عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۸
چه شکایت ز تو ای خانه برانداز کنم
هر چند انجام ندارد ز چه آغاز کنم؟
در نهانخانه غیب است کلید دل من
این نه چشم است که برهم نهم و باز کنم
دام مرغان گرفتار بود ناله من
آه از آن روز که دام تو پرواز کنم
التفات تو مرا بر سر ناز آورده است
گر کنم ناز به عالم، به تو چون ناز کنم؟
خضر در بادیه شوق ز همراهی من
آنقدر دور نمانده است که آواز کنم
پرده طاقش از شیشه تنکتر گردد
سنگ را گر صدف گوهر این راز کنم
صورت حال من آن روز شود بر تو عیان
که دل سنگ ترا آینه پرداز کنم
می کند چرخ ستمگر به شکر خنده حساب
لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم
صائب از عشق جوانمرد گدایی دارم
آنقدر صبر که خون در جگر ناز کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۹
حال خود چون به تو ای غنچه دهن عرض کنم؟
به زبانی که ندارم چه سخن عرض کنم؟
چون بغیر از تو سخن را نبود دادرسی
سخن خود به که از اهل سخن عرض کنم؟
درد خود را زمسیحا نتوان داشت نهان
سرتویی، درد سر خود به که من عرض کنم؟
سخن بوسه که جنگ است گل پیشرسش
به چه امید من ای غنچه دهن عرض کنم؟
آرزویی که گره در دل گستاخ من است
ادب این است که با تیغ و کفن عرض کنم
مومیایی ز دل سنگ برون می آید
شکوه خود به که ای عهدشکن عرض کنم؟
محرم راز چو در دایره امکان نیست
رخصتم ده که به آن چاه ذقن عرض کنم
گر به طومار شکایت نتوانی پرداخت
آنقدر باش که من یک دو سخن عرض کنم
گل نفس سوخته از شاخ برآید صائب
گر تهیدستی خود را به چمن عرض کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۱
چه بود هستی فانی که نثار تو کنم؟
این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟
جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم
همه شب هاله صفت گرد دلم می گردد
که ز آغوش خود ای ماه حصار تو کنم
چون سر زلف امید من ناکام این است
که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم
دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم
زلف شد چشم سراپا و ترا سیر ندید
من به یک دیده چسان سیر عذار تو کنم؟
آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی
نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم
من و بی روی تو نظاره یوسف، هیهات
چون به این جام تهی دفع خمار تو کنم ؟
حاش لله که به رخسار بهشت اندازم
دیده ای را که منقش به نگار تو کنم
همچنان بر کف پای تو دلم می لرزد
اگر از پرده دل راهگذار تو کنم
کم نشد درد تو صائب به مداوای صبح
من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۲
من که از شرم گذارم چو خیال تو کنم
چه خیال است تمنای وصال تو کنم؟
نیست چون حوصله یک نگه دور مرا
به ازین نیست قناعت به خیال تو کنم
برگ بارست به نورسته نهالی که تراست
چون من اندیشه پیوند نهال تو کنم؟
چون به رخسار تو بی پرده توانم دیدن؟
من که می سوزم اگر یاد جمال تو کنم
سایه را نافه صفت دور ز خود می سازد
نظر از دور چسان من به غزال تو کنم؟
نیست محتاج به گلگونه عذاری که تراست
خون خود را به چه امید حلال تو کنم؟
از خدا می طلبم عمر درازی چون زلف
که به تفصیل نظر بر خط و خال تو کنم
طالعی چون عرض شرم تمنا دارم
که به صد چشم تماشای جمال تو کنم
بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک
به چه سرمایه تمنای وصال تو کنم؟
چون شوم از تو برومند، که در عالم آب
شرم نگذاشت لبی تر ز زلال تو کنم
نیم جانی که مرا هست کمین بخشش توست
چون من ای جان جهان بخل به مال تو کنم؟
