عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۳
تا روی عرقناک ترا دید نگاهم
زد غوطه به سرچشمه خورشید نگاهم
از حوصله دیده من گرد برآورد
از بس ز تماشای تو بالید نگاهم
بر مرکز خال تو مرا تا نظر افتاد
در دایره چشم نگنجید نگاهم
شد دیده بیدار مرا خواب پریشان
از بس به خود از شرم تو لرزید نگاهم
مشقی که ز نظاره روی تو رساندم
مشکل که شود خیره ز خورشیدنگاهم
از شرم برون آی که از شرم عذارت
شد آب و چو اشک از مژه غلطید نگاهم
چون موی زیادست گران در نظر من
تا دور ز رخسار تو گردید نگاهم
چون دیدن رخسار لطیف تو محال است
از دیده برآید به چه امید نگاهم؟
صائب پی نظاره شوم گر همه تن چشم
از دل نبرد حسرت جاوید نگاهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۲
از صبر عنان دل خود کام گرفتیم
آن طایر وحشی به همین دام گرفتیم
بردانه نا پخته دویدیم چو آدم
ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم
هر چند چو دستار شد از گریه بسیار
از دیده خود جامه احرام گرفتیم
بودیم سبکسر چو سپند از رگ خامی
از سوختگی دامن آرام گرفتیم
دیدیم زمین تخته مشق است فلک را
ننشسته درین خانه ره بام گرفتیم
شد لخت جگر تا به لب خویش رساندیم
هر لقمه که از خلق به ابرام گرفتیم
مخمور ز نقل و می روشن نگرفته است
فیضی که ازان چشم چو بادام گرفتیم
سودیم به گردون کله از فخر چو خورشید
تا بوسه چند از لب آن بام گرفتیم
از چشمه کوثر طمع خام نداریم
ما داد خود اینجا ز لب جام گرفتیم
چون فاخته از رتبه اقبال محبت
جا در بر آن سرو گل اندام گرفتیم
پروانه صفت صدق طلب رهبر ما شد
صائب خط پروانگی از شام گرفتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۶
مستانه سر شیشه می باز گشودیم
دیگر در صد میکده راز گشودیم
هر بند طلسمی که در آن زلف درازست
چون شانه به سرپنجه اعجاز گشودیم
بی ظرفی ما باعث رسوایی ما شد
تا راه سخن بر لب غماز گشودیم
بر سینه ما ناخن شهباز فرو ریخت
تا بال به خمیازه پرواز گشودیم
صائب قلم ما نشود چون علم فتح؟
ما مهر نهانخانه اعجاز گشودیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۶
ما فرق به تردستی حاتم نفروشیم
این گوهر سیراب به شبنم نفروشیم
مشکل بود از حسن گلوسوز گذشتن
ما تشنگی خویش به زمزم نفروشیم
قانع نتوان شد به صباحت ز ملاحت
ما زخم نمکسود به مرهم نفروشیم
صحرای جنون نیست کم از ملک سلیمان
ما حلقه زنجیر به خاتم نفروشیم
ما سوختگان دولت پاینده غم را
چون صبح به خوشحالی یک دم نفروشیم
یوسف به زر قلب فروشان دگرانند
ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۹
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم
از آب همین گریه تلخی است به جویم
حاشا که پر از می نکند پیر خرابات
روزی که شود خالی ازین مغز کدویم
چون صفحه مسطر زده آید به نظرها
از سیلی بیرحمی اخوان بر رویم
از دایره عشق تو بیرون ننهم پای
گر مه کند از هاله خود طوق گلویم
چون صبح گذشته است ازان چاک دل من
کز رشته تدبیر توان کرد رفویم
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق
در سنگ گریزم بتوان یافت به بویم
صائب به دلم باد مرادی نوزیده است
چون غنچه ازان روز که دلبسته اویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۳
ازان گشاده جبین جام پر شراب گرفتم
عجب هلال تمامی ز آفتاب گرفتم
به خواب دامن آن زلف بی حجاب گرفتم
عنان دولت بیدار را به خواب گرفتم
