عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۶
گشوده است در فیض رخنه دیوار
به باغبان چه ضرورست دردسر دادن؟
صدف ز دیده دریانژاد من دارد
ز ابر آب گرفتن، عوض گهر دادن
کمینه بازی مژگان خونفشان من است
عنان چو موج به دریای پر خط دادن
چو سایه سرو نهاده است سر به دنبالش
که یاد گیرد ازو پیچش کمر دادن
ترا که نامه بری هست چون فغان صائب
چه لازم است کتابت به نامه بر دادن؟
به رنگ بی جگران رگ به نیشتر دادن
بود به دشمن خونخوار خود جگر دادن
به قیمت گل و می ده اگر زری داری
که بهترین هنرهاست زر به زر دادن
گل سر سبد بوستان خلق من است
چو نخل سنگ بر سر خوردن و ثمر دادن
ز پرفشانیم ای شمع رو چه می تابی؟
به من نخست نبایست بال و پر دادن
چه طعن لغزش مستانه می زنی بر من؟
به من ز دور نبایست بیشتر دادن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱۹
گرفتم این که نظر باز می توان کردن
به بال چشم چه پرواز می توان کردن؟
کلاه گوشه همت اگر بلند افتد
به مطلب دو جهان ناز می توان کردن
کباب آتش رخسار اگر نسازی، دل
سپند شعله آواز می توان کردن
اگر چه سینه من چاک چاک چون قفس است
خزینه گهر راز می توان کردن
ز موج باده اگر ناخنی به دست افتد
چه عقده ها که ز دل باز می توان کردن
هنوز از کف خاکستر فسرده من
هزار آینه پرداز می توان کردن
به بال و پر نشود راه عشق اگر کوتاه
ز دل تهیه پرواز می توان کردن
ز سوز عشق زبان را اگر نصیبی هست
چو شمع در دهن گاز می توان کردن
تمام درد و سراپای زخم ناسوریم
به روی ما در دل باز می توان کردن
شکار ما به توجه اگر نخواهی کرد
به ناوک غلط انداز می توان کردن
نمانده از شب آن زلف اگر چه پاسی پیش
هنوز درد دل آغاز می توان کردن
ز اهل عشق پسندیده نیست بی رحمی
وگرنه خون به دل ناز می توان کردن
علاج سینه مجروح خویش را صائب
ز سیر سینه شهباز می توان کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۰
مرا ز لاله چراغ نظر شود روشن
ز قرب سوخته جانان شرر شود روشن
چو آتش جگر لعل، بی زوال بود
چراغ هر که به خون جگر شود روشن
ز بس گرفته ز نادیدنی شده است دلم
ز زنگ، آینه ام بیشتر شود روشن
ز حرف سرد دل ما چو غنچه بگشاید
چراغ ما به نسیم سحر شود روشن
دلی که تیره ز اوضاع روزگار شده است
در آفتاب قیامت مگر شود روشن
به گرمخونی من خسته ای ندارد عشق
چو شمع از رگ من نیشتر شود روشن
گره ز کار دل من شود به آبله باز
چنان که چشم صدف از گهر شود روشن
نکرد گرمی پرواز بی پر و بالم
کجا ز شمع مرا بال و پر شود روشن؟
درین محیط عنان را کشیده دار چو موج
که از استادگی آب گهر شود روشن
چراغ هر که ز دلهای گرم افروزد
ز آستین صبا بیشتر شود روشن
ز رشک حسن گلوسوز یار نیست بعید
چو شمع سبز اگر نیشکر شود روشن
ز عمر قسمت ما نیست جز زمان وداع
چو آن چراغ که وقت سحر شود روشن
نرفت تیرگی از دل به سعی ما صائب
مگر ز پرتو اهل نظر شود روشن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۴
شکوه عشق جهانگیر را تماشا کن
دلی ز سنگ کن این شیر را تماشا کن
به انتظار اجل عمر را تباه مکن
بغل گشایی شمشیر را تماشا کن
ترا که چشم ز خوبان به حسن معنی نیست
برو قلمرو تصویر را تماشا کن
به جامه شفقی جلوه می کند هر روز
