عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۲
خط تو ریشه در رگ جان می دواندم
خال تو تخم مهر به دل می فشاندم
این شرم نارسا که نگهبان حسن توست
از بهر یک دو بوسه بجان می رساندم
دانم همین که می کشدم دل به خاک و خون
آگاه نیستم که کجا می کشاندم
دارم اگر چه دست به معشوق در کمر
حیرت همان به کوه و کمر می دواندم
این آتشی که در جگر من علم زده است
در یک نفس به خاک سیه می نشاندم
مشکل که روز حشر بیابم سراغ خویش
زینسان که جلوه تو ز خود می ستاندم
غافل که غوطه در جگر خاک می زند
آن ساده دل که گرد ز رخ می فشاندم
دو دست سبزه دانه آتش برشته را
دهقان عبث به خون جگر می دماندم
نزدیکتر به لب بود از دست، رزق من
حرص زیاده سر، به سفر می دواندم
فربه چسان شوم، که درین دشت پر فریب
صیاد سنگدل به نظر می چراندم
در کام شیر مانده ام از دعوی خودی
خضر من است هر که ز خود می رهاندم
غفلت بلاست، ورنه من آن صید زیرکم
کز خواب خوش تپیدن دل می جهاندم
دستار مست و دامن اطفال نیستم
چندین فلک چرا به زمین می کشاندم؟
چون صبح پاکدل نفس مهر می زنم
چندان که چرخ نیش به دل می خلاندم
بیهوشی من از اثر نکهت گل است
ناصح عبث گلاب به رخ می فشاندم
ذوق سفر چنین که عنانگیر من شده است
صائب چو مهر گرد جهان می دواندم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۷
از شرم عشق بود مرا در نقاب چشم
شد زان رخ گشاده مرا بی حجاب چشم
سوزد به هر کجا که فتد اشک گرم من
دارد ز بس به دیدن رویت شتاب چشم
ترک حیات نیست به خاطر مرا گران
ترسم شود ز مرگ، بدآموز خواب چشم
امروز محو دختر رز نیست چشم من
واشد مرا به روی قدح چون حباب چشم
مشق نظاره گل روی تو می کنم
گر افکنم جدا ز تو برآفتاب چشم
پایم نمی رسد به زمین از شکفتگی
تا سوده ام به پای تو همچون رکاب چشم
از خط فزود مستی آن چشم پر خمار
در نوبهار سیر نگردد ز خواب چشم
گه اشک می فشاند و گه محو می شود
هر دم زند ز شوق تو نقشی بر آب چشم
از بحر، چون حباب، تهی کاسه است حرص
قانع دهد چو آبله آب از سراب چشم
فریاد کز نظاره خورشید طلعتان
خواهد رساند خانه دل را به آب چشم
باغ و بهار عشق، جگرهای سوخته است
آتش همیشه آب دهد از کباب چشم
هر کس که آبرو طلبد صائب از سخن
دارد ز حرص از گل کاغذ گلاب چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۱
آن بختم از کجاست سخن زان دهن کشم؟
این بس که گاهی از قلم او سخن کشم
باد خزان که خار به چشمش شکسته باد!
