عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۳
به پیغام زبانی از دهان یار خرسندم
به حرف و صوت از آن لبهای شکر بارخرسندم
کیم من تا خیال بوسه گرد خاطرم گردد
به شکر خنده ای زان مشرق گفتار خرسندم
به شکر خنده گر شیرین نمی سازی دهانم را
به حرف تلخ از آن لبهای شکر بار خرسندم
ز گل رنگین نمی سازی اگر جیب و کنارم را
زبی برگی به برگ سبز از آن گلزار خرسندم
تو در آیینه از نظاره خود کام دل بستان
که از دیدار، من با وعده دیدار خرسندم
ندارد حاصلی جز سنگ طفلان نخل بارآور
از آن چون سروزین بستان به برگ از بار خرسندم
نباشد دولتی بالاتر از امنیت خاطر
به خواب امن، من از دولت بیدار خرسندم
گرانی می کند ناز طبیبان بر دل زارم
به درد بی دوای خود در من بیمار خرسندم
ندارد دانه در دنبال چشم برق چون خرمن
چو موران من به رزق اندک از بسیار خرسندم
نگردد چون سیه عالم به چشمم از تهی مغزی
که من چون خامه با گفتار از کردار خرسندم
ز انصاف خریداران سنگین دل خبر دارم
به زندان صدف چون گوهر شهوار خرسندم
بزرگان می کنند از تلخرویی سرمه در کارم
اگر چه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
نریزم چون صدف در پیش دریا آبروی خود
به اندک ریزشی از ابر گوهر بار خرسندم
به درد و داغ صلح از لاله رویان کرده ام صائب
به پیچ و تاب از گنج گهر چون مار خرسندم
به حرف و صوت از آن لبهای شکر بارخرسندم
کیم من تا خیال بوسه گرد خاطرم گردد
به شکر خنده ای زان مشرق گفتار خرسندم
به شکر خنده گر شیرین نمی سازی دهانم را
به حرف تلخ از آن لبهای شکر بار خرسندم
ز گل رنگین نمی سازی اگر جیب و کنارم را
زبی برگی به برگ سبز از آن گلزار خرسندم
تو در آیینه از نظاره خود کام دل بستان
که از دیدار، من با وعده دیدار خرسندم
ندارد حاصلی جز سنگ طفلان نخل بارآور
از آن چون سروزین بستان به برگ از بار خرسندم
نباشد دولتی بالاتر از امنیت خاطر
به خواب امن، من از دولت بیدار خرسندم
گرانی می کند ناز طبیبان بر دل زارم
به درد بی دوای خود در من بیمار خرسندم
ندارد دانه در دنبال چشم برق چون خرمن
چو موران من به رزق اندک از بسیار خرسندم
نگردد چون سیه عالم به چشمم از تهی مغزی
که من چون خامه با گفتار از کردار خرسندم
ز انصاف خریداران سنگین دل خبر دارم
به زندان صدف چون گوهر شهوار خرسندم
بزرگان می کنند از تلخرویی سرمه در کارم
اگر چه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم
نریزم چون صدف در پیش دریا آبروی خود
به اندک ریزشی از ابر گوهر بار خرسندم
به درد و داغ صلح از لاله رویان کرده ام صائب
به پیچ و تاب از گنج گهر چون مار خرسندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۱
چنان سرگرمیی از شوق آن گلگون قبا دارم
که بر گل می خرامم خاراگر در زیر پا دارم
کنار شوق من چون موج آسایش نمی داند
به دریا می روم دست و بغل تا دست و پا دارم
اگر چه در ته یک پیرهن با ماه کنعانم
به بوی پیرهن سر در پی باد صبا دارم
گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او
چه خونها در جگر زان ناوک کاکل ربا دارم
ز خار خشک من ای شاخ گل دامن کشان مگذر
که رنگ مردم بیگانه بوی آشنا دارم
بیا ای عشق اگر داری دماغ جلوه پردازی
که از داغ جنون آیینه های خوش جلا دارم
به یک عالم توجه از تو چون قانع توانم شد
که من از جمله عالم ترا دارم، ترا دارم
چو بوی گل نمی گردد به دامن آشنا پایم
به ظاهر گر چه دست و پای کوشش در حنا دارم
زلال زندگی در ساغر من رنگ گرداند
همان خون می خورم گر در قدح آب بقا دارم
چنان در پاکبازی از علایق گشته ام عریان
که حال مهره ششدر ز نقش بوریا دارم
جنونم اختیاری نیست تا گردم عنانگیرش
چو برگ کاه پروازی به بال کهربا دارم
اگر چه دوربینان چشم دریا می شمارندم
حباب آسا به کف جای گهرمشتی هوا دارم
مرا نتوان به تیغ از درد بی درمان جدا کردن
که از هر بند خود با درد پیوندی جدا دارم
هوای عالم آزادگی کم مختلف گردد
از آن چون سرو من در چار موسم یک قبا دارم
زاکسیر قناعت خون آهو مشک می گردد
من این تعلیم صائب از غزالان ختا دارم
که بر گل می خرامم خاراگر در زیر پا دارم
کنار شوق من چون موج آسایش نمی داند
به دریا می روم دست و بغل تا دست و پا دارم
اگر چه در ته یک پیرهن با ماه کنعانم
به بوی پیرهن سر در پی باد صبا دارم
گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او
چه خونها در جگر زان ناوک کاکل ربا دارم
ز خار خشک من ای شاخ گل دامن کشان مگذر
که رنگ مردم بیگانه بوی آشنا دارم
بیا ای عشق اگر داری دماغ جلوه پردازی
که از داغ جنون آیینه های خوش جلا دارم
به یک عالم توجه از تو چون قانع توانم شد
که من از جمله عالم ترا دارم، ترا دارم
چو بوی گل نمی گردد به دامن آشنا پایم
به ظاهر گر چه دست و پای کوشش در حنا دارم
زلال زندگی در ساغر من رنگ گرداند
همان خون می خورم گر در قدح آب بقا دارم
چنان در پاکبازی از علایق گشته ام عریان
که حال مهره ششدر ز نقش بوریا دارم
جنونم اختیاری نیست تا گردم عنانگیرش
چو برگ کاه پروازی به بال کهربا دارم
اگر چه دوربینان چشم دریا می شمارندم
حباب آسا به کف جای گهرمشتی هوا دارم
مرا نتوان به تیغ از درد بی درمان جدا کردن
که از هر بند خود با درد پیوندی جدا دارم
هوای عالم آزادگی کم مختلف گردد
از آن چون سرو من در چار موسم یک قبا دارم
زاکسیر قناعت خون آهو مشک می گردد
من این تعلیم صائب از غزالان ختا دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۲
