عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۸
هر چند هست مشرق دیدار آینه
باشد نظر به سینه من تار آینه
جوهر ده است خواب پریشان به دیده اش
تا دیده روی نوخط دلدار آینه
تا از عرق شده است گهربار روی یار
لب باز کرده است صدف وار آینه
چون آب زیر سبزه خوابیده شد نهان
از خجلت تو در ته زنگار آینه
از نقش، ساده چون دل بی مدعا شده است
در عهد او ز حیرت سرشار آینه
چون روی شرمناک کند جلوه در نظر
از بس ترست ازان گل رخسار آینه
شوقم به دلبر از دل روشن زیاده شد
باشد سراب تشنه دیدار آینه
دربسته خانه ای است که قفلش ز جوهرست
با چهره گشاده دلدار آینه
چون نامه دریده ز شرم عذار او
دارد تلاش رخنه دیوار آینه
بر روی کار، بخیه اش از جوهر اوفتاد
تا شد طرف به عارض دلدار آینه
دارد ز انفعال رخ تازه خط او
در پیرهن ز جوهر خود خار آینه
تا صفحه عذار ترا دیده ام، شده است
چون فرد باطلم به نظرخوار آینه
از چشم شور، امن ز بخت سیه شدم
آسوده می شود چو شود تار آینه
نتوان به فکر راز فلک یافتن که هست
اندیشه مور و این در و دیوار آینه
صحرای ساده ای است که در وی گیاه نیست
نسبت به روی نوخط دلدار آینه
شام گرفته ای است که دل می کند سیاه
صائب نظر به عارض دلدار آینه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۳
زلفی که بر آن طرف بناگوش فتاده
شامی است که با صبح هم آغوش فتاده
پروانه پرسوخته شمع تجلی است
خالی که بر آن عارض گلپوش فتاده
از اشک تهی همچو در گوش نگردد
چشمی که بر آن صبح بناگوش فتاده
هر لحظه کند چاک ز خمیازه گریبان
تا بوسه جدا زان لب می نوش فتاده
بازآی که بی قامت رعنای تو دستم
از کار ز خمیازه آغوش فتاده
از خط نکنم ترک لب یار که این می
تا ساغر آخر همه سرجوش فتاده
سر بر تن من نیست ز آشفته دماغی
زان دم که سبوی میم از دوش فتاده
سرگرمی افلاک ز عشق است که بی عشق
دیگی بود افلاک که از جوش فتاده
سیلی است به دریای حقیقت شده واصل
در پای خم آن مست که مدهوش فتاده
در خامشی از نطق فزون نشأه توان یافت
پر زور بود باده از جوش فتاده
صائب چه زنم بر لب خود مهر خموشی؟
کز راز من دلشده سرپوش فتاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۴
از حسن تو یک رقعه به گلزار رسیده
از زلف تو یک نافه به تاتار رسیده
زان دست که حسن تو فشانده است به گلزار
دامان پر از گل به خس و خار رسیده
از دیدن گل مست و خرابند جهانی
این جام همانا به لب یار رسیده
کو دیده یعقوب که بی پرده ببیند
صد قافله از مصر به یکباره رسیده
شاخ گل ازان جلوه مستانه که دارد
پیداست که از خانه خمار رسیده
ظلم است کسی خرده جان را نکند خرج
امروز که گل بر سر بازار رسیده
دامان نسیم سحری گیر و روان شو
کز غیب رسولی ا ست به این کار رسیده
کاشانه اش از نقش مرادست نگارین
چشمی که به آن آینه رخسار رسیده
دیگر چه خیال است که از سینه کند یاد
هر دل که به آن طره طرار رسیده
از کوچه آن زلف که سالم بدر آید؟
کآنجا سر خورشید به دیوار رسیده
از شور قیامت بودش مرهم کافور
زخمی که مرا بر دل افگار رسیده
از شرم برون آی که تسلیم نمایم
جانی که مرا بر لب اظهار رسیده
صائب زند آتش به جهان از نفس گرم
هر نی که به آن لعل شکربار رسیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۸
ای چشم تو خونریزتر از دور زمانه