نگذاشت همچو غنچه نفس در چمن کشم
مرغی به آشیانه خود خار اگر برد
صد ناله غریب ز شوق وطن کشم
از بوسه غیر دلزده گردیده است و من
در فکر این که چون زلب او سخن کشم
تیغ اجل دو دست مرا گر قلم کند
مشق جنون همان به بیاض کفن کشم
خون از دماغ غنچه تصویر گل کند
در محفلی که شانه به زلف سخن کشم
صائب زبس که دست زعالم کشیده ام
شرم آیدم که دست به زلف سخن کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۳
اول سری به رخنه دیوار می کشم
دیگر به آشیانه خود خار می کشم
سوزن تمام چشم شد از انتظار و من
با ناخن شکسته ز پا خار می کشم
چون زاهدان به مهره گل دل نبسته ام
از سبحه بیش غیرت ز نار می کشم
امسال خنده ام نه چو گل از ته دل است
خمیازه بر شکفتگی پار می کشم
از خار خار تیغ به تن پوست می درد
از خون فزون ز نیشتر آزار می کشم
دارم به هر دو دست دل نازک ترا
از موم گرد آینه دیوار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
با شانه دست کرده یکی در شکست من
دست از میان طره طرار می کشم
آیینه ام، به جامه خاکستری خوشم
از بخت سبز زحمت زنگار می کشم
صائب ز کوچه گردی زلف آمدم به تنگ
خود را به گوشه دهن یار می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۰
کو ناخنی که رخنه به داغ جگر کنم؟
این خون گرم را هدف نیشتر کنم
نه سجده ای به جبهه و نه بوسه ای به لب
از آستان او به چه سامان سفر کنم؟
چون تیغ آبدار رود در گلوی من
گر بی لبت به آب خضر کام ترکنم
پروانه نیستم که به یک بال سوختن
معشوق را حواله به آه سحر کنم
از باغ رفتنم نه ز بیمهری گل است
چندان دماغ نیست که با گل بسر کنم
در کار عشق سعی مرا دست دیگرست
صد نخل شعله سبز ز تخم شرر کنم
آن به که از میان نبرم داغ لاله را
از باطن سیاه زبانان حذر کنم
چون شوق را به حرف تسلی کنم ز تو؟
چون تشنگی علاج به آب گهر کنم؟
صائب سرم چو گرم شود از می صبوح
خورشید را ز خنده مستانه تر کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۳
روزی که چشم بر رخ او باز می کنم
برخود زیاده از همه کس ناز می کنم
منظور من سبک ز سرخود گذشتن است
چون پسته لب به خنده اگر باز می کنم
آن حسن بی مثال ندارد مثال و من
از ساده لوحی آینه پرداز می کنم
سنگین کند ز گوش گران بار درد من
در پیش هر که درد دل آغاز می کنم
از پیچ و تاب رشته جان می شود گره
تا یک گره ز زلف سخن باز می کنم
در منزل نخست فنا می شود تمام
چندان که بیش برگ سفرساز می کنم
سنگ ره است دل نگرانی به ماندگان
با آشیان تهیه پرواز می کنم
ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟
آخر نه من به بال تو پرواز می کنم؟
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
از بال خویش وحشت شهباز می کنم
از بس نشان دوری این ره شنیده ام
انجام را تصور آغاز می کنم
از سوختن سپند مرا نیست شکوه ای
احباب را به سوی خود آواز می کنم
با سینه ای که نیست در او آه را قرار
صائب تلاش محرمی راز می کنم
آن بلبلم که خرده گلهای باغ را
صائب سپند شعله آواز می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۶
نزدیک من میا که ز خود دور می شوم
وز بیخودی ز وصل تو مهجور می شوم
حاجت به باز کردن بند نقاب نیست
چون من کباب ازان رخ مستور می شوم
آن چشم پر خمار مرا می برد ز کار
ورنه حریف باده پر زور می شوم
نزدیکتر کند به تو پاس ادب مرا
هر چند بیشتر ز نظر دور می شوم
