عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
هرچه می بینی به او می نگر
صورت و معنیش نیکو می نگر
روشن است آئینهٔ گیتی نما
رو به او آور در او رو می نگر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
دو یکی می بین و یک دو می نگر
در محیط ماورا با ما نشین
آبروی ما به هر سو می نگر
هر خیالی که آری در نظر
نقش او می بند و در او می نگر
رشتهٔ یک توست عالم سر به سر
دو مبین این رشته یک تو مین گر
گر بیابی سیدی یا بنده ای
با تو گفتم هر یکی چو می نگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
هر چه بینی به نور او بنگر
روی او را به او نکو بنگر
مجمع بیدلان اگر جوئی
زلف او گیر و مو به مو بنگر
صفت ما و ذات ما گم شد
صفت او و ذات او بنگر
نظری کن به آب دیدهٔ ما
قطره و بحر و موج و جو بنگر
می خمخانه را خوشی می نوش
جام می بین و هم سبو بنگر
روی خود را در آینه بنما
جان و جانانه روبرو بنگر
نعمت الله به ذوق می بینی
دیگران را به گفتگو بنگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
در حسن ماهرویان آن آفتاب بنگر
در این چنین حجابی آن بی حجاب بنگر
جام حباب پر آب از ما بگیر و می نوش
معنی و صورتش بین جام و شراب بنگر
این گنج کنت کنزاً از این و آن طلب کن
اسمای حق تعالی در شیخ و شاب بنگر
جامی ز می پر از می در بزم ما روان است
با ما دمی برآور آب و حباب بنگر
از آفتاب روشن عالم شده منور
گر نور چشم داری در آفتاب بنگر
بیدار اگر ندیدی آن چشم مردم آشوب
باری خیال می بند نقشش خیال بنگر
پیوسته نعمت الله می می دهد به رندان
چون ما حریف او شو خیر و ثواب بنگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
راه شرابخانه را می دهمت نشان دگر
گوش کن و به جان شنو گفتهٔ عاشقان دگر
علم بدیع عارفان گر هوست بود بیا
تا که معانی خوشی با تو کنم بیان دگر
جام میست جسم و جان
گر تو ندانی این سخن تن دگرست جان دگر
گر به وجود ناظری هر دو یکیست در وجود
ار به صفات مایلی این دگر است و آن دگر
هر نفسی خیال او نقش دگر زند بر آب
از نظر خیال ما آب شود روان دگر
پیر هزار ساله ای گر برسد به بزم ما
از دم روح بخش ما باز شود جوان دگر
عاشق و مست و واله ام همدم نعمت اللهم
همچو منی کجا بود در همهٔ جهان دگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
عقل غیر از عقال نیست دگر
غایتش جز محال نیست دگر
مدتی بحث او شنید ستم
بجز از قیل و قال نیست دگر
مالک لم یزل خداوند است
غیر او لایزال نیست دگر
نوش کن جام می که خوشتر ازین
هیچ آب زلال نیست دگر
جز خیال جمال حضرت او
در خیالم جمال نیست دگر
خوش کمالی که عاشقان دارند
غیر از این خود کمال نیست دگر
نعمت الله رسید تا جائی
که سخن را مجال نیست دگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
جز وجود او نمی دانیم موجودی دگر
غیر جود او نمی یابیم ما جودی دگر
بود بود اوست بود ما خیالی بیش نیست
خود کجا بودی بود جز بود او بودی دگر
دوستان از دوستان دارند بسیاری امید
نیست ما را غیر یار از یار مقصودی دگر
خرقه دادم جرعه ای می داد ساقی در عوض
وه چه سودای خوشی کردیم و هم سودی دگر
شاهد غیبی ما در مشهد جان حاضر است
ای عجب جز شاهد ما نیست مشهودی دگر
قاصد و مقصود ما عشق است و ما آن وئیم
وه چه خوش قصدی که ما داریم و مقصودی دگر
ما ایاز بزم محمودیم و محمود آن ماست
همچو این سلطان ما خود نیست محمودی دگر
عود جان در مجمر دل عاشقانه سوختیم
کس نسوزد این چنین بوئی و هم عودی دگر
بنده ایم و غیر سید نیست ما را خواجه ای
عابدیم و غیر حق خود نیست معبودی دگر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
نعمت الله است عالم سر به سر
نعمت الله در همه عالم نگر
آفتابی رو نموده مه لقا
گشته پیدا فتنهٔ دور قمر
چون یکی اندر یکی باشد یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
