عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۱
بندهٔ سید سرمستانیم
همه عالم به جوی نستانیم
نقطه ای در الفی می یابیم
در کتبخانه کتب می خوانیم
باطنا گنج فراوان داریم
ظاهراً گرچه بسی ویرانیم
دُرد دردش به دوا می جوئیم
دردمندانه پی درمانیم
از در شاه گدائی کردیم
لاجرم در دو جهان سلطانیم
آنکه گویند و همانش خوانند
گر تو آن می طلبی ما آنیم
نعمت الله به همه بنمودیم
سر پیدا و نهان می دانیم
همه عالم به جوی نستانیم
نقطه ای در الفی می یابیم
در کتبخانه کتب می خوانیم
باطنا گنج فراوان داریم
ظاهراً گرچه بسی ویرانیم
دُرد دردش به دوا می جوئیم
دردمندانه پی درمانیم
از در شاه گدائی کردیم
لاجرم در دو جهان سلطانیم
آنکه گویند و همانش خوانند
گر تو آن می طلبی ما آنیم
نعمت الله به همه بنمودیم
سر پیدا و نهان می دانیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۰
ما اناالحق از وجود حق مطلق می زنیم
از وجود حق مطلق ما اناالحق می زنیم
ماه گردون را به تیغ معجز انگشت عشق
همچو جد خویشتن بی خویشتن شق می زنیم
ما و حق گفتن معاذ الله چو ما بی ما شدیم
از حق ای یاران قفا بر فرق احمق می زنیم
چون کلام اوست هر قولی که می گویند خلق
لاحرم صدیق وار از صدق صدّق می زنیم
شیشهٔ تقوی دگر بر سنگ قلاشی زدیم
در خرابات مغان جام مروق می زنیم
نعمت الله از وجود خود چو فانی شد بگفت
ما اناالحق از وجود حق مطلق می زنیم
از وجود حق مطلق ما اناالحق می زنیم
ماه گردون را به تیغ معجز انگشت عشق
همچو جد خویشتن بی خویشتن شق می زنیم
ما و حق گفتن معاذ الله چو ما بی ما شدیم
از حق ای یاران قفا بر فرق احمق می زنیم
چون کلام اوست هر قولی که می گویند خلق
لاحرم صدیق وار از صدق صدّق می زنیم
شیشهٔ تقوی دگر بر سنگ قلاشی زدیم
در خرابات مغان جام مروق می زنیم
نعمت الله از وجود خود چو فانی شد بگفت
ما اناالحق از وجود حق مطلق می زنیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۳
نور چشمست او به او بینیم
لاجرم جمله را نکو بینیم
ما چو احول نه ایم ای بینا
کی چو احول یکی به دو بینیم
آینه گر هزار می نگریم
خود و محبوب روبرو بینیم
مجمع زلف او پریشان شد
حال مجموع مو به مو بینیم
آفتابی به ماه می یابیم
بلکه او را به نور او بینیم
موج بحریم و سو به سو گردیم
آب در دیده سو به سو بینیم
همه عالم چو نعمت الله است
غیر او را بگو که چو بینیم
لاجرم جمله را نکو بینیم
ما چو احول نه ایم ای بینا
کی چو احول یکی به دو بینیم
آینه گر هزار می نگریم
خود و محبوب روبرو بینیم
مجمع زلف او پریشان شد
حال مجموع مو به مو بینیم
آفتابی به ماه می یابیم
بلکه او را به نور او بینیم
موج بحریم و سو به سو گردیم
آب در دیده سو به سو بینیم
همه عالم چو نعمت الله است
غیر او را بگو که چو بینیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸
ما گوهر بحر لایزالیم
ما پرتو نور ذوالجلالیم
گه نقش خیال یار داریم
گه آینه ایم و گه جمالیم
مائیم مثال خط وحدت
ما عین مثال بی مثالیم
خورشید سپهر جم و جانیم
گاهی قمریم و گه هلالیم
هم سیر کنان به کوی هجریم
هم ساکن خلوت وصالیم
ما تشنهٔ آن لب حیاتیم
وین طرفه که غرقهٔ زلالیم
با نقش خیال روی سید
ایمن ز خیال هر خیالیم
