عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۱
رهن می ناب شد، جبه و دستار من
رفت به باد فنا، خرمن پندار من
مطرب قانون عشق پرده دری ساز کرد
شد کف دریای خون پرده اسرار من
رشته عشق مجاز سر به حقیقت کشید
حلقه توحید شد حلقه زنار من
مهر ادب چون سپند از لب اظهار جست
از صدف آمد برون گوهر شهوار من
کرد نمکدان نگون در جگرم شور عشق
صبح قیامت دمید از دل افگار من
آتش و آب جهان باغ و بهار من است
شوق تو تا گشته است قافله سالار من
رنگ چو مهتاب را حاجت مهتاب نیست
چهره زرین بس است شمع شب تار من
کوه غم روزگار بر سر دست من است
گر چه ز نازکدلی شیشه بود بار من
در چمن من نسیم آه ندامت شود
غنچه برون می رود دست ز گلزار من
بخت ز خواب بهار دیده غفلت گشود
پرده آب حیات گشت شب تار من
ریشه دوانید عشق در جگر تشنه ام
سوختگی دود کرد از دل افگار من
خون شفق جوش زد زهره صبح آب شد
در دل گردون گرفت آه شرربار من
کوکب اقبال من چون نشود آفتاب؟
صبح بناگوش گشت مشرق انوار من
از سر من همچو برق سیل حوادث گذشت
قلعه فولاد گشت پستی دیوار من
خانه من چون حباب بر سر بحر فناست
جنبش موجی کند رخنه به دیوار من
رتبه بط در شکار هیچ کم از کبک نیست
پای خم می بس است دامن کهسار من
عزت ارباب درد خواری و افتادگی است
جای به مژگان دهد آبله (را) خار من
گر نکند هیچ کس جمع کلام مرا
سینه مردم بس است نسخه اشعار من
گر سوی کاشان روی بهر عزیزان ببر
این غزل تازه را صائب از افکار من
زمزمه فکر من وجد و سماع آورد
تا غزل مولوی است سر خط افکار من
رفت به باد فنا، خرمن پندار من
مطرب قانون عشق پرده دری ساز کرد
شد کف دریای خون پرده اسرار من
رشته عشق مجاز سر به حقیقت کشید
حلقه توحید شد حلقه زنار من
مهر ادب چون سپند از لب اظهار جست
از صدف آمد برون گوهر شهوار من
کرد نمکدان نگون در جگرم شور عشق
صبح قیامت دمید از دل افگار من
آتش و آب جهان باغ و بهار من است
شوق تو تا گشته است قافله سالار من
رنگ چو مهتاب را حاجت مهتاب نیست
چهره زرین بس است شمع شب تار من
کوه غم روزگار بر سر دست من است
گر چه ز نازکدلی شیشه بود بار من
در چمن من نسیم آه ندامت شود
غنچه برون می رود دست ز گلزار من
بخت ز خواب بهار دیده غفلت گشود
پرده آب حیات گشت شب تار من
ریشه دوانید عشق در جگر تشنه ام
سوختگی دود کرد از دل افگار من
خون شفق جوش زد زهره صبح آب شد
در دل گردون گرفت آه شرربار من
کوکب اقبال من چون نشود آفتاب؟
صبح بناگوش گشت مشرق انوار من
از سر من همچو برق سیل حوادث گذشت
قلعه فولاد گشت پستی دیوار من
خانه من چون حباب بر سر بحر فناست
جنبش موجی کند رخنه به دیوار من
رتبه بط در شکار هیچ کم از کبک نیست
پای خم می بس است دامن کهسار من
عزت ارباب درد خواری و افتادگی است
جای به مژگان دهد آبله (را) خار من
گر نکند هیچ کس جمع کلام مرا
سینه مردم بس است نسخه اشعار من
گر سوی کاشان روی بهر عزیزان ببر
این غزل تازه را صائب از افکار من
زمزمه فکر من وجد و سماع آورد
تا غزل مولوی است سر خط افکار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۲
پاک کن از لوح جهان زنگ من
تا برهد عشق تو از ننگ من
چند شود جامه بیرنگ دل
چون پر طاوس ز نیرنگ من؟
گر چه لبم نامه سربسته ای است
نامه واکرده بود رنگ من
گردش چشمت به فلاخن گذاشت
عقل من و دانش و فرهنگ من
نیست رهایی سر زلف ترا
گر به فلک می روی، از چنگ من
گنج چراغ دل ویرانه شد
راه مگردان ز دل تنگ من
مهره گهواره اطفال کرد
شوخی او عقل گرانسنگ من
دیده من کان بدخشان شده است
از رخت ای ساقی گلرنگ من
ناله من چون نبود پایدار؟
کوه غم اوست هم آهنگ من
چاشنی صلح دهد در مذاق
جنگ تو ای دلبر خوش جنگ من
آن غزل مولوی است این که گفت
پیشترآ ای صنمم شنگ من
تا برهد عشق تو از ننگ من
چند شود جامه بیرنگ دل
چون پر طاوس ز نیرنگ من؟
گر چه لبم نامه سربسته ای است
نامه واکرده بود رنگ من
گردش چشمت به فلاخن گذاشت
عقل من و دانش و فرهنگ من
نیست رهایی سر زلف ترا
گر به فلک می روی، از چنگ من
گنج چراغ دل ویرانه شد
راه مگردان ز دل تنگ من
مهره گهواره اطفال کرد
شوخی او عقل گرانسنگ من
دیده من کان بدخشان شده است
از رخت ای ساقی گلرنگ من
ناله من چون نبود پایدار؟
کوه غم اوست هم آهنگ من
چاشنی صلح دهد در مذاق