زبان شکوه فرسودی ز چرخ بیوفا دارم
دلی در گرد کلفت چون چراغ آسیا دارم
شکایت می کنم از یار و امید وفا دارم
به این بیگانگی چشم نگاه آشنا دارم
برید از سایه خود سرو و افتاد از قفای او
عنان دل چسان محکم من بی دست و پا دارم
مزن ای شکر بی شرم لاف پاکدامانی
که من چون نیشکر صد جا سر بند ترا دارم
اگر چه خاکسارم، آسمان را گوش می مالم
به این پستی عجب دستی بلندی در دعا دارم
ز فکر خنجر مژگان او بیرون نمی آیم
اگر در سایه بیدم به زیر تیغ جا دارم
خبر شرط است ای دشمن ز خاک آستان او
مکن کوتاه پایم را که دستی در دعا دارم
به مخمل دستگاهان خواب شیرین تلخ می سازد
شکر خوابی که من بر روی فرش بوریا دارم
نسیم کاروان مصرم ای پوشیده بینایی
در بیت الحزن بگشا که بوی آشنا دارم
خدا فرصت دهد در دامن محشر فرو ریزم
گرههایی که در دل از تو ای بند قبا دارم
گذشت آن شاخ گل، نگرفت بیتابانه دامانش
دل پر حسرتی صائب ز تقصیر صبا دارم
دلی در گرد کلفت چون چراغ آسیا دارم
شکایت می کنم از یار و امید وفا دارم
به این بیگانگی چشم نگاه آشنا دارم
برید از سایه خود سرو و افتاد از قفای او
عنان دل چسان محکم من بی دست و پا دارم
مزن ای شکر بی شرم لاف پاکدامانی
که من چون نیشکر صد جا سر بند ترا دارم
اگر چه خاکسارم، آسمان را گوش می مالم
به این پستی عجب دستی بلندی در دعا دارم
ز فکر خنجر مژگان او بیرون نمی آیم
اگر در سایه بیدم به زیر تیغ جا دارم
خبر شرط است ای دشمن ز خاک آستان او
مکن کوتاه پایم را که دستی در دعا دارم
به مخمل دستگاهان خواب شیرین تلخ می سازد
شکر خوابی که من بر روی فرش بوریا دارم
نسیم کاروان مصرم ای پوشیده بینایی
در بیت الحزن بگشا که بوی آشنا دارم
خدا فرصت دهد در دامن محشر فرو ریزم
گرههایی که در دل از تو ای بند قبا دارم
گذشت آن شاخ گل، نگرفت بیتابانه دامانش
دل پر حسرتی صائب ز تقصیر صبا دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۶
پریشان خاطری آماده از صد رهگذر دارد
صف آهی چو مژگان متصل پیش نظر دارم
به هر جا جلوه گر گردی نه ای از چشم من غایب
که چشم انتظار از نفش پا در هرگذر دارم
ز شوخی می شود از دیده حیران من غایب
اگر صد نسخه زان رخسار، چون آیینه بردارم
نفس در سینه برق سبک جولان گره گردد
اگر بیرون دهم خاری که پنهان در جگر دارم
مرا بگذار با خار ملامت ای سلامت رو
که من بی خار هیهات است پا از جای بردارم
عجب دارم درین دریا به فریادم رسید گوشی
که من گوش صدفها را گرانبار از گهر دارم
به همواری مشو از بحر لنگر دار من ایمن
که تیغ آبدار موج در زیر سپر دارم
چو ماهی گر چه در ظاهر گرفتندم به سیم و زر
ز هر فلسی نهان در پوست چندین نیشتر دارم
به خورشید درختان می رسم چون قطره شبنم
اگر صائب زوری گلعذاران چشم بردارم
صف آهی چو مژگان متصل پیش نظر دارم
به هر جا جلوه گر گردی نه ای از چشم من غایب
که چشم انتظار از نفش پا در هرگذر دارم
ز شوخی می شود از دیده حیران من غایب
اگر صد نسخه زان رخسار، چون آیینه بردارم
نفس در سینه برق سبک جولان گره گردد
اگر بیرون دهم خاری که پنهان در جگر دارم
مرا بگذار با خار ملامت ای سلامت رو
که من بی خار هیهات است پا از جای بردارم
عجب دارم درین دریا به فریادم رسید گوشی
که من گوش صدفها را گرانبار از گهر دارم
به همواری مشو از بحر لنگر دار من ایمن
که تیغ آبدار موج در زیر سپر دارم
چو ماهی گر چه در ظاهر گرفتندم به سیم و زر
ز هر فلسی نهان در پوست چندین نیشتر دارم
به خورشید درختان می رسم چون قطره شبنم
اگر صائب زوری گلعذاران چشم بردارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۹
حریفی کو که راه خانه خمار بردارم
ز مینا پنبه، مهر از مخزن اسرار بردارم
شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم
نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم
نماید مهر و کین یک جلوه در آیینه پاکم
ز لوح ساده ناز طوطی از زنگار بردارم
سخن چون خط مشکین می تند گرد دهان او
چسان من دل از آن لبهای شکر بار بردارم
زبی برگی شکر خوابی که من در چاشنی دارم
چه افتاده است ناز دولت بیدار بردارم
کشیدن مشکل است از رشته جان دست یک نوبت
دل صد پاره از زلفش به چندین بار بردارم
نمی خواهد میانجی جنگهای زرگری، ورنه
نزاع از کفر و دین و سبحه و زنار بردارم
صدف آب گهر را مانع از قرب است در دریا
شوم در وصل مستغرق گر این دیوار بردارم
چو مینای پر از می فتنه ها دارم به زیر سر
شود پرشور عالم چون ز سر دستار بردارم
به فریاد آورد بیکاری من کارفرما را
اگر فرصت دهد غیرت که دست از کار بردارم
نگردانم ورق را در نظر بازی، نیم شبنم
که چون خورشید بینم دیده از گلزار بردارم
اگر از شکوه خاموشم نه خرسندی است، می خواهم
که در دیوان محشر مهر ازین طومار بردارم
گذارند آستین بر چشم خود سنگین دلان صائب
اگر من آستین از دیده خونبار بردارم
ز مینا پنبه، مهر از مخزن اسرار بردارم
شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم
نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم
نماید مهر و کین یک جلوه در آیینه پاکم
ز لوح ساده ناز طوطی از زنگار بردارم
سخن چون خط مشکین می تند گرد دهان او
چسان من دل از آن لبهای شکر بار بردارم
زبی برگی شکر خوابی که من در چاشنی دارم
چه افتاده است ناز دولت بیدار بردارم
کشیدن مشکل است از رشته جان دست یک نوبت
دل صد پاره از زلفش به چندین بار بردارم
