عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۵
می شود پرشور هروادی که مجنونش منم
وقت ملکی خوش که در صحرا وهامونش منم
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هرکه می گرداند از من روی ممنونش منم
می شود چون غنچه کار دل به خون خوردن تمام
نیست هرکس تشنه خون تشنه خونش منم
هرکه کرد ادراک من دریافت راز چرخ را
آسمان سر بسته مکتوبی است مضمونش منم
زاهل همت کم شود خمخانه گردون تهی
گر فلاطون رفت از عالم فلاطونش منم
عشق خوش دارد مرا بهر فریب دیگران
پیش پای ساده لوحی نعل وارونش منم
چارباغ عالم از طبع روانم تازه است
دجله و نیل و فرات ورود جیحونش منم
نیستم شرمنده حرفی چه جای بوسه ای
گرچه عمری شد اسیر لعل میگونش منم
می خورم دانسته بازی از فریب وعده اش
ورنه از پی بردگان نعل وارونش منم
ناله من می رسد صائب به آن عشرت سر
گربه ظاهر دور از بزم همایونش منم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۸
هرکه ادراک زلف و روی جانان را به هم
دید با صبح وطن شام غریبان را به هم
روزگاری بود با هم کفر و ایمان جنگ داشت
صلح داد آن زلف و عارض کفر و ایمان را به هم
چون کسی بندد به روی خود در فردوس را
پیش رویش چون گذارم چشم حیران را به هم
گر رقم یکدست باشد خامه فولاد را
چون نمی جوشد ز غیرت خون شهیدان را به هم
لنگر تمکین نمی گردد خزان را سنگ راه
لاله می بندد عبث با کوه دامان را به هم
زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور عزیزان را به هم
از محبت نیست انجم رابه هم پیوستگی
چرخ می ساید زروی خشم دندان را به هم
سردمهری صائب اوراق خزان را لازم است
کی توان پیوست دلهای پریشان را به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۹
تاخط شیرنگ آورد از دو جانب سر به هم
می زند حسن سبک پرواز بال و پربه هم
خط ظالم کرد تسخیر لب میگون یار
تا لب خمیازه ما کی رسد دیگربه هم
خم به یک اندازه شد بازو دو ابروی تو
خوش قدر افتاده جنگ این دو زور آور به هم
در نگاه اولین کار دو عالم ساختند
می دهند اکنون دو چشم مست او ساغر به هم
مشکل است از هم جدا کردن دو فیل مست را
داد آخر عشق او ما وجنون را سربه هم
چند گویی حرف کفر و دین قدم درراه نه
کاین دو راه مختلف آخر گذارد سربه هم
نیست غیر از باد دستی عمر را شیرازه ای
مد احسان آورد اوراق این دفتر به هم
بسته شد از نوشخند او دهان شکوه ام
رخنه منقار طوطی آمد از شکربه هم
عالم آب است از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی می خورد بحر گران لنگر به هم
از حجاب عشق کوه قاف دارم در میان
گرچه در یک شیشه ام با آن پری پیکر به هم
روی آتشناک و چشم آسمان گونش ببین
گر ندیدی چشمه خورشید و نیلوفر به هم
بر نمی آید فلک با دل تپیدنهای من
قاف لرزد چون زند سیمرغ بال و پربه هم
ترک کی می کرد ابراهیم ادهم تاج را
جمع اگر می شد سر آزاده و افسر به هم
روح هیهات است پیوند بدن را نگسلد
نیست از دل التیام رشته و گوهر به هم
آن سپندم من که بر آتش زنم گر خویش را
می نهد از دود تلخم دیده را مجمر به هم
نیست صائب بر دل من از سیه بختی غبار
کی کشد آیینه روی خود ز خاکستر به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۳
از حجاب عشق محروم از گل روی توایم
ورنه ما صد پیرهن محرم تر از بوی توایم
گر به ظاهر چون نگاه از چشم دور افتاده ایم
هرکجا باشیم در محراب ابروی توایم
گرچه در چون غنچه بر روی دو عالم بسته ایم
چشم بر راه نسیم آشنا روی توایم
ما ز چشم پاک، چون آیینه بر بزم حضور
بر سر دست تو و بر روی زانوی توایم
نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی
دیگران آبند و ما ریگ ته جوی توایم
سنگ را هرچند با گوهر نمی سنجد کسی
قدر ما این بس که گاهی در ترازوی توایم
