عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۲
با هوسناکان چنین گر آشنا خواهی شدن
بی مروت، بی حقیقت، بی وفا خواهی شدن
جانفشانی های ما را ای پریشان اختلاط
یاد خواهی کرد چون از ما جدا خواهی شدن
من گرفتم ساختی دامن ز چنگ من رها
از کمند جذبه من چون رها خواهی شدن؟
می روی دامن کشان صد چشم حسرت در قفا
کیست آن کس کز تو پرسد تا کجا خواهی شدن؟
عالمی سر در هوا از انتظارت گشته اند
سایه گستر تا کجا همچون هما خواهی شدن؟
گر چنین با خود کنی بیگانگان را آشنا
زود محتاج نگاه آشنا خواهی شدن
در زمان سادگی گشتی به پرکاری تمام
تا در این ایام خط مشکین چها خواهی شدن
گر به این سامان حسن آیینه پیش رو نهی
پیش خود چون ما به صد دل مبتلا خواهی شدن
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
کی به صائب مهربان ای بی وفا خواهی شدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۳
زندگی بخشا! روان چند کس خواهی شدن؟
کشته بسیارست، جان چند کس خواهی شدن؟
شد جگرگاه زمین از کشتگانت لاله زار
مرهم داغ نهان چند کس خواهی شدن؟
چون کتان شد جامه جانها شق از مهتاب تو
بخیه زخم کتان چند کس خواهی شدن؟
از تو دارد هر سیه روزی تمنای چرغ
شبچراغ دودمان چند کس خواهی شدن؟
چشم بر راه تو دارد قاف تا قاف جهان
ای پریرو، میهمان چند کس خواهی شدن؟
از تماشایت جهانی قالب بی جان شده است
تو به این تمکین روان چند کس خواهی شدن؟
با چنان رویی کز او بی پرده گردد رازها
پرده راز نهان چند کس خواهی شدن؟
لازم افتاده است دل دادن به هر دل پاره ای
تو به یک دل، دلستان چند کس خواهی شدن؟
از تو آب و رنگ خواهد صد خزان بی بهار
نوبهار بی خزان چند کس خواهی شدن؟
بی قراران تو بیرون از شمارند و حساب
باعث آرام جان چند کس خواهی شدن؟
من گرفتم سرمه سا گردید چشم پرفنت
مانع آه و فغان چند کس خواهی شدن؟
هر کسی تنها ترا خواهد که باشی زان او
تو به تنهایی ازان چند کس خواهی شدن؟
این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
ای جهانی کشته، جان چند کس خواهی شدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵۴
چند با من سرکش ای سرو روان خواهی شدن؟
چند بار از بی بری بر باغبان خواهی شدن؟
روزگار زلف طی شد، خط به آخرها رسید
دیگر ای نامهربان کی مهربان خواهی شدن؟
نرم شد از آه گرم من کمان سخت چرخ
کی تو نرم ای دلبر ابرو کمان خواهی شدن؟
حسن شد از حلقه خط سیه پا در رکاب
کی نمی دانم تو سرکش خوش عنان خواهی شدن؟
شد به تشریف خطاب از بت برهمن سرفراز
کی تو سنگین دل به عاشق همزبان خواهی شدن؟
بینوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن
چون ز نیرنگ جهان خرج خزان خواهی شدن؟
قحط شبنم خشک خواهد کرد گلزار ترا
با نظربازان چنین گر سر گران خواهی شدن؟
بوسه بر لب می زند جانم ز شوق پای بوس
می رود از دست فرصت گر روان خواهی شدن؟
هاله آغوش من خواهد ترا در بر گرفت
از زمین چون ماه اگر بر آسمان خواهی شدن؟
آفتابت بر لب بام از غبار خط رسید
کی تو سنگین دل به صائب مهربان خواهی شدن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۰
صید دل زین بیش با موی میان خود مکن
کینه جوی من ستم بر ناتوان خود مکن
هر سر موی ترا دستی است در تسخیر دل
باز این تکلیف با موی میان خود مکن
کار فرمودن مروت کی بود بیمار را؟
غارت دلها به چشم ناتوان خود مکن
هر چه می آید به دست باد دستان، می رود
اعتماد دل به زلف دلستان خود مکن
از خدنگ انتقام آه مظلومان بترس
ای ستمگر تکیه بر زور کمان خود مکن
تخم راز از سنگ خارا می جهد همچون شرر
هیچ کس را محرم راز نهان خود مکن
عالمی در رهگذارت دل به کف استاده اند
از تغافل عالمی دل را زیان خود مکن