نمی خواهد میانجی جنگهای زرگری، ورنه
نزاع از کفر و دین و سبحه و زنار بردارم
صدف آب گهر را مانع از قرب است در دریا
شوم در وصل مستغرق گر این دیوار بردارم
چو مینای پر از می فتنه ها دارم به زیر سر
شود پرشور عالم چون ز سر دستار بردارم
به فریاد آورد بیکاری من کارفرما را
اگر فرصت دهد غیرت که دست از کار بردارم
نگردانم ورق را در نظر بازی، نیم شبنم
که چون خورشید بینم دیده از گلزار بردارم
اگر از شکوه خاموشم نه خرسندی است، می خواهم
که در دیوان محشر مهر ازین طومار بردارم
گذارند آستین بر چشم خود سنگین دلان صائب
اگر من آستین از دیده خونبار بردارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۸
به قلب عشق می تازد دل زاری که من دارم
زبان بازی به آتش می کند خاری که من دارم
که آرد ریشه کفر از دل سنگین من بیرون
که محکم چون سلیمانی است ز ناری که من دارم
ندانم سنگ از دست کدامین طفل بستانم
که دارد در جنون آدینه بازاری که من دارم
ز صد دامن گل بی خار در چشم بود خوشتر
زروی نو خط او در جگر خاری که من دارم
خورد چون شربت عناب خود بیگناهان را
ز بیباکی نظر بر چشم بیماری که من دارد
به سیم قلب از اخوان نگیرد ماه کنعان را
که دارد از عزیزان این خریداری که من دارم
نفس در سینه خورشید عالمتاب می سوزد
درین گلشن چو شبنم چشم بیداری که من دارم
کند گر در نوازش کارفرما کو تهی با من
ز ذوق کار مزدش می رسد کاری که من دارم
سبک کرده است در میزان من سد سکندر را
به پیش روی خود از جسم دیواری که من دارم
تماشای بهشت از خانه ام بیرون نمی آرد
ز داغ آتشین در سینه گلزاری که من دارم
به درمان می توان تخفیف دادن درد را صائب
عجب دردی است بی درمان پرستاری که من دارم
زبان بازی به آتش می کند خاری که من دارم
که آرد ریشه کفر از دل سنگین من بیرون
که محکم چون سلیمانی است ز ناری که من دارم
ندانم سنگ از دست کدامین طفل بستانم
که دارد در جنون آدینه بازاری که من دارم
ز صد دامن گل بی خار در چشم بود خوشتر
زروی نو خط او در جگر خاری که من دارم
خورد چون شربت عناب خود بیگناهان را
ز بیباکی نظر بر چشم بیماری که من دارد
به سیم قلب از اخوان نگیرد ماه کنعان را
که دارد از عزیزان این خریداری که من دارم
نفس در سینه خورشید عالمتاب می سوزد
درین گلشن چو شبنم چشم بیداری که من دارم
کند گر در نوازش کارفرما کو تهی با من
ز ذوق کار مزدش می رسد کاری که من دارم
سبک کرده است در میزان من سد سکندر را
به پیش روی خود از جسم دیواری که من دارم
تماشای بهشت از خانه ام بیرون نمی آرد
ز داغ آتشین در سینه گلزاری که من دارم
به درمان می توان تخفیف دادن درد را صائب
عجب دردی است بی درمان پرستاری که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۳
خوشا روزی که منزل در سواد اصفهان سازم
ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم
نسیم آسا به گرد سر بگردم چار باغش را
به هر شاخی که بنشیند دل من آشیان سازم
شود روشن دو چشمم از سواد سرمه خیز او
ز مژگان زنده رود گریه شادی روان سازم
ز شکر بشکنم خسرو صفت بازار شیرین را
به ملک اصفهان شبدیز را آتش عنان سازم
صلای آب حیوان می زند تیغ جوانمردش
چرا چون خضر کم همت به عمر جاودان سازم
به مژگان خواب مخمل می دهد جا جسم زارم را
چرا آرامگاه خویش از تیغ و سنان سازم
به این گرمی که من رو از غریبی در وطن دارم
اگر بر سنگ بگذارم قدم ریگ روان سازم
میان آب و آتش طرح صلح انداختم اما
نمی دانم ترا بر خویشتن چون مهربان سازم
بلند افتاده صائب آنقدر طبع خدادادم
که شمع طور را خاموش از تیغ زبان سازم
ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم
نسیم آسا به گرد سر بگردم چار باغش را
به هر شاخی که بنشیند دل من آشیان سازم
شود روشن دو چشمم از سواد سرمه خیز او
ز مژگان زنده رود گریه شادی روان سازم
ز شکر بشکنم خسرو صفت بازار شیرین را
به ملک اصفهان شبدیز را آتش عنان سازم
صلای آب حیوان می زند تیغ جوانمردش
چرا چون خضر کم همت به عمر جاودان سازم
به مژگان خواب مخمل می دهد جا جسم زارم را
چرا آرامگاه خویش از تیغ و سنان سازم
به این گرمی که من رو از غریبی در وطن دارم
اگر بر سنگ بگذارم قدم ریگ روان سازم
میان آب و آتش طرح صلح انداختم اما
نمی دانم ترا بر خویشتن چون مهربان سازم
بلند افتاده صائب آنقدر طبع خدادادم
که شمع طور را خاموش از تیغ زبان سازم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۷
ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می ترسم
همه از مار و من از مهره این مار می ترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می باشد
ز تار سبحه بیش از رشته زنار می ترسم
از آن چون شبنم گل خواب در چشم نمی گردد
که از چشم تماشایی بر این گلزار می ترسم
به گرد چشم او گشتن چو مژگان آرزو دارم
ز خوی نازک آن نرگس بیمار می ترسم
ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم بر جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار می ترسم
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر می باشد
من از همواری این خلق ناهموار می ترسم
ز بس نا مردمی از چشم نرم مردمان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار می ترسم
چه باشد پشت و روی اژدها در پله بینش
نه از اقبال می بالم نه از ادبار می ترسم
ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمی ترسد
که من از گردش گردون کج رفتار می ترسم
