عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۱
نوای عندلیبان را زهم نگسسته می خواهم
چو موج این نغمه سیراب را پیوسته می خواهم
می خامم، کمال من بود در جوش تنهایی
ازین میخانه چون، هم خانه ای در بسته می خواهم
زتنهایی گره در رشته پرواز می افتد
سبک پروازی از قید علایق جسته می خواهم
کمند عشق دنبال سر آزاده می گردد
ز فکر هر دو عالم خاطر وارسته می خواهم
زمین نرم رعنا می کند نازک نهالان را
سخنهای بلند از مردم آهسته می خواهم
ندارم حسرت تخت سلیمان و سریر جم
به دامان تو گرد خویش را بنشسته می خواهم
به دیدن نیستم قانع چو طفل اشک از گلشن
ز اوراق دل و لخت جگر گلدسته می خواهم
نسازم تلخ عیش خود به خواهشهای گوناگون
دهن گر وا کنم وصل شکر چون پسته می خواهم
مکن منعم اگر بر آتش سوزان زنم خود را
سپند شوخ چشمم، معنی برجسته می خواهم
اگر از گریه فارغ نیستم شمع معذورم
به دریا جویبار خویش را پیوسته می خواهم
ز گفتار ملایم وحشت من می شود ساکن
همیشه تندرستی از نسیم خسته می خواهم
شکست خاطر احباب صائب نیست کار من
که قلب دشمن خونخوار را نشکسته می خواهم
چو موج این نغمه سیراب را پیوسته می خواهم
می خامم، کمال من بود در جوش تنهایی
ازین میخانه چون، هم خانه ای در بسته می خواهم
زتنهایی گره در رشته پرواز می افتد
سبک پروازی از قید علایق جسته می خواهم
کمند عشق دنبال سر آزاده می گردد
ز فکر هر دو عالم خاطر وارسته می خواهم
زمین نرم رعنا می کند نازک نهالان را
سخنهای بلند از مردم آهسته می خواهم
ندارم حسرت تخت سلیمان و سریر جم
به دامان تو گرد خویش را بنشسته می خواهم
به دیدن نیستم قانع چو طفل اشک از گلشن
ز اوراق دل و لخت جگر گلدسته می خواهم
نسازم تلخ عیش خود به خواهشهای گوناگون
دهن گر وا کنم وصل شکر چون پسته می خواهم
مکن منعم اگر بر آتش سوزان زنم خود را
سپند شوخ چشمم، معنی برجسته می خواهم
اگر از گریه فارغ نیستم شمع معذورم
به دریا جویبار خویش را پیوسته می خواهم
ز گفتار ملایم وحشت من می شود ساکن
همیشه تندرستی از نسیم خسته می خواهم
شکست خاطر احباب صائب نیست کار من
که قلب دشمن خونخوار را نشکسته می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۳
زمین کان نمک گردیده است از شور سودایم
به جای گرد مجنون خیزداز دامان صحرایم
ریاض دردمندی را من آن نخل برومندم
که می ریزد چو اوراق خزان داغ از سراپایم
خلل در لنگر تمکین من طوفان نیندازد
ز بس از گوهر سنجیده لبریزست دریایم
ندارد نقطه خاک سیه روشندلی چون من
فلک واکرده مکتوبی است پیش چشم بینایم
درین دریای پر آشوب خود را جمع چون سازم؟
که وحشت می کند از یکدگر چون موج اعضایم
به دنبال تمنا می روم با آن که می دانم
که می سازد بیابان مرگ ناکامی تمنایم
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
درین معموره وحشت فزا در هر کجا باشم
بغیر از گوشه دل، عضو بیرون رفته از جایم
ز فکر نرگس مخمور او بیماریی دارم
که می سوزد به جای شمع بر بالین مسیحایم
خدا از بر گریز این نوبهاران را نگه دارد
که از فیض هوا قد می کشد چون سرو مینایم
در احیای سخن می کرد انفاسم مسیحایی
اگر درد سخن می داشت صائب کارفرمایم
به جای گرد مجنون خیزداز دامان صحرایم
ریاض دردمندی را من آن نخل برومندم
که می ریزد چو اوراق خزان داغ از سراپایم
خلل در لنگر تمکین من طوفان نیندازد
ز بس از گوهر سنجیده لبریزست دریایم
ندارد نقطه خاک سیه روشندلی چون من
فلک واکرده مکتوبی است پیش چشم بینایم
درین دریای پر آشوب خود را جمع چون سازم؟
که وحشت می کند از یکدگر چون موج اعضایم
به دنبال تمنا می روم با آن که می دانم
که می سازد بیابان مرگ ناکامی تمنایم
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
درین معموره وحشت فزا در هر کجا باشم
بغیر از گوشه دل، عضو بیرون رفته از جایم
ز فکر نرگس مخمور او بیماریی دارم
که می سوزد به جای شمع بر بالین مسیحایم
خدا از بر گریز این نوبهاران را نگه دارد
که از فیض هوا قد می کشد چون سرو مینایم
در احیای سخن می کرد انفاسم مسیحایی
اگر درد سخن می داشت صائب کارفرمایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۶
گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان ترا جویم
نمی دانم ترا ای یار هر جایی کجا جویم
ز شوخی هر نفس در عالم دیگر کنی جولان
ترا با بی پرو بالی من حیران کجا جویم؟
ندارم همچنان یک جا قرار از بیقراریها