جوانی فلک پیر را تماشا کن
نهشت در جگر روزگار، عشق تو آب
حرارت دل این شیر را تماشا کن
اگر ز چشمه حیوان نظر ندادی آب
برهنه پیکر شمشیر را تماشا کن
ز روی درد تو چین در کمند آه فکن
گرهگشایی تأثیر را تماشا کن
نهشت یک دل آسوده در جهان زلفش
سبک عنانی تسخیر را تماشا کن
گره ز ابروی تدبیر باز کن صائب
گشاده رویی تقدیر را تماشا کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۸
اگر به سوخته جانی رسد شراره من
امید هست که روشن شود ستاره من
به گریه ربط من امروز نیست، کز طفلی
ز اشک، تخت روان بود گاهواره من
میا به دیدنم ای سنگدل برای خدا
که خون شود جگر سنگ از نظاره من
ز سقف پست خطرهاست سربلندان را
مگر پیاده شود همت سواره من
نشد گشاده ز دل عقده ای مرا، هر چند
ز سبحه گرد برآورد استخاره من
خراب می شوی، از پیش راه من برخیز
که کار سیل کند مستی گذاره من
به نور ماه مرا نیست حاجتی صائب
که پاره دل خویش است ماهپاره من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۵
لب ترا خط سبز آمد از کمین بیرون
چه زهر بود که آمد ازین نگین بیرون
به مهر خال شود تنگ جا درین محضر
اگر ز روی تو آید خط این چنین بیرون
هوای کوی خرابات آنقدر شوخ است
که تخم سوخته می آید از زمین بیرون
به استخون نرسد تا ز فقر تیغ ترا
مکن چو نال قلم دست از آستین بیرون
ز عشق او دل تنگی شده است قسمت من
که از بهشت مرا می برد غمین بیرون
ز کار بسته من عاجزست تردستی
که از جبین سپر برده است چین بیرون
نشسته نقش کجی آنچنان درین ایام
که نام، راست نمی آید از نگین بیرون
اگر چه ناله من چرخ را ز جا برداشت
نیامد از لب کس صائب آفرین بیرون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۰
خون دل است باده گلفام عاشقان
چون لاله داغدار بود کام عاشقان
گلبانگ عاشقان ز ثریا گذشته است
گردون چگونه حلقه کند نام عاشقان؟
موجی است ماه عید ز بحر نشاط عشق
چون صبحدم شکفته بود شام عاشقان
شد ذره ذره ساغر زرین آفتاب
در عین گردش است همان جام عاشقان
یاقوت رنگ باخت ز سرمای حادثات
سرخ است همچنان رخ گلفام عاشقان
سیمرغ عقل را به نظر درنیاورد
هر جا بساط پهن کند دام عاشقان
مانند داغ لاله نماید سیه گلیم
خورشید بر صحیفه ایام عاشقان
انگشت زینهار برآورد ز آه گرم
صحرای محشر از اثر گام عاشقان
عشق از جواب خشک تسلی نمی شود
روغن ز ریگ می کشد ابرام عاشقان
صائب دهان نشسته به آتش چو آفتاب
زنهار بر زبان نبری نام عاشقان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۳
مژگان او ز سنگ کند جوی خون روان
از سنگ این خدنگ کند جوی خون روان
آن بلبلم که دیدن بال شکسته ام
از چشم سخت سنگ کند جوی خون روان
از ناخن شکسته چه آید، که این گره
الماس را ز چنگ کند جوی خون روان
رخسار او دو آتشه چون گردد از شراب
یاقوت را ز رنگ کند جوی خون روان
زلف مسلسل تو ز بسیاری گره
شمشاد را ز چنگ کند جوی خون روان
بر هر زمین که بگذرد ابرو کمان من
با قد چون خدنگ کند جوی خون روان
از دیده نظارگیان سرو ناز من
از روی لاله رنگ کند جوی خون روان
دلهای پینه بسته ابنای روزگار
از ناخن پلنگ کند جوی خون روان
با کشتی شکسته ما تا چها کند
بحری که از نهنگ کند جوی خون روان
فریاد دلخراش تو صائب ز روی درد