ما پرتو نور ذوالجلالیم
گه نقش خیال یار داریم
گه آینه ایم و گه جمالیم
مائیم مثال خط وحدت
ما عین مثال بی مثالیم
خورشید سپهر جم و جانیم
گاهی قمریم و گه هلالیم
هم سیر کنان به کوی هجریم
هم ساکن خلوت وصالیم
ما تشنهٔ آن لب حیاتیم
وین طرفه که غرقهٔ زلالیم
با نقش خیال روی سید
ایمن ز خیال هر خیالیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
درخرابات مغان دارم مقام
باده می نوشم ز جام جم مدام
جام و باده هر دو یک رنگ آمدند
من ندانم کین کدام است آن کدام
دولتی دارم به یمن وصل او
این سعادت بین که دارم بر دوام
نور و ظلمت هر دو را بگذاشتم
این یکی را با حلال آن حرام
با تمام و ناتمامم کار نیست
گرچه در کار است تمام و ناتمام
عاشقان را بار دادم در حرم
گر توئی عاشق در این خلوت خرام
سید و بنده چو آمد در میان
صورت و معنی یکی شد والسلام
باده می نوشم ز جام جم مدام
جام و باده هر دو یک رنگ آمدند
من ندانم کین کدام است آن کدام
دولتی دارم به یمن وصل او
این سعادت بین که دارم بر دوام
نور و ظلمت هر دو را بگذاشتم
این یکی را با حلال آن حرام
با تمام و ناتمامم کار نیست
گرچه در کار است تمام و ناتمام
عاشقان را بار دادم در حرم
گر توئی عاشق در این خلوت خرام
سید و بنده چو آمد در میان
صورت و معنی یکی شد والسلام
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۸
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
جان عالم آدم است و دیگران همچون بدن
جان عالم خاتمت گر نیک دریابی سخن
هرچه باشد آدمی را بنده اند از جان و دل
خواه جسم و خواه جان خواهی ملک ، خواه اهرمن
نور چشم عالمی از دیدهٔ مردم نهان
یوسف مصری ولی پیدا شده در پیرهن
روح اعظم گفتمش می گفت مستانه مرا
جان من بادت فدا ای جان و ای جانان من
دائما جام بقا خواهی که نوشی همچو ما
در خرابات غنا مستانه خود را در فکن
عاشق و مست و خرابم ساقیا جامی بده
مطربا قولی بگو با آشنا جامی بزن
بت پرستی می کند با بت پرست اندر جهان
من خلیل اللهم و باشم همیشه بت شکن
جان عالم خاتمت گر نیک دریابی سخن
هرچه باشد آدمی را بنده اند از جان و دل
خواه جسم و خواه جان خواهی ملک ، خواه اهرمن
نور چشم عالمی از دیدهٔ مردم نهان
یوسف مصری ولی پیدا شده در پیرهن
روح اعظم گفتمش می گفت مستانه مرا
جان من بادت فدا ای جان و ای جانان من
دائما جام بقا خواهی که نوشی همچو ما
در خرابات غنا مستانه خود را در فکن
عاشق و مست و خرابم ساقیا جامی بده
مطربا قولی بگو با آشنا جامی بزن
بت پرستی می کند با بت پرست اندر جهان
من خلیل اللهم و باشم همیشه بت شکن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
موج دریا را به عین ما ببین
آب را در موج و در دریا ببین
جامی از می پر ز می بستان بنوش
ذوق سرمستان بیا از ما ببین
آینه بردار و خود را می نگر
صورت و معنی بی همتا ببین
می نماید آن یکی در هر یکی
آن یکی با هر یکی یکتا ببین
عاشقانه صحبتی با ما بدار
عاشق و معشوق را یک جا ببین
دیگران بینند او را در بهشت
تو بیا گر عارفی اینجا ببین
نعمت الله در همه عالم یکی است
آن یکی تنهای با تنها ببین
آب را در موج و در دریا ببین
جامی از می پر ز می بستان بنوش
ذوق سرمستان بیا از ما ببین