از آفتابروی تجلی شدم کباب
پنهان به پرده شب دیجور می شوم
بالیدنم چو ماه به امید کاهش است
در انتظار سیل تو معمور می شوم
صورت پذیر نیست ز من ناتوانتری
کز ضعف تن در آینه مستور می شوم
با گمرهی دلیل شوم خلق را به راه
کورم ولی عصاکش صدکور می شوم
کوتاه دیدگان شمرندم ز قانعان
از حرص اگر چه توشه کش مور می شوم
از دیده هر چه رفت ز دل دور می شود
من پیش چشم خلق ز دل دور می شوم
از خویش می روند چو بیخود شوند خلق
آیم به خویش من چو ز خود دور می شوم
از ساحل است لنگر من گر چه بیشتر
از یک پیاله قلزم پرشور می شوم
از بس گزیده اند مرا در لباس، خلق
عریان به سیر خانه زنبور می شوم
صائب ز چشم شور کنم زخم خود نهان
آلوده گر به مرهم کافور می شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۱
کاری مکن که رو به در آسمان نهم
هر تیر ناله ای که بود در کمان نهم
کاری مکن که پا کشم از آستان تو
داغ صبوریی که ندارم به جان نهم
کاری مکن که بدعت وارستگی ز عشق
من در میان سلسله عاشقان نهم
کاری مکن که نیمشب از رخنه قفس
راه گریز پیش دل ناتوان نهم
کاری مکن که راز جگر سوز داغ را
با مرهم حرام نمک، در میان نهم
انصاف نیست کز چمنت بعد صد بهار
بی برگ سبزرو به در آشیان نهم
آخر چنان مکن که چو صائب ز زلف تو
دل بر گرفته رو به صف نیکوان نهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۹
این سطرهای آه که هر جا نوشته ایم
از روی آن دو زلف چلیپا نوشته ایم
بر زخم جوی شیر نمکها فشانده است
سطری که ما به صفحه خارا نوشته ایم
گاهی که حرف زلف و خط و خال گفته ایم
بر کودکان برات تماشا نوشته ایم
افتاده است شق چو قلم بر زبان ما
تا از دل دو نیم سخن وا نوشته ایم
نتوان هزار سال به طوفان نوح شست
شرحی که ما به دل ز تمنا نوشته ایم
هر چند نیست درد دل ما نوشتنی
از اشک خود دو سطر به سیما نوشته ایم
رزق هزار خار درین دشت آتشین
بر دانه های آبله پا نوشته ایم
ما شرح بیقراری مجنون خویش را
از موجه سراب به صحرا نوشته ایم
صد پیرهن زیاده ز سودای یوسف است
سودی که ما به خویش ز سودا نوشته ایم
هر چند غرقه ایم، همان از حباب و موج
مکتوب سر به مهر به دریا نوشته ایم
بر صفحه دلی که غم عشق را سزاست
ما شوخ دیدگان غم دنیا نوشته ایم
در خواب غفلت است فلک، ورنه ما ز آه
طومارها به عالم بالا نوشته ایم
از پست فطرتی است که ما رزق خویش را
بر خوشه بلند ثریا نوشته ایم
دست ز کار رفته ما نیست بی شعور
از نبض، خط راه مسیحا نوشته ایم
بر فرد آفتاب قلم می کشیم ما
تا نسخه ای ازان رخ زیبا نوشته ایم
صائب ز طبع نازک روشندلان عهد
شرمنده ایم شعر به هر جا نوشته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۱
از زلف یار رنگ دگر برگرفته ایم
مومیم اگر چه نکهت عنبر گرفته ایم
پیش کسی دراز نگشته است دست ما
ما چون چنار از آتش خود در گرفته ایم
چون سر بر آوریم ز دریا، که چون صدف
گوهر به آبروی برابر گرفته ایم
با دست رعشه دار چو شبنم درین چمن
دامان آفتاب مکرر گرفته ایم
گر دست ما تهی است ز سیم و زر نثار
از چهره آستان تو در زر گرفته ایم
کیفیت جوانی ما را خمار نیست
کز دست پیر میکده ساغر گرفته ایم
ما را به روی گرم چراغ احتیاج نیست
کز بال و پرفشانی خود در گرفته ایم
باور که می کند که درین بحر چون حباب
سر داده ایم و زندگی از سر گرفته ایم؟
در مشت خار ما به حقارت نظر مکن
کز دست برق، تیغ مکرر گرفته ایم