جنگ تو ای دلبر خوش جنگ من
آن غزل مولوی است این که گفت
پیشترآ ای صنمم شنگ من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۴
روز چگونه شب شود، زلف گشا که همچنین
صبح سفید چون شود، خنده نما که همچنین
سیل چسان روان شود، جلوه نما که همچنین
فتنه بلند چون شود، خیز ز جا که همچنین
هر که در بهشت را گوید وا شود چسان
لطف نما و باز کن بند قبا که همچنین
هر که بپرسدت گره از دل تنگ عاشقان
باز چگونه می شود، لب بگشا که همچنین
هر که بگویدت که شب صبح امید چون شود
زلف ز روی همچو مه دورنما که همچنین
هر که بپرسدت که چون آینه صیقلی شود
باز کن از جبین گره بهر خدا که همچنین
هر که بپرسدت که گل مایل خار چون شود
مست به دوش عاشقان تکیه نما که همچنین
هر که بپرسدت که چون مهر طلوع می کند
جام صبوح خورده از خانه برآ که همچنین
گفت ز غیب چون رسد روزی روح، سایلی
کرد تبسم آن لب روح فزا که همچنین
عمر دوباره گفتمش چون به کسی دهد قضا؟
داد به دست خواهشم زلف دوتا که همچنین
گفتم دور چون شود آهوی وحشی از نظر؟
رفت و ندید یک نظر جانب ما که همچنین
خواهی اگر ادا کنی حق وفای عاشقان
نیمشبی به کلبه ام مست درآ که همچنین
گفت کسی که چون بود ساز شکسته را صدا؟
صائب دلشکسته شد نغمه سرا که همچنین
صبح سفید چون شود، خنده نما که همچنین
سیل چسان روان شود، جلوه نما که همچنین
فتنه بلند چون شود، خیز ز جا که همچنین
هر که در بهشت را گوید وا شود چسان
لطف نما و باز کن بند قبا که همچنین
هر که بپرسدت گره از دل تنگ عاشقان
باز چگونه می شود، لب بگشا که همچنین
هر که بگویدت که شب صبح امید چون شود
زلف ز روی همچو مه دورنما که همچنین
هر که بپرسدت که چون آینه صیقلی شود
باز کن از جبین گره بهر خدا که همچنین
هر که بپرسدت که گل مایل خار چون شود
مست به دوش عاشقان تکیه نما که همچنین
هر که بپرسدت که چون مهر طلوع می کند
جام صبوح خورده از خانه برآ که همچنین
گفت ز غیب چون رسد روزی روح، سایلی
کرد تبسم آن لب روح فزا که همچنین
عمر دوباره گفتمش چون به کسی دهد قضا؟
داد به دست خواهشم زلف دوتا که همچنین
گفتم دور چون شود آهوی وحشی از نظر؟
رفت و ندید یک نظر جانب ما که همچنین
خواهی اگر ادا کنی حق وفای عاشقان
نیمشبی به کلبه ام مست درآ که همچنین
گفت کسی که چون بود ساز شکسته را صدا؟
صائب دلشکسته شد نغمه سرا که همچنین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۵
لاله رنگ از خون دل شد نرگس سیراب او
می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او
هر طرف صبح امیدی هست از چشم سفید
تا کجا طالع شود خورشید عالمتاب او
مطربی تردست می خواهم که چون آب روان
روز و شب باشد مسلسل نغمه سیراب او
با خرامش هر دو عالم مشت خاری بیش نیست
خار خشک ما چه باشد در ره سیلاب او
از خمار ما کجا دارد خبر میخواره ای
کز مکیدن های لب باشد شراب ناب او
این که زهد زاهد افسرده بی کیفیت است
می توان دریافت از خمیازه محراب او
هر دلی کز حیرت دیدار، صائب آب شد
جلوه مهر خموشی می کند گرداب او
می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او
هر طرف صبح امیدی هست از چشم سفید
تا کجا طالع شود خورشید عالمتاب او
مطربی تردست می خواهم که چون آب روان
روز و شب باشد مسلسل نغمه سیراب او
با خرامش هر دو عالم مشت خاری بیش نیست
خار خشک ما چه باشد در ره سیلاب او
از خمار ما کجا دارد خبر میخواره ای
کز مکیدن های لب باشد شراب ناب او
این که زهد زاهد افسرده بی کیفیت است
می توان دریافت از خمیازه محراب او
هر دلی کز حیرت دیدار، صائب آب شد
جلوه مهر خموشی می کند گرداب او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴۸
بوسه ریزد گاه حرف از لعل شکربار او
جنگ باشد گوش و لب را بر سر گفتار او
پاک می سازد ز دین و دل بساط خاک را
بر زمین دامن کشد چون سرو خوش رفتار او
دیده خورشید عالمتاب با آن خیرگی
چشم قربانی شود از حیرت دیدار او
جای گل در دیده بلبل نمی گیرد گلاب
تشنه برگردد ز کوثر تشنه دیدار او
می خورد چون آب خون خلق را در خواب ناز
تشنه خون است از بس نرگس خونخوار او
برنمی دارد سر از بالین حیرت تا به حشر
هر که را افتد نظر بر نرگس بیمار او
هر نظربازی ز رویش نسخه ای دارد جدا
بس که می گردد به رنگی هر زمان رخسار او
گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند
در دل دریا ز رشک لعل گوهربار او
گر چه از مستی سخن بی پرده گوید، می شود
نامه سربسته از شیرینی گفتار او
آب می گردد به چشم صورت دیوارها
تا چه با چشم نظربازان کند رخسار او
تا چه باشد حسن گل صائب که از زیبندگی
ریشه در دل می دواند همچو مژگان خار او
جنگ باشد گوش و لب را بر سر گفتار او
پاک می سازد ز دین و دل بساط خاک را
بر زمین دامن کشد چون سرو خوش رفتار او
دیده خورشید عالمتاب با آن خیرگی
چشم قربانی شود از حیرت دیدار او
جای گل در دیده بلبل نمی گیرد گلاب
تشنه برگردد ز کوثر تشنه دیدار او
می خورد چون آب خون خلق را در خواب ناز
تشنه خون است از بس نرگس خونخوار او
برنمی دارد سر از بالین حیرت تا به حشر
هر که را افتد نظر بر نرگس بیمار او
هر نظربازی ز رویش نسخه ای دارد جدا
بس که می گردد به رنگی هر زمان رخسار او
گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند
در دل دریا ز رشک لعل گوهربار او
گر چه از مستی سخن بی پرده گوید، می شود
نامه سربسته از شیرینی گفتار او
آب می گردد به چشم صورت دیوارها
تا چه با چشم نظربازان کند رخسار او
تا چه باشد حسن گل صائب که از زیبندگی
ریشه در دل می دواند همچو مژگان خار او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۲
هر که را دل آب شد از روی آتشناک او
شبنم گلزار جنت گشت چشم پاک او
سر برآورده است اینجا از گریبان بهشت
هر که را باشد سری با حلقه فتراک او
باده لعلی که خون در ساغر من می کند
تازه رو از گریه شادی است دایم تاک او
دامن حیرت به دست آور که سر عشق را
درنیابی تا نگردی عاجز از ادراک او
ناتوانی را که شد افتادگی ها دستگیر
روی دریا شد کبد از سیلی خاشاک او
بنده کوی خراباتم که می سازد گهر
هر که ریزد تخم اشکی در زمین پاک او
این چنین کز باده نازست صائب یار مست
کی به فکر عاشقان افتد دل بی باک او؟
شبنم گلزار جنت گشت چشم پاک او
سر برآورده است اینجا از گریبان بهشت
هر که را باشد سری با حلقه فتراک او
باده لعلی که خون در ساغر من می کند
تازه رو از گریه شادی است دایم تاک او
دامن حیرت به دست آور که سر عشق را
درنیابی تا نگردی عاجز از ادراک او
ناتوانی را که شد افتادگی ها دستگیر
روی دریا شد کبد از سیلی خاشاک او
بنده کوی خراباتم که می سازد گهر
هر که ریزد تخم اشکی در زمین پاک او
این چنین کز باده نازست صائب یار مست
کی به فکر عاشقان افتد دل بی باک او؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۳
می دود هر کس ز خود بیرون به استقبال او
سایه چون نقش قدم می ماند از دنبال او
بس که سرو قامت او دلپذیر افتاده است
برندارد دل به رفتن آب از تمثال او
نقش پای او به خون بی گناهان محضری است
بس که گردیده است خون عاشقان پامال او
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ظاهر از شام غریبان است احوال غریب
حال دل پیداست از زلف پریشان حال او
سکه تا آورد در زر روی، گردانید پشت
ای خوشا جرمی که عذری هست در دنبال او
در میان پشت و روی ما را گر فرقی بود
نیست از ادبار گردون فرق تا اقبال ما
شد در آن کنج دهن از خرده بینی گوشه گیر
داغ دارد گوشه گیران جهان را خال او
دستگاه بوسه را زیر نگین آورده است
دست اگر یابم، به دندان می کنم تبخال او!
می کند قالب تهی تا حسن گردانید روی
بر امید جان نو آیینه از تمثال او
چون مسیحا همت هر کس بلند افتاده است
آسمان صائب بود چون بیضه زیر بال او
سایه چون نقش قدم می ماند از دنبال او
بس که سرو قامت او دلپذیر افتاده است
برندارد دل به رفتن آب از تمثال او
نقش پای او به خون بی گناهان محضری است
بس که گردیده است خون عاشقان پامال او
ما ز بوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم
نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او
ظاهر از شام غریبان است احوال غریب
حال دل پیداست از زلف پریشان حال او
سکه تا آورد در زر روی، گردانید پشت
ای خوشا جرمی که عذری هست در دنبال او
در میان پشت و روی ما را گر فرقی بود
نیست از ادبار گردون فرق تا اقبال ما
شد در آن کنج دهن از خرده بینی گوشه گیر
داغ دارد گوشه گیران جهان را خال او
دستگاه بوسه را زیر نگین آورده است
دست اگر یابم، به دندان می کنم تبخال او!