به چشم بندی شرم و حجاب عشق چه سازم؟
گرفتم این که ز رخسار او نقاب گرفتم
نشد ز دولت بیدار رزق اهل سعادت
تمتعی که ازان چشم نیمخواب گرفتم
به من چگونه رسد پیچ و تاب موی در آتش؟
که من ز موی میان مشق پیچ و تاب گرفتم
ز گریه عاقبت کار گل فتاد به چشمم
ز گل گلاب کشیدم، گل از گلاب گرفتم
به نبض چشمه حیوان رسید دست امیدم
اگر ز صدق طلب دامن سراب گرفتم
نشد چو تیر خطا، آفرین نصیب غزالم
زنافه گر چه زمین را به مشک ناب گرفتم
به روی من در امید هر که بست ز مردم
من از گشایش توفیق فتح باب گرفتم
گزیدن لب افسوس بود نقل شرابم
ز دست هر که درین انجمن شراب گرفتم
به نارسایی من رهرو این بساط ندارد
فتاد پیش زمن، هر که را به خواب گرفتم
هزار غوطه زدم چون صدف به بحر خجالت
به یک دو قطره که من صائب از سحاب گرفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۵
به سینه تخم امیدی چو شوره زار ندارم
ستاره سوخته ام چشم بر بهار ندارم
چو درد و داغ محبت درین قلمرو وحشت
بغیر گوشه دل هیچ جا قرار ندارم
گذشته است ز منصور پایه سخن من
سر جدال به هر طفل نی سوار ندارم
عنان سیر مرا شوق بیقرار که دارد؟
که همچو ریگ روان هیچ جا قرار ندارم
خجل ز رهزن این وادیم که در همه عالم
چو گردباد لباسی به جز غبار ندارم
گرم به چرخ برآرد، ورم به خاک سپارد
دماغ شکر و شکایت ز روزگار ندارم
هزار حلقه فزون جنگ با نسیم نمودم
هنوز راه در آن زلف تابدار ندارم
عبیر پیرهن گوهرست گرد یتیمی
به دل غباری ازان خط مشکبار ندارم
(بود چو تیغ ز من آب لاله زار شهادت
چه شد به ظاهر اگر نم به جویبار ندارم؟ )
گذشتیم از سر ناموس و اعتبار چو صائب
هنوز در نظر عشق اعتبار ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۹
چون چشم آبگینه، هر چند پاک بینم
در پرده خجالت، زان روی شرمگینم
از زلف مشکبویان مغزم شود پریشان
تا ریشه کرد در دل آن خط عنبرینم
یک برگ کاه ایشان بی کوه منتی نیست
از خرمن بزرگان عمری است خوشه چینم
افغان که همچو پرگار با پای آهنین من
چندان که می زنم دور در گام اولینم
گفتی بمیر تا من از نو دهم حیاتت
ای روح بخش عالم من مرده همینم!
رازی که در دلم هست صائب ز طینت پاک
چون آب می توان خواند از صفحه جبینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۲
همه اشکم، همه آهم، همه دردم، همه داغم
که چرا روشن ازان چهره نگردید چراغم
برق در جستن من گو نفس خویش مسوزان
نه چنان رفته ام از خود که توان یافت سراغم
این که پیوسته لبالب بود از باده لعلی
سبب این است که چون لاله نگون است ایاغم
گر چه چون لعل ز سنگ است مرا بستر و بالین
می خورد آب ز سرچشمه خورشید دماغم
دل افسرده من گرم نشد از می روشن
مگر از شعله آواز شود زنده چراغم
صائب از خون جگر داغ من افروخته عارض
نفس سرد خزان را نبود رنگ ز باغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۸
از نگاه خیره چشم یار می گردد گران
از عیادت دایم این بیمار می گردد گران
سر سبک چون شد ز می، دستار می گردد گران
وقت طوفان کف به دریابار می گردد گران
آه ازان آیینه رو کز بس صفا بر خاطرش
طوطی خوش حرف چون زنگار می گردد گران
کی به فکر حلقه آغوش ما خواهد فتاد؟
آن که او را بر کمر زنار می گردد گران
هر که منع از آرزوی دل کند بیمار را
گر بود عیسی، که بر بیمار می گردد گران
گر بود رطل گران بر دل گران مخمور را
کوه غم هم بر دل بیدار می گردد گران
هر چه غیر از بوی پیراهن بود، یعقوب را