نه ز اندیشه جان است، ز بی برگیهاست
اگر اندیشه ای از برق جلال تو کنم
ز نگه غبغب سیمین تو می گردد آب
چون به انگشت اشارت به هلال تو کنم؟
گل رخسار تو داغ از نگه گرم شود
لاله را چون طرف چهره آل تو کنم؟
از لطافت گل رخسار ترا نیست مثال
تا چو آیینه قناعت به مثال تو کنم
من که چشم تر من شبنم گلزار تو بود
چون تسلی دل خود را به خیال تو کنم؟
نشد از وصل دل تنگ تو صائب خرم
به چه تدبیر دگر رفع ملال تو کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۵
با دل تشنه و سوز جگر خود چه کنم؟
در صدف آب نسازم گهر خود چه کنم؟
مرهم امروز تویی داغ جگرریشان را
ننمایم به تو داغ جگر خود چه کنم؟
صندل امروز تویی دردسر عالم را
پیش عیسی نبرم دردسر خود، چه کنم؟
من که از دوری منزل نفسم سوخته است
با درازی شب بی سحر خود چه کنم؟
چون خریدار گلوسوز درین عالم نیست
ندهم طرح به موران شکر خود چه کنم؟
خانه تنگ جهان جای پرافشانی نیست
گر بر آتش ننهم بال و پر خود چه کنم؟
نیست از سوخته جانان اثری چون پیدا
در دل سنگ ندزدم شرر خود چه کنم؟
(من که سر رشته تدبیر ز دستم رفته است
نکنم خاک زمین را به سر خود، چه کنم؟)
هیچ کس را خبری نیست چو از خود صائب
من عاجز ز که پرسم خبر خود، چه کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۷
به که بردیده گستاخ تمنا فکنم
پرده ای کز رخ آن آینه سیما فکنم
خوش نشین نیست چنان جوهر بینایی من
که به هر آینه رو طرح تماشا فکنم
بی تو گر چشم به رخسار بهشت اندازم
مشت خاری است که در دیده بینا فکنم
مایه عیش حیات ابدی می گردد
هر نگاهی که بر آن قامت رعنا فکنم
نیست در روی زمین کوه گران تمکینی
تا بر او سایه اقبال چو عنقا فکنم
کشتی خاک ز آب گهرم طوفانی است
به که این گوهر شهوار به دریا فکنم
برنتابد دو جهان درد گرانسنگ مرا
این نه کوهی است که در دامن صحرا فکنم
خاک در کاسه کنم دیده دون همت را
به غلط دیده اگر بر رخ دنیا فکنم
تا گمان نفسی هست مرا، ممکن نیست
بار خود بر دل گردون چو مسیحا فکنم
خجلم چون کف بی مغز ز روشن گهران
من که سجاده خود بر سر دریا فکنم
می شود مشرق خورشید سعادت صائب
چون هما سایه اقبال به هر جا فکنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۸
به که در پیش تو اظهار محبت نکنم
لب خود زخمی دندان ندامت نکنم
نگرفته است خراج از عدم آباد کسی
چون به یک بوسه ز لعل تو قناعت نکنم؟
آن غیورم که اگر شیشه به من کج نگرد
به قدح دست دراز از سر رغبت نکنم
دل بر این عمر سبکسیر نهادن غلط است
بر سر ریگ روان طرح عمارت نکنم
لب فرو بستنم از شکر نه از کفران است
شکر نعمت ز فراوانی نعمت نکنم
جان و دل زوست، چرا در قدمش نفشانم؟
چون به مال دگری جود و سخاوت نکنم؟
مشربم آب ز سرچشمه مینا خورده است
چون قدح سرکشی از خط اطاعت نکنم
شعله فطرت من نیست به از پرتو مهر
صائب از بهر چه با خاک قناعت نکنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵۹
تا لبش کرد چو طوطی به سخن تلقینم
شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم
موج دریای حوادث رگ خواب است مرا
بس که کوه غم او کرد گران تمکینم
طاقت جلوه او نیست مرا، می ترسم
که به فردوس برد دیده کوته بینم
حیف و صد حیف که در سینه بی حاصل من
نیست آهی که بساط دو جهان برچینم
تخته مشق تماشای جهان گردیدم
من که می خواستم از خویش جدا بنشینم
بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
چند برسینه نهی دست پی تسکینم؟
منم آن آهوی مشکین که سویدای زمین
نافه مشک شده است از نفس مشکینم