سرشک گرم را در پرده دل می کنم پنهان
بر آب این گهر از سردی بازار می ترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده ام صائب
ز خار بی گل افزون از گل بی خار می ترسم
همه از مار و من از مهره این مار می ترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می باشد
ز تار سبحه بیش از رشته زنار می ترسم
از آن چون شبنم گل خواب در چشم نمی گردد
که از چشم تماشایی بر این گلزار می ترسم
به گرد چشم او گشتن چو مژگان آرزو دارم
ز خوی نازک آن نرگس بیمار می ترسم
ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم بر جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار می ترسم
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر می باشد
من از همواری این خلق ناهموار می ترسم
ز بس نا مردمی از چشم نرم مردمان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار می ترسم
چه باشد پشت و روی اژدها در پله بینش
نه از اقبال می بالم نه از ادبار می ترسم
ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمی ترسد
که من از گردش گردون کج رفتار می ترسم
سرشک گرم را در پرده دل می کنم پنهان
بر آب این گهر از سردی بازار می ترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده ام صائب
ز خار بی گل افزون از گل بی خار می ترسم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۵
دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم
به خاطر آنچه می گردید شد یکجا فراموشم
نمی گردد ز خاطر محو چون مصرع بلند افتد
شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم
چه فارغبال می گشتم درین عالم اگر می شد
غم امروز چون اندیشه فردا فراموشم
چشم آن کس که دور افتاد گردد از فراموشان
من از خواری به پیش چشم از دلها فراموشم
سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم
ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم
چو گوهر گر چه در مهد صدف عمری است در خوابم
نشد زین خواب سنگین رغبت دریا فراموشم
ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی
نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم
نه از منزل نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
به یا دمن که پیش آن فرامشکار می افتد
که با صد رشته کرد آن زلف بی پروا فراموشم
به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را
ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم
مرا این سرافرازی در میان دور گردان بس
که کرد آن سنگدل از دوستان تنها فراموشم
به اشکی می توان شستن ز خاکم دعوی خون را
پس از گشتن مکن ای شمع بی پروا فراموشم
نیم من دانه ای صائب بساط آفرینش را
که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم
به خاطر آنچه می گردید شد یکجا فراموشم
نمی گردد ز خاطر محو چون مصرع بلند افتد
شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم
چه فارغبال می گشتم درین عالم اگر می شد
غم امروز چون اندیشه فردا فراموشم
چشم آن کس که دور افتاد گردد از فراموشان
من از خواری به پیش چشم از دلها فراموشم
سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم
ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم
چو گوهر گر چه در مهد صدف عمری است در خوابم
نشد زین خواب سنگین رغبت دریا فراموشم
ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی
نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم
نه از منزل نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم
من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم
به یا دمن که پیش آن فرامشکار می افتد
که با صد رشته کرد آن زلف بی پروا فراموشم
به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را
ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم
مرا این سرافرازی در میان دور گردان بس
که کرد آن سنگدل از دوستان تنها فراموشم
به اشکی می توان شستن ز خاکم دعوی خون را
پس از گشتن مکن ای شمع بی پروا فراموشم
نیم من دانه ای صائب بساط آفرینش را
که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۷
غبار آلود عصیان بس که شد جان هوسناکم
سرشک شمع گردد مهره گل بر سر خاکم
ز خواب نیستی در حشر از آن سربر نمی آرم
که می ترسم کند گرد خجالت زنده در خاکم
چه به از شهپر توفیق باشد مرغ بی پر را
چرا اندیشد از تیغ شهادت جان بیباکم
ز من گل چیدن از رخسار محجوبان نمی آید
نیالاید به خون بیگناهان دامن پاکم
مرا از سینه صافی کین کس در دل نمی ماند
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
ز چشم شور اختر یک سر سوزن نیندیشم
نگیرد بخیه چون صبح از گشایش سینه چاکم
به گرد دانه بهر خرد کردن آسیا گردد
نه از مهرست اگر برگرد سر می گردد افلاکم
ز مسواک ربایی زنگ دندانم یکی صد شد
سرانگشت ندامت کاش می گردید مسواکم
ز کوه غم دل بیتاب من آرام می گیرد
نمی سازد شراب و شاهد و مطرب طربناکم
چو خار خشک دست از دامن شب بر نمی دارم
فتد چون کار با دامان مردم خار نمناکم
زمستی گریه گردن خون به خون شستن بود صائب
مگر زآلودگیها پاک سازد گریه تاکم
سرشک شمع گردد مهره گل بر سر خاکم
ز خواب نیستی در حشر از آن سربر نمی آرم
که می ترسم کند گرد خجالت زنده در خاکم
چه به از شهپر توفیق باشد مرغ بی پر را
چرا اندیشد از تیغ شهادت جان بیباکم
