویش
گلی که از عرق شرم نیست شبنم ریز
پلی است آن طرف آب، طاق ابرویش
هزار صید به یک تیر می تواند کشت
فتاده بر سر هم بس که صید درکویش
عزیز مصر چنین یوسفی ندارد یاد
که سنگ خاره شود لعل درترازویش
به غنچه ای سرو کارست عندلیب مرا
که از حیا به گریبان نمی رسد بویش
اگر به گل قدم دیگران فرو رفته است
مرا به سنگ فرو رفته پای درکویش
ز رشک زلف سیاه توخورد چندان خون
که نافه هم به جوانی سفید شد مویش
همان ز موج صفا زنگ می برد از دل
ز خط اگر چه نشسته است گردبر رویش
حریف ناوک مژگان نمی شوی صائب
مکن دلیر تماشای چشم جادویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۷
ز دل برون نرود چشم آشنا رویش
سری به دامن مجنون نهاده آهویش
فکند از سر گردنکشان عالم خاک
کلاه عقل، تماشای طاق ابرویش
ز خواب حیرت، آیینه راکند بیدار
اگر چنین شود ازمی عرق فشان رویش
ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم
که دست شانه نگارین برآمد ازمویش
ز خواب مرگ چو گل تازه روی برخیزند
اگر به خاک شهیدان گذر کند بویش
که دیده نافه ز آهو دونده ترباشد؟
که دیده زلف که باشد رساتر از بویش ؟
که آب می دهد از روی آتشینش چشم ؟
اگر عرق نکند پرده داری رویش
ز بار دل کند آزاد سرو راصائب
در آن چمن که کند جلوه قد دلجویش
سری به دامن مجنون نهاده آهویش
فکند از سر گردنکشان عالم خاک
کلاه عقل، تماشای طاق ابرویش
ز خواب حیرت، آیینه راکند بیدار
اگر چنین شود ازمی عرق فشان رویش
ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم
که دست شانه نگارین برآمد ازمویش
ز خواب مرگ چو گل تازه روی برخیزند
اگر به خاک شهیدان گذر کند بویش
که دیده نافه ز آهو دونده ترباشد؟
که دیده زلف که باشد رساتر از بویش ؟
که آب می دهد از روی آتشینش چشم ؟
اگر عرق نکند پرده داری رویش
ز بار دل کند آزاد سرو راصائب
در آن چمن که کند جلوه قد دلجویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۹
هردل که داغدار شود از نظاره اش
پهلو به آفتاب زند هر ستاره اش
باشد ستاره درشب تاریک رهنما
شد زیر زلف رهزن من گوشواره اش
ابروی او اگر چه هلال گرفته ای است
تیغ برهنه ای است زبان اشاره اش
شرمنده است پیش قدش درنشست و خاست
باغ از گل پیاده و سرو سواره اش
ازگریه چشم هرکه چو بادام شد سفید
نظاره بنفشه خطان است چاره اش
آن را که دربساط چو گل هست خرده ای
در دست صد کس است گریبان پاره اش
زاهد نظر به مردم بالغ نظر، بود
طفلی که زهد خشک بود گاهواره اش
بر شیشه دل است گواراتر از شراب
زخمی که می زند دل چون سنگ خاره اش
صائب فتاد هر که درین بحر بی کنار
چون گوهرست گرد یتیمی کناره اش
پهلو به آفتاب زند هر ستاره اش
باشد ستاره درشب تاریک رهنما
شد زیر زلف رهزن من گوشواره اش
ابروی او اگر چه هلال گرفته ای است
تیغ برهنه ای است زبان اشاره اش
شرمنده است پیش قدش درنشست و خاست
باغ از گل پیاده و سرو سواره اش
ازگریه چشم هرکه چو بادام شد سفید
نظاره بنفشه خطان است چاره اش
آن را که دربساط چو گل هست خرده ای
در دست صد کس است گریبان پاره اش
زاهد نظر به مردم بالغ نظر، بود
طفلی که زهد خشک بود گاهواره اش
بر شیشه دل است گواراتر از شراب
زخمی که می زند دل چون سنگ خاره اش
صائب فتاد هر که درین بحر بی کنار
چون گوهرست گرد یتیمی کناره اش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۳
صبح است ساقیا قدح خوشگوار بخش
جامی چوآفتاب به این خاکسار بخش
چون تاک اگر چه پای ادب کج نهاده ایم
مارا به ریزش مژه اشکبار بخش
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
سرچون گران شداز می وحدت به دار بخش
دستم اگر زنقد دل ودین تهی شده است
کوتاهی مرا به سر زلف یار بخش
آب حیات می چکد از میوه بهشت