در چنین فصلی که هر خار از نزاکت چون گل است
خاطر(ی) مجروح از تیغ زبان خود مکن
گر هوای سیر عالم هست صائب در سرت
پا به دامن کش، سفر از آستان خود مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۷
مجلس اغیار را از خنده گلریزان مکن
چشم خونبار مرا همکاسه طوفان مکن
چشم اگر کافر شود از کس متاع دل مگیر
زلف اگر زنار بندد غارت ایمان مکن
ای خدا ناترس آن چاک گریبان را بپوش
شعله آه مرا در انجمن عریان مکن
از برای امتحان اول نمک بر داغ زن
گر بنالم سوده الماس را سامان مکن
سینه صائب زیارتگاه ارباب دل است
گر مسلمان زاده ای این کعبه را ویران مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۴
دامن خود را کشید آه سرو ناز از دست من
آه کان آهوی وحشی جست باز از دست من
از ره بیچارگی می آرمش در دام خویش
گر به گردون می رود آن چاره ساز از دست من
از ادب هر چند کوتاه است دست جرأتم
چاک ها دارد چو گل دامان ناز از دست من
صید من وحشی است، بی زحمت نمی آید به دست
صد الف بر سینه دارد شاهباز از دست من
از غبار خاطرم آیینه ها دربسته شد
سنگ بر دل می زند آیینه ساز از دست من
گریه شادی مرا از وصل او محروم کرد
برد وسواس وضو وقت نماز از دست من
بس که پیچیدم به فکر زلف، صائب روز و شب
بر جنون زد خامه معنی طراز از دست من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۵
می گذشت از پرده های آسمان فریاد من
برنمی آید کنون از آشیان فریاد من
در جوانی می گذشت از سنگ خارا ناله ام
تیر بی پر شد ز قد چون کمان فریاد من
یک نوا دارم ولی چون بلبل از نیرنگ گل
جلوه دیگر کند در هر دهان فریاد من
نیست چون بلبل، زبانی ناله پر شور من
همچو نی خیزد ز مغز استخوان فریاد من
گر چه صحبت یک نفس باشد جدایی مشکل است
از فراق تیر باشد چون کمان فریاد من
بلبلان را ناله من بر سر شور آورد
من چو نالم خیزد از چندین زبان فریاد من
می خورم افسوس بر عهدی که بودم در چمن
در قفس نبود ز هجر آشیان فریاد من
می شود هر برگ سبز او زبان بلبلی
پهن گردد گر به صحن گلستان فریاد من
ابر نتوانست گشتن سرمه آواز رعد
چون شود در پرده های دل نهان فریاد من؟
من به امید تو گاهی می شدم دستانسرا
تا تو رفتی شد غریب گلستان فریاد من
سرکش افتاده است آن رعنا، وگرنه سرو را
سر به گلشن داد چون آب روان فریاد من
کی چنین آواره می شد فکر من هر جانبی؟
مستمع می یافت گر در اصفهان فریاد من
کوه چون ابر بهاران روی در صحرا نهد
گر شود با رعد صائب همعنان فریاد من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۶
هرگز آهی سر نزد از جان غم فرسود من
چشم مجمر روشن است از آتش بی دود من
سوختم در دوزخ افسردگی، یارب که گفت
روی گرم از آتش سوزان نبیند عود من
گرم چون خورشید یک بار از در یاری درآ
سرمه ای شد چشم روزن ها ز آه و دود من
پنجه مرجان شود در بحر خجلت موج زن
دست چون بیرون کند مژگان خون آلود من
ضعف دل دارم مسیح از نبض من بردار دست
هست در سیب زنخدان بتان بهبود من
از سر سودای تیغ او گذشتن مشکل است
سر درین سودا نهادم تا چه باشد سود من
صائب از گلزار صلح کل خرامان می رسم
شیوه رنجش نمی داند دل خشنود من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۷
چون زند موج حلاوت کلک شکر بار من
پسته خندان شود لب بسته از گفتار من
دامن فکر من است از دامن گل پاکتر
چشم شبنم می پرد در حسرت گلزار من
چون صدف دریادلان را باز می ماند دهن
گوهرافشانی کند چون کلک گوهربار من
در پس آیینه از خجلت نهان گردیده اند
طوطیان در روزگار کلک شکر بار من
عالمی بیدار شد از ناله ام، گویا شده است
مشرق صبح قیامت رخنه منقار من
سرو و شمشاد و صنوبر پایکوبان می شوند
هر که خواند در چمن یک مصرع از افکار من
