عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۶
سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی
دو سه جامی بکش از شرم برآ ای ساقی
از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم
رحم کن بر جگر تشنه ما ای ساقی
چند چون شمع ز فانوس حصاری باشی؟
بی تکلف بگشا بند قبا ای ساقی
پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار
تا برآید می خورشیدلقا ای ساقی
بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی
عمر باد و مزه عمر ترا ای ساقی!
شده ام برگ خزان دیده ای از رنج خمار
در قدح ریز می لعل قبا ای ساقی
دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر
چون بگویم به دو لب شکر ترا ای ساقی؟
شعله بی روغن اگر زنده تواند بودن
طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی
(زحمت رنگ حنا بر ید بیضا مپسند
می کند پرتو می کار حنا ای ساقی)
(خضر اگر بوی ز کیفیت ساغر ببرد
آب حیوان بدهد روی نما ای ساقی)
(قطره ای گر بچکد از می خونگرم به خاک
روید از شوره زمین مهرگیا ای ساقی)
صائب تشنه جگر را که کمین بنده توست
از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟
دو سه جامی بکش از شرم برآ ای ساقی
از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم
رحم کن بر جگر تشنه ما ای ساقی
چند چون شمع ز فانوس حصاری باشی؟
بی تکلف بگشا بند قبا ای ساقی
پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار
تا برآید می خورشیدلقا ای ساقی
بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی
عمر باد و مزه عمر ترا ای ساقی!
شده ام برگ خزان دیده ای از رنج خمار
در قدح ریز می لعل قبا ای ساقی
دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر
چون بگویم به دو لب شکر ترا ای ساقی؟
شعله بی روغن اگر زنده تواند بودن
طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی
(زحمت رنگ حنا بر ید بیضا مپسند
می کند پرتو می کار حنا ای ساقی)
(خضر اگر بوی ز کیفیت ساغر ببرد
آب حیوان بدهد روی نما ای ساقی)
(قطره ای گر بچکد از می خونگرم به خاک
روید از شوره زمین مهرگیا ای ساقی)
صائب تشنه جگر را که کمین بنده توست
از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۸
می وصل تو به کم حوصله ها ارزانی
نشائه خون جگر باد به ما ارزانی
ما تهیدستی خود را به دو عالم ندهیم
نقد وصل تو به این مشت گدا ارزانی
دست ما کم شود از چاک گریبان خالی
دست اغیار به آن بند قبا ارزانی
همت ما نکشد منت یاری ز کسی
بوی پیراهن یوسف به صبا ارزانی
گر نمی شد ادبم بند زبان، می گفتم
بوسه بر دست تو دادن به حنا ارزانی
در چمن خانه گرفتن گل فارغبالی است
چار دیوار قفس باد به ما ارزانی
صائب آن گل نکند گوش اگر بر سخنت
گلشن حسن مبادش به صفا ارزانی
نشائه خون جگر باد به ما ارزانی
ما تهیدستی خود را به دو عالم ندهیم
نقد وصل تو به این مشت گدا ارزانی
دست ما کم شود از چاک گریبان خالی
دست اغیار به آن بند قبا ارزانی
همت ما نکشد منت یاری ز کسی
بوی پیراهن یوسف به صبا ارزانی
گر نمی شد ادبم بند زبان، می گفتم
بوسه بر دست تو دادن به حنا ارزانی
در چمن خانه گرفتن گل فارغبالی است
چار دیوار قفس باد به ما ارزانی
صائب آن گل نکند گوش اگر بر سخنت
گلشن حسن مبادش به صفا ارزانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۰
چه شود گر به پیامی دل من شاد کنی؟
پیش ازان روز که بسیار مرا یاد کنی
می کند یک سخن تلخ مرا شادی مرگ
گر نخواهی به شکرخنده دلم شاد کنی
رتبه عشق خداداد ز خوبی کم نیست
ناز تا چند به این حسن خداداد کنی؟
زیر دامان گل از داغ غریبی سوزد
بلبلی را که تو از دام خود آزاد کنی
دل آباد مرا زیر و زبر گر سازی
به ازان است که صد بتکده آباد کنی
باطن عشق بود تیغ دودم ای خسرو