ز من گل چیدن از رخسار محجوبان نمی آید
نیالاید به خون بیگناهان دامن پاکم
مرا از سینه صافی کین کس در دل نمی ماند
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
ز چشم شور اختر یک سر سوزن نیندیشم
نگیرد بخیه چون صبح از گشایش سینه چاکم
به گرد دانه بهر خرد کردن آسیا گردد
نه از مهرست اگر برگرد سر می گردد افلاکم
ز مسواک ربایی زنگ دندانم یکی صد شد
سرانگشت ندامت کاش می گردید مسواکم
ز کوه غم دل بیتاب من آرام می گیرد
نمی سازد شراب و شاهد و مطرب طربناکم
چو خار خشک دست از دامن شب بر نمی دارم
فتد چون کار با دامان مردم خار نمناکم
زمستی گریه گردن خون به خون شستن بود صائب
مگر زآلودگیها پاک سازد گریه تاکم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۸
نیم خارج درین بستانسرا هر چند غمناکم
اگر هم خنده گل نیستم هم گریه تاکم
ز عشق است این که دارم در نظرها شوکت گردون
چو این تیغ از کفم بیرون رود یک قبضه خاکم
ندارم در نظرها اعتبار نقطه سهوی
چه حاصل کز سویدا مرکز پرگار افلاکم؟
ز خشکی گر چه نی در ناخن من می کند سودا
تهی پایی چو آید بر سر من خار نمناکم
به گرد خاطرم اندیشه رفتن نمی گردد
اگر چه پیش پای سیل افتاده است خاشاکم
از آن با چاکهای سینه خود عشق می بازم
که باشد چون قفس راهی به سوی گل زهر چاکم
من آن صیاد خوش خلقم در این صحرای پر وحشت
که خون صید مشک تر شود در ناف فتراکم
نمی آید گران بر خاطر آزرده بلبل
اگر بر روی گل غلط چو شبنم دیده پاکم
نسازم سبز چون صائب حدیث دشمن خود را؟
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
اگر هم خنده گل نیستم هم گریه تاکم
ز عشق است این که دارم در نظرها شوکت گردون
چو این تیغ از کفم بیرون رود یک قبضه خاکم
ندارم در نظرها اعتبار نقطه سهوی
چه حاصل کز سویدا مرکز پرگار افلاکم؟
ز خشکی گر چه نی در ناخن من می کند سودا
تهی پایی چو آید بر سر من خار نمناکم
به گرد خاطرم اندیشه رفتن نمی گردد
اگر چه پیش پای سیل افتاده است خاشاکم
از آن با چاکهای سینه خود عشق می بازم
که باشد چون قفس راهی به سوی گل زهر چاکم
من آن صیاد خوش خلقم در این صحرای پر وحشت
که خون صید مشک تر شود در ناف فتراکم
نمی آید گران بر خاطر آزرده بلبل
اگر بر روی گل غلط چو شبنم دیده پاکم
نسازم سبز چون صائب حدیث دشمن خود را؟
که طوطی می شود زنگار در آیینه پاکم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۹
دل آسوده ای داری مپرس از صبر و آرامم
نگین را در فلاخن می نهد بیتابی نامم
ز بس زهر شکایت خوردم و بر لب نیاوردم
به سبزی می زند تیغ زبان چون پسته در کامم
اگر از شکوه دوران خموشم، نیست خرسندی
نمی خیزد صدا از بینوایی از لب جامم
به چشم همت من دولت دنیا نمی آید
مکرر آستین افشانده بر صید هما دامم
به زلف یار از هر بند پیوند دگر دارم
نه چون مرغ دل اهل هوس نوکیسه دامم
ز مجنون یادگاری نیست جز من، جای آن دارد
که سازد عشق از چشم غزالان حلقه دامم
سپند آتش رخسارم آسایش نمی دانم
اثر تا از وجودم هست در سیرست آرامم
شکست من ندارد حاصلی غیر از شکست خود
دل خارا به درد آید ز عاجز نالی جامم
در آغاز محبت دست و پا گم کرده ام صائب
نمی دانم کجا خواهد کشید آخر سرانجامم
نگین را در فلاخن می نهد بیتابی نامم
ز بس زهر شکایت خوردم و بر لب نیاوردم
به سبزی می زند تیغ زبان چون پسته در کامم
اگر از شکوه دوران خموشم، نیست خرسندی
نمی خیزد صدا از بینوایی از لب جامم
به چشم همت من دولت دنیا نمی آید
مکرر آستین افشانده بر صید هما دامم
به زلف یار از هر بند پیوند دگر دارم
نه چون مرغ دل اهل هوس نوکیسه دامم
ز مجنون یادگاری نیست جز من، جای آن دارد
که سازد عشق از چشم غزالان حلقه دامم
سپند آتش رخسارم آسایش نمی دانم
اثر تا از وجودم هست در سیرست آرامم
شکست من ندارد حاصلی غیر از شکست خود
دل خارا به درد آید ز عاجز نالی جامم
در آغاز محبت دست و پا گم کرده ام صائب
نمی دانم کجا خواهد کشید آخر سرانجامم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۲
اگر آرد برون آن دلستان سراز گریبانم
برآرد صد بهشت جاویدان سر از گریبانم
همان چون طوق قمری حلقه بیرون درباشم
برون آرد گر آن سرو روان سر از گریبانم
اگر با نو بهاران در ته یک پیرهن باشم
برآرد چون گل رعنا خزان سر از گریبانم
اگر در پرده سازی بگذرد چون غنچه عمر من
برآرد خرده راز نهان سر از گریبانم
زبیتابی همان صد چاک می سازم گریبان را
مه من گر برآرد چون کتان سر از گریبانم
نیم چون شمع ایمن هرگز از تیغ زبان خود
برآرد دشمن من چون زبان سر از گریبانم
اگر در خلوت عنقا روم، چون کوه قاف آنجا
گرانجانی برآرد در زمان سر از گریبانم
ز دلتنگی اگر چون غنچه خواهم گرد دل گردم
برآرد دور باش باغبان سر از گریبانم
ز زخم خار اگر سازم پناهی از قفس خود را
برآرد خار خار آشتیان سر از گریبانم
چو عیسی گر بدوزم بر فلک خود را، برون آرد
چو سوزن تنگ چشمی ناگهان سر از گریبانم
ز دلگیری همن چون غنچه می پیچم به خود صائب
برون آرد اگر صد گلستان سر از گریبانم
برآرد صد بهشت جاویدان سر از گریبانم
همان چون طوق قمری حلقه بیرون درباشم
برون آرد گر آن سرو روان سر از گریبانم
اگر با نو بهاران در ته یک پیرهن باشم
برآرد چون گل رعنا خزان سر از گریبانم
اگر در پرده سازی بگذرد چون غنچه عمر من
برآرد خرده راز نهان سر از گریبانم
زبیتابی همان صد چاک می سازم گریبان را
مه من گر برآرد چون کتان سر از گریبانم
نیم چون شمع ایمن هرگز از تیغ زبان خود
