عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۸
می توان با تازه رویان شد قرین از چشم پاک
در گلستان است شبنم خوش نشین از چشم پاک
برندارد شاخ نرگس ازحجاب حسن او
با کمال شوخ چشمی آستین از چشم پاک
جویبار از صافی سرچشمه می گیرد صفا
میشود حسن نکویان شرمگین از چشم پاک
ترک شوخی کن که در بزم بهشت آیین گل
شبنم افتاده شد بالانشین از چشم پاک
می توان از پاک چشمی حسن را تسخیر کرد
شد صدف گهواره درثمین از چشم پاک
تلخ شد بر شور چشمان خواب، تابادام کرد
بستر و بالین خود راشکرین از چشم پاک
میکند آب گهر را تلخ در کام صدف
قطره اشکی که افتد بر زمین از چشم پاک
دایم از گرد یتیمی روزگارش تیره است
نیست حسنی راکه ابری درکمین از چشم پاک
می کند دندانه تیغ آتشین برق را
خرمن حسنی که دارد خوشه چین از چشم پاک
شبنم از تردامنی می گیرد ازگل بوسه ها
بلبل بیچاره می بوسد زمین از چشم پاک
می نشیند زود نقش ساده لوحان برمراد
بوسه ها بردست خوبان زدنگین از چشم پاک
هرکه چون آیینه صائب شست دست ازآرزو
درحریم حسن شد زانو نشین از چشم پاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۱
زخمی تیغ شهادت زنده می خیزد زخاک
همچو گل با جبهه پرخنده می خیزد زخاک
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون سربه پیش افکنده می خیزد زخاک
می شود مرغابی دریای خجلت عندلیب
بس که گل در عهد او شرمنده می خیزد زخاک
هر که دارد آگهی ازچاه خس پوش جهان
با عصا چون نرگس بیننده می خیزد زخاک
هر گه چون طاوس عمرش رفت در پرداز بال
درقیامت طایر پرکنده می خیزد زخاک
هر که اینجا خنده راچون غنچه دارد زیر لب
صبح محشر بالب پرخنده می خیزد زخاک
شرمساری می برد صائب به خلدش بی حساب
هرکه در محشر ز خود شرمنده می خیزد زخاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۲
بیشتر شد حسرتم از خط آن محبوب خشک
می شود افزون غبار خاطر از مکتوب خشک
در بهار خط که گلریزان ابر رحمت است
تر نشد کام امید من ازان محبوب خشک
گر زخوبان حاصل عاشق همین دیدن بود
نیست فرق از صورت دیوار تا مطلوب خشک
دود ازکنعان برآمد، بوی پیراهن کجاست؟
تاشود چون نرگس تر، دیده یعقوب خشک
تا نهال قامت شاداب اورادیده اند
سرو می آید به چشم قمریان چون چوب خشک
زاهدان تیغ زبان برخاکساران می کشند
در زمین نرم طوفان می کند جاروب خشک
از خطش صائب امید چرب نرمی داشتم
عاقبت سوهان روح من شد آن مکتوب خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۴
داده است بس که سینه صافم جلای اشک
گردد به دیده آب مرا از صفای اشک
چون عقد گوهری که شود پاره رشته اش
ریزد مسلسل از مژه ام قطره های اشک
تا همچو تاک پای نهادم درین چمن
ازچشم من بریده نگردید پای اشک
چشم تواین چنین که غفلت شده است سخت
مشکل به زور خنده شود آشنای اشک
کوتاه می شود ز گره رشته، وزگره
گردد دراز رشته بی منتهای اشک
آید به رنگ صفحه تقویم درنظر
رخسار زعفرانیم ازرشته های اشک
چون شمع کز گداز شود خرج اشک گرم
گردید رفته رفته دل من فدای اشک
هر عقده ای که در دل من بود باز کرد
باشد بجا اگر دهم از دیده جای اشک
چون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزون
گردد زیاده چشم مرااشتهای اشک