مصلحت نیست که خم در خم فرهاد کنی
حسن را شکوه عشاق کند ظالمتر
صائب از دوست مبادا گله بنیاد کنی
پیش ازان روز که بسیار مرا یاد کنی
می کند یک سخن تلخ مرا شادی مرگ
گر نخواهی به شکرخنده دلم شاد کنی
رتبه عشق خداداد ز خوبی کم نیست
ناز تا چند به این حسن خداداد کنی؟
زیر دامان گل از داغ غریبی سوزد
بلبلی را که تو از دام خود آزاد کنی
دل آباد مرا زیر و زبر گر سازی
به ازان است که صد بتکده آباد کنی
باطن عشق بود تیغ دودم ای خسرو
مصلحت نیست که خم در خم فرهاد کنی
حسن را شکوه عشاق کند ظالمتر
صائب از دوست مبادا گله بنیاد کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۱
بی حجابانه به آغوش کجا می آیی؟
که به صد ناز در اندیشه ما می آیی؟
مگر از سیر خود ای ماه لقا می آیی؟
که عجب در نظر من به صفا می آیی؟
می چکد خون ز دم تیغ نگاهت امروز
مگر از طوف مزار شهدا می آیی؟
کیست زان جلوه مستانه نگردد بیهوش؟
که ز سر تا به قدم هوش ربا می آیی
می توان یافت ز رخساره گندم گونت
کز بهشت ای صنم حورلقا می آیی
که به رخسار تو گستاخ نظر کرده، که باز
شسته رو از عرق شرم و حیا می آیی
سر خونریز که داری، که ز خلوتگه ناز
مست و خنجر به کف و لعل قبا می آیی
چون نثار قدمت خرده جان را نکنم؟
که روان بخش تر از آب بقا می آیی
چون کنند از تو نهان راز دل خود عشاق؟
که به رخساره اندیشه نما می آیی
کرده ام هاله صفت قالب خود را خالی
گر به آغوش من ای ماه لقا می آیی
در بساطم نگه بازپسینی مانده است
گر به سر وقت من ای سست وفا می آیی
می کنی خون به دل باغ بهشت از تمکین
تو به غمخانه عشاق کجا می آیی؟
گشت خوشید جهانتاب ز مغرب طالع
کی ز مشرق بدر ای ماه لقا می آیی؟
روی چون آینه پنهان مکن از سوختگان
که ز خاکستر دلها به جلا می آیی
مشکبو گشت ز جولان غزال تو زمین
می توان یافت که از ناف ختا می آیی
برخوری چون گل ازان چهره خندان یارب!
که به آغوش من آغوش گشا می آیی
باش چندان که دل رفته به جا باز آید
گر به دلجویی این بی سر و پا می آیی
بی سبب خضر خط سبز دلیل تو شده است
کی تو سرکش به ره از راهنما می آیی؟
گر بدانی که چه خون می خورم از دوری تو
تا به غمخانه من پا به حنا می آیی
گر بدانی چه قدر تشنه دیدار توایم
عرق آلود به سر منزل ما می آیی
آنقدرها ننشینی که به گردت گردیم
بعد عمری که به ویرانه ما می آیی
رو به خلوتگه اغیار جلوریز روی
به سر وعده ما رو به قفا می آیی
نیست چون فاصله درآمدن و رفتن تو
ای جگر خون کن عشاق چرا می آیی؟
ای صبا بوی تو امروز جنون می آرد
مگر از سلسله زلف دو تا می آیی؟
نکشی پای ز ویرانه صائب هرگز
گر بدانی که چه مقدار بجا می آیی
که به صد ناز در اندیشه ما می آیی؟
مگر از سیر خود ای ماه لقا می آیی؟
که عجب در نظر من به صفا می آیی؟
می چکد خون ز دم تیغ نگاهت امروز
مگر از طوف مزار شهدا می آیی؟
کیست زان جلوه مستانه نگردد بیهوش؟
که ز سر تا به قدم هوش ربا می آیی
می توان یافت ز رخساره گندم گونت
کز بهشت ای صنم حورلقا می آیی
که به رخسار تو گستاخ نظر کرده، که باز
شسته رو از عرق شرم و حیا می آیی
سر خونریز که داری، که ز خلوتگه ناز
مست و خنجر به کف و لعل قبا می آیی
چون نثار قدمت خرده جان را نکنم؟
که روان بخش تر از آب بقا می آیی
چون کنند از تو نهان راز دل خود عشاق؟
که به رخساره اندیشه نما می آیی
کرده ام هاله صفت قالب خود را خالی
گر به آغوش من ای ماه لقا می آیی
در بساطم نگه بازپسینی مانده است
گر به سر وقت من ای سست وفا می آیی
می کنی خون به دل باغ بهشت از تمکین
تو به غمخانه عشاق کجا می آیی؟
گشت خوشید جهانتاب ز مغرب طالع
کی ز مشرق بدر ای ماه لقا می آیی؟
روی چون آینه پنهان مکن از سوختگان
که ز خاکستر دلها به جلا می آیی
مشکبو گشت ز جولان غزال تو زمین
می توان یافت که از ناف ختا می آیی
برخوری چون گل ازان چهره خندان یارب!