از سنگ بی درنگ کند جوی خون روان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۰
دلهای صیقلی بود آیینه دار حسن
آیینه چشم شور بود در دیار حسن
دام بود به طبع هوسناک سازگار
بیگانه پرورست هوای دیار حسن
از عرض ملک نخوت شاهان فزون شود
در دور خط زیاده شود اقتدار حسن
چون خط مشکبار، بود پیچ و تاب من
روشن ز روی آینه بی غبار حسن
از یکدگر گزیر ندارند حسن و عشق
رنگین ز داغ عشق بود لاله زار حسن
گردی است خط ز لشکر زلف سبک عنان
مژگان صفی است از سپه بی شمار حسن
چشم وفا مدار ز خوبان که می کند
در هر نگاه جامه بدل نوبهار حسن
در زیر خاک ماند نهان چون زر بخیل
هر کس نکرد خرده جان را نثار حسن
کوه از خروش سیل محابا نمی کند
فریاد عاشقان چه کند با وقار حسن؟
از صبر و عقل و هوش به خون دست خویش شست
روزی که گشت صائب بیدل شکار حسن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷۸
یا حلقه ارادت ساغر به گوش کن
یا عاقلانه ترک در می فروش کن
چون می درین دو هفته که محبوس این خمی
سرجوش زندگانی خود صرف جوش کن
بسیار نازک است سخن های عاشقان
بگذار گوش را و سرانجام هوش کن
چون صبح در پیاله زرین آفتاب
خونابه ای که می دهد ایام نوش کن
از بی قراری تو جهان است پر خروش
این بحر را به لنگر تمکین خموش کن
زان پیشتر که خرج کند گفتگو ترا
پهلو تهی ز صحبت این خودفروش کن
از روی تلخ توست چنین مرگ ناگوار
این زهر را به جبهه واکرده نوش کن
وصل گل از ترانه شب عندلیب یافت
زنهار در کمینگه شبها خروش کن
از نافه می توان به غزال ختن رسید
جان را فدای مردم پشمینه پوش کن
ساقی صبوح کرده ز میخان می رسد
صائب وداع صبر و دل و عقل و هوش کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۷
در بیخودی گذشت زمان شباب من
شد پرده دار دولت بیدار خواب من
نگذاشت آب در جگرم عشق خانه سوز
بی اشک شد ز تندی آتش کباب من
نسبت به شور من رگ خوابی است گردباد
صحرا به گرد می رود از اضطراب من
هرگز نمی برم به خرابات دردسر
از کاسه سرست چو فیلان شراب من
درمانده نهفتن رازم که می پرد
چون نامه های روز قیامت نقاب من
آن گوهرم که کشتی طوفان رسیده است
گنجینه مقرنس گردون ز آب من
مانند سرو پای فشردم درین چمن
هر چند طوق فاختگان شد رکاب من
چون گل خمار خنده شیرین کشیده ام
از عیش تلخ شکوه ندارد گلاب من
خط ابر رحمت است گلستان حسن را
بر روی خویش تیغ مکش آفتاب من
چون ماه نو همان ز تواضع دو تا شوم
گر نه سپهر بوسه زند بر رکاب من
جمعیتی که از دل ویران به من رسید
سهل است گنج اگر طلبند از خراب من
از ناله شیشه در جگر سنگ بشکند
چون کاسه تهی لب حاضر جواب من
صائب برون نمی روم از فکر آن غزال
چین کردن کمند بود پیچ و تاب من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۸
بارست خنده بر دل کلفت پرست من
پر خون بود دهان گل از پشت دست من
مینا زبان مار شود در شکستگی
رحم است بر کسی که بود در شکست من
قمری بود ز حلقه به گوشان سرو و من
آن قمریم که سرو بود پای بست من
گیرنده تر ز دست شده است آستین من
اکنون که رفته دامن فرصت ز دست من
در بزم وصل از من بی دل اثر مجو
کز خود تمام برده مرا نیم مست من
تا خط عنبرین نکند نامه اش سیاه
ایمان نیاورد به خدا خودپرست من
