عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵۶
ای موسی ما به طور سینا رفتی
وز ظاهر ما و باطن ما رفتی
تو سرد نگشته‌ای از آن گرمیها
چون سرد شوی که سوی گرما رفتی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵۸
ای نرگس بی‌چشم و دهن حیرانی
در روی عروسان چمن حیرانی
نی در غلطم تو با عروسان چمن
ز اندیشهٔ پوشیدهٔ من حیرانی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۵۹
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توئی
وی آینهٔ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۶۰
این عرصه که عرض آن ندارد طولی
بگذار عمارتش بهر مجهولی
پولیست جهان که قیمتش نیست جوی
یا هست رباطی که نیرزد پولی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۶۱
ای نفس عجب که با دلم همنفسی
من بندهٔ آن صبح که خندان برسی
ای در دل شب چو روز آخر چه کسی
هم شحنه و دزد و خواجه و هم عسسی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۶۳
ای هیزم تو خشک نگردد روزی
تا تو فتد ز آتش دلسوزی
تا خرقهٔ تن دری تو بی‌دل سوزی
عشق آموزی ز جان عشق آموزی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۶۴
ای یار گرفتهٔ شراب آمیزی
برخیزد رستخیز چون برخیزی
می‌ریز شراب را که خوش می‌ریزی
چون خویش چنین شدی چرا بگریزی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۶۹
ای آنکه تو بر فلک وطن داشته‌ای
خود را ز جهان پاک پنداشته‌ای
بر خاک تو نقش خویش بنگاشته‌ای
وان چیز که اصل تست بگذاشته‌ای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۷۰
ای آنکه تو جان بنده را جان شده‌ای
در ظلمت کفر شمع ایمان شده‌ای
اندر دل من ترانه‌گویان شده‌ای
واندر سر من چو باده رقصان شده‌ای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۷۱
ای آنکه حریف بازی ما بده‌ای
این مجلس جانست چرا تن زده‌ای
چون سوسن و سرو از غم آزاد بدی
بنده غم از آن شدی که خواجه شده‌ای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۷۴
ای خورشیدی که چهره افروخته‌ای
از پرتو آن کمال آموخته‌ای
از جملهٔ اختران که افروخته‌ای
تو بیشتری که بیشتر سوخته‌ای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۷۵
ای دوست که دل ز دوست برداشته‌ای
نیکوست که دل ز دوست برداشته‌ای
دشمن چو شنیده می‌نگنجد از شوق
در پوست که دل ز دوست برداشته‌ای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۷۶
ای عشرت نیست گشته هستک شده‌ای
وی عابد پیر بت‌پرستک شده‌ای
غم نیست اگرچه تنگ‌دستک شده‌ای
از کوزهٔ سر فراخ مستک شده‌ای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۷۷
این نیست ره وصل که پنداشته‌ای
این نیست جهان جان که بگذاشته‌ای
آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات
اندر ره تست لیکن انباشته‌ای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۷۸
با بی‌خبران اگر نشستی بردی
با هشیاران اگر نشستی مردی
رو صومعه ساز همچو زر در کوره
از کوره اگر برون شدی افسردی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸۰
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت شده‌ای میدانی
دل گفت مرا سخن غلط میرانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۹۰
گر آب دهی نهال خود کاشته‌ای
ور پست کنی مرا تو برداشته‌ای
خاکی بودم به زیر پاهای خسان
همچون فلکم مها تو افراشته‌ای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۹۱
گر با همه‌ای چو بی منی بی‌همه‌ای
ور بی‌همه‌ای چو با منی با همه‌ای
در بند همه مباش، تو خود همه باش
آن دم داری که سخره‌ای دمدمه‌ای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۰۵
بیچاره دلا که آینهٔ هر اثری
گر سر کشی از صفات با دردسری
ای آینه‌ای که قابل خیر وشری
زان عکس ترا چه غم که تو بیخبری
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۰۶
بی‌جهد به عالم معانی نرسی
زنده به حیات جاودانی نرسی
تا همچو خلیل آتش اندر نشوی
چون خضر به آب زندگانی نرسی