آینه بردار و خود را می نگر
صورت و معنی بی همتا ببین
می نماید آن یکی در هر یکی
آن یکی با هر یکی یکتا ببین
عاشقانه صحبتی با ما بدار
عاشق و معشوق را یک جا ببین
دیگران بینند او را در بهشت
تو بیا گر عارفی اینجا ببین
نعمت الله در همه عالم یکی است
آن یکی تنهای با تنها ببین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
باده می نوش و جام را می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشمست و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالهٔ زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را به دست آور
سید و بنده را بیا می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشمست و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالهٔ زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را به دست آور
سید و بنده را بیا می بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷
آن چنان حضرتی چنین می بین
چشم بگشا همان همین می بین
جام و می را به همدگر دریاب
نظری کن به آن و این می بین
ذره و آفتاب در نظر است
تیز می بین و خرده بین می بین
جام گیتی نما به دست آور
روبرو یار همنشین می بین
حسن او را نگر به دیدهٔ او
نور آن روی نازنین می بین
نور چشم است و دیدهٔ روشن از او
دیده و نور را قرین می بین
نعمت الله امین حضرت اوست
آن امانت نگر امین می بین
چشم بگشا همان همین می بین
جام و می را به همدگر دریاب
نظری کن به آن و این می بین
ذره و آفتاب در نظر است
تیز می بین و خرده بین می بین
جام گیتی نما به دست آور
روبرو یار همنشین می بین
حسن او را نگر به دیدهٔ او
نور آن روی نازنین می بین
نور چشم است و دیدهٔ روشن از او
دیده و نور را قرین می بین
نعمت الله امین حضرت اوست
آن امانت نگر امین می بین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۷
گر گدائی کنی تو از سلطان
پادشاهی کنی چو شاه جهان
گنج عشقش بجو که در دل توست
آن چنان گنج در چنین ویران
نور رویش به چشم ما پیداست
گرچه باشد ز چشم تو پنهان
جان عارف به گرد نقطهٔ دل
همچو پرگار گشته سرگردان
تا گرفتم میان او به کنار
خوش کناری گرفته ام بمیان
جام گیتی نما به دست آور
تا ببینی جمال خویش در آن
فیض از نور نعمت الله جو
گفتهٔ سیدم روان می خوان
پادشاهی کنی چو شاه جهان
گنج عشقش بجو که در دل توست
آن چنان گنج در چنین ویران
نور رویش به چشم ما پیداست
گرچه باشد ز چشم تو پنهان
جان عارف به گرد نقطهٔ دل
همچو پرگار گشته سرگردان
تا گرفتم میان او به کنار
خوش کناری گرفته ام بمیان
جام گیتی نما به دست آور
تا ببینی جمال خویش در آن
فیض از نور نعمت الله جو
گفتهٔ سیدم روان می خوان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
من به او زنده توئی زنده به جان
این چنین زنده نباشد آن چنان
نوش کن آب حیات معرفت
تا چو خضر زنده مانی جاودان
صورت و نقشی که آید در نظر
چو خیال اوست بر چشمش نشان
ساقیم مست است و جام می به دست
در سرابستان جان عاشقان
موج و دریا نزد ما هر دو یکیست
یک حقیقت در ظهور این و آن
جملهٔ اشیاء نشان نام اوست
گرچه او را نیست خود نام و نشان
گفتهٔ سید حیات جان ماست
لاجرم در جان ما باشد روان