جان را به بوی سیب زنخدان یار بخش
درکوچه باغ خلد خزان را گذارنیست
دل را به آن دو سلسله مشکبار بخش
زان پیشتر که خون تو رزق اجل شود
این جرعه را به نرگس مخموریار بخش
ای آفتاب رو که چنین گرم می روی
تشریف پرتوی به من خاکسار بخش
بردار هرکه راکه دلت می کشد ،ز خاک
مارا به خاک رهگذار انتظار بخش
ای آن که پای کوه به دامن شکسته ای
یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش
چون برق، خشک مگذر ازین دشت آتشین
آبی ز جوی آبله دل به خار بخش
نقصان نکردخضر زسرچشمه حیات
جان را به جبهه عرق آلود یار بخش
می در سر برهنه پرو بال واکند
دستار خویش رابه می خوشگوار بخش
دل نازک است (و)پرتو منت گران رکاب
آیینه رابه طلعت آیینه دار بخش
هنگامه وصال نیرزد به داغ رشک
پیشانی گشاده گل را به خار بخش
این آن غزل که حافظ شیراز گفته است
زان بحر قطره ای به من خاکسار بخش
جامی چوآفتاب به این خاکسار بخش
چون تاک اگر چه پای ادب کج نهاده ایم
مارا به ریزش مژه اشکبار بخش
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
سرچون گران شداز می وحدت به دار بخش
دستم اگر زنقد دل ودین تهی شده است
کوتاهی مرا به سر زلف یار بخش
آب حیات می چکد از میوه بهشت
جان را به بوی سیب زنخدان یار بخش
درکوچه باغ خلد خزان را گذارنیست
دل را به آن دو سلسله مشکبار بخش
زان پیشتر که خون تو رزق اجل شود
این جرعه را به نرگس مخموریار بخش
ای آفتاب رو که چنین گرم می روی
تشریف پرتوی به من خاکسار بخش
بردار هرکه راکه دلت می کشد ،ز خاک
مارا به خاک رهگذار انتظار بخش
ای آن که پای کوه به دامن شکسته ای
یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش
چون برق، خشک مگذر ازین دشت آتشین
آبی ز جوی آبله دل به خار بخش
نقصان نکردخضر زسرچشمه حیات
جان را به جبهه عرق آلود یار بخش
می در سر برهنه پرو بال واکند
دستار خویش رابه می خوشگوار بخش
دل نازک است (و)پرتو منت گران رکاب
آیینه رابه طلعت آیینه دار بخش
هنگامه وصال نیرزد به داغ رشک
پیشانی گشاده گل را به خار بخش
این آن غزل که حافظ شیراز گفته است
زان بحر قطره ای به من خاکسار بخش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵۷
شوخی که جلوه گاه بود دیده منش
چون طفل اشک، روی توان دید درتنش
هر چند نیست قتل مرا احتیاج حکم
حکم بیاضیی گذرانده است گردنش
پیداست همچو قبله نما از ته بلور
از سینه لطیف دل همچو آهنش
آب حیات جامه به شبنم بدل کند
شاید که در لباس کند سیر گلشنش
پای چراغ می شمرد آفتاب را
چشمی که کرد دیدن آن روی روشنش
هرکس که دید سرو ترا درخرام ناز
در خواب نوبهار رود پای رفتنش
مجنون که ناز از سگ لیلی نمی کشید
امروز خوابگاه غزال است دامنش
صائب تلاش گلشن جنت چرا کند؟
آزاده ای که گوشه فقرست مسکنش
چون طفل اشک، روی توان دید درتنش
هر چند نیست قتل مرا احتیاج حکم
حکم بیاضیی گذرانده است گردنش
پیداست همچو قبله نما از ته بلور
از سینه لطیف دل همچو آهنش
آب حیات جامه به شبنم بدل کند
شاید که در لباس کند سیر گلشنش
پای چراغ می شمرد آفتاب را
چشمی که کرد دیدن آن روی روشنش
هرکس که دید سرو ترا درخرام ناز
در خواب نوبهار رود پای رفتنش
مجنون که ناز از سگ لیلی نمی کشید
امروز خوابگاه غزال است دامنش
صائب تلاش گلشن جنت چرا کند؟
آزاده ای که گوشه فقرست مسکنش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶۷
دلدارماست محو خط مشکفام خویش
صیاد راکه دیده که افتد به دام خویش
کیفیتی که هست ز جولان خود ترا
طاوس مست رانبود از خرام خویش
زان پیشتر که خط کندش پای دررکاب
بشکن خمار من به می لعل فام خویش
انصاف نیست کز لب حاضر جواب تو
خجلت بود وظیفه من از سلام خویش
از بس که سرکش است دل بدگمان تو