حلقه بیرون در کرده است خلط و زلف را
بر بیاض گردن سیمین بران اشعار من
شیشه گردون خطر دارد ز زور باده ام
کیست تا بر لب گذارد ساغر سرشار من؟
سینه افسرده گلشن در ایام خزان
می زند جوش بهار از گرمی گفتار من
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
کوه را گر دل فشارد ناله های زار من
همچو کوه قاف در موج پری پنهان شده است
بیستون عشق از فرهاد شیرین کار من
دست گلچین غنچه از جوش بهاران می شود
ورنه چوب منع را ره نیست در گلزار من
مزد کار من ز ذوق کار من آماده است
کارفرما فارغ است از اهتمام کار من
رشته موج سراب از جوش گوهر بگسلد
آستین چون برفشاند ابر گوهربار من
بحر نتواند نفس دیگر ز جزر و مد کشید
گر چنین بر خود ببالد گوهر شهوار من
بر دل آزاده خود بار خود را بسته ام
نیست دوش هیچ کس چو سرو زیر بار من
چون نفس در دل نگردد عندلیبان را گره؟
غنچه می خسبد نسیم صبح در گلزار من
از پشیمانی لب خود را به دندان می گزد
هر که اندازد ز نادانی گره در کار من
روی در آیینه زانوی خود آورده ام
نیست چون طوطی وبال دیگران زنگار من
جلوه دست حمایت می کند ز آهستگی
بر سر موران ره، پای سبکرفتار من
درد بر من صائب از درمان گواراتر شده است
دست از دست مسیحا می کشد بیمار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۴
دست کوته کرد زلف یار از تسخیر من
ریخت از زور جنون شیرازه زنجیر من
با خرابی های ظاهر دلنشین افتاده ام
سیل نتوان گذشت از خاک دامنگیر من
سختی ره می شود سنگ فسان عزم مرا
برنمی گردد، اگر بر سنگ آید تیر من
خاکیان از جوهر پوشیده من غافلند
زیر گردون است در زیر سپر شمشیر من
آفتاب بی زوال عشق بر من تافته است
موی آتش دیده گردد خامه از تصویر من
غوطه در سرچشمه آب حیاتش می دهند
هر که می ریزد عرق چون خضر در تعمیر من
گر به ظاهر دیده من شد سفید از انتظار
متصل با قصر شیرین است جوی شیر من
اینقدر وحشت نمی بردم به خود هرگز گمان
در کمند زلف او نگذاشت چین نخجیر من
چون عرق چشمم به روی گلعذاران وا شده است
آفتاب و مه نمی آید به چشم سیر من
چون تواند سبزه زیر سنگ قامت راست کرد؟
می کند کوته زبان عذر را تقصیر من
سرو و سوسن را دل آزاده من داغ داشت
حلقه مردانه چشم تو شد زنجیر من
گفتم از پیری شود بند علایق سست تر
قامت خم حلقه ای افزود بر زنجیر من
یک دل غمگین جهانی را مکدر می کند
باغ را در بسته دارد غنچه دلگیر من
گر چنین صائب جنون من ترقی می کند
حلقه ها در گوش مجنون می کشد زنجیر من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۵
بی اثر تا چند باشد ناله شبگیر من؟
تا کی از گوش گران بر سنگ آید تیر من؟
با سرافرازی تلاش خاکساری می کنم
چون گهر گرد یتیمی می کند تعمیر من
آه بی تأثیر من در زیر لب باشد مدام
از کجی بیرون نمی آید ز ترکش تیر من
می شود افزون ز اسباب تسلی وحشتم
تیغ زهرآلود داند سبزه را نخجیر من
آسمان بر جوهر من پرده نتواند کشید
زهر قاتل می کند زنگار را شمشیر من
از سیه کاری به کام من نمی گردد زبان
از گرانی لنگ دارد عذر را تقصیر من
روزی من می رسد از خامه حرف آفرین
از سر انگشت باشد چون یتیمان شیر من
نی به ناخن می کند الماس زرین چنگ را
بس که پیچیده است بر خود غنچه دلگیر من
شاهد خامی است دست پا زدن در بند عشق
برنمی خیزد صدا چون جوهر از زنجیر من
آنچنان رسوا شدم صائب که ماه و آفتاب
از زمین گیران بود با عشق عالمگیر من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۶
دل ز کاهش واصل آن یار جانی شد ز من
این زمینی از ریاضت آسمانی شد ز من
مشت خاری داشتم تا آشیانی داشتم
باغها سر تا سر از بی آشیانی شد ز من
خانه داری دستگاه عیش بر من تنگ داشت
خانه یک شهر از بی خانمانی شد ز من