اگر چه در حقیقت حاضری هر جا ترا جویم
اگر چه از رگ گردن تویی نزدیکتر با من
ترا هر لحظه از جایی من سر در هوا جویم
ز محراب اجابت می شود مقبول طاعتها
نجویم گر ترا ای قبله عالم که را جویم؟
ز بیم شور چشمان افکنم تیری به تاریکی
اگر عمر ابد چون خضر از آب بقا جویم
شفا چون آیه رحمت شود از آسمان نازل
من مجنون علاج خویش از دارالشفا جویم
نمی سازد دو دل بسیاری آیینه عارف را
تویی منظور از آیینه رویان هر که را جویم
اثر از گرم رفتاران درین عالم نمی ماند
چه از پروانه در دریای آتش نقش پا جویم؟
کلید خانه زاد از پره دارد قفل دلتنگی
گشاد دل چرا چون غنچه از باد صبا جویم؟
سیه دل خون مردم را به جای آب می نوشد
دل خون گشته خود را جه از زلف دو تا جویم؟
اگر چه نور ایمان در فرنگستان نمی باشد
از آن چشم سیه دل من نگاه آشنا می جویم
هما از سایه ام کسب سعادت می کند صائب
نه بی مغزم که دولت از پر و بال هما جویم
نمی دانم ترا ای یار هر جایی کجا جویم
ز شوخی هر نفس در عالم دیگر کنی جولان
ترا با بی پرو بالی من حیران کجا جویم؟
ندارم همچنان یک جا قرار از بیقراریها
اگر چه در حقیقت حاضری هر جا ترا جویم
اگر چه از رگ گردن تویی نزدیکتر با من
ترا هر لحظه از جایی من سر در هوا جویم
ز محراب اجابت می شود مقبول طاعتها
نجویم گر ترا ای قبله عالم که را جویم؟
ز بیم شور چشمان افکنم تیری به تاریکی
اگر عمر ابد چون خضر از آب بقا جویم
شفا چون آیه رحمت شود از آسمان نازل
من مجنون علاج خویش از دارالشفا جویم
نمی سازد دو دل بسیاری آیینه عارف را
تویی منظور از آیینه رویان هر که را جویم
اثر از گرم رفتاران درین عالم نمی ماند
چه از پروانه در دریای آتش نقش پا جویم؟
کلید خانه زاد از پره دارد قفل دلتنگی
گشاد دل چرا چون غنچه از باد صبا جویم؟
سیه دل خون مردم را به جای آب می نوشد
دل خون گشته خود را جه از زلف دو تا جویم؟
اگر چه نور ایمان در فرنگستان نمی باشد
از آن چشم سیه دل من نگاه آشنا می جویم
هما از سایه ام کسب سعادت می کند صائب
نه بی مغزم که دولت از پر و بال هما جویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۱
من که از وسعت مشرب به فلک ساخته ام
پیش خوی تو مکرر سپر انداخته ام
روی بر تافتن از من ز مسلمانی نیست
مه که ابروی ترا قبله خود ساخته ام
برگ سبزی به من از سرو تو هرگز نرسید
گر چه سر حلقه عشاق تو چون فاخته ام
نفس گرم ازین بیش چه تاثیر کند؟
جامه سرو ترا فاخته ای ساخته ام
تکمه چاک گریبان خجالت مپسند
این سری را که به امید تو افراخته ام
حسن را هیچ مبصر نشناسد چون من
که چو یعقوب درین کار نظر باخته ام
گرگ در پیرهنم جلوه یوسف دارد
تا ز زنگار خودی آینه پرداخته ام
فارغ از خلدم و آسوده از دوزخ صائب
من که با سوختن از هر دو جهان ساخته ام
پیش خوی تو مکرر سپر انداخته ام
روی بر تافتن از من ز مسلمانی نیست
مه که ابروی ترا قبله خود ساخته ام
برگ سبزی به من از سرو تو هرگز نرسید
گر چه سر حلقه عشاق تو چون فاخته ام
نفس گرم ازین بیش چه تاثیر کند؟
جامه سرو ترا فاخته ای ساخته ام
تکمه چاک گریبان خجالت مپسند
این سری را که به امید تو افراخته ام
حسن را هیچ مبصر نشناسد چون من
که چو یعقوب درین کار نظر باخته ام
گرگ در پیرهنم جلوه یوسف دارد
تا ز زنگار خودی آینه پرداخته ام
فارغ از خلدم و آسوده از دوزخ صائب
من که با سوختن از هر دو جهان ساخته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۲
به نظر بازی از آن تنگ شکر ساخته ام
به همین رشته ز دریای گهر ساخته ام
زیر یک پیرهنم در همه جا با یوسف
من که زان یار گرامی به خبر ساخته ام
چون به آسانی از آن نخل کنم قطع امید؟
دهنی تلخ به امید ثمر ساخته ام
شعله عشق محال است به من پردازد
جگر سوخته را دام شرر ساخته ام
دل سودایی من روشن از آن است که من
همچو شمع از تن خود زاد سفر ساخته ام
نیست ممکن که دری بر رخ من نگشاید
این کلیدی که من از آه سحر ساخته ایم
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است
نقش پایم که به هر راهگذر ساخته ام
ناامید از شب اندوه مباشید که من
بارها از نفس سوخته پر ساخته ام
زهر اگر در قدحم همنفسان ریخته اند
به سبکدستی تسلیم شکر ساخته ام
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان
با دل سوخته و خون جگر ساخته ام
منم آن موج سبکسیر که از بیخبری
هر نفس دام تماشای دگر ساخته ام
موی بر پیکر من حلقه زنار شده است
