عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴۶
به جز خالش که خط عنبرین فام آورد بیرون
کدامین دانه را دیدی ز خود دام آورد بیرون؟
ز خط عنبرین یار روشن شد چراغ من
ز ظلمت اختر پروانه را شام آورد بیرون
ز شکرخنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد
که نتواند شکر تلخی ز بادام آورد بیرون
به همواری توان سنگین دلان را مهربان کردن
که موم از چرب نرمی از نگین نام آورد بیرون
گرانسنگ است تمکین تو، ورنه جذب شوق من
ز کوه قاف عنقا را به ابرام آورد بیرون
غریقی را برون می آرد از دریای بی پایان
مرا هر کس که از فکر سرانجام آورد بیرون
مکن زین بیش بی پروایی ای صیاد سنگین دل
که از بی تابیم وقت است پر دام آورد بیرون
ز دولت تشنه خون رعیت می شود ظالم
زبان تیغ را سیرابی از کام آورد بیرون
ز مضمونش نشد آگاه عقل خرده بین صائب
مگر پیر مغان سر از خام جام آورد بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۰
چو آید از چمن آن یوسف گل پیرهن بیرون
گل از دنبالش آید چون زلیخا از چمن بیرون
به دشواری نفس جایی که آید زان دهن بیرون
چسان زان تنگنا آید به آسانی سخن بیرون؟
نگردد کوه تمکین سنگ راه جذبه عاشق
که آرد نقش شیرین را خارا کوهکن بیرون
کمند جذبه عشق زلیخا را بس این خجلت
که یوسف را ز چاه آرند با دلو و رسن بیرون
من آن بخت از کجا دارم که روید سبزه از خاکم؟
زبان شکوه است این کآمده است از خاک من بیرون
به زندان مکافات قفس می افکنی خود را
میار از خلوت آیینه، ای طوطی سخن بیرون
زلیخا همتی در عرصه عالم نمی یابد
به امید که آید یوسف از چاه وطن بیرون؟
چنان زلف حواس عالم از آهم پریشان شد
که بی رهبر نیاید هیچ کس از خویشتن بیرون
چه راز عشق را در سینه پنهان می کنی صائب؟
که همچون بوی گل می آید از صد پیرهن بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۱
شنیدم دختر رز را ز محفل کرده ای بیرون
به جان خود بگو جانا که از دل کرده ای بیرون؟
اگر در پرده فانوس، اگر در غنچه می بینم
تو از شوخی سری از جیب محمل کرده ای بیرون
همیشه مردم چشم من از خون جگر پوشد
لباسی را که پنداری ز بسمل کرده ای بیرون
دم عیسی به استقبال روحت جان فشان آید
گر از خود جامه آلوده گل کرده ای بیرون
نرفتی نعره واری راه و خرسندی چنان صائب
که پنداری سر از انجام منزل کرده ای بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۳
اگر پوشیده گردد دیگران را تن ز پیراهن
تن سیمین جانان می شود روشن ز پیراهن
ترحم می کند بر دیده نظارگی، ورنه
گرانی می کشد آن سرو سیمین تن ز پیراهن
قیامت می کند در بی قراری جذبه عاشق
وگرنه چون جدا شد بوی پیراهن ز پیراهن؟
به استعداد، نور از عالم بالا شود نازل
نیابد روشنایی دیده سوزن ز پیراهن
ز نومیدی گشایش جو، که چشم پیر کنعانی
ز پیراهن غبار آورد و شد روشن ز پیراهن
نبرد از دل می گلرنگ زنگ لاله را صائب
که نتوان داغ مادرزاد را شستن ز پیراهن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۵
آب شد بس که در آتشکده دل پیکان
دل مجنون مرا گشت سلاسل پیکان
صحبت راست روان بال و پر توفیق است
که ز آمیزش تیرست سبکدل پیکان
نرسد بال و پر سعی به بی تابی دل