این چنین زنده نباشد آن چنان
نوش کن آب حیات معرفت
تا چو خضر زنده مانی جاودان
صورت و نقشی که آید در نظر
چو خیال اوست بر چشمش نشان
ساقیم مست است و جام می به دست
در سرابستان جان عاشقان
موج و دریا نزد ما هر دو یکیست
یک حقیقت در ظهور این و آن
جملهٔ اشیاء نشان نام اوست
گرچه او را نیست خود نام و نشان
گفتهٔ سید حیات جان ماست
لاجرم در جان ما باشد روان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۵
جام گیتی نمای ما انسان
حافظ جامع خدا انسان
صورت اسم اعظمش دانم
محرم راز کبریا انسان
گنج و گنجینه و طلسم به هم
می نماید عیان تو را انسان
هر چه در کاینات می خوانند
بندگانند و پادشاه انسان
خانقاهیست شش جهت به مثل
صوفی صفهٔ صفا انسان
موج و بحر و حباب قطره و جو
همه باشند نزد ما انسان
این سرا خانهٔ خراب بود
گر نباشد در این سرا انسان
دُردی درد دل که درمانست
می کند نوش دایما انسان
نعمت الله را اگر یابی
خوش ندا کن بگو که یا انسان
حافظ جامع خدا انسان
صورت اسم اعظمش دانم
محرم راز کبریا انسان
گنج و گنجینه و طلسم به هم
می نماید عیان تو را انسان
هر چه در کاینات می خوانند
بندگانند و پادشاه انسان
خانقاهیست شش جهت به مثل
صوفی صفهٔ صفا انسان
موج و بحر و حباب قطره و جو
همه باشند نزد ما انسان
این سرا خانهٔ خراب بود
گر نباشد در این سرا انسان
دُردی درد دل که درمانست
می کند نوش دایما انسان
نعمت الله را اگر یابی
خوش ندا کن بگو که یا انسان
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳
دمی در چشم مست ما نظر کن
ببین منظور و ناظر را نظر کن
نگر صورتگری در عین صورت
در این صورت تو آن معنی نظر کن
حباب و موج و قطره جمله آبند
بجو این جمله در دریا نظر کن
نقاب ماه را بگشا و بنگر
به نور آفتاب ما نظر کن
دلی چون آینه روشن به دست آر
در آن دلدار بی همتا نظر کن
خیالش نقش کن بر پردهٔ چشم
به عین دیدهٔ بینا نظر کن
چو عالم می نماید نعمت الله
نظر کن در همه اشیا نظر کن
ببین منظور و ناظر را نظر کن
نگر صورتگری در عین صورت
در این صورت تو آن معنی نظر کن
حباب و موج و قطره جمله آبند
بجو این جمله در دریا نظر کن
نقاب ماه را بگشا و بنگر
به نور آفتاب ما نظر کن
دلی چون آینه روشن به دست آر
در آن دلدار بی همتا نظر کن
خیالش نقش کن بر پردهٔ چشم
به عین دیدهٔ بینا نظر کن
چو عالم می نماید نعمت الله
نظر کن در همه اشیا نظر کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵
عالم سر آبی و سرابیست نظر کن
بنگر که سرآب و سرابیست نظر کن
نقشی و خیالیست از آن رو که خیالیست
در دیدهٔ ما صورت خوابیست نظر کن
اما نظری کن به حقیقت که توان دید
عالم همه چون آب و حبابیست نظر کن
آبست و حبابست درین بحر هویدا
این هر دو به هم جام و شرابیست نظر کن
گر در یتیم است و گر لؤلؤ لالاست
در اصل همه قطرهٔ آبیست نظر کن
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
روشن بنگر ماه نقابیست نظر کن
در کوی خرابات بجو سید ما را
می بین که چه خوش مست خرابیست نظر کن
بنگر که سرآب و سرابیست نظر کن
نقشی و خیالیست از آن رو که خیالیست
در دیدهٔ ما صورت خوابیست نظر کن
اما نظری کن به حقیقت که توان دید
عالم همه چون آب و حبابیست نظر کن