نتوان به چشم پاک ترا کرد رام خویش
دارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟
آن راکه ازلب است می لعل فام خویش
مه را بود تمام شدن بوته گداز
ای شوخ پرمناز به ماه تمام خویش
درپیری ازحیات زبس سیرگشته ام
خود میکنم ز قامت خم حلقه نام خویش
غافل که من می کندش زانتقام حق
هرکس که می کشدز عدو انتقام خویش
آب حیات نیست گوارا ز جام خلق
زهر هلاهل است گوارا ز جام خویش
بودم به جنت ازدل بی آرزو مقیم
درد و زخم فکند تمنای خام خویش
صائب مرا به نامه بران نیست اعتماد
خود می برم به خدمت جانان پیام خویش
صیاد راکه دیده که افتد به دام خویش
کیفیتی که هست ز جولان خود ترا
طاوس مست رانبود از خرام خویش
زان پیشتر که خط کندش پای دررکاب
بشکن خمار من به می لعل فام خویش
انصاف نیست کز لب حاضر جواب تو
خجلت بود وظیفه من از سلام خویش
از بس که سرکش است دل بدگمان تو
نتوان به چشم پاک ترا کرد رام خویش
دارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟
آن راکه ازلب است می لعل فام خویش
مه را بود تمام شدن بوته گداز
ای شوخ پرمناز به ماه تمام خویش
درپیری ازحیات زبس سیرگشته ام
خود میکنم ز قامت خم حلقه نام خویش
غافل که من می کندش زانتقام حق
هرکس که می کشدز عدو انتقام خویش
آب حیات نیست گوارا ز جام خلق
زهر هلاهل است گوارا ز جام خویش
بودم به جنت ازدل بی آرزو مقیم
درد و زخم فکند تمنای خام خویش
صائب مرا به نامه بران نیست اعتماد
خود می برم به خدمت جانان پیام خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۲
شد سرمه سویدای دل از نور جمالش
ای وای اگر تیغ کشد برق جلالش
چون مور، دل خام طمع بال برآورد
تا شد زته زلف عیان دانه خالش
خط بر سر رعنایی شمشاد کشیده است
هر چند که بیش از الفی نیست نهالش
چون آینه آن کس که ز صاحب نظران شد
درکوچه و بازار بود صحبت حالش
در پوست نگنجد گل از اندیشه شادی
غافل که شکرخند بود صبح زوالش
رنگین سخن آن به که بسازد به خموشی
طاوس همان به که نبیند پروبالش
چون بر سر گفتار رود خامه صائب
دیوانه شود بوی گل از لطف مقالش
ای وای اگر تیغ کشد برق جلالش
چون مور، دل خام طمع بال برآورد
تا شد زته زلف عیان دانه خالش
خط بر سر رعنایی شمشاد کشیده است
هر چند که بیش از الفی نیست نهالش
چون آینه آن کس که ز صاحب نظران شد
درکوچه و بازار بود صحبت حالش
در پوست نگنجد گل از اندیشه شادی
غافل که شکرخند بود صبح زوالش
رنگین سخن آن به که بسازد به خموشی
طاوس همان به که نبیند پروبالش
چون بر سر گفتار رود خامه صائب
دیوانه شود بوی گل از لطف مقالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۳
آن کس که نشان داد برون از دو جهانش
سرگشته تر از تیر هوایی است نشانش
مادر چه شماریم، که سر پنجه خورشید
در خون شفق می تپد از شوق عنانش
چشم دو جهان واله آن قامت رعناست
خوش حلقه ربایی است قد همچو سنانش
از چین جبینش دل عشاق دو نیم است
کار دم شمشیر کند پشت کمانش
سر تا قدمش کنج لب و گوشه چشم است
رحم است به چشمی که نگردد نگرانش
پیداست که با روی لطیفش چه نماید
ماهی که به انگشت توان داد نشانش
باریک شو ای دل که بسی موی شکافان
کردند به زنار غلط موی میانش
بیم است که برخاک چکد لعل لب او
چون قطره خون از سر شمشیر زبانش
گفتم شود از خواب کم آن تیزی مژگان
غافل که شود خواب گران سنگ فسانش
در پیش اگر ز لعل لبش شمع نمی داشت
می کرد نفس گم، ره باریک دهانش
ترکی که به شمشیر گرفته است زمن دل
پیچیده تر از موی میان است زبانش
سر رشته تمکین رود از قبضه یوسف
چون دیده قحطی زدگان برسر خوانش
صائب جگر خضر و مسیحاست ازو خون
شوخی که منم داخل خونابه کشانش
سرگشته تر از تیر هوایی است نشانش
مادر چه شماریم، که سر پنجه خورشید
در خون شفق می تپد از شوق عنانش