شد بحر و کان زریزش او جیب و دامنم
آیم برون چگونه زشکر عطای اشک
در آسمان به روز شمارم ستاره را
روزی که چشم آب دهم ازلقای اشک
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده ساخت
چشم ترم زکثرت مد رسای اشک
صائب نمی شود رخ مقصود جلوه گر
تا چهره صیقلی نشود از جلای اشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲۰
زلف تو نفس در جگر باد کند مشک
آهوی تو خون در دل صیاد کند مشک
در هیچ سری نیست که سودای ختن نیست
تا نغز که از بوی خود آباد کند مشک
تا هست سخن، زنده بود نام سخنور
ارواح غزالان ختا شاد کندمشک
در زیر فلک دل چه پر وبال گشاید؟
در نافه سربسته چه فریاد کند مشک
بیخواست جهد ازجگر سوخته اش آه
هرگاه که ازناف ختن یاد کند مشک
گر راه تو افتد به ختا، آهوی چین را
برگرد تو گرداند و آزاد کند مشک
بیرون نتواند شدن ازکوچه آن زلف
صد سال اگر همرهی باد کند مشک
تا گرد سر زلف دلاویز تو گردد
از نکهت خودبال پریزاد کند مشک
فارغ بود ازمنت قاصد دل خونین
صد نامه براز بوی خود ایجاد کند مشک
در چشم غزالان ختا خواب شود خون
افسانه زلف تو چو بنیاد کند مشک
بهر جگر زخمی ما چرخ سیه کار
هرشام ز خون شفق ایجاد کند مشک
چون خامه صائب گره نافه گشاید
دامان زمین را ختن آباد کند مشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۲
از تنک رویی شود همصحبت هر خار گل
می کشد دایم ز حسن خلق خود آزار گل
نوبهاران را اگر میخانه در پرده نیست
از کدامین باده رنگین می کند رخسار گل
دارد از شبنم بهار آیینه اش پیش نفس
بس که رفت از دیدن رخسار اواز کار گل
نیست دور شادمانی را بقای همچو برق
تا به خود جنبیده ای می افتد از پرگار گل
از سحر خیزان چراغ عیش گیرد روشنی
می شود از اشک شبنم هر سحر بیدار گل
در گذر از شادی بی عافیت کز سادگی
عمر خود کوتاه کرد از خنده بسیار گل
نیست از آتش عنانی در بساط نوبهار
انقدر فرصت که بیرون آرد از پاخارگل
رشته نبود این که بر گلدسته ها پیچیده است
بر کمر بسته است از دست رخت زنار گل
احتیاط بی شمار آخر به رسوایی کشد
بوی خود را فاش کرد از پرده بسیار گل
از الف چون حرفهای مختلف پیدا شود
در بهاران آنچنان می جوشد از هر خار گل
قطره های شبنمش هرگز به این شوخی نبود
چیده بادامن عرق گویا ازان رخسار گل
با لب میگون شراب لعل خون مرده است
گلعذاری هر کجا باشد بود بیکار گل
حسن را در خانه زین سیر می باید نمود
جلوه دیگر کند بر گوشه دستار گل
خط برآورد از حجاب آن چهره مستور را
در بهار از پوست می آید برون ناچار گل
آنچنان کز زخمهای تازه جوشد خون گرم
می زند جوش آنچنان از رخنه دیوار گل
چرب نرمی کن که می آرد به همواری برون
دامن خود را درست از پنجه صد خار گل
خون به خون شستن ندارد جز ندامت حاصلی
کی برد زنگ کدورت از دل افگار گل
هایهوی بلبلان مهر دهان گفتگوست
ورنه دارد در لب خامش سخن بسیار گل
می نماید جا به اشک عندلیبان در لباس
این که شبنم را دهد در دامن خود بارگل
چون زلیخا کز پی یوسف برآمد بی حجاب
آنچنان دنبال آن سرو آید از گلزار گل
با لب خندان و روی تازه یا رمن است
غنچه بالین مریض و بستر بیمار گل
می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان
بس که دارد انفعال از چهره دلدار گل