چه امیدست شود شمع مزارم صائب؟
آن که یک بار نیامد به سر بالینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۱
بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم
کار زنجیر کند مور چو پیوست به هم
مژه بر هم زدن یار تماشا دارد
که شود دست و گریبان دو جهان مست به هم
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که به شیرازه آن زلف توان بست به هم
مگذر از صحبت یاران موافق زنهار
رشته و موم، شود شمع چو پیوست به هم
زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا
آه از آن روز که این هر سه دهد دست به هم
مگذر از چاشنی شهد خموشی صائب
که ز شیرینی آن، رخنه لب بست به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۲
چند در پرده دل باده گلنار زنیم
ای خوش آن روز که می بر سر بازار زنیم
چه کند با دل دریایی ما عشق مجاز
چه قدر جوش به یک مشت خس و خار زنیم
نشد از سبحه و زنار گشادی ما را
دست چون زلف مگر بر کمر یار زنیم
سایه با شهپر اقبال هما گستاخ است
خیز تا دست در آن طره طرار زنیم
بیشتر زان که گذاریم درین راه قدم
گوهر آبله را بر محک خار زنیم
چون سررشته آهنگ به دست دگری است
تا به کی ناخن بیهوده بر این تار زنیم
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه جمعیت خاطر در گفتار زنیم
سخت ازین عالم افسرده به تنگ آمده ایم
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنیم
دهن تیشه فرهاد به خون شیرین شد
به چه امید دگر تیشه به کهسار زنیم
تا گشودیم نظر، رزق فنا گردیدیم
چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم
رشته جاذبه مهر به خاک افتاده است
چند چون شبنم گل خیمه به گلزار زنیم
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
خاک در دیده این عالم غدار زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۵
به حرف و صوت ز بوس و کنار ساخته ام
به بوی گل چو نسیم از بهار ساخته ام
توقع خوشی دیگر از جهانم نیست
به وقت خوش من ازین روزگار ساخته ام
نیم چو شبنم گستاخ بار خاطر گل
به خار خاری از آن گلعذار ساخته ام
به پای خم نبرم دردسر چون بی ظرفان
ز خون دل به می بی خمار ساخته ام
به آبروی خود از عقد گوهرم قانع
ز بحر من به همین چشمه سار ساخته ام
نظر سیاه نسازم به مرهم دگران
چو لاله با جگر داغدار ساخته ام
به من دورویی مردم چه می تواند کرد
که با دو رنگی لیل و نهار ساخته ام
چو کودکان به تماشا زعبرتم قانع
به رشته از گهر شاهوار ساخته ام
به من ز طالع ناساز غم نمی سازد
وگرنه من به غم از غمگسار ساخته ام
مگر شود دل روشن ز جسم تیره خلاص
چو شمع با مژه اشکبار ساخته ام
به راه سیل درین خاکدان ز همواری
بنای هستی خود پایدار ساخته ام
به خون ز نعمت الوان عالمم قانع
چو نافه با نفس مشکبار ساخته ام
شود خموش ز تردامنان ستاره من
از آن به سوختگان چون شرار ساخته ام
به پای گهر من چرا ننازد بحر
که قطره را گهر شاهوار ساخته ام
تهی زسنگ ملامت نمی کنم پهلو
چو کبک مست به این کوهسار ساخته ام
ز ممسکی فلک از من دریغ داشته است
به زخم خار اگر از خارزار ساخته ام
از آن به روی زمین بار نیست سایه من
که من به دست تهی چون چنار ساخته ام
ز بوسه صلح به پیغام کرده ام صائب
به حرف از آن لب شکر نثار ساخته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۸
سبک به چشم تو از شیوه وفا شده ام
سزای من که به بیگانه آشنا شده ام
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد
به سهو از گره روزگار وا شده ام
ز خون شکوه دهانم پرست چون سوفار