کیست تا چون سایه ما را جز تو برگیرد ز خاک؟
بر زمین افتاده بالای دلجوی توایم
سرکشان عشق را در کاسه سر خاک کن
ورنه ما پیوسته زیر تیغ ابروی توایم
ما که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتیم
این زمان از غنچه خسبان سر کوی توایم
ما که صائب ره به حرف آشنایان بسته ایم
گوش بر آواز حرف آشنا روی توایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳۶
ما رگ جان را به آن زلف پریشان بسته ایم
پیچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ایم
از دل پرخون که قربان شهادت می رود
لاله داغی به تابوت شهیدان بسته ایم
شبنمیم اما ز فیض شوخ چشمیهای عشق
با گل خورشید، مژگان را به مژگان بسته ایم
دوری ما یک سر تیرست ازان ابرو کمان
بر خدنگ راست کیشش دل چو پیکان بسته ایم
دست دریا زیر بار گریه خونین ماست
ما حنای رنگ بست دست مرجان بسته ایم
کی رویم از جا به سنگ کودکان شوچ چشم؟
ما و صحرای جنون دامان به دامان بسته ایم
بر زبان افتاده راز بوسه دزدیهای ما
این نمک را ما به چشم پاسبانان بسته ایم
پر بر آورده است چون مرغ نگاه از اشتیاق
نامه خود را اگر بر بال مژگان بسته ایم
چون نسوزیم از ندامت، چون نمیریم از خمار؟
ما به زخم خود در فیض نمکدان بسته ایم
چشم حسرت از گل روی وطن پوشیده ایم
دل به زلف سرکش شام غریبان بسته ایم
تا به کی ناخن زنی ای شانه دستت خشک باد!
دل به امیدی در آن زلف پریشان بسته ایم
کعبه از باب السلام آغوش وا کرده است و ما
دامن محمل به مژگان مغیلان بسته ایم
محمل ما همچو شبنم هست بر دوش وداع
ما نه همچون غنچه صائب دل به بستان بسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۲
زیر سقف چرخ بیدردانه پا افشرده ایم
سیل بی زنهار ما در خانه پا افشرده ایم
بر در هرکس نمی ساییم رخ چون آفتاب
گنج سان در گوشه ویرانه پا افشرده ایم
چون گل پیمانه هردم بر سر دستی نه ایم
چون خم می در دل میخانه پا افشرده ایم
کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم
همچو مژگان بر در یک خانه پا افشرده ایم
صد کبورت گر فرستد کعبه، بالین نشکنیم
ما و بت یک روز در بتخانه پا افشرده ایم
شکوه زلف از زبان ما نمی آید برون
زیر دست انداز او چون شانه پا افشرده ایم
گر سر ما بگذرد چون خوشه از گردون، رواست
در زمین قابلی چون دانه پا افشرده ایم
چون خمار می به طرف باغ زور آورده است
بر گلوی تاک بیرحمانه پا افشرده ایم
ریشه در فولاد جوهر اینقدر محکم نکرد
زیر تیغ او عجب مردانه پا افشرده ایم
خال او صائب هزاران مور دل پامال کرد
ما عبث در بردن این دانه پا افشرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۴
رانده درگاه حق را داغ محرومی سزاست
ما نه از راه بخیلی رد سایل کرده ایم
از دهان گاز صد زخم نمایان خورده ایم
تا زبان آتشین را شمع محفل کرده ایم
پیش سروی کز خرامش آب حیوان می چکد
ما نظربازی به سرو پای در گل کرده ایم
روی خود بر خاک می مالیم از شکر وصول
روی اگر چون موج از دریا به ساحل کرده ایم
جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد
صلح ما از جلوه لیلی به محمل کرده ایم
شانه با زلف پریشان، باد با سنبل نکرد
آنچه از زور جنون ما با سلاسل کرده ایم
کم نشاطی نیست آزادی ازین وحشت سرا
زیر شمشیر شهادت رقص بسمل کرده ایم
دادخواهی می شود در نوبهار رستخیز
در زمین شور هر تخمی که باطل کرده ایم
صائب از زخم زبان موج خونها خورده ایم
تا به دریا جویبار خویش واصل کرده ایم
ما ره نزدیک دور از طبع کاهل کرده ایم
در میان ره ز غفلت خواب منزل کرده ایم
ما چو گل با روی خندان در شهادتگاه عشق
خون خود با خونبها در کار قاتل کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۶
عشق را در بند جسم از پیچ و تاب افکنده ایم