می کند قالب تهی تا حسن گردانید روی
بر امید جان نو آیینه از تمثال او
چون مسیحا همت هر کس بلند افتاده است
آسمان صائب بود چون بیضه زیر بال او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۴
دلنشین افتاده است از بس که خط و خال او
ریشه در آیینه چون جوهر کند تمثال او
حیرت آن روی آتشناک مهر لب شده است
ورنه صد فریاد دارد هر سپند خال او
صورت دیوار می آید به جان بی نفس
وقت بیرون آمدن از خانه در دنبال او
نیست چون تیر کمان سخت بر گردیدنش
می دود هر کس ز خود بیرون به استقبال او
دور باش ناز او از بس غیور افتاده است
سایه می آید به ترس و لرز از دنبال او!
می توان از نقش پای او شنیدن بوی خون
بس که گردیده است چون عاشقان پامال او
روی خوبان دگر از باده رنگین گر شود
چهره می می شود لعلی ز رنگ آل او
در مقام دلبری ساکن تر از مرکز بود
گر چه آتش زیر پا دارد ز عارض خال او
قامت او گر به این عنوان کند نشو و نما
زود خواهد گشت طوق قمریان خلخال او
می کند چندین دل آشفته را گردآوری
صائب از هر حلقه ای زلف پریشان حال او
ریشه در آیینه چون جوهر کند تمثال او
حیرت آن روی آتشناک مهر لب شده است
ورنه صد فریاد دارد هر سپند خال او
صورت دیوار می آید به جان بی نفس
وقت بیرون آمدن از خانه در دنبال او
نیست چون تیر کمان سخت بر گردیدنش
می دود هر کس ز خود بیرون به استقبال او
دور باش ناز او از بس غیور افتاده است
سایه می آید به ترس و لرز از دنبال او!
می توان از نقش پای او شنیدن بوی خون
بس که گردیده است چون عاشقان پامال او
روی خوبان دگر از باده رنگین گر شود
چهره می می شود لعلی ز رنگ آل او
در مقام دلبری ساکن تر از مرکز بود
گر چه آتش زیر پا دارد ز عارض خال او
قامت او گر به این عنوان کند نشو و نما
زود خواهد گشت طوق قمریان خلخال او
می کند چندین دل آشفته را گردآوری
صائب از هر حلقه ای زلف پریشان حال او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۷
از نگاه گرم گردد آفتابی روی او
وز فروغ چهره آتش دیده گردد موی او
همچو بوی گل که صد تو می شود از برگ خویش
بیشتر ظاهر شود از پرده نور روی او
در گریبان صبا مشتی عرق گردیده است
نکهت پیراهن یوسف ز شرم بوی او
با هزاران دست نتواند عنان دل گرفت
سرو در وقت خرام قامت دلجوی او
از گداز شرم با آن خیرگی گردد هلال
بگذرد گر آفتاب شوخ چشم از کوی او
چون صف مژگان دو عالم را کند زیر و زبر
تیغ را سازد علم چون غمزه جادوی او
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
هر که را زخم نمایانی است از بازوی او
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی ما
نیست در دامان گل شبنم، که تا روی تو دید
از خجالت آب شد آیین بر زانوی او
چون تواند دیده صائب به گرد او رسید؟
خاک زد در دیده اختر رم آهوی او
وز فروغ چهره آتش دیده گردد موی او
همچو بوی گل که صد تو می شود از برگ خویش
بیشتر ظاهر شود از پرده نور روی او
در گریبان صبا مشتی عرق گردیده است
نکهت پیراهن یوسف ز شرم بوی او
با هزاران دست نتواند عنان دل گرفت
سرو در وقت خرام قامت دلجوی او
از گداز شرم با آن خیرگی گردد هلال
بگذرد گر آفتاب شوخ چشم از کوی او
چون صف مژگان دو عالم را کند زیر و زبر
تیغ را سازد علم چون غمزه جادوی او
می رود دایم سراسر در خیابان بهشت
هر که را زخم نمایانی است از بازوی او
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی ما
نیست در دامان گل شبنم، که تا روی تو دید
از خجالت آب شد آیین بر زانوی او
چون تواند دیده صائب به گرد او رسید؟
خاک زد در دیده اختر رم آهوی او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۸
قسمت آیینه محرومی است از دیدار تو
عکس ممکن نیست دل بردارد از رخسار تو
آب را کز بی قراری نعل در آتش بود
خشک چون آیینه سازد حیرت گلزار تو
خنده گل چون شکست شیشه اش در دل خلد
گوش هر کس آشنا گشته است با گفتار تو
آب در گوهر نبندد زنگ از استادگی
پسته ای چون گشت از خط لعل گوهربار تو؟
از صف مژگان خوش چشمان بود گیرنده تر
دامن نظاره را خار سر دیوار تو
هست گیراتر ز خون بی گناهان چهره ات
چون تماشایی نظر بردارد از رخسار تو؟
دست می شوید ز آب روح بخش زندگی
هر که را دل زنده گردد صائب از افکار تو
