عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۷
از آن زمان که به زلف تو مبتلاست دلم
اگر به کعبه رود روی برقفاست دلم
خبر ز سایه خود نیست صید وحشی را
من رمیده چه دانم که در کجاست دلم
چه نسبت است به آیینه اشتیاق مرا
که آب گشت و همان تشنه لقاست دلم
به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد
به شیوه های غریب تو آشناست دلم
به من کشاکش گردون چه می تواند کرد
که در حمایت آن طره دوتاست دلم
نگاه حسرت من ترجمان مطلبهاست
اگر خموش از اظهار مدعاست دلم
به حسن شوخ ندانم چه نسبت است مرا
که هیچ جا نه و در صد هزار جاست دلم
برهنه را نتواند برهنه کرد کسی
چه نعمتی است که بی برگ و بی نواست دلم
مرا ز نعمت الوان حسن سیری نیست
گرسنه چشم تر از کاسه گداست دلم
میی چون خون شهیدان به من کرامت کن
که از خمار چو صحرای کربلاست دلم
ز مشت خار و خسم دود بر نمی خیزد
ز بس که واله آن آتشین لقاست دلم
ز انقلاب جهان نیستم غمین صائب
که در بلندی و پستی به یک هواست دلم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۲
منم که مصرف نقد نگاه می دانم
به روی خوب ندیدن گناه می دانم
اگر چه شد تنم از داغ عشق لاله ستان
هنوز دعوی خود بی گواه می دانم
فتادگی است در آیین من پرستش حق
زمین میکده را خانقاه می دانم
کمند شوخی این ره چنان ربوده مرا
که گر به کعبه رسم سنگ راه می دانم
به حرفهای سبک قیمت مرا مشکن
که کوه درد ترا کم ز کاه می دانم
چنان زلف به چشمم جهان سیاه شده است
که آه را نفس صبحگاه می دانم
اگر چه مسند عزت به من قرار گرفت
هنوز یوسف خود را به چاه می دانم
ز عجز دشمن خونخوار می شود گستاخ
سبک عنانی برق از گیاه می دانم
توجهی که ترا در شکست دلها هست
ز بر شکستن طرف کلاه می دانم
همان ز مشق گنه دست بر نمی دارم
اگر چه نامه خود را سیاه می دانم
گناه را چو شفیعان عزیز می دارم
ز بس که عفو تو عاشق گناه می دانم
از آن چو آبله پیچیده ام به دامن پای
که گل به خار زدن را گناه می دانم
به رشته نگه آن کس که می کشد صائب
بغیر گوهر عبرت، گناه می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۶
چگونه توبه ز می موسوم بهار کنم
من آن نیم که پشیمانی اختیار کنم
خوش آن که روز شب خود ز روی یار کنم
شبی به روز در آن زلف مشکبار کنم
مروت است که بوسد لب تو ساغر و من
ز دور بوسه بر آن لعل آبدار کنم
شبی چو روز قیامت دراز می خواهم
که بیحساب ترا یک به یک شمار کنم
خمار آن لب میگون به می نمی شکند
چه لازم است که خون در دل خمار کنم
ز آفتاب به چشم من آب می گردد
چگونه خیره نظر بر جمال یار کنم
حجاب جوهر آیینه می شود صیقل
چسان مطالعه آن خط غبار کنم
به بوسه تلخی هجران نمی رود ز مذاق
به حرف چون ز لب یار اختصار کنم
طراوت تو ز آب مستغنی است
دو چشم خود به چه امید اشکبار کنم
فغان که نیست مرا عمر جاودان چون خضر
که حلقه حلقه آن زلف را سرشمار کنم
مرا غرض ز عنانداری حیات این است
که در رکاب تو این نیم جان نثار کنم
چنان ربوده ز من شوق دیدن تو قرار
که چشم بسته ز خلد برین گذار کنم
حذر ز صبح قیامت ندارد آن کافر
سفید چشم چه در راه انتظار کنم
یسر نیامده ایام عمر، می خواهم
شبی به روز در آن زلف مشکبار کنم
ز چشم او به نگاهی ز دور خرسندم
من آن نیم که غزال حرم شکار کنم
ز اشک و آه نگردید مهربان صائب
دگر چه با دل سنگین آن نگار کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۷
چه دست در خم آن زلف دلنواز کنم
به ناخنی که ندارم چه عقده باز کنم
ببین چه ساده دل افتاده ام که می خواهم
ترا به نیم دل از خلق بی نیاز کنم
مرا که هر مژه در عالمی است پا در گل
نظر به شاهد وحدت چگونه باز کنم