تا چو تاک از دست خود دادم عنان اختیار
نخل سرکش زیر دست از خوش عنانی شد ز من
ریختم در پیش دریا آبروی خود، ولیک
صد صدف سیراب از گوهرفشانی شد ز من
چون گل رعنا درون خویش اندودم به خون
تا درین بستانسرا رنگ خزانی شد ز من
می کنم صائب قضا گر عمر کوتاهی نکرد
آنچه فوت از زندگی در شادمانی شد ز من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۷
بی نقاب آن چهره را دیدن نمی آید ز من
پنجه خورشید تابیدن نمی آید ز من
می توانم شد سپند آن روی آتشناک را
گر به گرد شمع گردیدن نمی آید ز من
از سبک جولانی عمرست بی آرامیم
در گذار سیل خوابیدن نمی آید ز من
گر چه دارد ناخن الماس دست جرأتم
سینه موری خراشیدن نمی آید ز من
شمع من گردن به امید خموشی می کشد
بر فروغ خویش لرزیدن نمی آید ز من
بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس
چون جرس بیهوده نالیدن نمی آید ز من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۲
آه مظلوم است در بالا دوی ادراک من
از زبردستی به ساق عرش پیچد تاک من
کیست دیگر تا تواند دست با من کوفتن؟
کآسمان باآن زبردستی بود در خاک من
نیست چین نارسایی در کمند فکرتم
هست گیراتر ز چشم آهوان فتراک من
چون پر پروانه سوزد پرده افلاک را
گر نفس در دل ندزدد شعله ادراک من
اشک نیسان چون صدف گوهر شود در سینه ام
وقت تخمی خوش که افتد در زمین پاک من
جوهر ذاتی نمی گرداند از شمشیر روی
می زند سرپنجه با دریا خس و خاشاک من
شمع عالمسوز را انگشت زنهاری کند
چون به محفل رو نهد پروانه بی باک من
سیر چشمان را نظر بر جامه پوشیده نیست
ورنه بوی پیرهن باشد گریبان چاک من
می شود صائب ز سوز سینه ام عالم فروز
گر چراغ کشته ای آرد کسی بر خاک من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۴
از گهر گرد یتیمی شست آب چشم من
توتیا شد خاک در عهد سحاب چشم من
جوهر بینایی من پرده سوز افتاده است
کی سفیدی می تواند شد نقاب چشم من؟
آنچنان کز خنده گردد غنچه گل بی گره
از دل بیدار باشد فتح باب چشم من
رشته اشکم بعینه سبحه بگسسته است
بس که می آید غبارآلود آب چشم من
موجه تردست را خشکی کند سوهان روح
آب بردارد گر از دریا سحاب چشم من
دیده من تا به خال دلفریب او فتاد
مردمک شد نقطه سهو کتاب چشم من
تشنه عرض گهر چون تنگ چشمان نیستم
گریه بی اشک باشد انتخاب چشم من
بس که می ریزم به تلخی اشک، هر مژگان من
می شود انگشت زنهاری ز آب چشم من
دیده بیدار انجم محو شد در خواب روز
همچنان در پرده غیب است خواب چشم من
چون تواند بحر با من لاف همچشمی زدن؟
می زند پهلو به گردون هر حباب چشم من
جای حیرت نیست گردد گر حصاری در تنور
در مقام لاف، طوفان از حجاب چشم من
نه ز ساقی ناز و نه از خم بزرگی می کشم
تا ز خون دل مهیا شد شراب چشم من
چون رگ سنگ است صائب در نظر مژگان مرا
بس که از غفلت گرانسنگ است خواب چشم من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۵
سر نمی پیچد ز اشک لاله گون مژگان من
پنجه با دریای آتش می زند مرجان من
سینه ای چون صبح می خواهد قبول داغ عشق
در زمین پاک ریزد تخم را دهقان من
تا شدم قانع ز نعمت ها به درد و داغ عشق
گرم چون خورشید تابان است دایم نان من
می شود هر روز بند غفلت من بیشتر
دانه زنجیر در خاک است در زندان من
گر چه از لب تشنگی یک مشت خاکستر شدم
تازه رو دارد سفال خاک را ریحان من
می دهد از سنبلستان ریاض خلد یاد
از سیه مستان معنی صفحه دیوان من
تازه رو بر می خورم با هر که خونم می خورد
نیشتر را گل به دامان می کند شریان من
اختیار گریه بی اختیارم داده اند
غیر مژگان یک سر مو نیست در فرمان من
حلقه بیرون در کام از نظربازی گرفت
تا به کی محروم باشد دیده حیران من؟