بر دل و بر دیده خونبار می گردد گران
بار بردار از دل مردم که بر دوش زمین
برندارد هر که از دل بار، می گردد گران
هر رگ ابری که از احسان گرانبارم کند
بر دلم چون تیغ لنگردار می گردد گران
مشت آبی زن به روی خود که خواب بیخودی
بیشتر در دولت بیدار می گردد گران
از گرانجانی در آن عالم کنندش سنگسار
هر که بر دل خلق را بسیار می گردد گران
از دل پر خون نباشد شکوه خون آشام را
چون تهی شد شیشه بر خمار می گردد گران
خانه بر دوشان نمی گیرند در جایی قرار
سیل کی بر خاطر کهسار می گردد گران؟
نیست از بی باکی دلدار صائب غم مرا
درد من از پرسش اغیار می گردد گران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۵
ای فدای چشم مخمور تو خواب عاشقان
وی بلاگردان زلفت پیچ و تاب عاشقان
گر به بیداری غرور حسن مانع می شود
می توان دلهای شب آمد به خواب عاشقان
پیش ازان دست گل شبنم فرو ریزد به خاک
سر برآر از جیب صبح ای آفتاب عاشقان
شست خورشید قیامت دامن از خون شفق
همچنان خونابه می ریزد کباب عاشقان
گردن ما در کمند پیچ و تاب عقل نیست
زلف معشوقان بود مالک رقاب عاشقان
حسن لیلی در رخ مجنون تماشاکردنی است
مگذر از سیر رخ چون ماهتاب عاشقان
از حجاب غنچه بلبل سر به زیر پر کشید
نیست کم از شرم معشوقان حجاب عاشقان
سبحه ریگ روان سررشته را گم کرده است
از شمار درد و داغ بی حساب عاشقان
اعتمادی نیست بر جمعیت برگ خزان
زود می پاشد ز یکدیگر کتاب عاشقان
تیغ یار از خون ما زنجیر جوهر پاره کرد
نشأه دیوانه ای دارد شراب عاشقان
گر هوای سیر گردون هست در خاطر ترا
همتی صائب طلب کن از جناب عاشقان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷۶
باده گلگون نمی آید به کار عاشقان
از لب میگون خود بشکن خمار عاشقان
شعله نتواند لباس رنگ را تغییر داد
چون برد زردی برون می از عذار عاشقان؟
خانه تن را به خاک تیره یکسان کرده اند
دست خالی می رود سیل از دیار عاشقان
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
نقد خود را نسیه کردن نیست کار عاشقان
کوه طورست آن که می آید ز هر پرتو به رقص
نیست سنگ کم به میزان وقار عاشقان
صبح محشر را نمکدان در گریبان بشکند
شورش مغز پریشان روزگار عاشقان
در دل هر نقطه داغی سواد اعظمی است
تند مگذر این چنین از لاله زار عاشقان
ساده از کوه گرانجانی بود صحرای عشق
نقد جان در آستین دارد شرار عاشقان
هر که خود را باخت اینجا می زند نقش مراد
پاکبازست از پشیمانی قمار عاشقان
در سراپای وجودم ذره ای بی عشق نیست
محمل لیلی است هر کف از غبار عاشقان
آفتاب از دیده شبنم نمی پوشد عذار
رخ مپوش از دیده شب زنده دار عاشقان
نیش الماس حوادث با کمال سرکشی
خواب مخمل می شود در رهگذار عاشقان
خار صحرای ادب را دست دامنگیر نیست
زینهار ای گل مکش دامن ز خار عاشقان
دامن برق تجلی خار نتواند گرفت
دست کوته کن ز نبض بی قرار عاشقان
خاک بیدردان به شمع دیگران دارد نظر
آتش از خود می دهد بیرون مزار عاشقان
هر که می داند شمار داغهای خویش را
نیست روز حشر صائب در شمار عاشقان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۶
با لب او کار دندان می کند سین سخن
زین سبب کم حرف افتاده است آن شیرین دهن
سوختم، پاس دل بی تاب دارم تا به کی؟
بیش ازین نتوان نهفت اخگر به زیر پیرهن
چشم مجمر موم را خوناب حسرت می کند
چون تواند گشت خاموشی مرا مهر دهن؟
چیدن دامن ز صحبت ها کمند شهرت است
شمع فانوسم که باشد خلوتم در انجمن