صحبت روشن ضمیران توتیای بینش است
می شود از قرب شبنم از اولوالابصار گل
عشق دارد فیضها نبود عجب گرسرزند
بلبل یکرنگ را از غنچه منقار گل
سازگاری بین که با آن بی نیازی می کشد
دامن الفت به دست دیگران از خارگل
صبر کن بر تنگ چشمیهای گردون خسیس
کاین چنین از تنگنای غنچه شد هموار گل
در لباس از خون بلبل جامه رنگین می کند
هر که صائب می زند بر گوشه دستار گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۴
خنده کردی درگلستان تازه شد ایمان گل
آتش بیطاقتی بالا گرفت از جان گل
رخنه ای تا هست فیض آفتاب حسن هست
بلبل ما در قفس مست است از احسان گل
بلبلان را در میان آب و آتش غوطه داد
گریه رسوای شبنم خنده پنهان گل
حسن می باید که باشد عشق گو هرگز مباش
صد قفس بال و پر بلبل بلا گردان گل
ای نسیم مرگ با باد خزان همراه باش
عندلیب ما ندارد طاقت هجران گل
یاد ایامی که می بست از محبت باغبان
گوشه دامان ما بر گوشه دامان گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۵
عندلیب ما ندارد تاب استغنای گل
می شود دست و دل ما سرد از سرمای گل
ما به روی گرم چون پروانه عادت کرده ایم
چشم چون شبنم نمی دوزیم برسیمای گل
آفتابش برلب بام است و شادی می کند
گریه شبنم بود بر خنده بیجای گل
رنگی از هستی ندارد نقطه مرهوم من
شوخ چشمی می کنم چون شبنم از بالای گل
پند ناصح می کند تاثیر اگرباد بهار
از دماغ بلبلان بیرون برد سودای گل
روزگاری آبروی ناله را بردی بس است
شرم دار ای عندلیب از طبع بی پروای گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳۶
نیست امروزی چو شبنم عشق من باروی گل
در حریم بیضه خلوت داشتم با بوی گل
آب چشم بلبلان آیینه داری می کند
می نهد شبنم عبث آیینه بر زانوی گل
در گلستانی که رخسار تو گردد بی نقاب
رنگ نتواند گرفتن خویش را بر روی گل
عشق در مستی عنان شرم می دارد نگاه
ناله بلبل نپیچد از ادب با بوی گل
بلبلان چون سر ز زیر بال بیرون آورند
در گلستان که باشد خار همزانوی گل
فارغم از دور باش خار و منع باغبان
من که از گل قانعم صائب به گفت و گوی گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۰
عشق را نغمه داود بود شیون دل
حسن را آمدن آب بود رفتن دل
حاصل عمر گرانمایه چه خواهد بودن
خرج آن مور میان گر نشود خرمن دل
می رسد آهن پیکان به هدف از کوشش
نیست ممکن که به جایی نرسد رفتن دل
شیشه ای نیست که گردن نکشیده است اینجا
تا نصیب که شود باده مردافکن دل
بادبان بال و پر کشتی لنگردارست
مده از دست درین قلزم خون دامن دل
شب تاریک بود سرمه بینایی دزد
خال در پرده خط بیش شود رهزن دل
بحر و کان در نظرش آبله پرخونی است
بر رخ هرکه گشودند در مخزن دل
هست امید که چون ماه به خورشید رسد
هرکه را توشه ره نیست به جز خوردن دل
روح بیچاره چه می کرد درین خاکستان
خانه جسم نمی داشت اگر روزن دل
می پرد دیده امید دو عالم صائب
تا به مغز که رسد نکهت پیراهن دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۹
چراغ ماه خطر دارد از رمیدن دل
به ساق عرش فتد لرزه از تپیدن دل
طلسم هستی خود هر که نشکند چو حباب
نمی رسد به مقام نفس کشیدن دل
فغان که نیست درین روزگار بی حاصل
غمی که تنگ کند جای برتپیدن دل
ز شارع کشش دل قدم برون مگذار