خضر را در دام از موج سراب افکنده ایم
با سیه مستان غفلت تازه رو برمی خوریم
پیش پای سایه فرش آفتاب افکنده ایم
دوربینان بر فراز کوه بیدارند و ما
در ره سیل حوادث رخت خواب افکنده ایم
چون سمندر غوطه در دریای آتش خورده ایم
تا ز روی آتشین او نقاب افکنده ایم
با خیال روی او تا آشنا گردیده ایم
پرده بیگانگی بر روی خواب افکنده ایم
زان رخ گلگون به خون دل قناعت کرده ایم
مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم
زاهدان خشک می ترسند از برق فنا
ما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایم
در چنین بحری که موجش می رباید کوه را
کشتی بی لنگر خود چون حباب افکنده ایم
می شود آسان ز همت مشکل عالم، که ما
بارها گنجشک خود را بر عقاب افکنده ایم
همچو چشم دلبران صائب مدار خویش را
از سیه مستی به بیداری و خواب افکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۵
ما کجا دست آشنا با مهره گل می کنیم
مشورت چون غنچه با سی پاره دل می کنیم
بحر پرشور حوادث در کف ما عاجزست
موج را از لنگر تسلیم ساحل می کنیم
همچو مژگان روز و شب در پیش چشم استاده است
از خیالش خویش را چندان که غافل می کنیم
داغ عشقی را که در صد پرده می باید نهان
لاله دامان دشت و شمع محفل می کنیم
ناخن فولاد دارد منت روشنگران
تیغ جان را روشن از خاکستر دل می کنیم
دولتی کز سایه خیزد تیرگی بار آورد
صفحه بال هما را فرد باطل می کنیم
کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد
ما که در سودای زلف یار دل دل می کنیم
شبنمیم اما ز بس گرد حوادث خورده ایم
چشمه خورشید عالمتاب را گل می کنیم
فکر ما صائب سحاب نوبهار رحمت است
ما زمین شور را یک لحظه قابل می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۹
گر چه ما راه طلب را پای در گل می رویم
پیشتر از برق رفتاران به منزل می رویم
وصل دادیم شوق را افسرده سازد زان چو موج
گاه گاهی از دل دریا به ساحل می رویم
گر به ظاهر نیست دست ما به زیر بار خلق
ما به زیر بار مردم از ته دل می رویم
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند
ما ز یاد همنشینان در مقابل می رویم
گر چه می دانیم گوهر نیست در بحر سراب
همچنان ما از پی دنیای باطل می رویم
گر چه از دل می رود از دیده غایب هر چه شد
ما ز دل چون مصرع برجسته مشکل می رویم
سنگ راه ما نگردد پله افتادگی
با زمین گیری چو نقش پا به منزل می رویم
از در دل می توان شد از دو عالم بی نیاز
ما به هر در صائب از غفلت چو سایل می رویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۰
گر چنین از کف عنان توسن دل می دهیم
رفته رفته پشت بردیوار منزل می دهیم
خلوت در انجمن را اعتبار دیگرست
ما ز خلوت دوستیها تن به محفل می دهیم
امتحان قوت بازوی دریا می کنیم
ما عنان چون موج اگر گاهی به ساحل می دهیم
خاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیست
جان به آواز جرس در پای محمل می دهیم
آه اگر افتد به روی کعبه دل چشم ما
ما که دل از کف زطوف کعبه گل می دهیم
باسبکروحان گرانجانی نمودن مشکل است
پیش باد صبح جان چون شمع محفل می دهیم
زخم خاری صید ما را می کشد در خاک و خون
بی سبب تصدیع دست و تیغ قاتل می دهیم
بحر اگر چون پنجه مرجان بود در دست ها
چون جواب تلخ بی منت به سایل می دهیم
صائب از قحط هم آوازست در دشت جنون
گوش اگر گاهی به فریاد سلاسل می دهیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۳
نظر تا باز کردم بر رخش بار سفر بستم
به یک نظاره چشم از روی آتش چون شرر بستم
غرور دولت دیدار شرکت بر نمی دارد
کشیدم آهی از دل دیده آیینه بر بستم
عجب دارم که پای من به دامن آشنا گردد
که با ریگ روان یک روز احرام سفر بستم
گریبانگیر شد دامن زهر خاری که برچیدم