برآرد دشمن من چون زبان سر از گریبانم
اگر در خلوت عنقا روم، چون کوه قاف آنجا
گرانجانی برآرد در زمان سر از گریبانم
ز دلتنگی اگر چون غنچه خواهم گرد دل گردم
برآرد دور باش باغبان سر از گریبانم
ز زخم خار اگر سازم پناهی از قفس خود را
برآرد خار خار آشتیان سر از گریبانم
چو عیسی گر بدوزم بر فلک خود را، برون آرد
چو سوزن تنگ چشمی ناگهان سر از گریبانم
ز دلگیری همن چون غنچه می پیچم به خود صائب
برون آرد اگر صد گلستان سر از گریبانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۳
کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم؟
که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم
شمارد موج دریای سراب از بی نیازیها
سجود نه فلک را طاق ابرویی که من دانم
ز خاشاک جگر دوز علایق پاک می سازد
زمین سینه سینه ها را آتشین رویی که من دانم
فلک را می کشد چون قمریان در حلقه فرمان
به گیسوی مسلسل سر و دلجویی که من دانم
کند هم سیر با تخت سلیمان در جهانگردی
ز شوخی شیشه دل را پریرویی که من دانم
به یک دیدن کند روشنتر از رخساره یوسف
چراغ دیده یعقوب را رویی که من دانم
جگر گاه زمین کان بدخشان زود می گردد
چنین گر تیغ راند دست و بازوئی که من دانم
چو مغز پسته می گیرد به شکر تلخکامان را
به حرف شکرین لعل سخنگویی که من دانم
گذارد مهر بر لب سحر پردازان بابل را
ز مژگان سخنگو چشم جادویی که من دانم
ز حرف آرزوی خام می بندد به هر جنبش
زبان عاشقان را چین ابرویی که من دانم
به زودی حلقه بیرون در سازد سویدا را
ز حسن دلپذیر آن خال هندویی که من دانم
اگر در پرده شرم و حیا رویش نهان گردد
به فکر دور گردان می فتد بویی که من دانم
به فکر عندلیب بینوای ما کجا افتد؟
که گل از غنچه خسبان است در کویی که من دانم
مشو نومید اگر یک چند خون در دل کند چشمش
که خون را مشک می گرداند آهویی که من دانم
ز حیرت طوطیان آسمانی را خمش دارد
زبس نور و صفا، آیینه رویی که من دانم
اگر خون دو عالم را کند در شیشه بیدادش
پشیمانی نمی داند جفاجویی که من دانم
چرا سازم بیابان مرگ ناکامی دل خود را؟
نمی گردد به مجنونم رام، آهویی که من دانم
پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب
ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دانم
که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم
شمارد موج دریای سراب از بی نیازیها
سجود نه فلک را طاق ابرویی که من دانم
ز خاشاک جگر دوز علایق پاک می سازد
زمین سینه سینه ها را آتشین رویی که من دانم
فلک را می کشد چون قمریان در حلقه فرمان
به گیسوی مسلسل سر و دلجویی که من دانم
کند هم سیر با تخت سلیمان در جهانگردی
ز شوخی شیشه دل را پریرویی که من دانم
به یک دیدن کند روشنتر از رخساره یوسف
چراغ دیده یعقوب را رویی که من دانم
جگر گاه زمین کان بدخشان زود می گردد
چنین گر تیغ راند دست و بازوئی که من دانم
چو مغز پسته می گیرد به شکر تلخکامان را
به حرف شکرین لعل سخنگویی که من دانم
گذارد مهر بر لب سحر پردازان بابل را
ز مژگان سخنگو چشم جادویی که من دانم
ز حرف آرزوی خام می بندد به هر جنبش
زبان عاشقان را چین ابرویی که من دانم
به زودی حلقه بیرون در سازد سویدا را
ز حسن دلپذیر آن خال هندویی که من دانم
اگر در پرده شرم و حیا رویش نهان گردد
به فکر دور گردان می فتد بویی که من دانم
به فکر عندلیب بینوای ما کجا افتد؟
که گل از غنچه خسبان است در کویی که من دانم
مشو نومید اگر یک چند خون در دل کند چشمش
که خون را مشک می گرداند آهویی که من دانم
ز حیرت طوطیان آسمانی را خمش دارد
زبس نور و صفا، آیینه رویی که من دانم
اگر خون دو عالم را کند در شیشه بیدادش
پشیمانی نمی داند جفاجویی که من دانم
چرا سازم بیابان مرگ ناکامی دل خود را؟
نمی گردد به مجنونم رام، آهویی که من دانم
پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب
ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۴
ز رخسار که گل را در جگر خارست می دانم
نسیم صبح از بوی که بیمارست می دانم
نبیند ماه ماه از شرم در آیینه روی خود
ز شرم خویش بیش از من در آزارست می دانم
ز مستی گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را
ولی در صید دل بسیار هشیارست می دانم
چه حد دارم که گویم آن بهشتی روی را کافر؟
کمربستن به خون خلق زنارست می دانم
نمی سازد فروغ لاله و گل آب دلها را
چراغی در ته دامان گلزارست می دانم
نمی دانم کجا می باشد آن سرو سبک جولان؟
به هر جا می روم جولانگه یارست می دانم
عبث از طوق قمری نعل وارون می زند هر دم
به صد دل سرو پیش او گرفتارست می دانم
از آن جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردن
وگرنه مست و بی پروا و خونخوارست می دانم
زبیتابی همان بر گرد او چون سایه می گردم
اگر چه بوی گل بر خاطرش بارست می دانم
ز کوشش بی قضای آسمانی کار نگشاید
وگرنه از دو جانب شوق در کارست می دانم
نمی دانم چه رنگ از رحم و لطف و مردمی دارد
هوس پرور، ستمگر، عاشق آزارست می دانم
ز غیرت می شود عاشق به مرگ خویشتن راضی
وگرنه دوری از معشوق دشوار است می دانم
نمی دانم چها در بار دارد جلوه یوسف
به صد جان گر خرد مفت خریدارست می دانم
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
و گرنه یار بیش از من گرفتارست می دانم
ندارد تنگنای خاک صائب اینقدر شکر
نی کلک تو از جایی شکربارست می دانم
نسیم صبح از بوی که بیمارست می دانم