که به آغوش من آغوش گشا می آیی
باش چندان که دل رفته به جا باز آید
گر به دلجویی این بی سر و پا می آیی
بی سبب خضر خط سبز دلیل تو شده است
کی تو سرکش به ره از راهنما می آیی؟
گر بدانی که چه خون می خورم از دوری تو
تا به غمخانه من پا به حنا می آیی
گر بدانی چه قدر تشنه دیدار توایم
عرق آلود به سر منزل ما می آیی
آنقدرها ننشینی که به گردت گردیم
بعد عمری که به ویرانه ما می آیی
رو به خلوتگه اغیار جلوریز روی
به سر وعده ما رو به قفا می آیی
نیست چون فاصله درآمدن و رفتن تو
ای جگر خون کن عشاق چرا می آیی؟
ای صبا بوی تو امروز جنون می آرد
مگر از سلسله زلف دو تا می آیی؟
نکشی پای ز ویرانه صائب هرگز
گر بدانی که چه مقدار بجا می آیی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۲
رخ برافروخته دیگر به نظر می آیی
از شکار دل گرم که دگر می آیی؟
از صدف گوهر شهوار نیاید بیرون
به صفایی که تو از خانه بدر می آیی
می چکد آب حیات از گل رخسار ترا
چشم بد دور که خوش تازه و تر می آیی
کیست گستاخ به روی تو تواند دیدن؟
که عرقناک ز آیینه بدر می آیی
اثر از دین و دل و هوش خرامت نگذاشت
دیگر از خانه به امید چه برمی آیی؟
چون کسی از تو برد سر به سلامت چو حباب؟
که سبکبال تر از موج خطر می آیی؟
من به یک چشم کدامین سر ره را گیرم؟
که تو در جلوه ز صد راهگذر می آیی
چه عجب عاشق یکرنگ اگر نیست ترا؟
که تو هر دم به نظر رنگ دگر می آیی
کشته ناز تو در روی زمین کیست که نیست؟
که چو خورشید تو با تیغ و سپر می آیی
آنقدر باش که چون نی شوم از خود خالی
گر به آغوش من ای تنگ شکر می آیی
برنیامد مه رویت به می از پرده شرم
کی دگر از ته این ابر تو برمی آیی؟
از حیاتم نفس پا به رکابی مانده است
می رود وقت، به بالینم اگر می آیی
ثمر از بید و گل از سرو نمایان گردید
کی تو ای سرو گل اندام به برمی آیی؟
شود آن حسن گلوسوز یکی صد چو شرار
به کنار من دلسوخته گر می آیی
وحشت از صحبت عاشق مکن ای تازه نهال
که ز پیوند نکوتر به ثمر می آیی
جان نو در عوض جان کهن می یابد
هر که را در دم رفتن تو به سر می آیی
به چه تدبیر کسی از تو برومند شود؟
نه به زاری، نه به زور و نه به زر می آیی
این لطافت که ترا داده خدا، حیرانم
که چسان اهل نظر را به نظر می آیی
گشت خورشید جهانتاب ز مغرب طالع
کی تو ای سنگدل از خانه بدر می آیی؟
جان ز شوق تو رسیده است به لب صائب را
هیچ وقتی به ازین نیست اگر می آیی
از شکار دل گرم که دگر می آیی؟
از صدف گوهر شهوار نیاید بیرون
به صفایی که تو از خانه بدر می آیی
می چکد آب حیات از گل رخسار ترا
چشم بد دور که خوش تازه و تر می آیی
کیست گستاخ به روی تو تواند دیدن؟
که عرقناک ز آیینه بدر می آیی
اثر از دین و دل و هوش خرامت نگذاشت
دیگر از خانه به امید چه برمی آیی؟
چون کسی از تو برد سر به سلامت چو حباب؟
که سبکبال تر از موج خطر می آیی؟
من به یک چشم کدامین سر ره را گیرم؟
که تو در جلوه ز صد راهگذر می آیی
چه عجب عاشق یکرنگ اگر نیست ترا؟
که تو هر دم به نظر رنگ دگر می آیی
کشته ناز تو در روی زمین کیست که نیست؟
که چو خورشید تو با تیغ و سپر می آیی