چشم دو جهان واله آن قامت رعناست
خوش حلقه ربایی است قد همچو سنانش
از چین جبینش دل عشاق دو نیم است
کار دم شمشیر کند پشت کمانش
سر تا قدمش کنج لب و گوشه چشم است
رحم است به چشمی که نگردد نگرانش
پیداست که با روی لطیفش چه نماید
ماهی که به انگشت توان داد نشانش
باریک شو ای دل که بسی موی شکافان
کردند به زنار غلط موی میانش
بیم است که برخاک چکد لعل لب او
چون قطره خون از سر شمشیر زبانش
گفتم شود از خواب کم آن تیزی مژگان
غافل که شود خواب گران سنگ فسانش
در پیش اگر ز لعل لبش شمع نمی داشت
می کرد نفس گم، ره باریک دهانش
ترکی که به شمشیر گرفته است زمن دل
پیچیده تر از موی میان است زبانش
سر رشته تمکین رود از قبضه یوسف
چون دیده قحطی زدگان برسر خوانش
صائب جگر خضر و مسیحاست ازو خون
شوخی که منم داخل خونابه کشانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۴
از رشته جان تاب برد موی میانش
از رفتن دل آب خورد سرو روانش
آن شاهسواری که منم دل نگرانش
تیری است که از خانه زین است کمانش
چون نقطه موهوم که قسمت کندش هیچ
پوشیده تر از خنده شود راز دهانش
در جلوه گهش زخم نمایان بود آغوش
ترکی که به شمشیر زند حرف،میانش
از جلوه کند آب دل اهل نظر را
پیوسته ازان تازه بود سرو روانش
از گرد لبش چون خط مشکین نشود دور
حرفی که ندانسته برآید ز دهانش
از خانه آیینه صبوحی زده آید
از چشم خود آن کس که بود رطل گرانش
گر تیغ زبانش نکند موی شکافی
مشکل که حدیثی به لب آید ز دهانش
دارد چو هدف درخم من سخت کمانی
کز تیر کجی برد برون زور کمانش
موری است کشیده است به بر تنگ شکررا
خالی که نمایان شده از کنج دهانش
صائب چه خیال است که در دست من افتد
سیبی که سهیل است ز خونابه کشانش
از رفتن دل آب خورد سرو روانش
آن شاهسواری که منم دل نگرانش
تیری است که از خانه زین است کمانش
چون نقطه موهوم که قسمت کندش هیچ
پوشیده تر از خنده شود راز دهانش
در جلوه گهش زخم نمایان بود آغوش
ترکی که به شمشیر زند حرف،میانش
از جلوه کند آب دل اهل نظر را
پیوسته ازان تازه بود سرو روانش
از گرد لبش چون خط مشکین نشود دور
حرفی که ندانسته برآید ز دهانش
از خانه آیینه صبوحی زده آید
از چشم خود آن کس که بود رطل گرانش
گر تیغ زبانش نکند موی شکافی
مشکل که حدیثی به لب آید ز دهانش
دارد چو هدف درخم من سخت کمانی
کز تیر کجی برد برون زور کمانش
موری است کشیده است به بر تنگ شکررا
خالی که نمایان شده از کنج دهانش
صائب چه خیال است که در دست من افتد
سیبی که سهیل است ز خونابه کشانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۵
آن ترک که خون می چکد از تیغ نگاهش
برقی است که از چشم بود ابر سیاهش
این زخم نمایان من از شاهسواری است
کز سوده الماس بود گرد سپاهش
طفلی به دلم پنجه فشرده است که باشد
خون دو جهان لاله ای از طرف کلاهش
از سنبل آهش گل خورشید توان چید
برخرمن هردل که می زند برق نگاهش
خورشید جهانتاب شود مردمک او
هر حلقه چشمی که شود هاله ماهش
سیلی است خرامش که جهان خاروخس اوست
درحوصله کیست که گیرد سر راهش ؟
هر دانه دل کز نظر عشق خورد آب
تا خرمن افلاک رسد خوشه آهش
درخواب به ریحان بهشتش نتوان کرد
چشمی که شود شیفته زلف سیاهش
سیمین ذقنی برده دلم را که به یوسف
یک دم ندهد آب رسن بازی چاهش
صائب شود ایمن ز شبیخون حوادث
هردل که شود آن شکن زلف پناهش
برقی است که از چشم بود ابر سیاهش
این زخم نمایان من از شاهسواری است
کز سوده الماس بود گرد سپاهش
طفلی به دلم پنجه فشرده است که باشد
خون دو جهان لاله ای از طرف کلاهش
از سنبل آهش گل خورشید توان چید
برخرمن هردل که می زند برق نگاهش
خورشید جهانتاب شود مردمک او
هر حلقه چشمی که شود هاله ماهش
سیلی است خرامش که جهان خاروخس اوست