نبیند ماه ماه از شرم در آیینه روی خود
ز شرم خویش بیش از من در آزارست می دانم
ز مستی گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را
ولی در صید دل بسیار هشیارست می دانم
چه حد دارم که گویم آن بهشتی روی را کافر؟
کمربستن به خون خلق زنارست می دانم
نمی سازد فروغ لاله و گل آب دلها را
چراغی در ته دامان گلزارست می دانم
نمی دانم کجا می باشد آن سرو سبک جولان؟
به هر جا می روم جولانگه یارست می دانم
عبث از طوق قمری نعل وارون می زند هر دم
به صد دل سرو پیش او گرفتارست می دانم
از آن جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردن
وگرنه مست و بی پروا و خونخوارست می دانم
زبیتابی همان بر گرد او چون سایه می گردم
اگر چه بوی گل بر خاطرش بارست می دانم
ز کوشش بی قضای آسمانی کار نگشاید
وگرنه از دو جانب شوق در کارست می دانم
نمی دانم چه رنگ از رحم و لطف و مردمی دارد
هوس پرور، ستمگر، عاشق آزارست می دانم
ز غیرت می شود عاشق به مرگ خویشتن راضی
وگرنه دوری از معشوق دشوار است می دانم
نمی دانم چها در بار دارد جلوه یوسف
به صد جان گر خرد مفت خریدارست می دانم
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
و گرنه یار بیش از من گرفتارست می دانم
ندارد تنگنای خاک صائب اینقدر شکر
نی کلک تو از جایی شکربارست می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۵
ترا از خواندن مکتوب من تنگ است می دانم
جواب نامه ناخوانده ام جنگ است می دانم
ز آه و ناله بیجا چرا خود را سبک سازم؟
که تمکینش به کوه قاف همسنگ است می دانم
نیم از دورباش خار و منع باغبان درهم
که با خونین دلان آن غنچه یکرنگ است می دانم
چه دل در وعده شب در میان زلف او بندم؟
مرا صبح امید آن خط شبرنگ است می دانم
به اشک گرم و آه سرد خود امیدها دارم
دل بیرحم او هر چند سنگ است می دانم
به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن
تغافل، التفات و آشتی جنگ است می دانم
امید بوسه هر دم دستگاه تازه می چیند
ز خط هر چند وقت آن دهان تنگ است می دانم
به رنگ تازه ای در هر دهن نالیدن بلبل
ز رنگ آمیزی آن حسن بیرنگ است می دانم
از آن چون زخم می سازم گریبان پاره از شادی
که خونم رزق آن لبهای گلرنگ است می دانم
چرا صائب ز سنگ کودکان پهلو تهی سازم؟
گشاد کار من چون شیشه از سنگ است می دانم
جواب نامه ناخوانده ام جنگ است می دانم
ز آه و ناله بیجا چرا خود را سبک سازم؟
که تمکینش به کوه قاف همسنگ است می دانم
نیم از دورباش خار و منع باغبان درهم
که با خونین دلان آن غنچه یکرنگ است می دانم
چه دل در وعده شب در میان زلف او بندم؟
مرا صبح امید آن خط شبرنگ است می دانم
به اشک گرم و آه سرد خود امیدها دارم
دل بیرحم او هر چند سنگ است می دانم
به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن
تغافل، التفات و آشتی جنگ است می دانم
امید بوسه هر دم دستگاه تازه می چیند
ز خط هر چند وقت آن دهان تنگ است می دانم
به رنگ تازه ای در هر دهن نالیدن بلبل
ز رنگ آمیزی آن حسن بیرنگ است می دانم
از آن چون زخم می سازم گریبان پاره از شادی
که خونم رزق آن لبهای گلرنگ است می دانم
چرا صائب ز سنگ کودکان پهلو تهی سازم؟
گشاد کار من چون شیشه از سنگ است می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۱
بیا در جلوه ای سرو روان تا جان برافشانم
بیفشان زلف کافر کیش تا ایمان برافشانم
مرو ای آفتاب گرمرو چندان ز بالینم
که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم
نفس در سینه صبح قیامت بی صفا گردد
اگر از دل غبار کلفت دوران برافشانم
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم
گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم
به خون زخم می جوشم، به روی داغ می غلطم
نه بیدردم که در بستر گل و ریحان برافشانم
چو بر می گردد از آب روان نیکی، همان بهتر
که در سرچشمه شمشیر نقد جان برافشانم
به دست افشاندنی بی برگ می گردد نهال من
ندارم حاصلی چون بید تا دامان برافشانم
غبار دل چو سیل افزود از سیر مقاماتم
مگر گردره از خود در دل عمان برافشانم
شود خار سر دیوارها چون پنجه مرجان
به روی خاک اگر سرپنجه مژگان برافشانم
چون نقش پا به جا ننشسته گردون کرد پامالم
مرا فرصت نداد از گردره دامان برافشانم
من آن دیوانه ام کز شور من عالم به وجد آید
سر زنجیر اگر در گوشه زندان برافشانم
فغان کاین طارم نیلوفری چون غنچه سوسن
ندارد آنقدر میدان که من دامان برافشانم
ز بس کز دل غبار آلود می آید حدیث من
دو عالم گم شود در گرد اگر دیوان برافشانم
ز شغل بی شمار درد و داغ عاشقی صائب
ندارم آنقدر فرصت که دست از جان برافشانم
بیفشان زلف کافر کیش تا ایمان برافشانم
مرو ای آفتاب گرمرو چندان ز بالینم
که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم
نفس در سینه صبح قیامت بی صفا گردد
اگر از دل غبار کلفت دوران برافشانم
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم
گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم
به خون زخم می جوشم، به روی داغ می غلطم
نه بیدردم که در بستر گل و ریحان برافشانم
چو بر می گردد از آب روان نیکی، همان بهتر
که در سرچشمه شمشیر نقد جان برافشانم
به دست افشاندنی بی برگ می گردد نهال من
ندارم حاصلی چون بید تا دامان برافشانم
غبار دل چو سیل افزود از سیر مقاماتم
مگر گردره از خود در دل عمان برافشانم