آنقدر باش که چون نی شوم از خود خالی
گر به آغوش من ای تنگ شکر می آیی
برنیامد مه رویت به می از پرده شرم
کی دگر از ته این ابر تو برمی آیی؟
از حیاتم نفس پا به رکابی مانده است
می رود وقت، به بالینم اگر می آیی
ثمر از بید و گل از سرو نمایان گردید
کی تو ای سرو گل اندام به برمی آیی؟
شود آن حسن گلوسوز یکی صد چو شرار
به کنار من دلسوخته گر می آیی
وحشت از صحبت عاشق مکن ای تازه نهال
که ز پیوند نکوتر به ثمر می آیی
جان نو در عوض جان کهن می یابد
هر که را در دم رفتن تو به سر می آیی
به چه تدبیر کسی از تو برومند شود؟
نه به زاری، نه به زور و نه به زر می آیی
این لطافت که ترا داده خدا، حیرانم
که چسان اهل نظر را به نظر می آیی
گشت خورشید جهانتاب ز مغرب طالع
کی تو ای سنگدل از خانه بدر می آیی؟
جان ز شوق تو رسیده است به لب صائب را
هیچ وقتی به ازین نیست اگر می آیی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۸
ز خط سیه رخ چون لاله زار خود کردی
ستم به روز من و روزگار خود کردی
همان ز ماه تمام تو نور می بارد
اگر چه هاله خط را حصار خود کردی
هزار دیده تر در قفا ز شبنم داشت
گلی که از رخ خود در کنار خود کردی
مرا که ساخته بودم به داغ نومیدی
دگر برای چه امیدوار خود کردی؟
هزار شکوه جانسوز داشتم در دل
مرا به نیم نگه شرمسار خود کردی
نکرد برق جهانسوز با خس و خاشاک
ز گرمی آنچه تو با بی قرار خود کردی
نگشت حرمت دین سنگ راه شوخی تو
اگر به کعبه رسیدی شکار خود کردی
ز وعده ای که دلت را خبر نبود ازان
چه خون که در دلم از انتظار خود کردی
مباد آفت پژمردگی بهار ترا
چنین که تازه مرا از بهار خود کردی
چها کنی به دل آب کرده عاشق
که آب آینه را بی قرار خود کردی
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد
کناره بهر چه از خاکسار خود کردی؟
هنوز کوه به خدمت نبسته بود کمر
که همچو لاله مرا داغدار خود کردی
تو از کجا و تعلق به آب و گل صائب؟
ستم به آینه بی غبار خود کردی
ستم به روز من و روزگار خود کردی
همان ز ماه تمام تو نور می بارد
اگر چه هاله خط را حصار خود کردی
هزار دیده تر در قفا ز شبنم داشت
گلی که از رخ خود در کنار خود کردی
مرا که ساخته بودم به داغ نومیدی
دگر برای چه امیدوار خود کردی؟
هزار شکوه جانسوز داشتم در دل
مرا به نیم نگه شرمسار خود کردی
نکرد برق جهانسوز با خس و خاشاک
ز گرمی آنچه تو با بی قرار خود کردی
نگشت حرمت دین سنگ راه شوخی تو
اگر به کعبه رسیدی شکار خود کردی
ز وعده ای که دلت را خبر نبود ازان
چه خون که در دلم از انتظار خود کردی
مباد آفت پژمردگی بهار ترا
چنین که تازه مرا از بهار خود کردی
چها کنی به دل آب کرده عاشق
که آب آینه را بی قرار خود کردی
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد
کناره بهر چه از خاکسار خود کردی؟
هنوز کوه به خدمت نبسته بود کمر
که همچو لاله مرا داغدار خود کردی
تو از کجا و تعلق به آب و گل صائب؟
ستم به آینه بی غبار خود کردی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۰
دل مرا به نگاهی ز من برآوردی
سخن نکرده مرا از سخن برآوردی
به روی گرم، دو صد شمع پای در گل را