می رسد پیشتر از تیر به منزل پیکان
نیست آرام به یک جای دل آزاران را
که بود در تن زخمی متزلزل پیکان
طمع روی دل از سخت کمانی دارم
که به عشاق دهد در عوض دل پیکان
در دل از سختی ایام گرههاست مرا
که از آنهاست کمین عقده مشکل پیکان
از زمین چون هدف آغوش گشا می خیزند
اهل دل را اگر آید ز مقابل پیکان
نگذرد چون سخن سخت ز من راست چو تیر؟
که مرا گشت ز سختی گره دل پیکان
جوهر از بیضه فولاد برون می آرد
ساده لوحی که مرا می کشد از دل پیکان
آسمان سیر شد از عشق، دل ما صائب
پر برآرد ز سبکدستی قاتل پیکان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۶
ای لب لعل تو مهر لب شیرین سخنان
گوی چوگان خم زلف تو سیمین ذقنان
شمع فانوس خیالند ز بی آرامی
همه شب ز آتش سودای تو گل پیرهنان
هر کجا هست بتی، سنگ فلاخن سازند
گر ببینند گل روی ترا برهمنان
روی خندان تو تا انجمن آرا گردید
خنده شد گوشه نشین در لب شیرین دهنان
دست و تیغ تو مریزاد، که از پرتو او
شد چراغان جگر خاک ز خونین کفنان
تا قیامت نتوانست گرفتن خود را
هر که لغزید ز نظاره سیمین بدنان
شانه را دست شد از بی ادبی خشک اینجا
منه انگشت به گفتار پریشان سخنان
در همه روی زمین می شود انگشت نما
هر که چون می به تمامی شود از خودشکنان
غوطه در زهر چو طوطی خورد از دیده شور
هر که صائب شود از جمله شیرین سخنان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵۸
چشم خورشید به رخسار تو باشد روشن
نیست یک سرو به غیر از تو درین سبز چمن
یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفر رنگ
رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن
بگذار از پرده ناموس که سرگرمی عشق
نه چراغی است که پوشیده شود از دامن
همچنان می پرد از بی خبری چشم حباب
گر چه با بحر بود در ته یک پیرهن
هاله ماه ز شوق تو گشاده است آغوش
چند چون شمع توان بود گرفتار لگن؟
تن به زندان غریبی ندهد کس، چه کند؟
نیست بی چاه حسد دامن صحرای وطن
مرگ در مذهب ما رخصت بال افشانی است
صبح امید دمد اهل صفا را ز کفن
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶۶
با گرانجانی تن دل چه تواند کردن؟
دانه سوخته در گل چه تواند کردن؟
خاکساری و تحمل زره داودی است
شورش بحر به ساحل چه تواند کردن؟
راه خوابیده به فریاد نگردد بیدار
پند با عاشق بیدل چه تواند کردن؟
سیل از کشور ویرانه تهیدست رود
باده با مردم عاقل چه تواند کردن؟
سخت رو از دم شمشیر نگرداند روی
سخن سرد به سایل چه تواند کردن؟
ایمن است از خطر پرده دران پرده غیب
خار با آبله دل چه تواند کردن؟
هر سر خاری اگر نشتر الماس شود
با گرانجانی کاهل چه تواند کردن؟
آب شمشیر فزون می شود از دیده نرم
نگه عجز به قاتل چه تواند کردن؟
شرم اگر پرده مستوری لیلی نشود
پرده نازک محمل چه تواند کردن؟
در پی حاصل اگر دیده موران نبود
آفت برق به حاصل چه تواند کردن؟
چرخ را از حرکت لنگر تمکین تو داشت
با تو ظالم کشش دل چه تواند کردن؟
مانع شورش دریا نشود صائب موج
با جنون قید سلاسل چه تواند کردن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۰
پیش غافل سخن از پند و نصیحت راندن
هست بر صورت دیوار گلاب افشاندن