شود خار سر دیوارها چون پنجه مرجان
به روی خاک اگر سرپنجه مژگان برافشانم
چون نقش پا به جا ننشسته گردون کرد پامالم
مرا فرصت نداد از گردره دامان برافشانم
من آن دیوانه ام کز شور من عالم به وجد آید
سر زنجیر اگر در گوشه زندان برافشانم
فغان کاین طارم نیلوفری چون غنچه سوسن
ندارد آنقدر میدان که من دامان برافشانم
ز بس کز دل غبار آلود می آید حدیث من
دو عالم گم شود در گرد اگر دیوان برافشانم
ز شغل بی شمار درد و داغ عاشقی صائب
ندارم آنقدر فرصت که دست از جان برافشانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۳
قضا روزی که کرد از چار عنصر خشت بالینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۴
گر آن خورشید رو را همسفر خویشتن بینم
ز زلف شام غربت چهره صبح وطن بینم
ز بس چین جبین باغبان ترسانده چشمم را
نمی خواهم که از چاک قفس سوی چمن بینم
دلم از خار خار رشک، خار پیرهن گردد
ترا با برگ گل گر در ته یک پیرهن بینم
زهر یک قطره اشکم که دارد تکیه بر مژگان
زپا افتاده گلگونی به دوش کوهکن بینم
ز رنگ حرف، بوی غنچه راز نهان یابم
پریشان خاطری را از سر زلف سخن بینم
ز غیرت بندبندم همچو برگ بید می لرزد
نسیمی چون غبارآلود در صحن چمن بینم
خوش آن روزی که صائب از نهالش کام برگیرم
ترنج نیک بختی در کف از سیب ذقن بینم
ز زلف شام غربت چهره صبح وطن بینم
ز بس چین جبین باغبان ترسانده چشمم را
نمی خواهم که از چاک قفس سوی چمن بینم
دلم از خار خار رشک، خار پیرهن گردد
ترا با برگ گل گر در ته یک پیرهن بینم
زهر یک قطره اشکم که دارد تکیه بر مژگان
زپا افتاده گلگونی به دوش کوهکن بینم
ز رنگ حرف، بوی غنچه راز نهان یابم
پریشان خاطری را از سر زلف سخن بینم
ز غیرت بندبندم همچو برگ بید می لرزد
نسیمی چون غبارآلود در صحن چمن بینم
خوش آن روزی که صائب از نهالش کام برگیرم
ترنج نیک بختی در کف از سیب ذقن بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۷
ز ناکامی گل از همصحبتان یار می چینم
گلی کز یار باید چیدن از اغیار می چینم
گل از نظاره آن آتشین رخسار می چینم
زبخت سبز از آتش گل بی خار می چینم
گلی کز حسن روزافزون آن دلدار می چینم
به جای خویشتن باشد اگر صد بار می چینم
ادب پرورده عشقم ندارد دست گستاخی
به چشم پاک، گل از عارض دلدار می چینم
ز رنگ آمیزی شرم و حیا در هر نگاهی من
هزاران رنگ گل زان آتشین رخسار می چینم
ز یک گل گر چه ممکن نیست چندین گل چیدن
من از روی حجاب آلود آن دلدار می چینم
گر از سنگین دلی بر روی من در باغبان بندد
ز چشم دوربین گل از در و دیوار می چینم
مروت نیست رو گرداندن از چشم من حیران
که من درد و بلا زان نرگس بیمار می چینم
ز ناشایستگی در آستینم می شود پنهان
گل خورشید اگر از بهر آن دستار می چینم
گلی کز بوستان چون بلبلان زین پیش می چیدم
زیکرنگی کنون از غنچه منقار می چینم
به کام خضر آب زندگی را تلخ می سازد
گل زخمی که من زان تیغ بی زنهار می چینم
ز خارستان دنیا نیست بر خاطر مرا زخمی
که از باریک بینی گل ز نیش خار می چینم
همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من
به مژگان گر چه از راه عزیزان خار می چینم
چنان ترسیده است از عقده دلبستگی چشمم
که بیش از خار، دامن از گل بی خار می چینم
به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن
گل تسبیح من از حلقه ز نار می چینم
از آن سالم بود چون گردباد از سنگ پای من
که با این سرکشی از راه مردم خار می چینم
زقرب گل نصیب دیده شبنم نمی گردد
گلی کز دور من از رخنه دیوار می چینم
سحر گل می کند چون آفتاب از جبهه ای صائب
دل شب هر گلی کز عالم انوار می چینم
که دارد حسن عالمگیر دلدار مرا صائب؟
به هر جانب که رو آرم گل از دیدار می چینم
گلی کز یار باید چیدن از اغیار می چینم
گل از نظاره آن آتشین رخسار می چینم
زبخت سبز از آتش گل بی خار می چینم
گلی کز حسن روزافزون آن دلدار می چینم
به جای خویشتن باشد اگر صد بار می چینم
ادب پرورده عشقم ندارد دست گستاخی
به چشم پاک، گل از عارض دلدار می چینم
ز رنگ آمیزی شرم و حیا در هر نگاهی من
هزاران رنگ گل زان آتشین رخسار می چینم
ز یک گل گر چه ممکن نیست چندین گل چیدن
من از روی حجاب آلود آن دلدار می چینم
گر از سنگین دلی بر روی من در باغبان بندد
ز چشم دوربین گل از در و دیوار می چینم
مروت نیست رو گرداندن از چشم من حیران
که من درد و بلا زان نرگس بیمار می چینم
ز ناشایستگی در آستینم می شود پنهان
گل خورشید اگر از بهر آن دستار می چینم
گلی کز بوستان چون بلبلان زین پیش می چیدم
زیکرنگی کنون از غنچه منقار می چینم
به کام خضر آب زندگی را تلخ می سازد
گل زخمی که من زان تیغ بی زنهار می چینم
ز خارستان دنیا نیست بر خاطر مرا زخمی
که از باریک بینی گل ز نیش خار می چینم
همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من
به مژگان گر چه از راه عزیزان خار می چینم
چنان ترسیده است از عقده دلبستگی چشمم
که بیش از خار، دامن از گل بی خار می چینم
به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن
گل تسبیح من از حلقه ز نار می چینم
از آن سالم بود چون گردباد از سنگ پای من
که با این سرکشی از راه مردم خار می چینم
زقرب گل نصیب دیده شبنم نمی گردد
گلی کز دور من از رخنه دیوار می چینم
سحر گل می کند چون آفتاب از جبهه ای صائب
دل شب هر گلی کز عالم انوار می چینم
که دارد حسن عالمگیر دلدار مرا صائب؟
به هر جانب که رو آرم گل از دیدار می چینم