نفس گداخته از انجمن برآوردی
چه سروها و چه شمشادها موزون را
به یک نسیم خرام از چمن برآوردی
به یک اشاره شهیدان غرقه در خون را
چو آفتاب ز صبح کفن برآوردی
ز میوه های بهشتی، هزار زاهد را
به جلوه دادن سیب ذقن برآوردی
به بوی زلف معنبر، غزال مشکین را
چو نافه موی کشان از ختن برآوردی
دل رمیده چه باشد، که ماه کنعان را
به شیوه های غریب از وطن برآوردی
گرفت شعله حسن تو رنگ نیلوفر
بنفشه تا ز گل و یاسمن برآوردی
به آب و رنگ عقیق تو چشم بد مرساد!
که خون ز چشم سهیل یمن برآوردی
عنان به خامه آتش زبان مده صائب
که دود از دل اهل سخن برآوردی
سخن نکرده مرا از سخن برآوردی
به روی گرم، دو صد شمع پای در گل را
نفس گداخته از انجمن برآوردی
چه سروها و چه شمشادها موزون را
به یک نسیم خرام از چمن برآوردی
به یک اشاره شهیدان غرقه در خون را
چو آفتاب ز صبح کفن برآوردی
ز میوه های بهشتی، هزار زاهد را
به جلوه دادن سیب ذقن برآوردی
به بوی زلف معنبر، غزال مشکین را
چو نافه موی کشان از ختن برآوردی
دل رمیده چه باشد، که ماه کنعان را
به شیوه های غریب از وطن برآوردی
گرفت شعله حسن تو رنگ نیلوفر
بنفشه تا ز گل و یاسمن برآوردی
به آب و رنگ عقیق تو چشم بد مرساد!
که خون ز چشم سهیل یمن برآوردی
عنان به خامه آتش زبان مده صائب
که دود از دل اهل سخن برآوردی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۱
هزار عقد محبت به این و آن بندی
همین به کشتن من تیغ بر میان بندی
ترا که هر مژه تیغ کجی است زهرآلود
چه لازم است که شمشیر بر میان بندی؟
ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ است
به بوسه ای چه شود گر مرا دهان بندی؟
درین دو هفته که گل می توان ز روی تو چید
در وصال چه بر روی دوستان بندی؟
به جرم خیرگی بوالهوس مسوز مرا
گناه گرگ چرا بر سگ شبان بندی؟
چو نیست رنگ وفا بر عذار گل صائب
درین ریاض چه افتاده آشیان بندی؟
همین به کشتن من تیغ بر میان بندی
ترا که هر مژه تیغ کجی است زهرآلود
چه لازم است که شمشیر بر میان بندی؟
ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ است
به بوسه ای چه شود گر مرا دهان بندی؟
درین دو هفته که گل می توان ز روی تو چید
در وصال چه بر روی دوستان بندی؟
به جرم خیرگی بوالهوس مسوز مرا
گناه گرگ چرا بر سگ شبان بندی؟
چو نیست رنگ وفا بر عذار گل صائب
درین ریاض چه افتاده آشیان بندی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۳
اگر نسیم سحرگاه مهربان بودی
ز بوی گل قفسم رشک گلستان بودی
عنان گسسته نمی رفت باد پای نفس
اگر حضور درین تیره خاکدان بودی
گهر غبار یتیمی فشاندی از دامن
ز خاکمال حوادث اگر امان بودی
شدی ز شکوه خونین من جگرها داغ
اگر چو زخم، دهان مرا زبان بودی
زدی غرور سعادت به مغز من آتش
اگر نه رزق همای من استخوان بودی
اگر به چشم تر ما ملایمت کردی
طراوت گل روی تو جاودان بودی
اگر نهفته نمی بود کارفرمایی
جهان چنان که تو می خواستی چنان بودی
هنوز بود زمین گیر چرخ مینایی
که چون شراب صبوحی به دل روان بودی
ز روی گرم تو آتش به جانم افتاده است
خوش آن زمان که به عشاق سرگران بودی!