که خضر کعبه مقصد بود کشیدن دل
خرد به پرده سرای حواس محتاج است
به گوش و لب نبود گفتن و شنیدن دل
چه فتنه بود نگاه تو درجهان انداخت
که جست عالمی از خواب آرمیدن دل
بیا که می خلد از انتظار آمدنت
چو دشنه ام به جگر شهپر تپیدن دل
چو غنچه جامه رنگین به روی هم مگذار
که می شود همه اسباب لب گزیدن دل
نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک
نیافتیم فضای نفس کشیدن دل
ترا که هست دل آرمیده ای خوش باش
که من افتاده ام از چشم آرمیدن دل
چسان به بستر آسودگی نهم پهلو
مرا که سنگ به پهلو زند تپیدن دل
ز شیشه های فلک بانگ الامان خیزد
در آن مقام که میدان کشد رمیدن دل
به گوش هرکه گران نیست از شراب غرور
نوای طبل رحیل است هر تپیدن دل
در آن مقام که صائب به نغمه پردازد
ز شاخسار فتد بلبل از تپیدن دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۰
نمی روم قدمی راه بی اشاره دل
که خضر راه نجات است استخاره دل
دعای جوشن کشتی است موجه خطرش
فتاد هرکه به دریای بیکناره دل
کسی به کعبه مقصود ازین بیابان رفت
که برنداشت دو چشم خود از ستاره دل
تهی نمی شود از برگ عیش دامانش
چو غنچه هرکه قناعت کند به پاره دل
به خوابگاه غلط کرده ای تو از طفلی
و گرنه محمل لیلی است گاهواره دل
اگر ز اهل دلی آسمان مسخر توست
که سیر چرخ بود تابع اشاره دل
پیاده وار مکرر سپهر سرکش را
فکنده در جلو خویش یکسواره دل
اگر چه پرده شرم است مانع دیدار
ز هم نمی گسلد رشته نظاره دل
مشو ز آه شرربار عاشقان غافل
که سینه چاک کند سنگ را شراره دل
چنان که روشنی خانه است از روزن
ز داغ عشق بود عیش بی شماره دل
علاج کودک بدخو ز دایه می آید
کجاست عشق که درمانده ام به چاره دل
سواد هردو جهان است در سویدایش
مپوش دیده خود صائب از نظاره دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۵
ازان زمان که ترا دیده در گلستان گل
ز شبنم است سراپای چشم حیران گل
ز بیغمی دل ما پاره گردیده است
ز هرزه خندی خود می شود پریشان گل
نشد که غنچه منقار ما شکفته شود
درآن چمن که شود بی نسیم خندان گل
فتاده است براین دشت سایه لیلی
مزن ز آبله بر خار این بیابان گل
درآن چمن که تو برداری آستین زدهن
درآستین کند از شرم خنده پنهان گل
خیال بستر و بالین کمال بی شرمی است
درآن ریاض که باشد ز غنچه خسبان گل
ز تاب روی که خونش به جوش آمده است
که ریزد از عرق شرم رنگ طوفان گل
گره چو گریه خونین شده است دررگ شاخ
ز خجلت رخ شبنم فشان جانان گل
یکی هزار شد امید اشک ریزان را
گذاشت تا سر شبنم به روی دامان گل
مپوش چشم چو شبنم درین چمن صائب
که چون ستاره صبح است برق جولان گل
درآن چمن که گشاید سفینه را صائب
شود به زیر پر عندلیب پنهان گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۶
زهی به جوش زرشکت شراب خنده گل
به خون نشسته لعل تو آب خنده گل
به داغ سینه مجروح بلبلان چه کند
لبی که ریخت نمک درشراب خنده گل
فغان که طبل رحیل خزان نداد امان
که عندلیب شود کامیاب خنده گل
مرا که تشنه لب آن عقیق سیرابم
زند چه آب برآتش سراب خنده گل
ترا که هست دلی گل بریز و عشرت کن
که عندلیب مرا نیست تاب خنده گل
ز بیم روز جزا فارغند تنگدلان
خزان غنچه نگیرد حساب خنده گل