ابجد مشق جنون من سودازده است
خط دیوانی زنجیر، مسلسل خواندن
نیست ممکن که ز ریزش نشود دخل افزون
دانه در خاک یکی صد شود از افشاندن
عمر زود از دم نشمرده به انجام رسد
ختم قرآن شود آسان ز ورق گرداندن
نکشد پای به خواری ز در خلق حریص
خیرگی را ز مگس دور نسازد راندن
جز دل من که به افتادگی این دولت یافت
نرسیده است به منزل کسی از واماندن
ما که بهر تو شدیم از دو جهان روگردان
از مروت نبود روی ز ما گرداندن
چه شود گر شود از روی تو چشمی روشن؟
نشود روشنی شمع کم از گیراندن
چون لب لعل تو آورد خط سبز برون؟
نشود آب گهر سبز اگر از ماندن
نکند برگ نهان نکهت گل را صائب
گشت بی پرده مرا راز دل از پوشاندن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷۵
من و دزدیده در آن چاک گریبان دیدن
جلوه یوسفی از رخنه زندان دیدن
رمزی از بوالعجبی های نظربازان است
طبل رسوا زدن و شیوه پنهان دیدن
بیستون را الم مردن فرهاد گداخت
سنگ را آب کند داغ عزیزان دیدن
خنده بی نمک مرهم کافورم گشت
ای خوشا نیم تبسم ز نمکدان دیدن
سرمه دیده امید کنم خاکش را
گر میسر شودم روی صفاهان دیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۴
می کند آن که علاج دل بیچاره من
کاش می داشت خبر از دل آواره من
از تماشای دو عالم نشود سیر نگاه
هر که گردید بدآموز به نظاره من
بس که سیراب شد از گریه من، می آید
کار سنگ یده از مهره گهواره من
باده آتش، پر پروانه بود پرده شرم
این سخن را بچشانید به میخواره من
صائب از اهل وفا پاک شد آفاق و هنوز
از جفا سیر نشد یار جفاکاره من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۹
نیست امروز ز مژگان گهرافشانی من
گریه شسته است به طفلی خط پیشانی من
زلف چون حاشیه بر گرد سرش می گردد
در کتابی که بود شرح پریشانی من
چون رگ سنگ، زمین گیر گران پروازی است
مژه در دیده آسوده حیرانی من
می دهد حیرت سرشار من از حسن تو یاد
رتبه گنج عیان است ز ویرانی من
هر چه در خاطر من می گذرد می دانند
سادگی آینه بسته است به پیشانی من
در خزان ناله رنگین بهاران دارند
بلبلان چمن از سلسله جنبانی من
شعله شوخ به فانوس مقید نشود
اطلس چرخ بود داغ ز عریانی من
شرر از سنگ برون آمد و من در خوابم
سنگ بر سینه زند دل ز گرانجانی من
گر چه تلخ است درین باغ مذاقم صائب
گوش گل، تنگ شکر شد ز غزلخوانی من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۴
ز آستین دست تو گر یک سحر آید بیرون
چون گل از دست تو بی خواست زر آید بیرون
کف خاکستر از سوختگان پیدا نیست
به چه امید ز خارا شر آید بیرون؟
ز دم از بی خبری جوش حلاوت، غافل
که نی از ناخن من چون شکر آید بیرون
دل محال است که از فکر تو فارغ گردد
این سری نیست که از زیر پر آید بیرون
همچنان دست چو گل پیش کسان می داری
اگر از جیب تو چون غنچه زر آید بیرون
همچو پیکان که به تن نیست قرارش یک جا
هر زمان دل ز مقام دگر آید بیرون
اگر از سیل حوادث متزلزل نشوی
تیغ چون کوه ترا از کمر آید بیرون
رگ جانی که در او پیچ و خم غیرت هست
خشک چون رشته ز آب گهر آید بیرون
نه طباشیر هم از سوخته نی می خیزد؟
از شب ما چه عجب گر سحر آید بیرون
در زمین دل اگر دانه امیدی هست