ز دیوار اندرون آمد به هر محنت که در بستم
همان تیر سبکسیر نظر سیخ کبابش شد
به هر صیدی که من از پرتو همت نظر بستم
چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش
که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم
نظر تا داشتم بر خود نمی دیدم دو عالم را
دو عالم چون دو عینک گشت تا از خود نظر بستم
خوشا ایام بی برگی و خواب عافیت صائب
که می لرزد دلم چون برگ تا بر خود ثمر بستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۶
ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستم
سر شوریده منصور را بر دار می بستم
من آن روزی که در عشق سخن ثابت قدم بودم
کمر در خدمت هر نقطه چون پرگار می بستم
زدینداری اسیر صد گره چون سبحه گردیدم
رهین یک گره بودم اگر زتار می بستم
تو با اغیار در سیر چمن بودی و من در دل
ز آه سرد نخل ماتم اغیار می بستم
به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه می بندد
اگر در دست من می بود اول بار می بستم
اگر صائب هوا می بود در فرمان عقل من
به دوش باد تخت خود سلیمان وار می بستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۸
به یاد آتشین رخساره ای در انجمن رفتم
به پای شمع افتادم چو اشک از خویشتن رفتم
نشد قسمت کز آن آهوی وحشی نقش پا یابم
به بویش گر چه صد نوبت به صحرای ختن رفتم
به نزدیکی مشو از مکر یوسف طلعتان ایمن
که من با داغ حرمان از ته یک پیرهن رفتم
چه صورت دارد از تنگی توان دیدن دهانش را
که من خود را ندیدم تا به فکر آن رهن رفتم
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی
زدست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم
زهمراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من
به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم
گل از من رنگ و بلبل داشت آهنگ از نوای من
نماند از حسن و عشق آثار تا من از چمن رفتم
به بوی پیرهن نتوان مرا از خود برآوردن
که من در ساعت سنگین به این بیت الحزن رفتم
ز ذرات جهان نگسست چون خورشید فیض من
به ظاهر چند روزی گر چه در ابر کفن رفتم
در اقلیم تجرد پادشاه وقت خود بودم
نمی دانم چه کردم تا به زندان بدن رفتم
به عمر جاودان باز آمدن صورت نمی بندد
ره دوری که یک مژگان زدن بی خویشتن رفتم
گریبان سخن صائب به دست آسان می آید
دلم شق چون قلم شد بس که دنبال سخن رفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۰
زبیتابی عنان خواهش دل را چسان پیچم
که من چون تاب می خواهم بر آن موی میان پیچم
چنان گستاخ گشتم چون نسیم از پاکدامانی
که دست شاخ گل را در حضور باغبان پیچم
اگر چون قطره شبنم کند از گل مرا بستر
چو مو بر روی آتش دور از آن نازک میان پیچم
حدیث روی او در پرده خورشید و مه گویم
زبیم چشم بد گل را در اوراق خزان پیچم
بهشت نسیه دارد مشتری بسیار چون زاهد
به نقد امروز در دامان آن سرو روان پیچم
به جرم خنده ای کز من نصیب دیگران گردد
درین بستانسرا تا کی به خود چون زعفران پیچم
ندارم چون همای سخت جان اندیشه روزی
که گردد نرمتر از مغز اگر براستخوان پیچم
اگر از قهرمان عشق یابم سایه دستی
بساط هر دو عالم را بهم در یک زمان پیچم
نسوزد زین گلستان غنچه ای را دل به من صائب
تمام عمر اگر بر خویش چون آب روان پیچم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۲
به رغبت نقد جان به یار سیمبر دارم
ازین سودا پشیمان نیستم چون زر به زر دادم
نشد شایسته رخسار پاکش گر چه چندین ره
به خورشید درخشان شستشوی چشم تر دادم
ز خجلت برنیارم سر چون شاخ بی ثمر گر چه
ز هر کس سنگ خوردم در تلافی من ثمر دادم
ز طوفان می کند رقص روانی بادبان من
عنان کشتی خود تا به دریای خطر دادم
اگر چون نیشکر سنگین دلان در هم شکستندم