درحوصله کیست که گیرد سر راهش ؟
هر دانه دل کز نظر عشق خورد آب
تا خرمن افلاک رسد خوشه آهش
درخواب به ریحان بهشتش نتوان کرد
چشمی که شود شیفته زلف سیاهش
سیمین ذقنی برده دلم را که به یوسف
یک دم ندهد آب رسن بازی چاهش
صائب شود ایمن ز شبیخون حوادث
هردل که شود آن شکن زلف پناهش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸۹
سری را که بالین شود آستانش
بود بخت بیدار خواب گرانش
فتاده است کارم به خونریز طفلی
که گلگون شود اسب نی زیر رانش
رسانده است ناسازگاری به جایی
که نتوان سخن ساختن از زبانش
ز دل پاک سازد بساط جهان را
نسیمی که برخیزد از بوستانش
شکوه جمالش رسیده است جایی
که خواب بهاران کند پاسبانش
به نازک میانی است کارم که دیدن
کند کار آتش به موی میانش
ز می جان کند درتن می پرستان
لب جام تا بوسه زد بردهانش
گرفتم که افتد گذارش به خاکم
که راهست دستی که گیرد عنانش ؟
سپندی که از روی گرم تو سوزد
شود سرمه درکام، آه و فغانش
نمانده است سامان پرواز دل را
رباید مگر بیخودی ازمیانش
حجاب است مهر دهان هنرور
ز جوهر بود تیغ،بند زبانش
چه فارغ ز چرخ است آزاد طبعی
که از همت خود بود آسمانش
میندیش از چین ابروی گردون
که نرم است بسیار پشت کمانش
نشد مهربان ازدعای دل شب
کجا خط به صائب کند مهربانش ؟
بود بخت بیدار خواب گرانش
فتاده است کارم به خونریز طفلی
که گلگون شود اسب نی زیر رانش
رسانده است ناسازگاری به جایی
که نتوان سخن ساختن از زبانش
ز دل پاک سازد بساط جهان را
نسیمی که برخیزد از بوستانش
شکوه جمالش رسیده است جایی
که خواب بهاران کند پاسبانش
به نازک میانی است کارم که دیدن
کند کار آتش به موی میانش
ز می جان کند درتن می پرستان
لب جام تا بوسه زد بردهانش
گرفتم که افتد گذارش به خاکم
که راهست دستی که گیرد عنانش ؟
سپندی که از روی گرم تو سوزد
شود سرمه درکام، آه و فغانش
نمانده است سامان پرواز دل را
رباید مگر بیخودی ازمیانش
حجاب است مهر دهان هنرور
ز جوهر بود تیغ،بند زبانش
چه فارغ ز چرخ است آزاد طبعی
که از همت خود بود آسمانش
میندیش از چین ابروی گردون
که نرم است بسیار پشت کمانش
نشد مهربان ازدعای دل شب
کجا خط به صائب کند مهربانش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۱
که یابد رهایی ز دام نگاهش ؟
که یک حلقه اوست چشم سیاهش
دل تنگ با جلوه اش چون برآید؟
گه گردون غباری است از جلوه گاهش
کمر بسته چون بندگان بهر خدمت
مه از هاله پیش رخ همچو ماهش
اگر آب گردد رهایی نیابد
به هر دل که پیچد زلف سیاهش
زراندود شد چون خطوط شعاعی
خس و خار عالم زبرق نگاهش
نکردند دلها دگر راست قامت
شکستند روزی که طرف کلاهش
طلبکار اوراست چون تیغ پایی
که سنگ فسان می شود سنگ راهش
چه گل چیند از سرکشی دست صائب ؟
که دامن ز گل می کشد خار راهش
که یک حلقه اوست چشم سیاهش
دل تنگ با جلوه اش چون برآید؟
گه گردون غباری است از جلوه گاهش
کمر بسته چون بندگان بهر خدمت
مه از هاله پیش رخ همچو ماهش
اگر آب گردد رهایی نیابد
به هر دل که پیچد زلف سیاهش
زراندود شد چون خطوط شعاعی
خس و خار عالم زبرق نگاهش
نکردند دلها دگر راست قامت
شکستند روزی که طرف کلاهش
طلبکار اوراست چون تیغ پایی
که سنگ فسان می شود سنگ راهش
چه گل چیند از سرکشی دست صائب ؟
که دامن ز گل می کشد خار راهش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۲
اگر چشم کافر فتد برلقایش
نیاید به لب غیر نام خدایش
شود گریه شمع یاقوت احمر
به بزمی که افروزد از می لقایش
زمین گیر سازد تماشاییان را
چو در جلوه آید قد دلربایش
ز اندیشه آن تن نازپرور
چو فانوس دور استد از تن قبایش
ز عیسی چه بگشاید آن خسته ای را
که بیماری چشم باشد دوایش
برآرد سراز جیب دریای گوهر