به هواداری مژگان تر آید بیرون
از حضور ابدی کیست که دل بردارد؟
از بیابان فنا چون خبر آید بیرون؟
خضر صائب خبرش را نتواند دریافت
رهنوردی که ز خود بی خبر آید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۶
خار غم از دل عشاق کم آید بیرون
چون ازین شعه ستان خار غم آید بیرون؟
جوهر از تیغ برد سینه گرمی که مراست
ماهی از قلزم ما بی درم آید بیرون
صدق در سینه هر کس که چراغ افروزد
از دهانش نفس صبحدم آید بیرون
بر سیه بختی ارباب سخن می گرید
ناله ای کز دل چاک قلم آید بیرون
زنده شد عالمی از خنده جان پرور او
که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟
روی اگر در حرم کعبه کند غمزه او
صید با تیغ و کفن از حرم آید بیرون
سینه چاک، ره قافله غم بوده است
دل ما خوش که ازین رخنه غم آید بیرون
در کنعان نگشایند به رویش اخوان
یوسف از مصر اگر بی درم آید بیرون
حرص دایم چو سگ هرزه مرس در سفرست
صبر شیری است که از بیشه کم آید بیرون
باددستان گره از کیسه کان نگشایند
زر چو گل از کف اهل کرم آید بیرون
صائب آن شوخ به خوبی شود انگشت نما
چون مه نو اگر از خانه کم آید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹۸
راز عشق از دل غمناک نیاید بیرون
دانه سوخته از خاک نیاید بیرون
لفظ پیچیده به زنجیر کشد معنی را
دل ازان طره پیچاک نیاید بیرون
پنجه ضعف تنومندی دیگر دارد
برق از عهده خاشاک نیاید بیرون
از پر و بال حنا بسته نیاید پرواز
نگه از دیده نمناک نیاید بیرون
چاک در سینه گردون نتواند انداخت
ناله ای کز دل صد چاک نیاید بیرون
گر بداند که چه شورست درین عالم خاک
کشتی از بحر خطرناک نیاید بیرون
گر دهد برق فنا خرمن خورشید به باد
آه از سینه افلاک نیاید بیرون
تا تو از خون شفق چهره نشویی چون صبح
صائب از دل نفس پاک نیاید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۰
شور عشق از دل دیوانه نیاید بیرون
سیل ازین گوشه ویرانه نیاید بیرون
دردنوشان خرابات مغان ستارند
که سخن از لب پیمانه نیاید بیرون
خاکساران و سرانجام شکایت، هیهات
این زمینی است کز او دانه نیاید بیرون
آنقدر خون ز لب لعل تو در دل دارم
که به صد گریه مستانه نیاید بیرون
چشم حق بین ز صنم جلوه حق می بیند
عارف از گوشه بتخانه نیاید بیرون
دل آزرده به پیغام تسلی نشود
از جگر تیر به افسانه نیاید بیرون
هر که داند که خبرها همه در بی خبری است
هرگز از گوشه میخانه نیاید بیرون
عالم از حسن خداداد نگارستانی است
زین چمن سبزه بیگانه نیاید بیرون
برنگردد ز غریبی به وطن کامروا
از وطن هر که غریبانه نیاید بیرون
گر چه از جذبه حق پای برآید از گل
لیک بی همت مردانه نیاید بیرون
زنگ بیرون ندهند از دل خود، سوختگان
سبزه از تربت پروانه نیاید بیرون
هر که مکروه نخواهد که ببیند صائب
به ازان نیست که از خانه نیاید بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۱
چون دهد چشم ترم اشک به دامان بیرون
ز آستین بحر کند پنجه مرجان بیرون
بر لب ساغر ازان بوسه سیراب زنند
که نیارد سخن از مجلس مستان بیرون
هر کجا رفت همان چشم به دنبالش بود
سرمه زان روز که آمد ز صفاهان بیرون
خاک غربت بود آیینه ارباب سخن