مژگان ترا مردمک دیده نشانه
مجروح دم تیغ ترا مژده کشتن
پیغام صبوحی است به مخمور شبانه
می بود اگر با دل صد چاک چه می شد؟
ربطی که سر زلف ترا هست به شانه
خال تو کمر بسته به دل بردن عشاق
چون مور حریصی که برد دانه به خانه
عاشق حذر از آه هوسناک ندارد
کز تیر هوایی بود آسوده نشانه
زلف تو چنین گر دل عشاق کند خون
سرپنجه مرجان شود از زلف تو شانه
پروانه پرسوخته می بود فلک ها
می داشت اگر آتش حسن تو زبانه
مژگان تو از دیده و دل گشت ترازو
هر چند به تیری نتوان زد دو نشانه
در رفتن هوش است عجب طبل رحیلی
آواز دف و بانگ نی و صوت چغانه
صائب نکشی تا به گریبان سر خود را
هرگز نبری گوی سعادت ز میانه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۹
دلگیر نیست از تن، جانهای زنگ بسته
کنج قفس بهشت است، بر مرغ پرشکسته
آن را که هست شرمی خون خوردن است کارش
جز دل غذا ندارد شهباز چشم بسته
مشکل ز پا نشیند تا دامن قیامت
آن را که از ره عشق خاری به پا نشسته
از حرف سخت باشند فارغ گشاده رویان
از زخم سنگ باشد ایمن در نبسته
مژگان من نشد خشک تا شد جدا ز رویت
گوهر نمی شود بند در رشته گسسته
تا ممکن است زنهار لب را به خنده مگشا
کز راه هرزه خندی است پرخون دهان پسته
حسنت به زلف پرچین تسخیر ملک دل کرد
فتح چنین که کرده است با لشکر شکسته؟
دست سبوی می را از دست چون گذاریم؟
از بحر غم برآورد ما را به دست بسته
این آن غزل که صائب آخوند محتشم گفت
دل بردن به این رنگ کاری است دست بسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۲
آن خوش پسر برآمد از خانه می کشیده
مایل به اوفتادن چون میوه رسیده
ناز بهانه جو را بر یک طرف نهاده
شرم ستیزه خو را در خاک و خون کشیده
مالیده آستین را تا بوسه گاه ساعد
تا ناف پیرهن را چون صبحدم دریده
بوی کباب دلها پیچیده در لباسش
خون هزار بیدل از دامنش چکیده
چشم از فسانه ناز در خواب صبحگاهی
مژگان ز دل فشاری دست نگار دیده
برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش
میدان به طرح داده چون آهوی رمیده
گل ز انفعال رویش در خار گشته پنهان
ریحان ز شرم خطش بر خاک خط کشیده
مژگان ز شوخ چشمی بر هم نهاده شمشیر
از بیم جان، نگاهش در گوشه ای خزیده
خود را به چشم عاشق بر خویش جلوه داده
هر گام ان یکادی بر حسن خود دمیده
برقی ز ابر جسته هر جا که رم نموده
سروی ز خاک رسته هر جا که آرمیده
دیگر ندیده خود را تا دامن قیامت
صائب کسی که او را مست و خراب دیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۴
خراب گشت ز می زاهد شراب ندیده
که تاب آب ندارد سفال تاب ندیده
ز فکر، رشته جانی که پیچ و تاب ندیده
خیال گوهر شهوار را به خواب ندیده
اگر چه هست بر آن زلف پیچ و تاب مسلم
نظر به موی میان رشته ای است تاب ندیده
بیاض گردن بی خال اوست حجت ناطق
که از نظارگیان داغ انتخاب ندیده
مکن چو بی جگران از عتاب تلخ شکایت
که لطف دوست گلابی است آفتاب ندیده
تو مست ناز چه دانی عیار سوختگان را؟
که چشم شوخ تو جز دود ازین کباب ندیده
مجوی خواب فراغت ز دیده من حیران
که چشم آینه پوشیدگی به خواب ندیده
نچیده است گل از آفتاب در دل شبها
ترا کسی که به گلگشت ماهتاب ندیده
پلنگ تندی خوی ترا خیال نکرده
غزال مستی چشم ترا به خواب ندیده
روانی از سخنم برد خشک مغزی زاهد