آتش به زیر پاست چو شبنم مرا ز گل
شوید اگر چه گرد ز دلها نشست من
یک بار تیر من به غلط بر هدف نخورد
با آن که می برد کجی از تیر، شست من
هر نخل سرکشی که درین سبز طارم است
از زور می چو تاک بود زیردست من
دیگر غبار دامن هیچ آشنا نشد
تا آشنا به دامن شب گشت دست من
چون موج در خم خس و خاشاک نیستم
صائب نهنگ می کشد از بحر شست من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۳
دلدار رفت و برد دل خاکسار من
یکبار شد ز دست کند و شکار من
رفتی و رفت با تو دل بی قرار من
یکبار شد تهی ز دو گوهر کنار من
می بود سهل کار دل غم کشیده ام
بودی به جای خویش اگر غمگسار من
واحسرتا که چون گل رعنا به باد رفت
در یک نفس خزان من و نوبهار من
از نیم جان من به چه تقصیر دست داشت؟
شوخی که برد صبر و شکیب و قرار من
باری مرا به داغ جدایی چو سوختی
غافل مشو ز حال دل داغدار من
صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه
در روزگار هجر نیامد به کار من
باغ و بهار من ز جهان دامن تو بود
دیگر به دامن که نشیند غبار من؟
آیا بود به گریه شادی بدل شود
این گریه های تلخ شب انتظار من؟
صائب ترانه ای که بشوید ز دل غبار
امروز نیست جز سخن آبدار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۴
دل کی رسد به وصل تو ای سروناز من؟
یک کوچه است زلف ز راه دراز من
چون بوی گل که می شود از برگ بیشتر
بی پرده شد ز پرده بسیار راز من
غیر از بهار خشک مرا در بساط نیست
ای وای اگر قبول نیفتد نیاز من
خونی که بود در دل من مشک ناب شد
تا شد بدل به عشق حقیقی مجاز من
از خامیی که در رگ و در ریشه من است
نه بوته تافته است فلک در گداز من
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
ناخن به هر دلی که زند شاهباز من
دلها اگر ز سنگ بود می شود کباب
در محفلی که باده کشد دلنواز من
بامن همیشه بود فلک در مقام ناز
این پرده ها نگشت موافق به ساز من
زان دست پیش رو به دعا برده ام، مباد
بر روی من زنند ملایک نماز من
صائب جز آن یگانه که در دست اوست دل
فارغ بود ز هر دو جهان پاکباز من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۳
شد خشک از گشودن لب آبروی من
آخر چو غنچه جام تهی شد سبوی من
خون می خورد کریم ز مهمان سیر چشم
داغ است عشق از دل بی آرزوی من
خون مشک در پیاله من خود به خود نشد
چون نافه شد سفید درین کار موی من
از تشنگی ز بس که شدم خشک چون سبو
تنگ از فشار دست نگردد گلوی من
در لعل آبدار ز برگشته طالعی
باشد همان چو نقش نگین خشک، جوی من
تا سر کشیده ام به گریبان خامشی
از خود چو غنچه باده برآرد سبوی من
گردد مرا گره چو صدف در دل از غرور
گوهر دهند اگر عوض آبروی من
صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت
بیچاره شد ز چاره من چاره جوی من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۰
افشان خال بر رخ آن دلربا ببین
در روز اگر ستاره ندیدی بیا ببین
با غیر التفات نماید به رغم من
در مدعی نظر کن و در مدعا ببین
بیمار را چو پرسش بیمار رسم نیست
گاهی به چشم خویشتن از چشم ما ببین
تا کی توان به مردم بیگانه شد طرف؟
گاهی به سهو هم طرف آشنا ببین
با قامت تو سرو به دعوی برآمده است
ترکیب را نظر کن و اندام را ببین!