طوطی آن به که رود از شکرستان بیرون
گل شرم است، که هر فصل بهاران آید
لاله افکنده سر از خاک شهیدان بیرون
چشم زنجیر غریبانه چرا خون نگریست؟
یوسف آن روز که می رفت ز زندان بیرون
(کاروان خط اگر بنده نوازی نکند
که دل ما کشد از چاه زنخدان بیرون؟)
(به جز از من که تردد نکنم از پی رزق
نیست شیری که نیاید ز نیستان بیرون)
به درشتی نتوان برد ز دل غم صائب
نتوان کرد ز دل خار به پیکان بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰۲
نیست در روی زمین سیمبری بهتر ازین
نیست در عالم امکان پسری بهتر ازین
بی تکلف نفتاده است به خاک و نفتد
هرگز از عالم بالا، ثمری بهتر ازین
از بناگوش تو شد روی زمین مهتابی
آسمان یاد ندارد سحری بهتر ازین
شیر مادر شمرد خون دل عاشق را
چرخ بی مهر ندارد پسری بهتر ازین
نیست در سلسله مور میانان جهان
نازک اندام بت خوش کمری بهتر ازین
یوسف از شرم شکرخند تو زندانی شد
نیست در مصر حلاوت شکری بهتر ازین
می چکد سیب زنخدان تو از تاب نگاه
باغ فردوس ندارد ثمری بهتر ازین
من ز یعقوب و تو کمتر نه ای از یوسف مصر
به نظر باختگان کن نظری بهتر ازین
حاش لله که کنم از تو شکایت، اما
می توان خورد غم ما قدری بهتر ازین
خون ما پوست به تن می درد از حسرت تیغ
رگ ما را نبود نیشتری بهتر ازین
بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا
نیست بی بال و پران را سفری بهتر ازین
نرسد بال گل آلود به جایی صائب
از دل خاک برون آر سری بهتر ازین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۲
زهی ز صافی چشم تو چشم جان روشن
نسیم پیش خرام تو بوی پیراهن
ازان همیشه تر و تازه است سنبل زلف
که بی حجاب کند با تو دست در گردن
ز خاک، دست و گریبان به سرو برخیزد
به خاک هر که شود قامت تو سایه فکن
ز برگ لاله این باغ سرسری مگذر
که لیلیی سر مجنون نهاده در دامن
تو کیستی که کنی سر برهنه همچو حباب
در آن فضا که نگردد محیط بی جوشن
به اینقدر که ز دل بر سر زبان آمد
چو آفتاب به گرد جهان دوید سخن
سف رساند خضر را به چشمه حیوان
به مهر، چشم مسیحا شد از سفر روشن
نبرد زنگ ز آیینه دل یعقوب
نسیم مصر سفر تا نکرد از مسکن
جواب آن غزل است این صائب مولوی
که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۴
سخن ز مهر و وفا با تو بی وفا گفتن
بود به گوش گران حرف بی صدا گفتن
نه آنچنان تو به بیگانگی برآمده ای
که در لباس توان حرف آشنا گفتن
به داد من برس ای کافر خداناترس
که مانده شد نفسم از خدا خدا گفتن
ترحم است بر آن بی زبان بزم وصال
که یک سخن نتواند به مدعا گفتن
شکایتی که ز گفتن یکی هزار شود
هزار بار به از گفتن است نا گفتن
تسلی از دو لبش چون شوم به یک دشنام؟
که تلخ، قند مکرر شود ز وا گفتن
دل گرفته شود باز از هواخواهان
خوش است غنچه صفت راز با صبا گفتن
پناه گیر به دارالامان خاموشی
ترا که نیست میسر سخن بجا گفتن
چه حاجت است به اجماع، جود خالص را؟
برای نام بود خلق را صلا گفتن
به شیشه خانه عمر خودست سنگ زدن
ز ممسکی سخن سخت با گدا گفتن
ازان شکسته شود نفس وزین شود مغرور
هجای خلق بود بهتر از ثنا گفتن
چگونه نسبت درویش به مه کنم صائب؟
مرا زبان چو نگردد به ناسزا گفتن