که سیل کند رود در زمین آب ندیده
مجوی پختگی از منکران عشق ز خامی
که نارس است ثمرهای آفتاب ندیده
مرا دلی است درین بوستان چو غنچه پیکان
که از نسیم گشایش به هیچ باب ندیده
منم که پاکی چشم از نظاره نیست حجابم
وگرنه کیست که بی رویی از نقاب ندیده؟
کجا ز صورت احوال ماست با خبر آن کس
که عکس خویش در آیینه از حجاب ندیده
به تلخکامی دردی کشان چگونه نخندد؟
که آن لب نمکین تلخی از شراب ندیده
ز بحر شعر نصیب سخنوران لب خشکی است
صدف تمتعی از گوهر خوشاب ندیده
ز چهره رنگ رود از نگاه گرم تو صائب
مبین دلیر به گلهای آفتاب ندیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴۷
به حوالی دو چشمش حشم بلا نشسته
چو قبیله گرد لیلی همه جابجا نشسته
خط و خال بر عذارش همه جابجا نشسته
نرود ز دیده نقشی که به مدعا نشسته
ننشسته ناز چندان به حوالی دو چشمش
که به حلقه های زلفش دل مبتلا نشسته
سرو کار من فتاده به غزال شوخ چشمی
که درون دیده من ز نظر جدا نشسته
به دو دست پرنگارش بنگر ز کشتن من
که پس از هلاک نقشم چه به مدعا نشسته
نه مروت است ما را ز جنون کناره کردن
که به هر گذار طفلی به امید ما نشسته
که گذشته زین گلستان شب دوش مست و خندان؟
که به روی گل ز شبنم عرق حیا نشسته
چه عجب اگر خدنگش به سرم فکند سایه؟
که به خواب دیده بودم به سرم هما نشسته
تو که عکس خود ندیدی ز حجاب و شرم هرگز
به رخت عرق چه دانی که چه خوشنما نشسته
به زکات حسن بگذر سوی گلستان که گلها
همه با کف گشاده ز پی دعا نشسته
ز نسیم بال بستان به نظاره گلستان
که چراغ لاله و گل به ره صبا نشسته
ز دو سنگ دانه مشکل به کنار سالم آید
ننهم قدم به بزمی که دو آشنا نشسته
به دو چشم ز خاطر غم روزگار شویم
که غبار بر دل من ز نه آسیا نشسته
به ثبات حسن خوبان دل خود مبند صائب
که به روی خار دایم گل بی وفا نشسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۱
بوسه ای قیمت ازان لبها به صد جان کرده ای
برخوری از نعمت خوبی، که ارزان کرده ای
گرد ننشیند به دامانت که چون سیل بهار
شهر را از جلوه مستانه ویران کرده ای
می دهند از پرفشانی خرمن گل را به باد
بس که گل را خوار پیش عندلیبان کرده ای
نور ایمان در لباس کفر جولان می کند
در خط عنبرفشان تا روی پنهان کرده ای
رو نگردانیده ای از خط و خال عنبرین
مسند مور از کف دست سلیمان کرده ای
تا خط مشکین به دور عارضت صف بسته است
ریشه محکم در نظرها همچو مژگان کرده ای
از کبودی نیل چشم زخم دارد پیکرت
در سرمستی مگر گل در گریبان کرده ای؟
تا به سیر گلستان آورده ای بی پرده روی
لاله و گل را چراغ زیر دامان کرده ای
پاک گشته است از قبول نقش لوح ساده اش
دیده آیینه را از بس که حیران کرده ای
از لطافت دست سیمینت نگارین گشته است
دست خود تا شانه زلف پریشان کرده ای
کرد اگر روشن جهان آب و گل را آفتاب
تو به روی گرم دلها را چراغان کرده ای
دعوی خون را به اشک شادی از دل شسته اند
جلوه تا چون شمع بر خاک شهیدان کرده ای
گرچه ریحان خواب می آرد، تو از نیرنگ حسن
خواب صائب تلخ ازان خط چو ریحان کرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۳
می فشانم آستین بر افسر گوهرنگار
تا سرم را زیر پای خوش خرام آورده ای
از عبادت بر قبول خلق اگر داری نظر
روی در بتخانه از بیت الحرام آورده ای