عنان دولت بیدار داشتم روزی
که بود شبنم من در رکاب خنده گل
لباس نغمه سرایان باغ فاخته است
چه برق بود که جست از سحاب خنده گل
چو پسته خنده خشکی به بوستان مانده است
زبس که خنده او برد آب خنده گل
چنین که دست و دل از کار رفته بلبل را
مگر نسیم گشاید نقاب خنده گل
نه دل که غنچه پیکان زنگ بسته بود
دلی که آب نگردد ز تاب خنده گل
مرا که می روم از دست بی نسیم بهار
کجاست حوصله انتخاب خنده گل
به حیرتم که دل عندلیب چون شبنم
چگونه آب نشد از حجاب خنده گل
برون نیامده از بیضه در قفس افتاد
نکرد بلبل ما فتح باب خنده گل
دودل شدند اسیران گلستان تا داد
لب چو برگ گل او جواب خنده گل
ببین درآتش سوزنده خرمن گل را
مگو خمار ندارد شراب خنده گل
هنوز دیده بلبل به خواب غفلت بود
که گشت صائب مست و خراب خنده گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۷
مشو چو بیخبران غافل از نظاره گل
که یک دو صبح بود شوخی ستاره گل
برآن سیاه گلیم است سیر باغ حلال
که همچو سوخته درگیرد از شراره گل
گلی که آفت پژمردگی نمی بیند
همان گل است که چینند از نظاره گل
چه خوشنماست ز معشوق شیوه عاشق
کباب کرد مرا جیب پاره پاره گل
برد ز هوش نگاهی لطیف طبعان را
ز یک پیاله بود مستی گذاره گل
دلیل عشق حقیقی است عشقهای مجاز
به آفتاب رسد شبنم از نظاره گل
فغان که بلبل ما در نیافت از مستی
که یک کتاب سخن بود هر اشاره گل
نه شبنم است که از گوش گل چکد صائب
که شد ز ناله ما آب گوشواره گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۹
رخسار همچو ماه تو از عنبرین هلال
درگوش آفتاب کشد حلقه زوال
فارغ زرشک آینه وآب کرده است
عشاق را نظاره آن حسن بی مثال
بر لعل او عقیق کند آب خود سبیل
بر سیب او سهیل کند خون خود حلال
لب نیست رخنه ای توان بست چون گشود
چندان که ممکن است بپرهیز از سوال
صائب دلش فسرده نگردد ز برگریز
مرغی که بهار کشد سر به زیر بال
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۵
روزی که سوخت برق تجلی نقاب گل
بلبل چگونه اب نشد از حجاب گل
حاجت به سر گشودن مینای غنچه نیست
ما را بس است دیدن رنگ شراب گل
بلبل ز زخم خار به فریاد آمده است
آه آن زمان که تیغ کشد آفتاب گل
در خار غوطه می زنم و خنده می کنم
بلبل نیم که ناله کنم در رکاب گل
از باغ چون نسیم تهیدست می روم
با آن که چشم باختم از انتخاب گل
بلبل به خواب مستی و طفل نسیم شوخ
از یکدگر چگونه نریزد کتاب گل
عاشق زبوی سوختگی تازه می شود
اینجا گل چراغ بود در حساب گل
تا آمده است بلبل ما در حریم باغ
خمیازه می کشد به دریدن نقاب گل
صائب جواب آن غزل این که گفته اند
بلبل ز جام لاله ننوشد شراب گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۷
حیرت نگر که در بغل غنچه بوی گل
زنجیر پاره می کند از آرزوی گل
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
شبنم گره چو گریه شود در گلوی گل
مینا شکسته ای است مرا سرو در نظر
تامست گشتم از قدح رنگ و بوی گل
دود خموشی از دل آتش برآورد
خاری که ترزبان شود از گفتگوی گل
ناز دم مسیح گران است بردلم
این خار را نگرکه گرفته است خوی گل
از چاک سینه سیر خیابان گل کند
آن را که بی نیاز ز گل ساخت بوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی می رود نسیم