عکس ممکن نیست دل بردارد از رخسار تو
آب را کز بی قراری نعل در آتش بود
خشک چون آیینه سازد حیرت گلزار تو
خنده گل چون شکست شیشه اش در دل خلد
گوش هر کس آشنا گشته است با گفتار تو
آب در گوهر نبندد زنگ از استادگی
پسته ای چون گشت از خط لعل گوهربار تو؟
از صف مژگان خوش چشمان بود گیرنده تر
دامن نظاره را خار سر دیوار تو
هست گیراتر ز خون بی گناهان چهره ات
چون تماشایی نظر بردارد از رخسار تو؟
دست می شوید ز آب روح بخش زندگی
هر که را دل زنده گردد صائب از افکار تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۹
نیست ممکن برگرفتن دیده از دیدار تو
ختم شد گیرندگی بر مصحف رخسار تو
رحم کن بر تلخکامان پیش ازان کز زهرخط
سبزتر از پسته گردد لعل شکربار تو
هر که شد بی رو، بود آسوده از رو ساختن
شد ز بی رویی طرف آیینه با رخسار تو
سروها از شرم آب و آبها گردند خشک
بر گلستان بگذرد چون سرو خوش رفتار تو
از عرق هر دم به طوفان می دهد پیراهنی
ماه کنعان از حجاب گرمی بازار تو
مغزها شیرین شود در استخوان چون نیشکر
چون به شکرخند آید لعل شکربار تو
می کند نظارگی را شرم رخسار تو آب
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار تو
قطعه یاقوت و ریحان شد غبار دیده ها
تا به روی کار آمد خط عنبربار تو
بگذرد چون موج از آب زندگی دامن فشان
هر که را دل زنده گردد صائب از افکار تو
ختم شد گیرندگی بر مصحف رخسار تو
رحم کن بر تلخکامان پیش ازان کز زهرخط
سبزتر از پسته گردد لعل شکربار تو
هر که شد بی رو، بود آسوده از رو ساختن
شد ز بی رویی طرف آیینه با رخسار تو
سروها از شرم آب و آبها گردند خشک
بر گلستان بگذرد چون سرو خوش رفتار تو
از عرق هر دم به طوفان می دهد پیراهنی
ماه کنعان از حجاب گرمی بازار تو
مغزها شیرین شود در استخوان چون نیشکر
چون به شکرخند آید لعل شکربار تو
می کند نظارگی را شرم رخسار تو آب
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار تو
قطعه یاقوت و ریحان شد غبار دیده ها
تا به روی کار آمد خط عنبربار تو
بگذرد چون موج از آب زندگی دامن فشان
هر که را دل زنده گردد صائب از افکار تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶۰
می خورد خون فراغت تشنه آزار تو
دست از دست مسیحا می کشد بیمار تو
نیم جانی داشتم نزدیک لب آورده ام
بر سر حرف است اگر شیرینی گفتار تو
بر سر اقبال با هم گفتگوها کرده اند
سایه بال هما با طره دستار تو
سرو می ترسم که بال قمریان را بشکند
سخت می پیچد به خود از غیرت رفتار تو
صائب این طرز سخن را از کجا آورده ای؟
خنده بر گل می زند رنگینی اشعار تو
دست از دست مسیحا می کشد بیمار تو
نیم جانی داشتم نزدیک لب آورده ام
بر سر حرف است اگر شیرینی گفتار تو
بر سر اقبال با هم گفتگوها کرده اند
سایه بال هما با طره دستار تو
سرو می ترسم که بال قمریان را بشکند
سخت می پیچد به خود از غیرت رفتار تو
صائب این طرز سخن را از کجا آورده ای؟
خنده بر گل می زند رنگینی اشعار تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶۱
می زند ناخن به دل خار سر دیوار تو
چون تماشایی نظر بردارد از گلزار تو؟
دل نگردد چون خراب از جلوه مستانه ات؟
نقش پا رطل گران می گردد از رفتار تو
هر که یک پهلو فتد، با او طرف گشتن خطاست
برنمی آید کسی با تیغ بی زنهار تو
چون دهم از شکوه دردسر ترا، کز نازکی
گل گرانی می کند بر گوشه دستار تو
می شود باریک سرو از رخنه دیوار باغ
چون به سیر گلشن آید سرو خوش رفتار تو
گر نباشد بر دلت مرگ پرستاران گران
می توان مرد از برای نرگس بیمار تو
مستی حسن ترا پیمانه ای در کار نیست
دیدن آیینه باشد ساغر سرشار تو
خنده گل در گلوی غنچه می گردد گره
چون به شکرخنده آید لعل گوهربار تو
از عرق تر می کند هر روز چندین پیرهن
ماه کنعان از حجاب گرمی بازار تو
سیر چون بیند ترا عاشق، که از لغزندگی
دست و پا گم می کند نظاره از رخسار تو
چون نسازد خانه تنگ صدف را سینه چاک؟
بحر تنگی می کند بر گوهر شهوار تو
گر ز آب زندگی لب تر نسازد دور نیست
هر که را دل زنده گردد صائب از گفتار تو
چون تماشایی نظر بردارد از گلزار تو؟
دل نگردد چون خراب از جلوه مستانه ات؟
نقش پا رطل گران می گردد از رفتار تو