ذوق سرمستان اگر داری بیا
از سر دنیی و عقبی در گذر
جان کدام است تا بیان جان کنم
سر چه باشد در سخن گویم ز سر
هرچه او از جود او دارد وجود
معتبر باشد نباشد مختصر
گر خبر پرسی ز سرمستان ما
نعمت الله جو که او دارد خبر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
مدتی گشتیم گرد بحر و بر
غیر نور او نیامد در نظر
صورت و معنی عالم را ببین
گنج و گنجینه به همدیگر نگر
گر بقا خواهی که یابی همچو ما
در خرابات فنا می بر به سر
صد هزار ار رو نماید آن یکیست
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
در دو صورت در حقیقت رو نمود
خاتم و خلخال باشد هر دو زر
عقل دیگر عشق دیگر در ظهور
رند دیگر باشد و زاهد دگر
نعمت الله جمله اسما خواند و گفت
یک مسمی اسم او بی حد و مر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
یک حقیقت هست ما را در نظر
این حقیقت در حقایق می نگر
هم حقیقت هم حقایق آن توئی
با خود آ گر زانکه هستی با خبر
اصل و فرع عالمی ای نور چشم
حق طلب فرما و از خود درگذر
چون یکی اندر یکی باشد یکی
آن یکی در عین اعیان می نگر
زر یکی و تنگهٔ زر بی شمار
یک حقیقت صورتش بی حد و مر
آفتابی تافته بر آینه
گشته پیدا فتنهٔ دور قمر
بگذر از مخموری ای جان عزیز
نعمت الله جوی وان گه باده خور
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۳
جام جهان نماست که داریم در نظر
در وی نگاه کن که بیابی ز ما خبر
تمثال حسن اوست در این آینه عیان
یا نور آفتاب که پیداست در قمر
گر چشم روشن تو از آن نور دیده است
در هر چه بنگری به همان نور می نگر
نقش خیال غیر چه بندی که هیچ نیست
بگذر ز غیر او و هم از خویش درگذر
مائیم کنج خلوت و رندان باده نوش
دائم نشسته ایم و نگردیم در به در
ساقی مدام ساغر می می دهد به ما
نوشیم عاشقانه و جوئیم ازو دگر
در چشم مست سید ما هر که دید گفت
نور محمدی است که پیداست در بصر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
نور روی اوست ما را در نظر
آینه بردار و رویش می نگر
یک وجود و صد هزاران آینه
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
ذوق اگر داری درین دریا نشین
تا دمی از حال ما یابی خبر
گنج اگر جوئی بجو در کنج دل
چند گردی در پی زر در به در
آینه گر صد نماید گر هزار
می نماید آفتابی در نظر
سایه بان حضرت او عالم است
نور او می بین و در عالم نگر
دم به دم ساقی گرت جامی دهد
عاشقانه نوش کن می جو دگر
در خرابات مغان در نه قدم
عمر خود در پای خم می بر بسر
عشقبازی معتبر کاری بود
کار سید خود نباشد مختصر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
به کام ماست می و جام و جسم و جان هر چار
چه خوش بود که بود یار آن چنان هر چار
حباب و قطره و دریا و موج را دریاب
به عین ما نظری کن یکی است آن هر چار
چهار حرف بگیر و خوشی بگو الله
یگانه باش و یکی را روان بخوان هر چار
حریف سرخوش و ساقی مست و جام شراب
امید هست که باشند جاودان هر چار
چهار طبع مخالف موافقت کردند
ببین مخالفت این مخالفان هر چار
یکی است اول و آخر چو ظاهر و باطن
چهار اسم مسمی یکی بدان هر چار
چهار یار رسولند دوستان خدا
به دوستی یکی دوست دارشان هر چار
چهار مرتبه سید تنزلی فرمود
ترقئی کن و می جو ز عاشقان هر چار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
در ترقی همیشه باش ای یار
در تنزل مباش چون اغیار
جام می عاشقانه خوش می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
نزد ما موج و بحر هر دو یکیست
غیر ما نیست اندک و بسیار
گر یکی در هزار پیش آید
آن یکی را هزار خوش بشمار
جان جاوید اگر همی جوئی
جان به جانان خویشتن بسپار
سر موئی اگر حجاب بود
از میان آن حجاب را بردار
کار عشق است و کار ما این است
نعمت الله به کار خود بگذار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۱