تشنه ای از آب او هرگز لب خود تر نکرد
سرنگون هر چند افتاده است آن چاه ذقن
سیم و زر بر آتش حرص آب نتواند زدن
از گرستن نیست مانع شمع را زرین لگن
در حریم بیضه چون عیسی شود گویا ز مهد
نیست حاجت طوطی ما را به تلقین سخن
بسترش خار است صائب تا بود در کان گهر
نیست جز سنگ ملامت رزق پاکان از وطن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۳
فاش خواهد شد ز آهم عشق پنهان باختن
ز اضطراب شمع من گل می کند جان باختن
اختراع تیزدستی های سودای من است
سینه را در عاشقی پیش از گریبان باختن
می کند زنجیریان حلقه زلف ترا
شانه با چندین زبان تلقین ایمان باختن
گوی خورشید از گریبان فلک بیرون کند
زلف او گر سر فرو آرد به چوگان باختن
ننگ خواهش لذت عمر ابد را می برد
آبرو نتوان برای آب حیوان باختن
صائب از من یاد دارد شبنم این بوستان
چشم در نظاره خورشیدرویان باختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۱
نیستم در عشق کافر ماجرای سوختن
می دهم جان همچو هندو از برای سوختن
نیست از سوز محبت شیوه من سرکشی
دارم آتش زیر پای خود برای سوختن
لاله دارد داغ خامی زین گلستان بر جگر
در سراپای دل من نیست جای سوختن
نیست ممکن چون سپند آسوده گردیدن مرا
تا نسازم خرده جان را فدای سوختن
دور گردان را به آتش رهنمایی می کند
از سپند من اگر خیزد صدای سوختن
نیست در آتش پرستی ها مرانسبت به شمع
بر ندارم من به کشتن سر ز پای سوختن
شب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاه
هر که را در دل بود نور و ضیای سوختن
سر برآرد روز حشر از یک گریبان با چراغ
هر که چون پروانه سازد جان فدای سوختن
نه ز بی دردی بود خاموشی من چون سپند
در گره فریادها دارم برای سوختن
نیست ممکن محو گردد جای داغ از سینه ها
محضری زین به نمی خواهد وفای سوختن
سوخت تا پروانه واصل شد، تو هم از بال و پر
باز کن آغوش رغبت در هوای سوختن
شمع ازان پروانه را بی بال و پر سازد، که هست
عاشق معشوق رسوا کن سزای سوختن
من ز غیرت چون چنار از آتش خود سوختم
شمع اگر پروانه را شد رهنمای سوختن
عقده های مشکلم چون عود یکسر باز شد
تا فتادم در حریم دلگشای سوختن
در خور آتش چو از تردامنی ها نیستم
آه سردی می کشم گاهی برای سوختن
نیست سیری عشقبازان را ز درد و داغ عشق
سوختن هرگز ندارد اشتهای سوختن
نیست ممکن سر به جیب خامشی دزدم چو شمع
تا نسازم پیکر خود را غذای سوختن
جان خشک خویش را آتش نمی دارم دریغ
نیستم چون هیزم تر بد ادای سوختن
هر سیه رویی که کوشش می کند در جمع مال
جمع چون هندو کند هیزم برای سوختن
زان به جرأت می زنم بر آتش سوزان که هست
دل خنک گشتن ز هستی منتهای سوختن
چشم چون بردارم از رخسار آتشناک یار؟
من که می میرم چو هندو از برای سوختن
وقت شمعی خوش که می استد به چشم اشکبار
بر سر یک پا تمام شب برای سوختن
نیست از بی جرأتی صائب مرا دوری ز شمع
کز تهیدستی ندارم رونمای سوختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۰
اندکی کوتاه کن زلف بلند خویشتن
تا مبادا ناگه افتی در کمند خویشتن
گر چه این تعلیم بهر من ندارد صرفه ای
تا شوی واقف ز حال مستند خویشتن
لیک می دانم که از فولاد اگر باشد دلت
برنمی آیی به مژگان کشند خویشتن
ناز در تسخیر ما گر می کند استادگی
مشورت کن با دل مشکل پسند خویشتن
حسن چون افتاد شیرین، دل ز خود هم می برد
نیشکر بیرون نمی آید ز بند خویشتن
ز اشتیاق خویش در یک جا نمی گیرد قرار