فروغ عاریتی آنقدر گزیده مرا
که همچو شمع زبان در دهان گاز کنم
یکی هزار شود قطره چون به بحر رسید
چرا مضایقه جان به دلنواز کنم
مرا که نیست دلی، چون حضور دل باشد
مرا که نیست نیازی چرا نماز کنم
من آنچه می کشم از خویش می کشم صائب
چگونه از خودی خویش احتراز کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۱
اگر به روی تو بار دگر نظاره کنم
چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم
مرا به سوی تو بال و پر دگر گردد
ز اشتیاق تو هر جامه ای که پاره کنم
مرا نگاه تو کرده است آنچنان وحشی
که از خیال تو دلهای شب کناره کنم
به اشک تلخ بشویم ز چشم انجم خواب
به آه گرم رخ ماه پرستاره کنم
مرا که نیست بجا دست و دل، چه افتاده است
گره به کار خود افزون ز استخاره کنم
نماند در نظر از جوش اشک جای نگاه
مگر ز رخنه دل یار را نظاره کنم
اگر به قطره فتد راه دقت نظرم
تهیه سفر بحر بیکناره کنم
من آن لطیف مزاجم که گربه سایه تاک
فتد گذار مرا، مستی گذاره کنم
درین محیط اگر تخته ای به دست افتد
غلط ز طفل مزاجی به گاهواره کنم
تمام عمر دل خویش می خورم صائب
که یار را به چه افسون شرابخواره کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۲
صفای روی ترا از نقاب می بینم
به ماه می نگرم آفتاب می بینم
اگر چه از سر زلفش بریده ام عمری است
هنوز در رگ جان پیچ و تاب می بینم
غبار چهره خورشید طلعتی فرش است
به هر زمین که به چشم پر آب می بینم
نژاد گوهر من از محیط یکتایی است
به یک نظر همه را چون حباب می بینم
کشیده دار عنان دراز دستی را
که دور حسن تو پا در رکاب می بینم
دماغ خوردن دود چراغ نیست مرا
به روشنایی دل در کتاب می بینم
چو موی بر سر آتش نشسته مژگانم
زبس که گرم در آن آفتاب می بینم
کجا روم که درین صیدگاه ناکامی
هزار دام ز موج سراب می بینم
رخ گشاده ز دل زنگ می برد صائب
هلال عید به روی شراب می بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۳
ز خط طراوت رخسار یار می بینم
صفای آینه را از غبار می بینم
کدام سوخته جان گشته است گرد سرت
که ماه روی ترا هاله دار می بینم
ز لال خضر ترا پیش مرگ خواهد شد
چنین که سرو ترا پایدار می بینم
ز وصل روی تو گل چید هر که چشمی داشت
همین منم که ره انتظار می بینم
مگر در آینه امروز دیده ای خود را
که آب آینه را بیقرار می بینم
متاع هر دو جهان را به آب خواهد داد
طراوتی که به رخسار یار می بینم
حجاب دیده حق بین نمی شود کثرت
تو گرد می نگری، من سوار می بینم
ز خاک، چشم مرا همچو دام سیری نیست
همان ز حرص به راه شکار می بینم
به دست لنگر تسلیم داده اند مرا
میان بحر حضور کنار می بینم
حجاب دیده، من نیست چون شرر غفلت
درون سنگم و راه فرار می بینم
به فکر توبه در ایام پیری افتادم
ره نجات به شمع مزار می بینم
ز بیوفایی این باغ و بوستان صائب
گل پیاده خود را سوار می بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۹
به هر که باده دهد یار، من خراب شوم
نگاه گرم به هر کس کند کباب شوم
ز من کناره کند موج اگر حباب شوم
فریب من نخورد تشنه گر سراب شوم
چو موج، صیقل دریا چو می توانم شد
گره چرا به دل بحر چون حباب شوم؟
درین زمانه که بوی گل است موی دماغ
چه لازم است خورم خون و مشک ناب شوم؟
به وصل گوهر ناسفته راه نتوان یافت
چرا چو رشته عبث خرج پیچ و تاب شوم؟
ز رنگ و بوی جهان مشکل است دل کندن
مگر چو شبنم گل محو آفتاب شوم
چنین که زلف تو شد نرم شانه از خط سبز
امید هست که من نیز کامیاب شوم
به گرد من نتواند رسید آبادی
اگر ز سیل حوادث چنین خراب شوم
به من دل کسی از دوستان نمی سوزد
به آتش جگر خود مگر کباب شود
چو می توان به ریاضت ملک شدن صائب