می کشی دست نوازش هر نفس بر دوش زلف
تا کدامین مرغ زیرک را به دام آورده ای
نیست از غیرت به هر کس عرض دادن بی حجاب
دختر رز را چو در عقد دوام آورده ای
دیده رغبت گر از دنیای دون پوشیده ای
در همین جا روی در دارالسلام آورده ای
آرزوی عمر جاویدان ترا صائب بجاست
بی غم از ایام اگر صبحی به شام آورده ای
تا به روی کار خط مشکفام آورده ای
یکقلم روشن سوادان را به دام آورده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۶
ای در آتش از هوایت نعل هر سیاره ای
از بیابان تمنای تو خضر آواره ای
می تواند مهربان کرد آن دل بی رحم را
آن که سازد آب و آتش جمع در هر خاره ای
بی قراری گر کند معذور باید داشتن
هر که دارد در گریبان چون دل آتشپاره ای
در شکست ماست حکمت ها که چون کشتی شکست
غرقه ای را دستگیری می کند هر پاره ای
در سخن پیچیده ام زان رو که چون طفل یتیم
غیر اشک خود ندارم مهره گهواره ای
قطع کن امید صائب یارب از اهل جهان
چند جوید چاره خود را ز هر بیچاره ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۷
می کشد دل را ز دستم دلربای تازه ای
در کشاکش داردم زورآزمای تازه ای
افسر سرگرمیم از طرف سر افتاده است
ساغری می گیرم از گلگون قبای تازه ای
گو صبا از خاک کویش کحل بینایی میار
نقش خود را دیده ام در نقش پای تازه ای
گر ز مشت استخوان من نمی گیری خبر
سایه خواهد کرد بر فرقم همای تازه ای
در خم دین که دارد، در پی ایمان کیست؟
در سر زلف تو می بینم هوای تازه ای
نیستی خار سر دیوار، پا در گل مباش
همچو شبنم خیمه زن هر دم به جای تازه ای
صائب از طرز نوی کاندر میان انداختی
دودمان شعر را دادی بقای تازه ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵۹
ای جهانی محو رویت، محو سیمای که ای؟
ای تماشاگاه عالم، در تماشای که ای؟
عالمی را روی دل در قبله ابروی توست
تو چنین حیران ابروی دلارای که ای؟
شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند
ای بهار زندگی آخر تو شیدای که ای؟
نعل در آتش ز سودای تو دارد آفتاب
ای سمن سیما تو سرگردان سودای که ای؟
چون دل عاشق نداری یک نفس یک جا قرار
سر به صحرا داده زلف چلیپای که ای؟
تلخی زهر از حلاوت های عالم می کشی
چاشنی گیر لب لعل شکرخای که ای؟
چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت
در کمین جلوه سرو دلارای که ای؟
نشکنی از چشمه کوثر خمار خویش را
از خمارآلودگان جام صهبای که ای؟
نیست غمازی طریق عاشقان پرده پوش
ورنه صائب خوب می داند که رسوای که ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۰
ای ز روی آتشینت هر دل آتشخانه ای
از لب میگون تو هر سینه ای میخانه ای
آبروی خود عبث خورشید می ریزد به خاک
کی سر ما گرم می گردد به هر پیمانه ای؟
حرف تلخ عاقلان ما را نمی آرد به هوش
می کند هشیار ما را نعره مستانه ای
ابر نیسان را ز استغنا کند خون در جگر
در صدف آن را که باشد گوهر یکدانه ای
شور محشر گر چه می ریزد نمک در چشم خواب
بر گرانجانان غفلت می شود افسانه ای
تیر بی پر در کمان آن به که باشد گوشه گیر
نیست مرد آن را که نبود همت مردانه ای
خاک پای بیخودی را سرمه گر سازم رواست
می کند هر آشنا را معنی بیگانه ای
این خمارآلودگان کوتاه بین افتاده اند
ورنه باشد در گره هر قطره را میخانه ای