خدنگ راست روم از هدف خطا شده ام
ملایمت شکند شاخ تندخویان را
ز خار نیست غمم تا برهنه پا شده ام
کیم من و چه بود رزق همچو من موری
که بار خاطر این هفت آسیا شده ام
نمک به دیده من رنگ خواب می ریزد
ز چشم سرمه فریب تو تا جدا شده ام
هنوز نقش تعلق به لوح دل باقی است
ز فقر نیست که قانع به بوریا شده ام
به ناله چون جرسم صد زبان آهن هست
ز بیم خوی تو چون غنچه بی صدا شده ام
ز هیچ همنفسی روی دل نمی بینم
چو پشت آینه زان روی بی صفا شده ام
میان اهل سخن امتیاز من صائب
همین بس است که با طرز آشنا شده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۰
به حرف تلخ ز لبهای یار خرسندم
چو طوطیان نبود چشم بر شکر خندم
مرا مکن ز سر کوی خود به خواری دور
که من به یک نگه دور از تو خرسندم
اگر علاقه به مجنون من ندارد عشق
چرا از چشم غزالان کند نظربندم
چو سرو و بید ز بی حاصلی کفایت من
همین بس است که آسوده دل ز پیوندم
به خون بیگنهان نیست تشنه غمزه تو
چنین که من به وصال تو آرزومندم
رسیده است به جایی جنون من صائب
که هیچ کس ز عزیزان نمیدهد پندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۴
گمان مبر که بغیر از تو آشنا دارم
بجز تو ره به کجا می برم که را دارم
به قدر زخم بود راه شانه را در زلف
به چاکهای دل خود امیدها دارم
ز بس که در تن من داغها به هم پیوست
گمان برند زره در ته قبا دارم
درین محیط که بازوی موج خار و خس است
به دست بسته تمنای آشنا دارم
ز خاکساری من چشم می شود روشن
به چشم مردم از آن جا چو توتیا دارم
چو روسفیدی من در شکستگی بسته است
دریغ دانه خود چون ز آسیا دارم
ز داغ تشنه لبی دل نمی توان برداشت
وگرنه راه به سرچشمه بقا دارم
به مدعا نرسیدن شده است مطلب من
وگرنه رخصت اظهار مدعا دارم
مرا به باغ کسان نیست حاجتی چون صبح
ز چاک سینه خود باغ دلگشا دارم
به پاره کردن من دوخته است عالم چشم
اگر چه چون حرم کعبه یک قبا دارم
ز راستی نبود شاخهای بی بر را
خجالتی که من از قامت دو تا دارم
گران چو سبزه بیگانه ام درین بستان
به جرم این که سخنهای آشنا دارم
علاقه ای که کتان را بود به ماه تمام
به پاره پاره دل من جدا جدا دارم
چنان خوش است به آزادگی مرا صائب
که وحشت قفس از نقش بوریا دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۷
ز جوش عشق تو میخانه در بغل دارم
بهشتی از دل دیوانه در بغل دارم
ز تیر ناز تو دایم چو سینه ترکش
شب دراز پریخانه در بغل دارم
غم جهان نتواند به گرد من گردید
که شیشه در کف و پیمانه در بغل دارم
خراب حالی من دورباش چشم بدست
وگرنه گنج چو ویرانه در بغل دارم
از آن به جستن من پا ز سر کند غواص
که چون صدف در یکدانه در بغل دارم
چو رفته است مرا از خمار دست از کار
ازین چه سود که میخانه در بغل دارم
در انتظار بهارند اهل ظاهر و من
بهاری از دل دیوانه در بغل دارم
به فکر سنگدلان در نماز مشغولم
درون کعبه صنمخانه در بغل دارم
به دام می کشدم لذت گرفتاری
و گرنه از دل خود دانه در بغل دارم
چو چشم اگر چه به ظاهر دو دست من خالی است
هزار گوهر یکدانه در بغل دارم
جواب آن غزل است این که گفته است مطیع
کلید کعبه و بتخانه در بغل دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۸
ز خال روز سیاهی که داشتم دارم
ز زلف رشته آهی که داشتم دارم
رسید اگر چه به پایان چو شمع هستی من
ز اشک و آه سپاهی که داشتم دارم
تو داد وعده خلافی بده به خاطر جمع
که من همان سر راهی که داشتم دارم
درین بهار که یک سبزه زیر سنگ نماند
ز زیر بال پناهی که داشتم دارم