دست خود تا به میان تو کمر ساخته ام
زان ربایند ز هم جوهریانم صائب
که به یک قطره ز دریا چو گهر ساخته ام
به همین رشته ز دریای گهر ساخته ام
زیر یک پیرهنم در همه جا با یوسف
من که زان یار گرامی به خبر ساخته ام
چون به آسانی از آن نخل کنم قطع امید؟
دهنی تلخ به امید ثمر ساخته ام
شعله عشق محال است به من پردازد
جگر سوخته را دام شرر ساخته ام
دل سودایی من روشن از آن است که من
همچو شمع از تن خود زاد سفر ساخته ام
نیست ممکن که دری بر رخ من نگشاید
این کلیدی که من از آه سحر ساخته ایم
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است
نقش پایم که به هر راهگذر ساخته ام
ناامید از شب اندوه مباشید که من
بارها از نفس سوخته پر ساخته ام
زهر اگر در قدحم همنفسان ریخته اند
به سبکدستی تسلیم شکر ساخته ام
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان
با دل سوخته و خون جگر ساخته ام
منم آن موج سبکسیر که از بیخبری
هر نفس دام تماشای دگر ساخته ام
موی بر پیکر من حلقه زنار شده است
دست خود تا به میان تو کمر ساخته ام
زان ربایند ز هم جوهریانم صائب
که به یک قطره ز دریا چو گهر ساخته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۳
تا نظر از گل رخسار تو برداشته ام
مژه دستی است که در پیش نظر داشته ام
بس که رخسار تو در مد نظر داشته ام
دیده ام روی تو، اگر آینه برداشته ام
روز و شب چون مژه در پیش نظر جلوه گرست
نسخه ای کز خط مشکین تو بر داشته ام
می روم هر قدم از هوش و به خود می آیم
تا پی قافله بوی تو بر داشته ام
با دل تنگ ز اسباب جهان ساخته ام
این گره را به عزیزی چو گهر برداشته ام
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا
که من این بار به امید تو بر داشته ام
شوخی عشق به بازار دوانده است مرا
خانه در سنگ اگر همچو شرر داشته ام
نیستم بی خبر از راز فلک چون نرگس
گر چه دایم به ته پای، نظر داشته ام
حاش الله که کنم شکوه ز قسمت، هر چند
خشک بوده است لبم گر مژه تر داشته ام
گر در آیینه بینم نشناسم خود را
بس که روی ادب پاس نظر داشته ام
چون زنم بال به هم در صف فارغبالان؟
من که هر پر زدنی دام دگر داشته ام
دلش از برق سبکدستی من آب شده است
پیش خورشید گر از موم سپر داشته ام
پرده خون از رخ مقصود به یک سو افتاد
گشت روشن که تماشای دگر داشته ام
چه کشم منت خورشید قیامت صائب؟
من که بر آتش دل دامن تر داشته ام
مژه دستی است که در پیش نظر داشته ام
بس که رخسار تو در مد نظر داشته ام
دیده ام روی تو، اگر آینه برداشته ام
روز و شب چون مژه در پیش نظر جلوه گرست
نسخه ای کز خط مشکین تو بر داشته ام
می روم هر قدم از هوش و به خود می آیم
تا پی قافله بوی تو بر داشته ام
با دل تنگ ز اسباب جهان ساخته ام
این گره را به عزیزی چو گهر برداشته ام
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا
که من این بار به امید تو بر داشته ام
شوخی عشق به بازار دوانده است مرا
خانه در سنگ اگر همچو شرر داشته ام
نیستم بی خبر از راز فلک چون نرگس
گر چه دایم به ته پای، نظر داشته ام
حاش الله که کنم شکوه ز قسمت، هر چند
خشک بوده است لبم گر مژه تر داشته ام
گر در آیینه بینم نشناسم خود را
بس که روی ادب پاس نظر داشته ام
چون زنم بال به هم در صف فارغبالان؟
من که هر پر زدنی دام دگر داشته ام
دلش از برق سبکدستی من آب شده است
پیش خورشید گر از موم سپر داشته ام
پرده خون از رخ مقصود به یک سو افتاد
گشت روشن که تماشای دگر داشته ام
چه کشم منت خورشید قیامت صائب؟
من که بر آتش دل دامن تر داشته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۷
دست در دامن آن زلف معنبر زده ام
باز بر آتش خود دامن محشر زده ام
شمع بیدار دلان روشنی از من دارد
آب حیوان به رخ خضر مکرر زده ام
برق عشقم که به بال و پر پرواز بلند
قدسیان را سر مقراض به شهپر زده ام
بسته ام از سخن عشق به خاموشی لب
مهر از موم به منقار سمندر زده ام
نیست یک سرو که پهلو به نهال تو زند
بارها در چمن خلد سراسر زده ام
سر خط راست روی جاده از من دارد
صفحه دشت جنون را همه مسطر زده ام
صفحه خرقه ام از بخیه هستی ساده است
همچو سوزن ز گریبان فنا سر زده ام
گر چه زاهد نیم، آداب وضو می دانم
شسته ام دست ز سجاده و ساغر زده ام
چون صدف کاسه در یوزه به نیسان نبرم
به گره آب رخ خویش چو گوهر زده ام
من و اندیشه آزادی از آن حلقه زلف؟
رزق پرواز شود بالم اگر پر زده ام!