صائب ز نقطه ریزی کلک سخن طراز
روی زمین تمام به گوهر گرفته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۲
ما شمع را به شهپر خود، سر گرفته ایم
دایم ز شیشه پنبه به لب بر گرفته ایم
بر می خوریم با همه تلخی گشاده روی
سر مشق مشرب از خط ساغر گرفته ایم
خاموش کرده ایم به نرمی حریف را
دایم به موم، روزن مجمر گرفته ایم
باری که سنگ سرمه کند کوه قاف را
از دوش آسمان و زمین بر گرفته ایم
تسخیر کرده ایم فلک را به نیم آه
نمرود را به پشه لاغر گرفته ایم
سر پنجه تصرف ما آهنین قباست
در آب تیغ ریشه چو جوهر گرفته ایم
در زیر چرخ خواب فراغت نمی کنیم
از راه سیل بستر خود بر گرفته ایم
زان خط مشکفام که خون می چکد از و
آیینه چون محیط به عنبر گرفته ایم
دلسوزتر ز حسن گلوسوز یار نیست
ما چاشنی قند، مکرر گرفته ایم
آن زلف را به دانه دل صید کرده ایم
سیمرغ را به دام کبوتر گرفته ایم
طوفان نوح سرد نسازد تنور ما
زینسان که ما ز آتش دل در گرفته ایم
نسبت به کوی دوست درست است عزم ما
از اضطراب دل ره دیگر گرفته ایم
از پیچ و تاب عشق که عمرش دراز باد
چون رشته جای در دل گوهر گرفته ایم
آن آتشی که جرأت پروانه داغ اوست
در زیر بال خود چو سمندر گرفته ایم
نتوان گرفت دل ز سر زلف، ورنه ما
برگ خزان رسیده ز صرصر گرفته ایم
از ما مجوی زینت ظاهر که چون صدف
ما اندرون خانه به گوهر گرفته ایم
صائب ز همزبانی عطار خوش زبان
منقار خود چو پسته به شکر گرفته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۵
تا واله نظاره آن ماهپاره ایم
از خود پیاده ایم و به گردون سواره ایم
سیر وجود ما نتوان کرد سالها
هر چند قطره ایم ولی بیکناره ایم
هستی ما و نیستی ما برابرست
محو فروغ مهر چو نور ستاره ایم
در محفلی که شعله ندارد زبان لاف
ماگرم خودنمایی خود چون شراره ایم
نتوان به ریگ بادیه ما را شمار کرد
چون درد و داغ اهل هنر بی شماره ایم
خاک اوفتاده نیست اگر ما فتاده ایم
گردون پیاده است اگر ما سواره ایم
آسیب ما به سوخته جانان نمی رسد
هر چند آتشیم ولی بی شراره ایم
هشیار از تپانچه محشر نمی شویم
ما این چنین که از می غفلت گذاره ایم
تا کی ز جوی شیر و ز جنت سخن کنی؟
ای واعظ فسرده، نه ما شیر خواره ایم!
از چاره بی نیاز بود درد و داغ عشق
ما بهر چشم زخم، طلبکار چاره ایم
ماند چسان درست دل چون کتان ما؟
آیینه دان جلوه آن ماهپاره ایم
هرگز ز کار خود گرهی وا نکرده ایم
با آن که دستگیرتر از استخاره ایم
روز جزا که پرده بر افتد ز کار ما
روشن شود به بی بصران ما چه کاره ایم
این آن غزل که مولوی روم گفته است
در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۷
داغی ز عشق بر دل فرزانه سوختیم
قندیل کعبه را به صنمخانه سوختیم
هرگز صدای بال و پر ما نشد بلند
آهسته همچو شمع درین خانه سوختیم
چیدندگل ز شمع حریفان دور گرد
ما در کنار شمع غریبانه سوختیم
عاشق کجا و جرأت بوس و کنار یار؟
ما بیدلان به آتش پروانه سوختیم
می شد هزار قافله را شوق ما دلیل
صد حیف ازین چراغ که در خانه سوختیم
گنج از گهر به تربت ما شمعها فروخت
ما همچو جغد اگر چه به ویرانه سوختیم
ای آب زندگی ز شبستان برون خرام
کز انتظار جلوه مستانه سوختیم
هنگامه گرم ساز ضرورست عشق را
ما و سپند هر دو حریفانه سوختیم
آب حیات می چکد از ابر نوبهار
اکنون که ما ز تشنه لبی دانه سوختیم
از یک پیاله خار و خس زهد خشک را
مستانه سوختیم و چه مستانه سوختیم!