دهد چون حباب آن که سر درهوایش
چو آسودگی خواهی ازآسمانی
که بی آب، گردان بود آسیایش
چنان کز کمان تیر صائب گریزد
ز خود می گریزد چنان آشنایش
نیاید به لب غیر نام خدایش
شود گریه شمع یاقوت احمر
به بزمی که افروزد از می لقایش
زمین گیر سازد تماشاییان را
چو در جلوه آید قد دلربایش
ز اندیشه آن تن نازپرور
چو فانوس دور استد از تن قبایش
ز عیسی چه بگشاید آن خسته ای را
که بیماری چشم باشد دوایش
برآرد سراز جیب دریای گوهر
دهد چون حباب آن که سر درهوایش
چو آسودگی خواهی ازآسمانی
که بی آب، گردان بود آسیایش
چنان کز کمان تیر صائب گریزد
ز خود می گریزد چنان آشنایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۴
شده است از شوق تیغ جان ستانش
وبال خضر، عمر جاودانش
به جای نافه دل بر خاک ریزد
ز زلف و کاکل عنبرفشانش
غبار آلوده گرد کسادی است
نسیم پیرهن در کاروانش
چه باغ است این که دلها را کند آب
ز پشت در صدای باغبانش
ز حیرت آنقدر فرصت ندارم
که درد خود کنم خاطرنشانش
چنان ناسازگارست آن جفا جوی
که نتوان ساخت پیغام از زبانش
ندارد برگ سبزی رنگ، صائب
با این سامان ز باغ و بوستانش
وبال خضر، عمر جاودانش
به جای نافه دل بر خاک ریزد
ز زلف و کاکل عنبرفشانش
غبار آلوده گرد کسادی است
نسیم پیرهن در کاروانش
چه باغ است این که دلها را کند آب
ز پشت در صدای باغبانش
ز حیرت آنقدر فرصت ندارم
که درد خود کنم خاطرنشانش
چنان ناسازگارست آن جفا جوی
که نتوان ساخت پیغام از زبانش
ندارد برگ سبزی رنگ، صائب
با این سامان ز باغ و بوستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۵
ز موج لطف ،آن سیمین بنا گوش
مرا کرده است چون خط حلقه درگوش
به چشم من بهشت و جوی شیرست
رخ گلرنگ و آن صبح بنا گوش
همان درزیر خاکم می پرد چشم
که این می در قدح ننشیند از جوش
نیاسوده است تا واکرده ام چشم
مرا چون غنچه از خمیازه آغوش
چو خط از چهره خوبان، هویداست
به چشم موشکافان بیت ابرویش
خلد چون خار، گل درپرده چشم
گران چون سنگ باشد پنبه درگوش
خرام خامه مشکین صائب
بود از شوخ چشمان خطاپوش
مرا کرده است چون خط حلقه درگوش
به چشم من بهشت و جوی شیرست
رخ گلرنگ و آن صبح بنا گوش
همان درزیر خاکم می پرد چشم
که این می در قدح ننشیند از جوش
نیاسوده است تا واکرده ام چشم
مرا چون غنچه از خمیازه آغوش
چو خط از چهره خوبان، هویداست
به چشم موشکافان بیت ابرویش
خلد چون خار، گل درپرده چشم
گران چون سنگ باشد پنبه درگوش
خرام خامه مشکین صائب
بود از شوخ چشمان خطاپوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۷
هرکه بیند به چشم بیمارش
می شود درزمان پرستارش
توبه را می کند خراباتی
لب میگون و چشم خمارش
زندگانی به خضر بخشیده است
آب حیوان ز شرم گفتارش
صبح عیدست در دل شب قدر
درشبستان زلف، رخسارش
مغز دراستخوان شود شیرین
چون بخندد لب شکر بارش
سنگ برسینه می زند از کوه
کبک درروزگار رفتارش
صلح داده است آب و آتش را
آتش آبدار رخسارش
تاب نگذاشتند در دلها
خط مشکین و زلف طرارش
خون به دلهای عاشقان کردن
می چکد چون عرق ز رخسارش
خار دیوار می شود مژه اش
هرکه آید به سیر گلزارش
در ترازو به جای سنگ نهد
یوسف مصر را خریدارش
لرزش زلف یار بیجا نیست
شیشه صد دل است دربارش
قامت اوست سر خط صائب
چون نگردد بلند گفتارش ؟
می شود درزمان پرستارش
توبه را می کند خراباتی
لب میگون و چشم خمارش
زندگانی به خضر بخشیده است
آب حیوان ز شرم گفتارش
صبح عیدست در دل شب قدر
درشبستان زلف، رخسارش
مغز دراستخوان شود شیرین
چون بخندد لب شکر بارش
سنگ برسینه می زند از کوه
کبک درروزگار رفتارش
صلح داده است آب و آتش را
آتش آبدار رخسارش
تاب نگذاشتند در دلها
خط مشکین و زلف طرارش
خون به دلهای عاشقان کردن
می چکد چون عرق ز رخسارش