صائب آن بلبل مستم که ز شیرین سخنی
نمک سوده به داغ دل محشر زده ام
باز بر آتش خود دامن محشر زده ام
شمع بیدار دلان روشنی از من دارد
آب حیوان به رخ خضر مکرر زده ام
برق عشقم که به بال و پر پرواز بلند
قدسیان را سر مقراض به شهپر زده ام
بسته ام از سخن عشق به خاموشی لب
مهر از موم به منقار سمندر زده ام
نیست یک سرو که پهلو به نهال تو زند
بارها در چمن خلد سراسر زده ام
سر خط راست روی جاده از من دارد
صفحه دشت جنون را همه مسطر زده ام
صفحه خرقه ام از بخیه هستی ساده است
همچو سوزن ز گریبان فنا سر زده ام
گر چه زاهد نیم، آداب وضو می دانم
شسته ام دست ز سجاده و ساغر زده ام
چون صدف کاسه در یوزه به نیسان نبرم
به گره آب رخ خویش چو گوهر زده ام
من و اندیشه آزادی از آن حلقه زلف؟
رزق پرواز شود بالم اگر پر زده ام!
صائب آن بلبل مستم که ز شیرین سخنی
نمک سوده به داغ دل محشر زده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۲
سوختم بس که به دنبال تمنا رفتم
مردم از بس که پی آتش سودا رفتم
منم آن سیل که صد بار شدم زیر و زبر
تا از این وادی خونخوار به دریا رفتم
سرمه گردید نفس در جگر سوخته ام
تا به کنه دل خود همچو سویدا رفتم
می زدم جوش طرب در دل خم چون می ناب
به چه تقصیر به پیمانه و مینا رفتم؟
عرق سعی به مقصود رسانید مرا
بر بساط گهر از آبله پا رفتم
این زمان راه به پای دگران می سپرم
من که صد بادیه را سلسله بر پا رفتم
(جلوه گل نزند راه تماشای مرا
من که از کار ز حسن چمن آرا رفتم)
(درد عشق است خداداد، و گر نه صد بار
من بیچاره به دریوزه دلها رفتم)
مردم از بس که پی آتش سودا رفتم
منم آن سیل که صد بار شدم زیر و زبر
تا از این وادی خونخوار به دریا رفتم
سرمه گردید نفس در جگر سوخته ام
تا به کنه دل خود همچو سویدا رفتم
می زدم جوش طرب در دل خم چون می ناب
به چه تقصیر به پیمانه و مینا رفتم؟
عرق سعی به مقصود رسانید مرا
بر بساط گهر از آبله پا رفتم
این زمان راه به پای دگران می سپرم
من که صد بادیه را سلسله بر پا رفتم
(جلوه گل نزند راه تماشای مرا
من که از کار ز حسن چمن آرا رفتم)
(درد عشق است خداداد، و گر نه صد بار
من بیچاره به دریوزه دلها رفتم)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۵
اگر چه چندی به زمین همچو غبار افتادم
عاقبت در پی آن شاهسوار افتادم
کشش بحر مرا جانب خود باز کشید
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
شد به یک چشم زدن خرج عدم خرده من
تا جدا ز آتش سوزان چو شرار افتادم
شد مگر قطره من بیخبر از شکر وصول؟
که ز دریا به کف ابر بهار افتادم
ز آهن و سنگ چه سختی که نیامد پیشم
در دل سوخته ای تا چو شرار افتادم
فتح بابی که مرا شد ز گلستان این بود
که ز خمیازه گلها به خمار افتادم
من که یک عمر به خود راه نبردم صائب
به چه امید به اندیشه یار افتادم؟
عاقبت در پی آن شاهسوار افتادم
کشش بحر مرا جانب خود باز کشید
گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم
شد به یک چشم زدن خرج عدم خرده من
تا جدا ز آتش سوزان چو شرار افتادم
شد مگر قطره من بیخبر از شکر وصول؟
که ز دریا به کف ابر بهار افتادم
ز آهن و سنگ چه سختی که نیامد پیشم
در دل سوخته ای تا چو شرار افتادم
فتح بابی که مرا شد ز گلستان این بود
که ز خمیازه گلها به خمار افتادم
من که یک عمر به خود راه نبردم صائب
به چه امید به اندیشه یار افتادم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۸
قطع امید ز هجران و وصالش کردم
سیر چشمانه قناعت به خیالش کردم
پشت دستم هدف زخم ندامت شده است
که چرا دست در آغوش خیالش کردم
مرغ تصویر در آرامگهم گر جنبید
نامه شوق ترا شهپر بالش کردم
سرو اگر کرد به شمشاد تو بی اندامی
به یک آه چمن افروز خلالش کردم
در شب تار پی دزد دویدن جهل است
دل اگر برد ز من زلف، حلالش کردم
سرو اگر بر سر من سایه رحمت افکند
من هم از نسبت قد تو نهالش کردم
قفل تبخال زدم بر دهن خود صائب