از شمع، خوشه تخم شراری نبسته بود
روزی که بال خویش چو پروانه سوختیم
در زیر تیغ شمع نکردیم اضطراب
صائب درین بساط دلیرانه سوختیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۹
چون غنچه دست بر دل شیدا گذاشتیم
گل را به باغبان خنک وا گذاشتیم
تا چند چون سفینه توان بود تخته بند؟
موجی شدیم و روی به دریا گذاشتیم
چون داغ لاله از سر ما موج خون گذشت
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم
تبخاله است لاله سرچشمه سراب
بیهوده دل به عشوه دنیا گذاشتیم
از جوش می، چو ابر (ز) دریا هوا گرفت
هر پنبه ای که بر سر مینا گذاشتیم
خود را به تیغ کوه کشیدند لاله ها
تا همچو سیل روی به صحرا گذاشتیم
افتاده تر ز سنگ نشان بود گردباد
روزی که ما به دشت جنون پا گذاشتیم
عشق غیورننگ شراکت نمی کشد
ما آفتاب را به مسیحا گذاشتیم
تا کی به شیشه خانه مشرب زنند سنگ؟
زهاد را به باطن مینا گذاشتیم
صائب کسی به درد دل ما نمی رسد
ناچار دست بر دل شیدا گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۲
ما کار دل به آن خم ابرو گذاشتیم
سر چون کمان حلقه به زانو گذاشتیم
بستیم لب به شهد خموشی ز گفتگو
شکر به طوطیان سخنگو گذاشتیم
حاشا که تیغ صبح قیامت جدا کند
از فکر او سری که به زانو گذاشتیم
شستیم دست خود ز ثمر پاک همچو سرو
روزی که پای بر لب این جو گذاشتیم
کردند همچو سرو نفس راست بلبلان
تا از چمن به کنج قفس رو گذاشتیم
از جرم ما مپرس چه مقدار و چند بود
ما کوه قاف را به ترازو گذاشتیم
نتوان دریغ داشت ز مستان کباب را
دل را به آن دونرگس جادو گذاشتیم
صائب شدیم مرکز پرگار آسمان
از دست تا عنان تکاپو گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۰
ما همچو خار سلسله جنبان آتشیم
سنگ فسان تیزی مژگان آتشیم
تا تازه ایم نبض بهاریم همچو خار
چون خشک می شویم رگ جان آتشیم
از درد و داغ عشق نداریم شکوه ای
ما چون شرار طفل دبستان آتشیم
تا غنچه ایم پرده رازیم عشق را
چون باز می شویم گلستان آتشیم
بال پری ز غیرت ما می تپد به خاک
پروانه وار چتر سلیمان آتشیم
افسرده خاطریم چو پروانه روزها
شبها چو شمع دست و گریبان آتشیم
از اشک گرم آب حیاتیم خاک را
از آه سرد سنبل و ریحان آتشیم
خاشاک ما به عشق جهانسوز بار نیست
از پیچ و تاب، زلف پریشان آتشیم
از روی گرم ماست دل لاله سنگداغ
هر چند فرد باطل دیوان آتشیم
از ما اثر مجوی که چون دانه سپند
خرمن به باد داده جولان آتشیم
چون گل ز دامن تر ما آب می چکد
عمری است گر چه در ته دامان آتشیم
حیف است حیف سوخته گردد کباب ما
کز اشک لاله گون نمک خوان آتشیم
ما را چو داغ لاله امید نجات نیست
پای به خواب رفته دامان آتشیم
زین خاکدان به عالم بالاست چشم ما
چون دود، گردباد بیابان آتشیم
از درد و داغ عشق بود آب و تاب ما
ما همچو شمع زنده به احسان آتشیم
در دست ماست نبض دل داغدار عشق
چون رشته های شمع رگ جان آتشیم
پروانه ها ز ما به حیات ابد رسند
چون شمع، خضر چشمه حیوان آتشیم
کی سوختن بر آتش ما آب می زند؟
صائب چنین که تشنه طوفان آتشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۹
تلخی ز لب لعل تو نشنفتم و رفتم