خار دیوار می شود مژه اش
هرکه آید به سیر گلزارش
در ترازو به جای سنگ نهد
یوسف مصر را خریدارش
لرزش زلف یار بیجا نیست
شیشه صد دل است دربارش
قامت اوست سر خط صائب
چون نگردد بلند گفتارش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۸
می ز شرم لب می آشامش
عرق شرم گشت درجامش
خال دلکشترست یا زلفش ؟
دانه گیراترست یا دامش ؟
در دل آفتاب،خون ز شفق
می کند بوسه لب بامش
من که بودم ز پسته یکدل تر
دو دلم کرد چشم بادامش
آن که روزم چو پشت آینه کرد
می توان دید رو دراندامش
عشق خونخوار خلوتی دارد
که بود چشم شیر گلجامش
می توان خواند همچو آب روان
ازعقیق سرشک من نامش
می کند وحشت از جهان ،صائب
دل هر کس که می شود رامش
عرق شرم گشت درجامش
خال دلکشترست یا زلفش ؟
دانه گیراترست یا دامش ؟
در دل آفتاب،خون ز شفق
می کند بوسه لب بامش
من که بودم ز پسته یکدل تر
دو دلم کرد چشم بادامش
آن که روزم چو پشت آینه کرد
می توان دید رو دراندامش
عشق خونخوار خلوتی دارد
که بود چشم شیر گلجامش
می توان خواند همچو آب روان
ازعقیق سرشک من نامش
می کند وحشت از جهان ،صائب
دل هر کس که می شود رامش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۱
برسر حرف آمده است چشم سیاهش
نو خط جوهر شده است تیغ نگاهش
آینه را پشت و رو ز هم نشناسد
میشکند دیگری هنوز کلاهش
گر چه لبش سر به مهر شرم و حجاب است
داد سخن می دهد زبان نگاهش
با همه کس گرم الفت است چو خورشید
ساده دل افتاده است روی چو ماهش
گرد برآورده است از صف دلها
گرچه ز طفلی است نی سوار سپاهش
دایره حیرت است حلقه زلفش
مرکز سرگشتگی است خال سیاهش
نیست زسامان حسن خویش خبردار
سیر سراپای خود نکرده نگاهش
آه اسیران نگشته است به گردش
نیست حصاری ز هاله روی چو ماهش
دست کشیده است از تصرف دلها
زلف نکویان ز شرم موی کلاهش
گرنکند روی التفات به صائب
پرده شرم است عذر خواه نگاهش
نو خط جوهر شده است تیغ نگاهش
آینه را پشت و رو ز هم نشناسد
میشکند دیگری هنوز کلاهش
گر چه لبش سر به مهر شرم و حجاب است
داد سخن می دهد زبان نگاهش
با همه کس گرم الفت است چو خورشید
ساده دل افتاده است روی چو ماهش
گرد برآورده است از صف دلها
گرچه ز طفلی است نی سوار سپاهش
دایره حیرت است حلقه زلفش
مرکز سرگشتگی است خال سیاهش
نیست زسامان حسن خویش خبردار
سیر سراپای خود نکرده نگاهش
آه اسیران نگشته است به گردش
نیست حصاری ز هاله روی چو ماهش
دست کشیده است از تصرف دلها
زلف نکویان ز شرم موی کلاهش
گرنکند روی التفات به صائب
پرده شرم است عذر خواه نگاهش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۷
هر حلقه ز کاکل رسایش
چشمی است گشاده در قفایش
تیزی زبان مار دارد
دنباله ابروی رسایش
صد جام لبالب است درگرد
درحلقه چشم سرمه سایش
در هیچ دلی غبار نگذاشت
شادابی لعل جانفزایش
تا دامن حشر لاله رنگ است
چشمی که فتاد بر لقایش
کرده است دودل یکان یکان را
نظاره طره دوتایش
دیوانه بند پاره کرده است
ازنازکی بدن قبایش
یک گوهر دل،نسفته نگذاشت
مژگان کج گرهگشایش
چشمی است به خواب رفته گردون
با شوخی چشم فتنه زایش
هر شاخ گلی درین گلستان
دستی است بلند در دعایش
در هیچ سری کلاه نگذاشت
نظاره قامت رسایش
بر خاک کشد ز سایه خط سرو
از خجلت قامت رسایش
می برد ز آبها روانی
با گل می بود اگر صفایش
چون سایه نفس گسسته آید
آهوی رمیده از قفایش
انگشت ندامتی است خونین
شمعی که نسوخت درهوایش
بیگانه شدم زهر دو عالم
از نیم نگاه آشنایش
آن را که دل شکفته ای هست
نقدست بهشت درسرایش
بی برگ نگردد آن که چون نی
ناخن به دلی زند نوایش
هر چند که در جهان نگنجد
جز در دل تنگ نیست جایش
عشق است شهنشهی که باشد
برخاستن از جهان لوایش
دریافت بهشت نقد صائب
هرخرده جان که شد فدایش