قطع امید ز خضر و ز زلالش کردم
سیر چشمانه قناعت به خیالش کردم
پشت دستم هدف زخم ندامت شده است
که چرا دست در آغوش خیالش کردم
مرغ تصویر در آرامگهم گر جنبید
نامه شوق ترا شهپر بالش کردم
سرو اگر کرد به شمشاد تو بی اندامی
به یک آه چمن افروز خلالش کردم
در شب تار پی دزد دویدن جهل است
دل اگر برد ز من زلف، حلالش کردم
سرو اگر بر سر من سایه رحمت افکند
من هم از نسبت قد تو نهالش کردم
قفل تبخال زدم بر دهن خود صائب
قطع امید ز خضر و ز زلالش کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۱
دست در دامن رنگین بهاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
دهشت سختی این راه گره کرد مرا
سینه چون آبله بر نشتر خاری نزدم
ساختم چون خس گرداب به سرگردانی
دست چون موج به دامان کناری نزدم
گنج پر گوهر من اشک ندامت کافی است
بر سر گنجی اگر حلقه چو ماری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا می کوشد؟
سنگ بر شیشه پیمانه گساری نزدم
زان ز عیب و هنر خویش نگشتم آگاه
که به اخلاص در آینه داری نزدم
شد سرم خاک درین بادیه و ز پاس ادب
دست چون گرد به فتراک سواری نزدم
گشت خرج کف افسوس، حنای خونم
بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
گر چه سر حلقه دلسوختگانم چون داغ
ناخنی بر جگر لاله عذاری نزدم
تیر تخشی طمع از شیر شکاران دارم
که ز کوتاهی اقبال شکاری نزدم
سیل بر خانه من زور چرا می آرد؟
من چون بی وقت در خانه یاری نزدم
کار این نشأه سزاوار به اقبال نبود
نه ز عجزست اگر دست به کاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟
خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاری نزدم
ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم
شبنمی نیست درین باغ به محرومی من
که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم
دهشت سختی این راه گره کرد مرا
سینه چون آبله بر نشتر خاری نزدم
ساختم چون خس گرداب به سرگردانی
دست چون موج به دامان کناری نزدم
گنج پر گوهر من اشک ندامت کافی است
بر سر گنجی اگر حلقه چو ماری نزدم
در شکست دل من چرخ چرا می کوشد؟
سنگ بر شیشه پیمانه گساری نزدم
زان ز عیب و هنر خویش نگشتم آگاه
که به اخلاص در آینه داری نزدم
شد سرم خاک درین بادیه و ز پاس ادب
دست چون گرد به فتراک سواری نزدم
گشت خرج کف افسوس، حنای خونم
بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم
گر چه سر حلقه دلسوختگانم چون داغ
ناخنی بر جگر لاله عذاری نزدم
تیر تخشی طمع از شیر شکاران دارم
که ز کوتاهی اقبال شکاری نزدم
سیل بر خانه من زور چرا می آرد؟
من چون بی وقت در خانه یاری نزدم
کار این نشأه سزاوار به اقبال نبود
نه ز عجزست اگر دست به کاری نزدم
به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟
خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم
گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم
دست صائب به سر زلف نگاری نزدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۳
چند امید به خوی تو ستمگر بندم؟
نخل مومین به هواداری اخگر بندم
لب ز اظهار محبت نتوانستم بست
من که با موم دو صد روزن مجمر بندم
همچنان سبزه من گرد یتیمی دارد
جگر تشنه اگر بر لب کوثر بندم
زخم من چون گل صد برگ ز ناخن شده است
ننگ صد بوسه چرا بر لب خنجر بندم؟
روز فرهادی من چند بود پرده نشین؟
تیغ کوهی به کف آرم کمری بر بندم
دیگر از هیچ رخی نشأه می گل نکند
شوری بخت اگر بر لب ساغر بندم
چشم بر ابر ندارد صدف قانع من
آب شور از مژه افشانم و گوهر بندم
مهر کردم روش نامه فرستادن را
دوزخی را ز چه بر بال کبوتر بندم؟
صائب از خنده او تا نظری یافته ام
تهمت تلخی گفتار به شکر بندم
نخل مومین به هواداری اخگر بندم
لب ز اظهار محبت نتوانستم بست
من که با موم دو صد روزن مجمر بندم
همچنان سبزه من گرد یتیمی دارد
جگر تشنه اگر بر لب کوثر بندم
زخم من چون گل صد برگ ز ناخن شده است