چه سود ازین که سرم چون حباب رفت به باد
ز فکر پوچ کلاهی که داشتم دارم
به وصل گمشده خود رسید هر بی چشم
منم که چشم به راهی که داشتم دارم
ز خرمن است چه حاصل دل حریص مرا
که چشم بر پر کاهی که داشتم دارم
به رو اگر چه گناه مرا نیاوردند
ز انفعال گناهی که داشتم دارم
ز خوان وصل نشد سیر دیده ام صائب
گرسنه چشم نگاهی که داشتم دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۷
به لب نمی رسد از ضعف آه شبگیرم
ز بار دل چو کمان، خانه می کند تیرم
ز بس گداختگی در نظر نمی آیم
مگر به موی میان کرده اند تصویرم
چه بوریا همه تن استخوان نما شده ام
هما ز سایه خود می کشد به زنجیرم
گذشته است به تعمیر دل مدار مرا
نمی شود نکند روزگار تعمیرم
ز نقشهای مخالف همین خبر دارم
که همچو موم گرفتار دست تقدیرم
چنین که سرکشی از شست من برون جسته است
به حیرتم که چسان گرد می کند تیرم
نظر ز دیدن من همچو دود می پوشند
مس سیاه دلان را اگر چه اکسیرم
خدنگ ناله من بی کمان سبکسرست
نمی پرد به پر و بال دیگران تیرم
جواب آن غزل است این که میرشوقی گفت
چو شیر از دو طرف می کشند زنجیرم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۹
ز بیم هجر شب وصل یار می لرزم
میان بحر ز بیم کنار می لرزم
یکی است نسبت هجران و وصل با دل من
به یک قرار من بیقرار می لرزم
زمین ز زلزله برخود چنان نمی لرزد
که من ز جلوه آن شهسوار می لرزم
شود ز سبزه بیگانه خون گل پامال
ز خط سبز بر آن گلعذار می لرزم
به یک جهان دل بیتاب، رشته ای چه کند
بر آن دو سلسله مشکبار می لرزم
کمان سخت پر و بال تیر می گردد
ز بیم هجر در آغوش یار می لرزم
چنان که بیجگر از غم به خویش می لرزد
من از مشاهده غمگسار می لرزم
کجاست سوخته ای تا دهد حیات مرا
که من به خرده جان چون شرار می لرزم
وطن به عزت غربت نمی رود از دل
چو آب در گهر شاهوار می لرزم
اگر چه هست گناه من از شمار افزون
همان ز پرسش روز شمار می لرزم
چه سرو تهمت آزادگی است بر من بار
که من به برگ خود افزون زبار می لرزم
خط مسلمی آفت است بی برگی
تو از خزان و من از نوبهار می لرزم
به راستی نتوان شد ز تیر مار ایمن
من از مساعدت روزگار می لرزم
به لاله زار نلرزد دل صبا صائب
چنین که من به دل داغدار می لرزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۳
مرا که گفت که دست از عنان یار کشم
کشد رقیب رکاب و من انتظار کشم
مرا که هست میسر سبوکشی در دیر
چه لازم است که درد سر خمار کشم
مرا که صبحت داغی همیشه داشته ام
چه اوفتاده که دامن ز لاله زار کشم
مرا که دست و دل از روزگار سرد شده است
چسان به رشته گهرهای آبدار کشم
مرا که زندگی از آتش است همچون شمع
چرا ز شعله برون رخت چون شرار کشم
ز شوربختی من هر حباب گردابی است
چگونه کشتی ازین ورطه برکنار کشم
اگر نه خاطر روی تو در میان باشد
به روی آینه دل خط غبار کشم
چو خار خشک سزاوار سوختن شده ام
عبث چه منت مشاطه بهار کشم
به مصر رفتم و از مشتری ندیدم روی
متاع آینه خود به زنگبار کشم
به یک نسیم توجه ز خاک بردارم
ز ضعف پا به زمین چند چون غبار کشم
ندیده هجر دل ناز پرورم صائب
عجب نباشد اگر ناله های زار کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۶
ز گمرهی خود از روی رهنما خجلم
شکسته کشتیم از سعی ناخدا خجلم
من خراب کجا جام لاله رنگ کجا
چو دست ماتمی از بیعت حنا خجلم
گهی به برگ گلی سرفراز می کندم
درین چمن ز هواداری صبا خجلم
چرا به خاک بماند نشان گمنامان
به شاهراه محبت ز نقش پا خجلم
من و جدایی و آنگاه زندگی بی تو
به زندگی تو کز عمر بیوفا خجلم