پر کرده ام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شبنم ز شوق روی تو ای نوبهار حسن
خوناب حسرتی است به جام وسبوی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
در گلشنی که بلبل ما ناله سر کند
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
هر چند خنده رو به نظر جلوه می کند
ایمن مشو ز برق جهانسوز خوی گل
گیرد ز اشک من رگ تلخی گلابها
تا ریشه کرد در دل من آرزوی گل
از وصل ناتوان محبت شود خراب
بیماری نسیم فزاید ز بوی گل
ظلم است حال مرغ قفس را نهان کند
آن را که چون نسیم بود راه سوی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می شود از برگ بوی گل
در آتشم چو لاله ز پیشانی گشاد
از مشرب وسیع به تنگم چو بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمی کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۲
ز خلوت برنمی آیی چه حاصل
به چشم تر نمی آیی چه حاصل
ندارد حسن منظر بهتر از چشم
به این منظر نمی آیی چه حاصل
سرآمد زندگانی و تو بیرحم
مرا بر سر نمی آیی چه حاصل
تو چون قمری مرا ای سرو آزاد
به زیر پر نمی آیی چه حاصل
می نابی ولی از خلوت خم
چو در ساغر نمی آیی چه حاصل
ز آغوش صدف از شرم بیرون
تو چون گوهر نمی آیی چه حاصل
ز پیوندست هر نخلی برومند
به عاشق درنمی آیی چه حاصل
به صد مینای می از پرده شرم
تو ظالم برنمی آیی چه حاصل
گرفتم با تو عالم برنیاید
تو با خود برنمی آیی چه حاصل
برون از تخته بند جسم چون تیغ
تو بیجوهر نمی آیی چه حاصل
گرفتم عمر صائب باز گردید
تو چون کافر نمی آیی چه حاصل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۳
ای از رخت هر خار سامان بستان در بغل
هر ذره را از داغ تو خورشید تابان در بغل
هر حلقه زلف ترا صد ملک چین درآستین
هر پرده چشم ترا صد کافرستان در بغل
کی چشم گستاخ مرا راه تماشا می دهد
رویی که دارد از عرق چندین نگهبان در بغل
یک ره برآر از آستین دست نگارین در چمن
تا دستها پنهان کند سرو خرامان در بغل
هر جا که دفتر واکند آن یوسف گل پیرهن
صبح قیامت می نهد از شرم دیوان در بغل
جوش قیامت می زند خونم ز پند ناصحان
باد مخالف را بود سامان طوفان در بغل
زان سان که سنبل چشمه را از دیده ها پنهان کند
دارد چنان چشم مرا خواب پریشان در بغل
چون غنچه سراز جیب خود بهر چه بیرون آورم
من کز خیال روی او دارم گلستان در بغل
امروز عاجز گشته ام درراز پنهان داشتن
من کآسمان را کردمی چون شیشه پنهان در بغل
کو جذبه ای تا بگذرم زین خارزار بی امان
تا کی فراهم آورم چون غنچه دامان در بغل
صد تیره آه از سینه اش یکبار می آید برون
آن را که چون ترکش بود صدرنگ پیکان در بغل
از گنج بی پایان حق دخل کریمان می رسد
هرگز نماند مهر را دست زرافشان در بغل
دست حوادث کوته است از دامن آزار من
دارم چو بحر از موج خود صد تیغ عریان در بغل
ما و خرابات مغان کز وسعت مشرب بود
هرمور از خود رفته را ملک سلیمان در بغل
عرض صفای دل مده درحلقه تن پروران
عاقل کند در زنگبار آیینه پنهان در بغل
از ناتوان جهان گیرند همت پردلان
شیر ژیان را پرورد دایم نیستان در بغل
گل می کند صائب همان از سینه پر خون من
چندان که سازم داغ را چون لاله پنهان در بغل