ننگ صد بوسه چرا بر لب خنجر بندم؟
روز فرهادی من چند بود پرده نشین؟
تیغ کوهی به کف آرم کمری بر بندم
دیگر از هیچ رخی نشأه می گل نکند
شوری بخت اگر بر لب ساغر بندم
چشم بر ابر ندارد صدف قانع من
آب شور از مژه افشانم و گوهر بندم
مهر کردم روش نامه فرستادن را
دوزخی را ز چه بر بال کبوتر بندم؟
صائب از خنده او تا نظری یافته ام
تهمت تلخی گفتار به شکر بندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۹
از دل سوخته اخگر به گریبان دارم
سینه ای گرمتر از خاک شهیدان دارم
ساده از نقش تمناست دل خرسندم
عالمی امن تر از دیده حیران دارم
به تهیدستی من خنده زند موج سراب
دامن بحر به کف گر چه چو مرجان دارم
قسمت زنگی از آیینه روشن نشود
انفعالی که من از صاف ضمیران دارم
هر که محروم شد تا از نان جوین می داند
که چون خون در جگر از نعمت الوان دارم
خرقه پوشیدن من نیست ز بیدار دلی
پای خوابیده نهان در ته دامان دارم
بوی خون شفق از خنده من می آید
گر چه چون صبح به ظاهر لب خندان دارم
چون تو از پشت ورق روی ورق می خوانی
حال خود از تو چه پوشیده و پنهان دارم؟
گر چه چون شانه ز من باز شودهر گرهی
سری آشفته تر از زلف پریشان دارم
می کند شهپر پرواز قفس را صائب
خار خاری که من از شوق گلستان دارم
سینه ای گرمتر از خاک شهیدان دارم
ساده از نقش تمناست دل خرسندم
عالمی امن تر از دیده حیران دارم
به تهیدستی من خنده زند موج سراب
دامن بحر به کف گر چه چو مرجان دارم
قسمت زنگی از آیینه روشن نشود
انفعالی که من از صاف ضمیران دارم
هر که محروم شد تا از نان جوین می داند
که چون خون در جگر از نعمت الوان دارم
خرقه پوشیدن من نیست ز بیدار دلی
پای خوابیده نهان در ته دامان دارم
بوی خون شفق از خنده من می آید
گر چه چون صبح به ظاهر لب خندان دارم
چون تو از پشت ورق روی ورق می خوانی
حال خود از تو چه پوشیده و پنهان دارم؟
گر چه چون شانه ز من باز شودهر گرهی
سری آشفته تر از زلف پریشان دارم
می کند شهپر پرواز قفس را صائب
خار خاری که من از شوق گلستان دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۰
جگری سوخته چون لاله ایمن دارم
چون نسوزم، که سر داغ به دامن دارم
غوطه در زنگ زد از سیر چمن آینه ام
چشم امید به خاکستر گلخن دارم
من که هر آبله ام مرکز سرگردانی است
به که چون غنچه گل، پای به دامن دارم
تشنه چشمه خورشید بود شبنم من
چشم ازین خانه دربسته به روزن دارم
لاغری صید زبون از زره داودی است
چشم بد دور ازین جامه که برتن دارم
صائب از شعله آواز که چشمش مرساد
منت گرمی هنگامه به گلشن دارم
چون نسوزم، که سر داغ به دامن دارم
غوطه در زنگ زد از سیر چمن آینه ام
چشم امید به خاکستر گلخن دارم
من که هر آبله ام مرکز سرگردانی است
به که چون غنچه گل، پای به دامن دارم
تشنه چشمه خورشید بود شبنم من
چشم ازین خانه دربسته به روزن دارم
لاغری صید زبون از زره داودی است
چشم بد دور ازین جامه که برتن دارم
صائب از شعله آواز که چشمش مرساد
منت گرمی هنگامه به گلشن دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۱
از سری کوی تو آهنگ جدایی دارم
بوسه ای توشه راه از تو گدایی دارم
در و دیوار به نومیدی من می گرید
کز سر زلف تو انداز رهایی دارم
نیست غیر از نفس سوخته و دست تهی
آنچه حاصل من ازین عقده گشایی دارم
چشم بد دور ز رخسار تو ای باد صبا
که ز احسان تو صد جان فدایی دارم
به لباس زر خورشید مبدل نکنم
سر و پایی که من از بی سر و پایی دارم
به سفر می روم از شهر صفاهان صائب
همتی از دل احباب گدایی دارم
بوسه ای توشه راه از تو گدایی دارم
در و دیوار به نومیدی من می گرید
کز سر زلف تو انداز رهایی دارم
نیست غیر از نفس سوخته و دست تهی
آنچه حاصل من ازین عقده گشایی دارم
چشم بد دور ز رخسار تو ای باد صبا
که ز احسان تو صد جان فدایی دارم
به لباس زر خورشید مبدل نکنم
سر و پایی که من از بی سر و پایی دارم
به سفر می روم از شهر صفاهان صائب
همتی از دل احباب گدایی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۲