حسن عالمسوز بی تاب است در ایجاد عشق
دارد از هر ذره آن خورشیدرو پروانه ای
لاله دلمرده بیرون آمد از زندان سنگ
تو همان چون صورت دیوار، محو خانه ای
کی نظر سازد به آب زندگی صائب سیاه
هر که را چون لاله هست از خون دل پیمانه ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۱
ای زمین از سبحه ذکر تو کمتر دانه ای
از خرابات تو مهر گرمرو پیمانه ای
از جلالت برق عالمسوز در هر خرمنی
وز جمالت آفتابی فرش در هر خانه ای
با که گویم، ور بگویم هم که باور می کند
کاین صدف ها پر شده است از گوهر یکدانه ای؟
دل چو بردی از کفم ای زلف دست از جان بدار
این مثل نشنیده ای کز خانه ای دیوانه ای؟
آسمان نیلگون یک مشت خاکستر بود
گر به قدر همت خود رنگ ریزم خانه ای
می کند چشم سیاهش سرمه سایی، ورنه هست
نغمه منصوریی در هر لب پیمانه ای
آسمانها در شکست ما چه یکدل گشته اند
کشتی نه آسیا افتاده چپ با دانه ای
در سر این غافلان طول امل دانی که چیست؟
آشیان کرده است ماری در کبوترخانه ای
صائب آزاده را مگذار در قید جهان
چند در زنجیر باشد عاشق دیوانه ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۵
دوش با ما سرگران بودی چه در سر داشتی؟
باده می خوردی و خون ما به ساغر داشتی
سبزه باغ و بهار ما زبان شکر بود
بر مسلمانان اگر رحمی تو کافر داشتی
نیست امروز این گرانی پله ناز ترا
شیر در گهواره می خوردی که لنگر داشتی
نونیاز ناز چون خوبان دیگر نیستی
دایم از شوخی تو در پیراهن اخگر داشتی
ماه رخسار تو ناگردیده در خوبی تمام
هر طرف چون ماه نو صد صید لاغر داشتی
این زمان با غیر همدوشی، وگرنه پیش ازین
تیغ در یک دست و در یک دست خنجر داشتی
جان نثارت کرد و از اخلاص می کردی نثار
صائب مسکین اگر صد جان دیگر داشتی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۶
سرو من گر بر سر خاک شهیدان آمدی
دعوی خون هم درین عالم به پایان آمدی
تنگ شد بر من جهان از عشق، ورنه پیش ازین
چشم مورم در نظر ملک سلیمان آمدی
شوخی از حد می برد چابک سوار روزگار
کاش طفل نی سوار من به میدان آمدی
در وطن گر می شدی هر کس به آسانی عزیز
کی ز آغوش پدر یوسف به زندان آمدی؟
گر به صید لاغر آن شمشیر کردی التفات
خضر با لبهای خشک از آب حیوان آمدی
تنگ گشتی آسمان از موج آغوش امید
گر در آغوش کس آن سرو خرامان آمدی
کی شدی پروانه ما را مجال پر زدن؟
شمع اگر از جامه فانوس عریان آمدی
دانه ای از خرمن هستی نمی ماندی بجا
بی حجاب ابر اگر آن برق جولان آمدی
گر نمی شد جلوه او را لطافت پرده دار
سرو را هر طوق قمری چشم حیران آمدی
در کمند آه می آمد گر آن وحشی غزال
در رکاب آه عاشق را به لب جان آمدی
گر عنان سیر خود گردون توانستی گرفت
این سر شوریده ما هم به سامان آمدی
گر غریبی سرمه سازد استخوانت را رواست
صائب از بهر چه بیرون از صفاهان آمدی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۷
زاهد از خشکی سبکروحانه بیرون آمدی
صورت دیوار اگر از خانه بیرون آمدی
خواجه هم می آمد از اندیشه دنیا برون
جغد اگر از گوشه ویرانه بیرون آمدی
برگرفتی آب اگر از اشک تلخ من سحاب
آه جای خوشه از هر دانه بیرون آمدی
خون عرق کرد از شفق خورشید تابان ز انفعال
تا صبوحی کرده از میخانه بیرون آمدی
دست کوتاهم به زلف سرکش او می رسید