هر که یک پهلو فتد، با او طرف گشتن خطاست
برنمی آید کسی با تیغ بی زنهار تو
چون دهم از شکوه دردسر ترا، کز نازکی
گل گرانی می کند بر گوشه دستار تو
می شود باریک سرو از رخنه دیوار باغ
چون به سیر گلشن آید سرو خوش رفتار تو
گر نباشد بر دلت مرگ پرستاران گران
می توان مرد از برای نرگس بیمار تو
مستی حسن ترا پیمانه ای در کار نیست
دیدن آیینه باشد ساغر سرشار تو
خنده گل در گلوی غنچه می گردد گره
چون به شکرخنده آید لعل گوهربار تو
از عرق تر می کند هر روز چندین پیرهن
ماه کنعان از حجاب گرمی بازار تو
سیر چون بیند ترا عاشق، که از لغزندگی
دست و پا گم می کند نظاره از رخسار تو
چون نسازد خانه تنگ صدف را سینه چاک؟
بحر تنگی می کند بر گوهر شهوار تو
گر ز آب زندگی لب تر نسازد دور نیست
هر که را دل زنده گردد صائب از گفتار تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶۲
جرم اندک را نبخشد رحمت بسیار تو
سنگ کم را نیست وزنی در سر بازار تو
ای خرام آب حیوان گرده رفتار تو
رقص فانوس فلک از شعله دیدار تو
از غبار خط سبزت چشم روشن می شود
می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار تو
خط ز خال و چشمت از مژگان بود خونخوارتر
آیه رحمت ندارد مصحف رخسار تو
از شمار بی قراران تو آگه نیستم
گل یکی از غنچه خسبان است در گلزار تو
چشم خونخوارت به خون تلخکامان تشنه است
شربت شیرین نمی گیرد به لب بیمار تو
سایه بال هما را خط آزادی دهد
بر سر هر کس که افتد سایه دیوار تو
هر غمت سرمایه خوشحالی صد ساله است
زعفرانی می کند خار و خس گلزار تو
در فلاخن می گذارد شوق آخر کعبه را
تا به کی بر دل گذارد دست بی دیدار تو؟
همچو داغ لاله گردد کعبه از خون شکار
تیغ چون بیرون کند مژگان بی زنهار تو
پنجه شاهین شمارد نقش بال خویش را
کبک از بس دست و پا گم کرد از رفتار تو
آسمان بیهوده سر در جیب فکرت بوده است
چون تویی باید که سر بیرون برد از کار تو
آنچنان بیار کن دل را که چون نوبت رسد
خاک را بیداردل سازد دل بیدار تو
از سویدای دل ما ای فلک غافل مشو
بر سر این نقطه جولان می کند پرگار تو
سرو می ترسم که بال قمریان را بشکند
سخت می پیچد به خود از غیرت رفتار تو
کیست صائب تا نگردد محو در اول نگاه؟
شد دو عالم محو در آیینه رخسار تو
سنگ کم را نیست وزنی در سر بازار تو
ای خرام آب حیوان گرده رفتار تو
رقص فانوس فلک از شعله دیدار تو
از غبار خط سبزت چشم روشن می شود
می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار تو
خط ز خال و چشمت از مژگان بود خونخوارتر
آیه رحمت ندارد مصحف رخسار تو
از شمار بی قراران تو آگه نیستم
گل یکی از غنچه خسبان است در گلزار تو
چشم خونخوارت به خون تلخکامان تشنه است
شربت شیرین نمی گیرد به لب بیمار تو
سایه بال هما را خط آزادی دهد
بر سر هر کس که افتد سایه دیوار تو
هر غمت سرمایه خوشحالی صد ساله است
زعفرانی می کند خار و خس گلزار تو
در فلاخن می گذارد شوق آخر کعبه را
تا به کی بر دل گذارد دست بی دیدار تو؟
همچو داغ لاله گردد کعبه از خون شکار
تیغ چون بیرون کند مژگان بی زنهار تو
پنجه شاهین شمارد نقش بال خویش را
کبک از بس دست و پا گم کرد از رفتار تو
آسمان بیهوده سر در جیب فکرت بوده است
چون تویی باید که سر بیرون برد از کار تو
آنچنان بیار کن دل را که چون نوبت رسد
خاک را بیداردل سازد دل بیدار تو
از سویدای دل ما ای فلک غافل مشو
بر سر این نقطه جولان می کند پرگار تو
سرو می ترسم که بال قمریان را بشکند
سخت می پیچد به خود از غیرت رفتار تو
کیست صائب تا نگردد محو در اول نگاه؟
شد دو عالم محو در آیینه رخسار تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶۳
می کشد گردن هدف از اشتیاق تیر تو
زخم را آغوش رغبت می کند شمشیر تو
از جراحت روی گردن کی شود نخجیر تو؟
زخم را آغوش رغبت می کند شمشیر تو
از دم تیغ تو هر زخم آیه رحمت بود
از جراحت روی گردان کی شود نخجیر تو؟
رتبه حرف گلوسوز تو بیش از شکرست
شیره جان بوده در طفلی همانا شیر تو
آنچنانی کز جان روشن جسم می گردد لطیف
می کند بال پری آیینه را تصویر تو
شوخی حسن تو دارد برق را در پیچ و تاب
چون تواند خون عاشق گشت دامنگیر تو؟
کیستم من در شمار آیم، که آهوی حرم
چون هدف گردن کشد از اشتیاق تیر تو