کرده ام نذر که از دست سبو نگذارم
جانب باده گلرنگ فرو نگذارم
چند ترسانیم که از آتش دوزخ واعظ؟
من به این () دست سبو نگذارم
ادب بلبل اگر خاره ره من نشود
در دل غنچه گل، رنگ ز بو نگذارم
بهتر آن است که بر تشنه لبی صبر کنم
خال تبخال به طرف لب جو نگذارم
آه من از جگر سر خزان می خیزد
برحذر باش به گلزار تو رو نگذارم
با تیمم که ز نقش قدم او باشد
کرده ام نذر نمازی به وضو نگذارم
دل من آب ز سرچشمه سوزن نخورد
کار زخم جگر خود به رفو نگذارم
گر چه در حلقه ز نار مقیم صائب
طرف سلسله سبحه فرو نگذارم
جانب باده گلرنگ فرو نگذارم
چند ترسانیم که از آتش دوزخ واعظ؟
من به این () دست سبو نگذارم
ادب بلبل اگر خاره ره من نشود
در دل غنچه گل، رنگ ز بو نگذارم
بهتر آن است که بر تشنه لبی صبر کنم
خال تبخال به طرف لب جو نگذارم
آه من از جگر سر خزان می خیزد
برحذر باش به گلزار تو رو نگذارم
با تیمم که ز نقش قدم او باشد
کرده ام نذر نمازی به وضو نگذارم
دل من آب ز سرچشمه سوزن نخورد
کار زخم جگر خود به رفو نگذارم
گر چه در حلقه ز نار مقیم صائب
طرف سلسله سبحه فرو نگذارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۳
چند در خاک وطن غنچه بود بال و پرم؟
در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم
پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بر سرم
عیش موری ز ترشرویی من تلخ نشد
نی به ناخن ز چه کردند عبث چون شکرم؟
جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
آب حیوانم و از ریگ روان تشنه ترم
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
آه اگر صبر نمی داد به دست این سپرم
بس که بی مهری ایام گزیده است مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم
سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست
گرچه با دشمن و با دشمن و با دوست چو شیر و شکرم
من که در حسرت پرواز به خاک افتادم
عجبی نیست پر تیر شود بال و پرم
مپسند ای فلک سفله که در صلب صدف
مهره گل شود از گرد کسادی گهرم
تا سر از حلقه بیدارلان برزده ام
خون مرده است سواد دو جهان در نظرم
صائب از کشمکش دهر چنان دلگیرم
که نفس ناخن الماس بود بر جگرم
در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم
پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند
دست چربی که کشیدند عزیزان بر سرم
عیش موری ز ترشرویی من تلخ نشد
نی به ناخن ز چه کردند عبث چون شکرم؟
جگر سنگ به نومیدی من می سوزد
آب حیوانم و از ریگ روان تشنه ترم
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
آه اگر صبر نمی داد به دست این سپرم
بس که بی مهری ایام گزیده است مرا
شش جهت خانه زنبور بود در نظرم
سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست
گرچه با دشمن و با دشمن و با دوست چو شیر و شکرم
من که در حسرت پرواز به خاک افتادم
عجبی نیست پر تیر شود بال و پرم
مپسند ای فلک سفله که در صلب صدف
مهره گل شود از گرد کسادی گهرم
تا سر از حلقه بیدارلان برزده ام
خون مرده است سواد دو جهان در نظرم
صائب از کشمکش دهر چنان دلگیرم
که نفس ناخن الماس بود بر جگرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۴
چند خود را زخیال تو به خواب اندازم ؟
چند از تشنه لبی سنگ در آب اندازم؟
در نهانخانه محوست عبادتگاهم
نیستم موج که سجاده بر آب اندازم
لاله ای نیست صباحت که مرا گرم کند
چه بر این آتش افسرده کباب اندازم؟
چند در پرده توان مشق نظر بازی کرد؟
طرح نظاره به آن روی نقاب اندازم
من که بر چشم خود از نور شرر می لرزم
به چه جرأت ز جمال تو نقاب اندازم؟
منت آب خضر سوخت مرا، نزدیک است
که نفس سوخته خود را به سراب اندازم
تلخیی نیست که بر خود نتوان شیرین کرد
به که مهر لب او را به شراب اندازم
چند در شعر کنم عمر گرامی را صرف؟
چند ازین گوهر نایاب در آب اندازم
به که کوتاه کنم زلف سخن را صائب