خوش باش که ناکام دعا گفتم و رفتم
کردم سفر از خویش به آوازه یوسف
بانگ جرس از قافله نشنفتم و رفتم
چون سیل سبکسیر به رخساره پر گرد
خار و خس این بادیه را رفتم و رفتم
غافل نگذشتم ز سر خار ملامت
از آبله هر گام گهر سفتم و رفتم
چون عود ز خامی نزدم جوش شکایت
بوی جگر سوخته بنهفتم و رفتم
نعل سفرم جای دگر بود در آتش
در سایه دنیا مژه ای خفتم و رفتم
دادند به من عرض متاع دو جهان را
جز عبرت از آنها نپذیرفتم و رفتم
چون غنچه زباغی که نسیمش دم عیسی است
از همت من بود که نشکفتم و رفتم
دود از جگر حوصله طور برآورد
این داغ جگر سوز که بنهفتم و رفتم
هر کس گهری سفت درین بزم چو صائب
من نیز ز مژگان گهری سفتم و رفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۱
فریاد که از کوتهی بخت ندارم
دستی که ترا تنگ در آغوش فشارم
کو بخت رسایی که در آن صبح بناگوش
دستی به دعا همچو سر زلف برآرم
پروانه بزم تو مرا شمع امید ست
در خلوت خاص تو اگر بار ندارم
این دست نگارین که من از زلف تو دیدم
مشکل که گشاید گره از رشته کارم
در طالع من نیست به گرد تو رسیدن
چون گرد یتیمی است زمین گیر، غبارم
دلکشترم از خال لب و خط بناگوش
در حاشیه بزم تو هر چند که خوارم
بی نیشتر خار، گل از من نتوان چید
چون آبله در پرده غیب است بهارم
از من مطلب جبهه واکرده که پیچید
چون غنچه بهم، تنگی این سبز حصارم
چون بیخبران خام مدانم، که رسیده است
در نقطه آغاز به انجام، شرارم
صد شکر که جز ساده دلی نیست متاعی
چون آینه در دست ازین نقش و نگارم
صائب ز فلک نیست مرا چشم نوازش
چون ماه تمام از دل خویش است مدارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۴
آن قدر ندارم که سزاوار تو باشم
آن به که گرفتار گرفتار تو باشم
خورشید درین ره بود از آبله پایان
من کیستم آخر که طلبکار تو باشم؟
غیر از کف افسوس مرا برگ دگر نیست
آخر به چه سرمایه خریدار تو باشم؟
یک فاخته سرو تو این طارم نیلی است
من در چه شمارم که هوادار تو باشم؟
زان پاکتر افتاده ترا دامن عصمت
کز دیده تر شبنم گلزار تو باشم
من کز رخ خورشید نظر را ندهم آب
قانع به نگاه در و دیوار تو باشم
معراج من این بس که چو خار سر دیوار
از دور تماشایی گلزار تو باشم
چون آب دهم چشم خود از چشمه کوثر؟
من کز دل و جان تشنه دیدار تو باشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۰
جان را به دم خنجر قاتل برسانم
طوفان زده خویش به ساحل برسانم
چندان مرو ای جان که من از گریه شادی
آبی به کف خنجر قاتل برسانم
موجم که به هر آمدن و رفتن ازین بحر
فیضی به لب تشنه ساحل برسانم
صد بار جرس گشتم و پاس ادب عشق
نگذاشت که آواز به محمل برسانم
استادگی من نه پی راحت خویش است
درمانده خضرم که به منزل برسانم
از کشتن من رنگ رخش آب دگر یافت
کو دست که آیینه به قاتل برسانم؟
مفت است اگر از سفر پر خطر عشق
نقش قدم خویش به منزل برسانم
سرچشمه صحرای جنون زهره شیرست
خود را ز پی نو سفر دل برسانم
از اهل دل امروز کسی طالب دل نیست
چون غنچه چرا خون خورم و دل برسانم؟
کو رهبر توفیق، کز این غمکده صائب
خود را به سلامتکده دل برسانم