صائب حریف آه ندامت نمی شوی
در ابتدا به عاقبت کارها ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۹
سیلاب حواس است نظرهای پریشان
تخم نگرانی است خبرهای پریشان
چون دانه تسبیح بود رشته الفت
شیرازه جمعیت سرهای پریشان
داغی است به هر پاره دل من ز نگاری
چون سکه هر شهر به زرهای پریشان
دارم ز خیال سر زلف تو دماغی
آشفته تر از زلف خبرهای پریشان
چون ناوک بازیچه اطفال درین دشت
تا چند توان کرد سفرهای پریشان؟
افسوس که چون آینه از بی خبری، شد
بینایی ما صرف نظرهای پریشان
صائب مشو آشفته ز جمعیت اشرار
یک لحظه بود عمر شررهای پریشان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۵
در عشق اگر صادقی از قرب حذر کن
چون آینه از دور قناعت به نظر کن
زان چهره کز او جای عرق می چکد آتش
در کار من سوخته دل نیم شرر کن
زان چاه زنخدان که پر از آب حیات است
یک قطره عنایت به من تشنه جگر کن
دل باز نمی آید ازان زلف دلاویز
زان یار سفرکرده قناعت به خبر کن
منمای به کوته نظران چهره خود را
از آه من ای آینه رخسار حذر کن
با تیره دلی چهره مطلب نتوان دید
این آینه را صیقلی از آه سحر کن
تسلیم بود جوشن داودی آفات
در رهگذر تیر قضا سینه سپر کن
لنگر نتوان کرد درین عالم پرشور
چون موج ازین بحر پرآشوب گذر کن
چون سرو اگر از جمله آزاده روانی
با بار دل خویش قناعت ز ثمر کن
هر چند ز ما هیچکسان کار نیاید
کاری که به همت رود از پیش، خبر کن
بی رشته محال است که گلدسته شود جمع
شیرازه اوراق دل از آه سحر کن
شاید که به آن گوهر نایاب بری راه
یک چند ز سر پای درین بحر خطر کن
صائب چو صدف گر لب دریوزه گشایی
حاجت طلب از مردم پاکیزه گهر کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۸
ای خطت رهنمای سوختگان
لب لعلت دوای سوختگان
خواب مخمل شود ز همواری
خار در زیر پای سوختگان
می کند آب تلخ، کار گلاب
در مقام رضای سوختگان
دل آیینه را دهد پرداز
چهره با صفای سوختگان
مژه آفتاب می سوزد
از فروغ لقای سوختگان
کاه را می کند ز دانه جدا
رخ چون کهربای سوختگان
نقش امید می زند بر پای (کذا)
موجه بوریای سوختگان
برنگردد ز آستان اثر
دست خالی، دعای سوختگان
خال رخساره قبول بود
طاعت بی ریای سوختگان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۹
گوشه آن نقاب را بشکن
ورق انتخاب را بشکن
دل ظالم شکسته می باید
زلف پر پیچ و تاب را بشکن
در دل شب به چشم منتظران
روزبازار خواب را بشکن
دل بی عشق را به دور انداز
شیشه بی شراب را بشکن
برو ای اشک و بر سر دریا
بیضه های حباب را بشکن
چون سؤال از دلت کند صائب
در لب خود جواب را بشکن