رگ جان را چه ضرورست به تاب اندازم؟
چند از تشنه لبی سنگ در آب اندازم؟
در نهانخانه محوست عبادتگاهم
نیستم موج که سجاده بر آب اندازم
لاله ای نیست صباحت که مرا گرم کند
چه بر این آتش افسرده کباب اندازم؟
چند در پرده توان مشق نظر بازی کرد؟
طرح نظاره به آن روی نقاب اندازم
من که بر چشم خود از نور شرر می لرزم
به چه جرأت ز جمال تو نقاب اندازم؟
منت آب خضر سوخت مرا، نزدیک است
که نفس سوخته خود را به سراب اندازم
تلخیی نیست که بر خود نتوان شیرین کرد
به که مهر لب او را به شراب اندازم
چند در شعر کنم عمر گرامی را صرف؟
چند ازین گوهر نایاب در آب اندازم
به که کوتاه کنم زلف سخن را صائب
رگ جان را چه ضرورست به تاب اندازم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳۶
جذبه ای کو که ز خود دست فشان برخیزم؟
از جهان بی دل و چشم نگران برخیزم
گرد من برتو گران است، بیفشان دستی
که ز دامان تو ای سرو روان برخیزم
مغز را پوست حجاب است ز آمیزش قند
کی بود که ز سر هر دو جهان برخیزم؟
پیش از آن دم که شوم خاک، ز خاکم بردار
تا به نقد از سر این خرده جان برخیزم
به شتابی که سپند از سر آتش خیزد
به هوای تو من از خویش چنان برخیزم
به سبکدستی سیلاب فنا ممکن نیست
کز سر راه تو چون سنگ نشان برخیزم
چند در سود و زیان عمر سر آید، کو عشق
تا ازین عالم پر سود و زیان برخیزم
سرو آزاده من تا نشود ساده ز نقش
نیست ممکن ز لب آب روان برخیزم
در کمانخانه افلاک اقامت کفرست
به میان آمده ام تا ز میان برخیزم
آنچنان پیکر من نقش نبسته است به خاک
که به بانگ جرس از خواب گران برخیزم
گر چه چون سایه زمین گیر ز پیری شده ام
به هواداری آن سرو جوان برخیزم
خوابم از سختی ایام سبک گردیده است
بستر نرم ندارم که گران برخیزم
مهلت عمر کم و فرصت خدمت تنگ است
مگر از خاک چو نی بسته میان برخیزم
آن سپندم که زتر دامنی خود صائب
از سر آتش سوزنده گران برخیزم
از جهان بی دل و چشم نگران برخیزم
گرد من برتو گران است، بیفشان دستی
که ز دامان تو ای سرو روان برخیزم
مغز را پوست حجاب است ز آمیزش قند
کی بود که ز سر هر دو جهان برخیزم؟
پیش از آن دم که شوم خاک، ز خاکم بردار
تا به نقد از سر این خرده جان برخیزم
به شتابی که سپند از سر آتش خیزد
به هوای تو من از خویش چنان برخیزم
به سبکدستی سیلاب فنا ممکن نیست
کز سر راه تو چون سنگ نشان برخیزم
چند در سود و زیان عمر سر آید، کو عشق
تا ازین عالم پر سود و زیان برخیزم
سرو آزاده من تا نشود ساده ز نقش
نیست ممکن ز لب آب روان برخیزم
در کمانخانه افلاک اقامت کفرست
به میان آمده ام تا ز میان برخیزم
آنچنان پیکر من نقش نبسته است به خاک
که به بانگ جرس از خواب گران برخیزم
گر چه چون سایه زمین گیر ز پیری شده ام
به هواداری آن سرو جوان برخیزم
خوابم از سختی ایام سبک گردیده است
بستر نرم ندارم که گران برخیزم
مهلت عمر کم و فرصت خدمت تنگ است
مگر از خاک چو نی بسته میان برخیزم
آن سپندم که زتر دامنی خود صائب
از سر آتش سوزنده گران برخیزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۲
گوش ناز تو به فریاد حزین می مالم
تا جبین هوس خود به زمین می مالم
با لب تازه خطش چند سیاهی بزند
چهره آب خضر را به زمین می مالم
روی بر پای تو می مالم و می مالم چشم
کاین منم بر کف پای تو جبین می مالم
منم آن جور وطن دیده که از ذوق سفر
رو به دیوار و در خانه زین می مالم
بال بر هم زدنم در قفس از شادی نیست
دست بردست ز افسوس چنین می مالم
روزگاری است که مشاطه فکرم صائب
رنگ بر چهره معنی نمکین می مالم
تا جبین هوس خود به زمین می مالم
با لب تازه خطش چند سیاهی بزند
چهره آب خضر را به زمین می مالم
روی بر پای تو می مالم و می مالم چشم
کاین منم بر کف پای تو جبین می مالم
منم آن جور وطن دیده که از ذوق سفر
رو به دیوار و در خانه زین می مالم
بال بر هم زدنم در قفس از شادی نیست
دست بردست ز افسوس چنین می مالم
روزگاری است که مشاطه فکرم صائب
رنگ بر چهره معنی نمکین می مالم