این جواب آن غزل صائب که گوید مولوی
چون بنالم عطر گیرد عالم از ریحان من
بس که ترسیده است چشمم صائب از رخسار او
برنمی آید نگه از سایه مژگان من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۷
با سیه چشمان بود بزم می گلگون من
ساغر از ناف غزالان می زند مجنون من
می کند در سینه ام پیوسته جولان درد و داغ
هر طرف صد محمل لیلی است در هامون من
گر چه از شمشیر او بالین و بستر ساخته است
همچنان زنجیر می خاید ز جوهر خون من
چون دهان زخم، گستاخی نمی دانم که چیست
تیغ خون آلود می باشد لب میگون من
موشکافان جهان را موی آتشدیده کرد
بس که پیچیده است چون زلف بتان مضمون من
عالمی را گفتگوی من به وجد آورده است
جوش صد میخانه دارد سینه پر خون من
می شود در بوته حکمت زر مغشوش صاف
نیست جایی بهتر از خم بهر افلاطون من
شور بلبل می کند کان ملاحت باغ را
می فزاید حسن او را عشق روزافزون من
سرو خواهد کرد چون مینای خالی خون عرق
چون به سیر باغ آید سبز ته گلگون من
شاخ گل بر خاک بندد نقش صائب ز انفعال
هر کجا قامت فرازد مصرع موزون من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۸
گر نخارد ناخن مرغان سر مجنون من
کیست پردازد به جسم لاغر مجنون من؟
از خمار چشم لیلی همچنان خون می خورم
گر شود ناف غزالان ساغر مجنون من
مانع طوفان نگردد جوش گوهر بحر را
کی شود سنگ ملامت لنگر مجنون من؟
می تپم در خون چون داغ لاله از بی طاقتی
گر بود در دامن لیلی سر مجنون من
حلقه انصاف در گوشش کشم از پیچ و تاب
هر که را حرفی بود در جوهر مجنون من
صفحه مشق جنون دشت پیمایان عشق
هست فرد باطلی از دفتر مجنون من
فرصت خاریدن سر نیست مجنون مرا
مرغ می خارد به پاگاهی سر مجنون من
درد و داغ عشق را از سینه گر بیرون دهم
می شود عالم سیاه از لشکر مجنون من
شیر ناخن می گذارد، بال می ریزد عقاب
از شکوه عشق در بوم و بر مجنون من
نیست ممکن از غرور عشق سر بالا کنم
محمل لیلی گر آید بر سر مجنون من
چون فلاخن کز گرانسنگی سبک جولان شود
سنگ طفلان می شود بال و پر مجنون من
جلوه آتش کند صائب به چشم شبروان
بس که سوزد ز آتش سودا سر مجنون من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۱
عشقبازی بود دایم در جهان آیین من
چون سمندر بود از آتش بستر و بالین من
می شود در بستر تفسیده من گل گلاب
می گدازد شمع را سرگرمی بالین من
فارغ از فکر مکافاتم که خصم کینه جو
زنده زیر خاک باشد از غبار کین من
خواب این دلمردگان از مرگ سنگین تر بود
ورنه خون مرده گردد زنده از تلقین من
بر دل پر شور من دست نوازش بیهده است
پنجه مرجان چو دریا کی دهد تسکین من؟
نیست یک دل کز ملال خاطرم دلگیر نیست
باغ را در بسته دارد غنچه غمگین من
تلخکامی نیست چون من در میان خستگان
زهر چشم یار باشد شربت شیرین من
صائب از غیرت شود خون مشک در ناف غزال
هر کجا در جلوه آید خامه مشکین من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۳
چون زند دامان وحشت بر کمر سودای من
خاک ساکن پر برون آرد ز نقش پای من
گرم رفتاری چو من دشت جنون هرگز نداشت
موی آتش دیده گردد خار زیر پای من
راست می سازد دل شبها نفس موج سراب
راحت منزل ندارد شوق بی پروای من
چون فلک باشد مسلسل دور سرگردانیم
گردباد انگشت حیرت گشت در صحرای من
عشق عالمسوز هر داغی که سوزد بر دلم
عینک دیگر شود بهر دل بینای من
گفتگوی سخت رویان بر دل من بار نیست
هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای من
با کمال ناگواریها، گوارا کرده است
محنت امروز را اندیشه فردای من
باده من جام را بی ساقی اندازد به دور
شیشه را چون نار خندان می کند صهبای من
بندهای سست را صائب توان آسان گسیخت
سهل باشد گر نباشد منتظم دنیای من