چرا چو بیخبران خرج خورد و خواب شوم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۱
درین جهان نشود حال آن جهان معلوم
که مغز را نتوان کرد از استخوان معلوم
که دیده حاشیه باشد ز متن مشکلتر؟
نشد ز سبزه خط راز آن دهان معلوم
عیار ناز ترا اهل عشق می دانند
که بی کشش نشود زور هر کمان معلوم
اگر چه معنی نازک شود برهنه زلفظ
مرا نشد ز کمر هیچ ازان میان معلوم
ز شوق من چه تواند زبان خامه نوشت؟
ضمیر لال نگردد به ترجمان معلوم
توان ز سختی ایام صبر هر کس یافت
عیار زر شود از سنگ امتحان معلوم
جنون من به خط سبز گلرخان بسته است
که در بهار شود شور بلبلان معلوم
ز حسن عاقبت آغاز را توان دریافت
که هست تیر کج و راست در نشان معلوم
ز اشک راز دل بیقرار من شد فاش
که از ستاره شود سیر آسمان معلوم
بلندی سخن دلپذیر ما صائب
ز گرد سرمه نگردد در اصفهان معلوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۶
چو خامه نیست ز من هر سخن که می گویم
که من به دست قضا این طریق می پویم
نظر به عذر گناه است جرم من اندک
به خون ز دامن آلوده داغ می شویم
چو تخم، دانه اشکم نهان بود در خاک
ز بس که گرد حوادث نشسته بر رویم
ز دل سیاهی من آفتاب گم شد و من
هلال عید درین ابر تیره می جویم
ز خواب مرگ جهد خون مرده دلها
به هر طرف که رود آستین فشان بویم
شبی فتاد به کف زلف او و عمری رفت
همان ز هوش روم دست خود چو می بویم
ز پیچ و تاب شدم زلف و از پریشانی
به گردن تو حمایل نگشت بازویم
ز بس که گریه فرو خورده ام به دل صائب
ز جوش دل رگ ابری شده است هر مویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۰
روی سخن ز آینه رویان ندیده ام
گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده ام
در قبضه من است رگ خواب هر چه هست
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ام
لب تشنه فراقم و آماده وداع
تیر ز شست جسته، کمان کشیده ام
از جور روزگار ندارم شکایتی
این گرگ را به قیمت یوسف خریده ام
دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیم
چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده ام
مورم ولی به بال و پر حرف شکرین
خود را به روی دست سلیمان کشیده ام
جوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراب
بر روی تیغ گرمتر از خون دویده ام
آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من
تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده ام
چون شمع اگر چه هر رگ من جوی آتشی است
در کام اهل دل ثمر نارسیده ام
همت به سیر چشمی من ناز می کند
آب حیات را به تکلف چشیده ام
بر روی نازبالش گل تکیه می کند
عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده ام
اهل نظر به چشم مرا جای می دهند
آن قطره ام کز آبله دل چکیده ام
صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک
من نیز پا به دامن عزلت کشیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۱
روی دلی چو غنچه ز بلبل ندیده ام
نقش مراد از آینه گل ندیده ام
آن صید تشنه ام که درین دشت آتشین
آبی بغیر تیغ تغافل ندیده ام
در باغ اگر چه چشم چو شبنم گشوده ام
از شرم عندلیب رخ گل ندیده ام
زان زنده مانده ام که هنوز از حجاب عشق
رخسار یار را به تأمل ندیده ام
مرد مصاف در همه جا یافت می شود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام
با خصم در مقام تلافی ازان نیم
کز تیغ انتقام تعلل ندیده ام
قانع به بوی پیرهن از وصل گل شده است
عاشق به سیر چشمی بلبل ندیده ام
دوری ز یار صائب و خامش نشسته ای
عاشق به این شکیب و تحمل ندیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۳