می زند بر کوچه دیوانگی بی اختیار
هر که را افتد نظر بر زلف چون زنجیر تو
گوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیار
شد غبار خط مشکین باعث تعمیر تو
زخم را آغوش رغبت می کند شمشیر تو
از جراحت روی گردن کی شود نخجیر تو؟
زخم را آغوش رغبت می کند شمشیر تو
از دم تیغ تو هر زخم آیه رحمت بود
از جراحت روی گردان کی شود نخجیر تو؟
رتبه حرف گلوسوز تو بیش از شکرست
شیره جان بوده در طفلی همانا شیر تو
آنچنانی کز جان روشن جسم می گردد لطیف
می کند بال پری آیینه را تصویر تو
شوخی حسن تو دارد برق را در پیچ و تاب
چون تواند خون عاشق گشت دامنگیر تو؟
کیستم من در شمار آیم، که آهوی حرم
چون هدف گردن کشد از اشتیاق تیر تو
می زند بر کوچه دیوانگی بی اختیار
هر که را افتد نظر بر زلف چون زنجیر تو
گوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیار
شد غبار خط مشکین باعث تعمیر تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶۴
نیست صید لاغر من قابل نخجیر تو
از سبکروحی مگر بر خاک افتد تیر تو
بر شکوهش گر چه تنگی می کند این نه رواق
نیست خالی ذره ای از حسن عالمگیر تو
هست در هر حلقه اش دام تماشایی دگر
دل چسان آید برون از زلف چون زنجیر تو؟
غمزه ات گردید در ایام خط خونریزتر
می کند زنگار کار زهر با شمشیر تو
گر کند نقاش از بال سمندر خامه را
می شود چون موی آتشدیده از تصویر تو
شیشه دل چون پریزاد ترا گردد حریف؟
برنیاید کوه قاف از عهده تسخیر تو
مانع از جولان نمی گردد شفق خورشید را
خون عاشق چون تواند گشت دامنگیر تو؟
صائب از رخ گرد می شوید به آب زندگی
می کند چون خضر هر کس سعی در تعمیر تو
از سبکروحی مگر بر خاک افتد تیر تو
بر شکوهش گر چه تنگی می کند این نه رواق
نیست خالی ذره ای از حسن عالمگیر تو
هست در هر حلقه اش دام تماشایی دگر
دل چسان آید برون از زلف چون زنجیر تو؟
غمزه ات گردید در ایام خط خونریزتر
می کند زنگار کار زهر با شمشیر تو
گر کند نقاش از بال سمندر خامه را
می شود چون موی آتشدیده از تصویر تو
شیشه دل چون پریزاد ترا گردد حریف؟
برنیاید کوه قاف از عهده تسخیر تو
مانع از جولان نمی گردد شفق خورشید را
خون عاشق چون تواند گشت دامنگیر تو؟
صائب از رخ گرد می شوید به آب زندگی
می کند چون خضر هر کس سعی در تعمیر تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶۵
صد زبان در پرده درد غنچه خاموش تو
جوش غیرت می زند خون بهار از جوش تو
بشکند چون زلف، بازار بتان سنگدل
کاکل مشکین گذارد پای چون بر دوش تو
عطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشک
آستین چون برفشاند زلف عنبرپوش تو
آب خضر از شرم رفتار تو بر جا خشک ماند
سرو پا در گل که باشد تا شود همدوش تو؟
نوش و نیش عالم صورت به هم آمیخته است
زهر خط در چاشنی دارد لب چون نوش تو
نشأه بیهوشی حیرت بلند افتاده است
کی به هوش آید ز آشوب جزامدهوش تو؟
خاطرت از شکوه ما کی پریشان می شود؟
زلف پر کرده است از حرف پریشان گوش تو
همچو مژگان هر دو عالم را به هم انداخته است
از اشارت های پنهان چشم بازیگوش تو
بوی پیراهن ز بی تابی گربیان می درد
تا چو گل چاک گریبان باز کرد آغوش تو
در میان گوش و گوهر نسبت دیرینه است
نیست جا گفتار صائب را چرا در گوش تو؟
جوش غیرت می زند خون بهار از جوش تو
بشکند چون زلف، بازار بتان سنگدل
کاکل مشکین گذارد پای چون بر دوش تو
عطسه مغز نافه را خالی کند از بوی مشک
آستین چون برفشاند زلف عنبرپوش تو
آب خضر از شرم رفتار تو بر جا خشک ماند
سرو پا در گل که باشد تا شود همدوش تو؟
نوش و نیش عالم صورت به هم آمیخته است
زهر خط در چاشنی دارد لب چون نوش تو
نشأه بیهوشی حیرت بلند افتاده است
کی به هوش آید ز آشوب جزامدهوش تو؟
خاطرت از شکوه ما کی پریشان می شود؟
زلف پر کرده است از حرف پریشان گوش تو
همچو مژگان هر دو عالم را به هم انداخته است
از اشارت های پنهان چشم بازیگوش تو
بوی پیراهن ز بی تابی گربیان می درد
تا چو گل چاک گریبان باز کرد آغوش تو
در میان گوش و گوهر نسبت دیرینه است
نیست جا گفتار صائب را چرا در گوش تو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶۷
از پریشانی نیندیشد گدای زلف تو
عمر جاویدان بود کمتر سخای زلف تو