ای خوشا حسنی که خود باشد سپند خویشتن
شکر این معنی که عیسای زمانت کرده اند
اینقدر غافل مشو از دردمند خویشتن
لب نگه دار از لب ساغر که نادم می شود
هر که اندازد در آب تلخ، قند خویشتن
سعی تا حد توکل دست و پایی می زند
چون به این وادی رسی پر کن سمند خویشتن
پند دل صائب مرا از کوی او آواره کرد
هیچ کافر گوش نگذارد به پند خویشتن!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۲
به که غافل باشد آن سرو روان از خویشتن
ورنه خواهد گشت از غیرت نهان از خویشتن
بی نیازست از بدآموزان دل بی رحم او
دارد این شمشیر سنگین دل، فسان از خویشتن
از غم محرومی ارباب بینش فارغ است
حسن مستوری که می گردد نهان از خویشتن
می کند در هر نگاهی روی شرم آلود او
از عرق ایجاد چندین دیده بان از خویشتن
نیست پروای سلاح آن را که چون مژگان کج
می تواند ساختن تیر و کمان از خویشتن
آتش افسرده ام کز یک نسیم التفات
می توانم کرد انشا صد زبان از خویشتن
یوسف پاکیزه دامن از زلیخا چون گریخت؟
می گریزد آشنای او چنان از خویشتن
چون توانم یافت صائب راه کوی یار را؟
من که عمری شد نمی یابم نشان از خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۱
لشکر خط ملک حسنت را به هم خواهد زدن
صفحه رخساره ات را خط قلم خواهد زدن
می شود همچشم ابرو عاقبت پشت لبت
سبزه خط خیمه بیرون از عدم خواهد زدن
سنبل کاکل ز گلزارت هوا خواهد گرفت
پس خم از روی تو زلف خم بخم خواهد زدن
خال دزدت در ترازو می گذارد سنگ کم
رونق دکان حسنت را به هم خواهد زدن
سبزه خط گلستانت را فرو خواهد گرفت
زلف گلبانگ بلندی بر قدم خواهد زدن
کلک تقدیر از دوات نافه آهوی چین
خط بیزاری به رخسارت رقم خواهد زدن
می نشیند قهرمان خط به تخت انتقام
بر سر زلف کجت تیغ دو دم خواهد زدن
سنبل زلفت ترا خواهد شدن دل شاخ شاخ
خار بر رخسار گل نیش ستم خواهد زدن
از دل آینه آه سرد سر خواهد کشید
شام از صبح بناگوش تو دم خواهد زدن
لشکر کاکل ترا از سر پریشان می شود
خط مشکین شانه بر زلف ستم خواهد زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۳
باده بی لعل لب دلبر نمی باید زدن
غوطه در دریای بی گوهر نمی باید زدن
با حیا نتوان ز لعل دلبران سیراب شد
کوزه سربسته بر کوثر نمی باید زدن
نیست چین در کار آن پیشانی واکرده را
صفحه آیینه را مسطر نمی باید زدن
رنج باریک آورد آمیزش سیمین بران
سر برون چون رشته از گوهر نمی باید زدن
رخنه ای زندان گردون را به جز تسلیم نیست
در قفس بیهوده بال و پر نمی باید زدن
خواب آسایش گرانسنگ است خون مرده را
بر رگ این غافلان نشتر نمی باید زدن
تا به آن خشک چون آیینه بتوان ساختن
قطره در ظلمت چو اسکندر نمی باید زدن
زردرویی می کند یکسان به خاک تیره ات
حلقه چون خورشید بر هر در نمی باید زدن
تشنه چشمان آب و رنگ از لعل، صائب می برند
در حضور زاهدان ساغر نمی باید زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۰
گر تو ای سرو روان خواهی هم آغوشم شدن
از مروت نیست اول رهزن هوشم شدن
برگ عیش من نخواهد جز کف افسوس بود
گر به این شرم و حیا خواهی هم آغوشم شدن
روی گرم عشق خونم را به جوش آورده است
کی تواند سرد مهری مانع جوشم شدن؟
اینقدر استادگی ای سنگدل در کار نیست
می تواند جلوه ای غارتگر هوشم شدن
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
من چه دانستم که خواهد پنبه گوشم شدن
آن فرامشکار هم می کرد صائب یاد من
گر میسر می شد از خاطر فراموشم شدن