زر یکی و تنگهٔ زر بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
در حقیقت زر یکی صورت بسی
یک بود معنی به صورت صدهزار
تشنهٔ آب حیات ما بنوش
ساغر و می را به یکدیگر بدار
چشم عالم روشن است از نور او
خوش خیالت نقش بسته بر نگار
هر چه باشد هست با من در میان
تا میان او گرفتم در کنار
عشق می بیند یکی و عقل دو
عاشقان مستند و عاقل در خمار
نعمت الله در همه عالم یکی است
گاه پنهان است و گاهی آشکار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
آفتابی رو نموده بی غبار
گنج پنهان بود گشته آشکار
آینه بی حد نماینده یکی
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
رند سرمستیم در کوی مغان
با خمار این و آن ما را چه کار
راه یاران گرامی هست نیست
جاودان می رو در این ره مردوار
ذوق اگر داری در آ در میکده
عشق می بازی دمی با ما بر آر
صورت و معنی است با ما در میان
نعمت الله است با ما در کنار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
صبحدم شد آفتابی آشکار
عالمی در رقص آمد ذره وار
غیر او نقش خیالی بیش نیست
عقل گو نقش خیالی می نگار
گر کناری گیری از خود در میان
یار خود بینی گرفته در کنار
عشق بازی کار بیکاران بود
عاقلش با کار بی کاران چه کار
آب رو می نوش از جام حباب
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
صدهزار آئینه پیش خود بنه
معنیش یک بین به صورت صد هزار
نعمت الله ما و سید آفتاب
شمس با ماه است و ماهش پرده دار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
ساقیا جام خوشگوار بیار
آبروئی به روی ما باز آر
عاشقان مست و عاقلان مخمور
رند میخانه زاهد بازار
دل ما خلوتی است خوش حالی
لیس فی الدار غیره دیار
بحر و موج و حباب و جو آبند
چار نام و یکی بود ناچار
یک شرابست و جام رنگارنگ
یک وجود و کمال او بسیار
نوش کن جام و می به شادی ما
تا که گردی ز عمر برخوردار
نه شرابی که این و آن گویند
آن چنان می که باشدش خمار
جور او راحت دل و جان است
حاش لله کجا بود آزار
هر که انکار نعمت الله کرد
به خدا نیستش مگر اقرار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
یک هویت در مراتب می نماید صدهزار
عارفانه آن یکی در هر یکی خوش می شمار
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
آب یک معنی بود هم صورت ناچار چار
درشب تاریک امکان نور می بخشد بماه
می نماید روز روشن آفتابی بی غبار
نقشبندی می کند باری خیال روی او
آنچنان خوش صورتی بر نور دیده می نگار
مجلس عشق است رندان مست و ساقی درحضور
حیف باشددر چنین وقتی که باشی در خمار
شکل قوسین از خط محور نماید دایره
سر او ادنی طلب کن تا بیابی یار یار
عقل و جان و سید و بنده به هم آمیختند
آنچنان گنجی که مخفی بود گشته آشکار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
مائیم که ذاکریم و مذکور
مائیم که ناظریم و منظور
مائیم که سیدیم و بنده
مائیم که ناصریم و منصور
مائیم محیط و موج و زورق
مائیم گدا و شاه دستور
مائیم همه ولی نه مائیم
مائیم که او به ماست مشهور
مائیم که زاهدیم و اوباش
مائیم که سرخوشیم و مخمور
مائیم شراب و جام و ساقی
مائیم حریف فاش و مستور
این نکته سید ار ندانی
می دار به لطف خویش معذور
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
در مرتبه ای سرمست در مرتبه ای مخمور
در مرتبه ای واصل در مرتبه ای مهجور
در مرتبه ای عاشق درمرتبه ای معشوق
در مرتبه ای ناظر در مرتبه ای منظور
در مرتبه ای سلطان در مرتبه ای درویش
در مرتبه ای شاه است در مرتبه ای دُستور
در مرتبه ای کرمان در مرتبه ای شیراز
در مرتبه ای پیدا در مرتبه ای مستور
در مرتبه ای خالق در مرتبه ای مخلوق
در مرتبه ای قادر در مرتبه ای مقدور
در مرتبه ای غایب در مرتبه ای حاضر
در مرتبه ای پنهان در مرتبه ای مشهور
در مرتبه ای سید در مرتبه ای بنده
در مرتبه ای ناصر در مرتبه ای منصور