از آفتاب رنگ نبازد ستاره ام
دل زنده از محیط برآید شراره ام
خورشید محشرست دل آتشین من
صبح قیامت است گریبان پاره ام
نور نگاه چشم غزالان وحشیم
هم در میان مردم و هم بر کناره ام
آن بیدلم که کشتی طوفان رسیده بود
در طفلی از تپیدن دل گاهواره ام
رطل گران خاک بود نقش پای من
تا از شراب عشق تو مست گذاره ام
تا قامت تو سایه نیفکند بر سرم
روشن نگشت معنی عمر دوباره ام
شد برگ زرد و رنگ نگرداند میوه ام
عمرم تمام گشت و همان نیمکاره ام
چون موج از تردد خاطر درین محیط
صائب یکی شده است میان و کناره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۴
در عین وصل داغ جدایی چو لاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
شد تشنه تر ز باده روشن پیاله ام
خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام
مجنون من به گوش فلک حلقه می کشید
روزی که بود ناف غزالان پیاله ام
هر دانه ای به دام نمی آورد مرا
باشد ز کوه قاف چو عنقا نواله ام
پیر مرا فسرده نسازد چو دیگران
با کهنگی جوان چو می دیر ساله ام،
ز افسردگی اگر می لعلی کنم به جام
چون لاله خون مرده شود در پیاله ام
داغی که بود بر جگر از چشم لیلیم
شد تازه از سیاهی چشم غزاله ام
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
صائب به گوش هر که رسد آه و ناله ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۶
تا شد به داغ عشق هم آغوش سینه ام
صحرای محشری است سیه پوش سینه ام
درد ترا نکرده فراموش سینه ام
چون خم به زیر خاک زند جوش سینه ام
طوفان جلوه تو چو در دل گذر کند
دریا شود ز موجه آغوش سینه ام
از خون نوح آب خورد تیغ موجه اش
آن بحر را که ساخته خس پوش سینه ام
خورشید دیگر از بن هر موی من دمید
تا شد زداغ عشق قدح نوش سینه ام
آغوش صبح، زخمی اقبال من شده است
تیغ که را کشیده در آغوش سینه ام؟
چون بحر تا دلم صدف گوهر تو شد
هرگز نشد ز جوش تو خاموش سینه ام
آیینه ای است پیش رخ آفتاب حشر
زان خنده های صبح بناگوش سینه ام
چندین هزار حلقه منت کشیده است
از درد و داغ عشق تو در گوش سینه ام
گردیده همچو خانه زنبور در بهار
از نیش غمزه تو پر از نوش سینه ام
صحرای حشر داغ سیاهی فکنده ای است
تا شد ز داغ عشق سیه پوش سینه ام
عشق از هزار پرده مرا صاف کرده است
جامی شده است پر می سر جوش سینه ام
از داغهای تازه که فرش است هر طرف
صحرای محشری است سیه پوش سینه ام
صائب دگر چه کار کند آتش جگر
کز نه فلک گذشت به یک جوش سینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۷
هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم
آسوده است از دل بی مدعا لبم
هر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرست
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
آه مرا به رشته گوهر غلط کنند
از دل ز بس که آبله چیده است تا لبم
منت خدای را که یکی بود حرف من
هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم
تبخاله ها به ناله درآیند چون جرس
از درد چون شود به فغان آشنا لبم
چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم
کی می کند به حرف شکایت وفا لبم؟
چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود
آن غنچه نیستم که گشاید هوا لبم
دایم ز گریه گر چه مرا چشم و دل پرست
از ناله همچو کاسه خالی لبا لبم
از بس ز لب گشودن بیجا گزیده شد
لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم
این چاشنی که قسمت من شد زخامشی
مشکل که بعد ازین شود از هم جدا لبم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم
گر خون شود ز تنگدلیها، نمی برد
چون غنچه التجا به نسیم صبا لبم