از کف من مو اگر چون شانه بیرون آمدی
گر به می لبهای جان بخش تو کردی التفات
باده گلرنگ از پیمانه بیرون آمدی
شاهد دامان پاک من همین معنی بس است
کز لباس شرم بی باکانه بیرون آمدی
شاخ گل دست زلیخا شد به دامنگیریت
تا ز طرف گلستان مستانه بیرون آمدی
عشق آتشدست اصلاح تو نتوانست کرد
بعد عمری خام از آتشخانه بیرون آمدی
از ضعیفان گر نبودی لاف قدرت ناپسند
از نیستان نعره شیرانه بیرون آمدی
آسیا گر پیکرت را توتیا سازد رواست
از چه از مغز زمین ای دانه بیرون آمدی؟
چون سمندر در طلب بودی اگر کامل عیار
آتش از بال و پر پروانه بیرون آمدی
نیست صائب چاردیوار بدن جای حضور
خوب کردی زود ازین غمخانه بیرون آمدی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۰
پیش اغیار از بهار تازه رو گلشن تری
از دل خود در شکست کار من آهن تری
با رقیبان می دهی از کف عنان اختیار
با اسیران از دو چشم شوخ خود توسن تری
خار شرم آلود ما را دست دامنگیر نیست
ورنه صد پیراهن از گلزار، تر دامن تری
چون نشد آغوش موری از تو هرگز کامیاب
زین چه حاصل کز گل بی خار خوش خرمن تری؟
تا به هشیاری چه باشد نور رخسارت، که تو
در سیه مستی ز شمع آسمان روشن تری
داری از شرم گنه سر در گریبان چون قدح
ورنه از مینای می بسیار خوش گردن تری
بر چراغ ما که می میرد برای سوختن
هر قدر خشکی فزون از حد بری روغن تری
خار عریانی چو باید دامن از دنیا فشاند
چون به زر دستت رسد از غنچه پردامن تری
از بهار و باغ این بستانسرا ای عندلیب
گر بسازی با دل صدپاره خوش گلشن تری
خانه دل تیره از چشم پریشان سیر توست
گر ببندی روزن این خانه را روشن تری
این جواب آن غزل صائب که گوید مولوی
در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۴
دل چسان غم های جانان را کند گردآوری؟
چون حبابی بحر عمان را کند گردآوری؟
چون دل تنگی شود غم های عالم را محیط؟
شیشه چون ریگ بیابان را کند گردآوری؟
یک سپر از عهد از عهده صد تیغ چون آید برون؟
هاله چون خورشید تابان را کند گردآوری؟
غمزه بی پرواست در جمعیت دلها، مگر
زلف این جمع پریشان را کند گردآوری؟
گر صدف آغوش نگشاید درین دریای تلخ
کیست دیگر اشک نیسان را کند گردآوری؟
نیست چون آغوش عاشق حسن را شیرازه ای
طوق قمری سرو بستان را کند گردآوری
در کف اهل کرم گوهر نمی گیرد قرار
ابر ممکن نیست باران را کند گردآوری
ناتوانان را حمایت می کند حفظ اله
صولت شیران نیستان را کند گردآوری
بر گل بی خار جولان می کند در خارزار
راه پیمایی که دامان را کند گردآوری
چون تواند بست در بر روی بوی پیرهن؟
گر زلیخا ماه کنعان را کند گردآوری
پای جوهربند نتواند بر این آیینه شد
چهره چون زلف پریشان را کند گردآوری؟
در شکرخند آن لب نوخط ندارد اختیار
پسته ای چون شکرستان را کند گردآوری؟
نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
آستین چون چشم گریان را کند گردآوری؟
شهر نتواند حصاری ساخت مجنون مرا
چون تنور خام طوفان را کند گردآوری؟
ابر نتوانست پیچیدن عنان برق را
چون دل من آه سوزان را کند گردآوری؟
شد پریشانتر ز افسر مغز من، داغی کجاست
تا سر این نابسامان را کند گردآوری
می توان تسخیر عالم کرد از کوچکدلی
خاتمی ملک سلیمان را کند گردآوری
کرد صائب آه رسوا داغ پنهان مرا
چون صبا بوی گلستان را کند گردآوری؟