آبست و حبابست درین بحر هویدا
این هر دو به هم جام و شرابیست نظر کن
گر در یتیم است و گر لؤلؤ لالاست
در اصل همه قطرهٔ آبیست نظر کن
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
روشن بنگر ماه نقابیست نظر کن
در کوی خرابات بجو سید ما را
می بین که چه خوش مست خرابیست نظر کن
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۰
من عین تو و تو عین وین عینین
یک عین بود ظهور او در کونین
هر گه که دو جام پر کنند از یک می
این هر دو یکی باشد و آن یک اثنین
جامی ز شراب خانه دارد رطلی
جامی دگر از می مصفای متین
هر چند که آب را نباشد لونی
چون در دو قدح کنی نماید لونین
در شمس و قمر نگر که روشن بینی
یک نور که رو نموده اندر عنین
گر سلطنت صورت و معنی یابی
شاهی گردی چو حضرت ذوالقرنین
زاهد به هوای جنتین و سید
باشد بیدات جنتینش سجنین
یک عین بود ظهور او در کونین
هر گه که دو جام پر کنند از یک می
این هر دو یکی باشد و آن یک اثنین
جامی ز شراب خانه دارد رطلی
جامی دگر از می مصفای متین
هر چند که آب را نباشد لونی
چون در دو قدح کنی نماید لونین
در شمس و قمر نگر که روشن بینی
یک نور که رو نموده اندر عنین
گر سلطنت صورت و معنی یابی
شاهی گردی چو حضرت ذوالقرنین
زاهد به هوای جنتین و سید
باشد بیدات جنتینش سجنین
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۴
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
خوش در آ در بحر ما ما را بجو
خانهٔ اصلی است این ما را بجو
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما جوئی به عین ما بجو
چشم ما از نور رویش روشنست
نور او در دیدهٔ بینا بجو
آینه گر صد ببینی ور هزار
در همه آئینه ها او را بجو
در وجود خویشتن سیری بکن
حضرت یکتای بی همتا بجو
در خرابات مغان رندانه رو
ساقی سرمست مستان را بجو
جستجوی عاشقانه خوش بود
نعمت الله در همه اشیا بجو
خانهٔ اصلی است این ما را بجو
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما جوئی به عین ما بجو
چشم ما از نور رویش روشنست
نور او در دیدهٔ بینا بجو
آینه گر صد ببینی ور هزار
در همه آئینه ها او را بجو
در وجود خویشتن سیری بکن
حضرت یکتای بی همتا بجو
در خرابات مغان رندانه رو
ساقی سرمست مستان را بجو
جستجوی عاشقانه خوش بود
نعمت الله در همه اشیا بجو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۸
بگذر از قطره برو دریا بجو
عین ما جوئی به عین ما بجو
دیدهٔ ما جز جمال او ندید
نور او در دیدهٔ بینا بجو
بی سر و پا گرد میخانه بر آ
در چنان جای خوشی ما را بجو
هر چه بینی هر که آید در نظر
حضرت یکتای بی همتا بجو
عشق را جای معین هست نیست
جای آن بی جای ما هر جا بجو
مجلس عشقست و این مأوای ماست
ترک مأوا کرده ای ما را بجو
مظهری بی نعمت الله کی بود
نعمت الله در همه اشیا بجو
عین ما جوئی به عین ما بجو
دیدهٔ ما جز جمال او ندید
نور او در دیدهٔ بینا بجو
بی سر و پا گرد میخانه بر آ
در چنان جای خوشی ما را بجو
هر چه بینی هر که آید در نظر
حضرت یکتای بی همتا بجو
عشق را جای معین هست نیست
جای آن بی جای ما هر جا بجو
مجلس عشقست و این مأوای ماست
ترک مأوا کرده ای ما را بجو
مظهری بی نعمت الله کی بود
نعمت الله در همه اشیا بجو