جان می دهد ترانه من اهل عشق را
صائب به لعل یار رسیده است تا لبم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۲
با هرکه روی حرف به جز یار داشتم
آیینه پیش صورت دیوار داشتم
همچون سرو، برگ بر من آزاده بار بود
از بار اگر چه جان سبکبار داشتم
هموار بود وضع جهان در نظر مرا
تا روی خود ز خلق به دیوار داشتم
منظور بود کوری اغیار بدگمان
چشم عنایتی اگر از یار داشتم
هرگز به خواب دیده عاشق نداشته است
نازی که من به دولت بیدار داشتم
از عیب پاک ساخت دل پاک بین مرا
ورنه هزار آینه در کار داشتم
هر چند گوهر سخنم آبدار بود
خون در جگر زناز خریدار داشتم
زلف شکسته داشت سری با شکستگان
ورنه دل شکسته چه در کار داشتم؟
در زلف او نبود دلم برقرار خویش
دلبستگی چو نغمه به هر تار داشتم
صائب به حرف تلخ مرا یاد هم نکرد
امید بیش ازین به لب یار داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۳
از دست رفت دامن یاری که داشتم
سیماب شد شکیب و قراری که داشتم
برق فنا کجاست که از مشت خار من
دامن فشان گذشت بهاری که داشتم
غایب شد از نظر به نفس راست کردنی
در پیش چشم خویش شکاری که داشتم
برخاک ریخت ناشده شیرین ازو لبی
از برگریز حادثه باری که داشتم
در زنگ غوطه زد ز تریهای روزگار
آیینه تمام عیاری که داشتم
صد گلشن خلیل در آتش نهفته داشت
در سینه داغ لاله عذاری که داشتم
از چشم شور خلق میان محیط شد
زین بحر بیکنار کناری که داشتم
از شورش زمانه مرا داشت بیخبر
زان چشم نیم مست خماری که داشتم
داغم که صرف سوخته جانی نگشت و مرد
در سینه همچو سنگ شراری که داشتم
چون آسیا به باد فنا داد هستیم
از گردش زمانه دواری که داشتم
بی آب کرد گوهر دریا دل مرا
از تنگنای چرخ فشاری که داشتم
شد شسته از نظاره آن لعل آبدار
بر دل ز روزگار غباری که داشتم
صائب فدای جلوه آن شهسوار شد
عقل و شکیب و صبر و قراری که داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۷
از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم
از دست روزگار برون چون دعا شدم
آورد روی عشرت روی زمین به من
تا قانع از جهان به مقام رضا شدم
چون آب تیغ بود وفادار، شبنمم
آویختم به دامن گل بیوفا شدم
دست نسیم و پای صبا در نگار بود
در گلشنی که من به هوای تو وا شدم
بر کوه و دشت جلوه من جای تنگ داشت
چون سیل در محیط تو بی دست و پا شدم
داغ است نوبهار ز فیض جنون من
دیوانه شد به هر که دو روز آشنا شدم
در طبع بردبار هدف سرکشی نبود
چون تیر من زکجروی خود خطا شدم
صائب به زیر تیغ سرآمد حیات من
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۱
موی میان نبود که من همچو مو شدم
بیرنگ بود حسن که یکرنگ او شدم
آن زلف فتنه ساز که عمرش دراز باد
نو خط تاب بود که من فتنه جو شدم
انگاره بود گوی سبکسیر آفتاب
روزی که من ربوده چوگان او شدم
دیروز سر ز بیضه برآورد عندلیب
گل در چمن نبود که من بذله گو شدم
شد محو طوق فاخته و طوق من به جاست
یارب چه روز بود گرفتار او شدم
واقف نمی شود به سرم تیغ اگر زنند
چون خط ز بس که محو بناگوش او شدم
گلزار بی حصار، بهشت نظارگی است
دیدم ترا خراب زمی، کامجو شدم
صد آرزو به گرد دلم در طواف بود
از حیرت جمال تو بی آرزو شدم
لبهای می چکان ترا در طواف بود
از حیرت جمال تو بی آرزو شدم
لبهای می چکان ترا در سر شراب
کردم نظاره تشنه صد آرزو شدم
بیمار داری دل بیمار مشکل است
جای شگفت نیست اگر تندخو شدم
آن کعبه را که می طلبیدم به صد نیاز
در پیش چشم بود چو بی جستجو شدم
مفتاح قفل کعبه دل مهر خامشی است
صد فتح روی داد چو بی گفتگو شدم
یک گوهر نسفته درین نه صدف نماند
صائب ز بس به بحر تفکر فرو شدم