محو گردد نقطه اش در مد عمر جاودان
هر که سازد خرده جان را فدای زلف تو
رشته جمعیت اوراق از شیرازه است
هست بر آشفتگان واجب دعای زلف تو
برنگیرد دانه تسبیح دلها را ز خاک
رشته زنار کافر ماجرای زلف تو
در کنار آب حیوان افتد از موج سراب
از دو عالم بگذرد هر کس برای زلف تو
هر طرف چون نافه صد خونین جگر افتاده است
تا که را از خاک بردارد هوای زلف تو
هیچ مغزی نیست کز دیوانگی معمور نیست
در زمان مد احسان رسای زلف تو
کاسه دریوزه سازد ناف را آهوی چین
تا کند بویی گدایی از هوای زلف تو
دل که می افشاند دامن بر عبیر پیرهن
خاکبازی می کند در کوچه های زلف تو
چون توانم صائب از فرمان او گردن کشید؟
من که از عالم بریدم از برای زلف تو
عمر جاویدان بود کمتر سخای زلف تو
محو گردد نقطه اش در مد عمر جاودان
هر که سازد خرده جان را فدای زلف تو
رشته جمعیت اوراق از شیرازه است
هست بر آشفتگان واجب دعای زلف تو
برنگیرد دانه تسبیح دلها را ز خاک
رشته زنار کافر ماجرای زلف تو
در کنار آب حیوان افتد از موج سراب
از دو عالم بگذرد هر کس برای زلف تو
هر طرف چون نافه صد خونین جگر افتاده است
تا که را از خاک بردارد هوای زلف تو
هیچ مغزی نیست کز دیوانگی معمور نیست
در زمان مد احسان رسای زلف تو
کاسه دریوزه سازد ناف را آهوی چین
تا کند بویی گدایی از هوای زلف تو
دل که می افشاند دامن بر عبیر پیرهن
خاکبازی می کند در کوچه های زلف تو
چون توانم صائب از فرمان او گردن کشید؟
من که از عالم بریدم از برای زلف تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶۹
خون رغبت را به جوش آرد لب میگون تو
بوسه را آتش عنان سازد رخ گلگون تو
می شود هر روز بر زنجیرش افزون حلقه ای
هر که می گردد گرفتار خط شبگون تو
چون لباس غنچه از بالیدن گل شق شود
در دل هر کس که باشد حسن روزافزون تو
شور مجنون تو شهری را بیابان گرد ساخت
فتنه عالم شود هر کس که شد مفتون تو
طوق قمری بر کمر زنار گردد سرو را
در گلستانی که باشد قامت موزون تو
مانع بی تابی دریا نمی گردد گهر
کی شود سنگ ملامت لنگر مجنون تو؟
چون عنانداری کند مجنون دل بی تاب را؟
می کند رقص روانی کوه در هامون تو
عالم مکار را مکر تو عاجز کرده است
چون برآید صائب بیچاره با افسون تو؟
بوسه را آتش عنان سازد رخ گلگون تو
می شود هر روز بر زنجیرش افزون حلقه ای
هر که می گردد گرفتار خط شبگون تو
چون لباس غنچه از بالیدن گل شق شود
در دل هر کس که باشد حسن روزافزون تو
شور مجنون تو شهری را بیابان گرد ساخت
فتنه عالم شود هر کس که شد مفتون تو
طوق قمری بر کمر زنار گردد سرو را
در گلستانی که باشد قامت موزون تو
مانع بی تابی دریا نمی گردد گهر
کی شود سنگ ملامت لنگر مجنون تو؟
چون عنانداری کند مجنون دل بی تاب را؟
می کند رقص روانی کوه در هامون تو
عالم مکار را مکر تو عاجز کرده است
چون برآید صائب بیچاره با افسون تو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷۰
می شود روشن چراغ از چهره رنگین تو
بیمی از کشتن ندارد شمع بر بالین تو
مور هیهات است بیرون آید از دریای شهد
سبزه خط چون برآمد از لب شیرین تو؟
جای سیلی نقش بندد بر عذار نازکت
دامن گل همچو شبنم گر شود بالین تو
بر فلک از هاله آغوش گردد جای تنگ
بدر گردد از سواری چون هلال زین تو
گر چه مسطر مانع از جولان نگردد خامه را
خشک می گردد نگاه از جبهه پرچین تو
عاجز از نشو و نما گشته است چون رگهای سنگ
سبزه امید ما از پله تمکین تو
مور از اقبال سلیمان می شود شیرین سخن
بال شهرت می دهد گفتار را تحسین تو
رتبه فکر ترا صائب عروج دیگرست
می کند تحسین خود هر کس کند تحسین تو
بیمی از کشتن ندارد شمع بر بالین تو
مور هیهات است بیرون آید از دریای شهد
سبزه خط چون برآمد از لب شیرین تو؟
جای سیلی نقش بندد بر عذار نازکت
دامن گل همچو شبنم گر شود بالین تو
بر فلک از هاله آغوش گردد جای تنگ
بدر گردد از سواری چون هلال زین تو
گر چه مسطر مانع از جولان نگردد خامه را
خشک می گردد نگاه از جبهه پرچین تو
عاجز از نشو و نما گشته است چون رگهای سنگ
سبزه امید ما از پله تمکین تو
مور از اقبال سلیمان می شود شیرین سخن
بال شهرت می دهد گفتار را تحسین تو
رتبه فکر ترا صائب عروج دیگرست
می کند تحسین خود هر کس کند تحسین تو