عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱۶
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه
بشنو سخن راست از این دیوانه
صد خانه پر از شهد کنی چون زنبور
گر زانکه جدا کنی ز اینان خانه
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۱۹
تو آبی و ما جمله گیاهیم همه
تو شاهی و ما جمله گدائیم همه
گوینده توئی و ما صدائیم همه
جوینده توئی چرا نیائیم همه
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲۰
تو توبه مکن که من شکستم توبه
هرگز ناید ز جان مستم توبه
صدبار و هزاربار بستم توبه
خون میگرید ز دست دستم توبه
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲۲
دانی شب چیست بشنو ای فرزانه
خلوت کن عاشقان ز هر بیگانه
خاصه امشب که با مهم همخانه
من مستم و مه عاشق و شب دیوانه
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲۳
در راه یگانگی چه طاعت چه گناه
در کوی خرابات چه درویش چه شاه
رخسار قلندری، چه روشن، چه سیاه
بر کنگره عرش، چه خورشید چه ماه
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲۷
روی تو نماز آمد و چشمت روزه
وین هر دو کنند از لبت دریوزه
جرمی کردم مگر که من مست بدم
آب تو بخوردم و شکستم کوزه
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳۰
صاحب‌نظران راست تحیر پیشه
مر کوران را تفکر و اندیشه
صد شاخ خوش از غیب گل افشان بر تو
بر شاخ رضا چه میزنی تو تیشه
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳۱
صحت که کشد به سقم و رنجوری به
زان جامه که سازی بستم عوری به
چشمی که نبیند ره حق کوری به
صحبت که تقرب نبود دوری به
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳۲
صوفی نشوی به فوطه و پشمینه
نه پیر شوی ز صحبت دیرینه
صوفی باید که صاف دارد سینه
انصاف بده صوفی و آنگه کینه
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳۸
گنجیست نهانه در زمین پوشیده
از ملت کفر و اهل دین پوشیده
دیدم که عشق است یقین پوشیده
گشتیم برهنه از چنین پوشیده
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۴۰
ما را می کهنه باید و دیرینه
وز روز ازل تا بابد سیری نه
خم از عدم و صراحی از جام وجود
کان تلخ نه و شور نه و شیرینه
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۴۳
مستم ز می عشق خراب افتاده
برخواسته دل از خور و خواب افتاده
در دریائی که پا و سر پیدا نیست
جان رفته و تن بر سر آب افتاده
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۴۵
میخوردم باده بابت آشفته
خوابم بربود حال دل ناگفته
بیدار شدم ز خواب مستی دیدم
دلبر شده شمع مرده ساقی خفته
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۴۹
هر چند در این پرده اسیرید همه
زین پرده برون روید امیرید همه
آن آب حیات خلق را می‌گوید
بر ساحل جوی ما بمیرید همه
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵۴
آن چیز که هست در سبد میدانی
از سر سبد تا بابد میدانی
هر روز بگویم به شبم یاد آید
شب نیز بگویم که تو خود هم دانی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵۸
آن رطل گران را اگر ارزان کنیی
اجزای جهان را همگی جان کنیی
ور زان لب خیره شکرافشان کنیی
که را به مثال ذره رقصان کنیی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۶۱
آن ظلم رسیده‌ای که دادش دادی
وانغمزده‌ای که جام شادش دادی
آن بادهٔ اولین فراموشش شد
گر باز نمی‌دهی چه یادش دادی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۶۷
از آب و گلی نیست بنای چو توئی
یارب که چه هاست از برای چو توئی
گر نعره زنانی تو برای چو ویی
لبیک کنانست برای چو توئی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۷۱
از رنج و ملال ما چه فریاد کنی
آن به که به شکر وصل را شاد کنی
از ما چه گریزی و چرا داد کنی
زان ترس که وصل را بسی یاد کنی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۷۲
از سایهٔ عاشقان اگر دور شوی
بر تو زند آفتاب و رنجور شوی
پیش و پس عاشقان چو سایه میدر
تا چون مه و آفتاب پرنور شوی