چشمی است گشاده در قفایش
تیزی زبان مار دارد
دنباله ابروی رسایش
صد جام لبالب است درگرد
درحلقه چشم سرمه سایش
در هیچ دلی غبار نگذاشت
شادابی لعل جانفزایش
تا دامن حشر لاله رنگ است
چشمی که فتاد بر لقایش
کرده است دودل یکان یکان را
نظاره طره دوتایش
دیوانه بند پاره کرده است
ازنازکی بدن قبایش
یک گوهر دل،نسفته نگذاشت
مژگان کج گرهگشایش
چشمی است به خواب رفته گردون
با شوخی چشم فتنه زایش
هر شاخ گلی درین گلستان
دستی است بلند در دعایش
در هیچ سری کلاه نگذاشت
نظاره قامت رسایش
بر خاک کشد ز سایه خط سرو
از خجلت قامت رسایش
می برد ز آبها روانی
با گل می بود اگر صفایش
چون سایه نفس گسسته آید
آهوی رمیده از قفایش
انگشت ندامتی است خونین
شمعی که نسوخت درهوایش
بیگانه شدم زهر دو عالم
از نیم نگاه آشنایش
آن را که دل شکفته ای هست
نقدست بهشت درسرایش
بی برگ نگردد آن که چون نی
ناخن به دلی زند نوایش
هر چند که در جهان نگنجد
جز در دل تنگ نیست جایش
عشق است شهنشهی که باشد
برخاستن از جهان لوایش
دریافت بهشت نقد صائب
هرخرده جان که شد فدایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۲
ندارد صفحه رخسار خوبان اعتبار خط
در آتش دارد از هر حلقه نعلی بیقرار خط
هزاران چشم روشن ساختی در روزگار خط
کرامت کن به ما هم سرمه واری از غبارخط
نخواندی چون به سیرباغ خود درجوش گل مارا
به برگ سبز باری یادکن درنوبهار خط
به روی گرم کن این شمع ناحق کشته راروشن
که شد چشم امید من سفید ازانتظار خط
نکردی درزمان زلف اگر شیرازه دلها را
مشو غافل به عهد دولت ناپایدار خط
اگر چه خال باشد مرکز پرگار خوبی را
کند ازشرمساری روی پنهان درغبار خط
به این خاک مراد امیدها را وعده می دادم
ندانستم نمک در دیده ام ریزد غبار خط
ز حسن نو خطان بسیار دشوارست دل کندن
دواندریشه چون جوهر درآهن خارخار خط
صفای گوهر ازگرد یتیمی بیش می گردد
غباری نیست برخاطر مرا از رهگذار خط
چنان کافزاید از بیهوشدارو نشأه صهبا
دو بالامی شود کیفیت لب ازغبار خط
چه نسبت خط مشکین رابه روی ساده خوبان؟
درآتش دارد از هر حلقه نعلی بیقرار خط
بود خواب پریشان سنبل فردوس درچشمش
چرانیده است هرکس چشم خود در سبزه زار خط
کند از سر کشی هرخون که در دل زلف، عاشق را
تلافی می کند آخر نسیم مشکبار خط
خمار صبح را ته شیشه شب می کند درمان
مشو غافل زرخسار بتان درروزگار خط
نثاری هست لازم ،خواندن فرمان شاهان را
نسازم نقددین و دل چرا صائب نثار خط؟
در آتش دارد از هر حلقه نعلی بیقرار خط
هزاران چشم روشن ساختی در روزگار خط
کرامت کن به ما هم سرمه واری از غبارخط
نخواندی چون به سیرباغ خود درجوش گل مارا
به برگ سبز باری یادکن درنوبهار خط
به روی گرم کن این شمع ناحق کشته راروشن
که شد چشم امید من سفید ازانتظار خط
نکردی درزمان زلف اگر شیرازه دلها را
مشو غافل به عهد دولت ناپایدار خط
اگر چه خال باشد مرکز پرگار خوبی را
کند ازشرمساری روی پنهان درغبار خط
به این خاک مراد امیدها را وعده می دادم
ندانستم نمک در دیده ام ریزد غبار خط
ز حسن نو خطان بسیار دشوارست دل کندن
دواندریشه چون جوهر درآهن خارخار خط
صفای گوهر ازگرد یتیمی بیش می گردد
غباری نیست برخاطر مرا از رهگذار خط
چنان کافزاید از بیهوشدارو نشأه صهبا
دو بالامی شود کیفیت لب ازغبار خط
چه نسبت خط مشکین رابه روی ساده خوبان؟
درآتش دارد از هر حلقه نعلی بیقرار خط
بود خواب پریشان سنبل فردوس درچشمش
چرانیده است هرکس چشم خود در سبزه زار خط
کند از سر کشی هرخون که در دل زلف، عاشق را
تلافی می کند آخر نسیم مشکبار خط
خمار صبح را ته شیشه شب می کند درمان
مشو غافل زرخسار بتان درروزگار خط
نثاری هست لازم ،خواندن فرمان شاهان را
نسازم نقددین و دل چرا صائب نثار خط؟