نگفتم حرف تلخی در تلافی من شکر دادم
نوا پرداز شد مرغ سحر از هایهوی من
به نی من در میان ناله پردازان کمر دادم
عنانداری نمی آمد ز من سیل بهاران را
دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم
به خون چون تیشه شیرین کردن چرخ آخر دهانم را
چه حاصل زین که من چون کوهکن داد هنر دادم
ز هر نیشی مرا سر چشمه نوشی است در طالع
نه از عجزست گر من تن به زخم نیشتر دادم
فرو رفتم چنان در خویشتن از خرده بینی ها
که از راز شرر در سینه خارا خبر دادم
دهن وا کرد چون سوفار در خون خوردنم صائب
به هر کس چون خدنگ آهنین دل بال و پر دادم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۹
اگر بی پرده در گلزار افغان ساز می کردم
زر گل را سپند شعله آواز می کردم
نکردم روترش از سرزنش در عاشقی هرگز
زبان چون شمع دایم در دهان گاز می کردم
کنون از سایه خود می کنم وحشت خوش آن جرات
که پیش پای شاهین سینه پاانداز می کردم
نبود از بیقراری ناله من در دل آتش
که دورافتادگان را چون سپند آواز می کردم
چو ماه نو به زیر تیغ در نشو و نما بودم
به ناخن تا گره از کار مردم باز می کردم
ز هر خاک سیه فیض جواهر سرمه می بردم
در آن فرصت که من آیینه را پرداز می کردم
کنون نی می کند در ناخنم مخمل خوشاروزی
که بر روی زمین خشک خواب ناز می کردم
نمی گردید دامنگیر من گر ناله بلبل
سبک چون رنگ ازین بستانسرا پرواز می کردم
اگر ذوق گرفتاری نمی شد خضر راه من
به امید چه من از آشیان پرواز می کردم
نمی آمد اگر صائب به دستم دامن شبها
من عاجز به دامان که دست انداز می کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۲
سواد شهر را از گریه گرهامون نمی کردم
درین وحشت سرالنگر من مجنون نمی کردم
امید سنگ طفلان بود باغ دلگشا ورنه
به تکلیف بهار از خانه سربیرون نمی کردم
نمی گشتم سفید از زردرویی در صف محشر
به خون گردست و تیغ یار را گلگون نمی کردم
ز شغل خانه سازی زنده زیر خاک می رفتم
پناه خود خم می گر چو افلاطون نمی کردم
که می آمد برون از عهده دریا کشی چون من
قناعت از می لعلی اگر با خون نمی کردم
ز خود بیرون شدم آسوده گردیدم چه می کردم
اگر این کفش تنگ از پای خود بیرون نمی کردم
اگر آیینه آن سنگدل می بود در دستم
نمی دادم به دستش تا دلش را خون نمی کردم
نمی شد بی بری بار دل آزاده ام صائب
اگر چون سرو من هم مصرعی موزون نمی کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۴
پریشان چند در وحشت سرای آب و گل کردم
دل از دنبال من گردد من از دنبال دل گردم
به تعمیر تن خاکی دل من بر نمی آید
کدامین رخنه را معمار ازین یک مشت گل کردم
عجب دارم گذارد آه عالمسوز من فردا
که از تردامنی در حلقه پاکان خجل کردم
نخواهد نقطه ای از نامه اعمال من ماندن
به این عنوان اگر از روسیاهی منفعل گردم
من و گردن فرازی برامید خونبها حاشا
گوارا نیستم برتیغ اگر خون بحل گردم
توان تا زیر پا شد خاک آن سرو خرامان را
چرا چون قمریان برگرد سر و پابه گل کردم
فریب وعده او گر چه صائب بارها خوردم
همان خوشوقت از پیمان آن پیمان گسل کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۶
شبی صدبار برگرد دل افکار می گردم
به بوی یوسفی برگرد این بازار می گردم
چنان افتاده از پرگار طاقت نقطه جانم
که بر گرد سر هر نقطه چون پرگار می گردم
خدا این طفل را ببخشد خواب آسایش
شبی صد بار از فریاد دل بیدار می گردم
کباب نسر طایر می کند خون گریه از شوقم
من ناکس چو کرکس در پی مردار می گردم
ز بوی گلشن فردوس پهلو می کنم خالی
سبکروحم هوا تا خورده ام بیمار می گردم
اگر چه نقش دیوارم به ظاهر در گرانخوابی
اگر رنگ از رخ گل می پرد بیدار می گردم
چنان سرشار افتاده است صائب خارخار من
که برگرد سرخار سر دیوار می گردم