شکرفشانی نطق تو نیست امروزی
به گاهواره چو عیسی تو خوش زبان بودی
ستاره تو دلا آن زمان سعادت داشت
که همچو خال در آن گوشه دهان بودی
فریب دانه به چشم تو خاک زد چون دام
وگرنه ساکن فردوس جاودان بودی
اگر ز آینه رویان سخن کشی می داشت
جهان ز طوطی صائب شکرستان بودی
ز بوی گل قفسم رشک گلستان بودی
عنان گسسته نمی رفت باد پای نفس
اگر حضور درین تیره خاکدان بودی
گهر غبار یتیمی فشاندی از دامن
ز خاکمال حوادث اگر امان بودی
شدی ز شکوه خونین من جگرها داغ
اگر چو زخم، دهان مرا زبان بودی
زدی غرور سعادت به مغز من آتش
اگر نه رزق همای من استخوان بودی
اگر به چشم تر ما ملایمت کردی
طراوت گل روی تو جاودان بودی
اگر نهفته نمی بود کارفرمایی
جهان چنان که تو می خواستی چنان بودی
هنوز بود زمین گیر چرخ مینایی
که چون شراب صبوحی به دل روان بودی
ز روی گرم تو آتش به جانم افتاده است
خوش آن زمان که به عشاق سرگران بودی!
شکرفشانی نطق تو نیست امروزی
به گاهواره چو عیسی تو خوش زبان بودی
ستاره تو دلا آن زمان سعادت داشت
که همچو خال در آن گوشه دهان بودی
فریب دانه به چشم تو خاک زد چون دام
وگرنه ساکن فردوس جاودان بودی
اگر ز آینه رویان سخن کشی می داشت
جهان ز طوطی صائب شکرستان بودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۴
غم دو دیده پر خون ما کجا داری؟
به سرمه چشمی و چشمی به توتیا داری
ز برق و باد گرو می برد به گرمروی
ز عذر لنگ، سمندی که زیر پا داری
شراب ما سر منصور را به چرخ آرد
تو زود مست کجا ظرف جام ما داری؟
گره ز غنچه تصویر باز کرد نسیم
تو از حجاب همان بند بر قبا داری
دلم به حال تو ای سینه سخت می سوزد
که خانه پهلوی آتش ز بوریا داری
رسد چو حادثه ای با فلک درآویزی
همیشه طعنه طوفان به ناخدا داری
غم گرفتگی دل چه می خوری صائب؟
ز خامه شکرافشان گرهگشا داری
به سرمه چشمی و چشمی به توتیا داری
ز برق و باد گرو می برد به گرمروی
ز عذر لنگ، سمندی که زیر پا داری
شراب ما سر منصور را به چرخ آرد
تو زود مست کجا ظرف جام ما داری؟
گره ز غنچه تصویر باز کرد نسیم
تو از حجاب همان بند بر قبا داری
دلم به حال تو ای سینه سخت می سوزد
که خانه پهلوی آتش ز بوریا داری
رسد چو حادثه ای با فلک درآویزی
همیشه طعنه طوفان به ناخدا داری
غم گرفتگی دل چه می خوری صائب؟
ز خامه شکرافشان گرهگشا داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۶
دگر چه شد که به عشاق سرگران بودی؟
چو لاله حرف جگرسوز در دهان داری
دگر ز دیده گستاخ ما چه سرزده است؟
که تلختر ز نگه حرف بر زبان داری
به دیگران سپر انداختن بود کارت
رسد چو نوبت ما تیر در کمان داری
ز برق و باد گرو می برد به گرمروی
ز عذر لنگ، سمندی که زیر ران داری
ز آب لطف تو چون آتشی خموش نشد
ازین چه سود که روی عرق فشان داری؟
خمار سوختگان را به بوسه ای بشکن
به شکر این که لب لعل می چکان داری
مسلم است به سرو تو نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در میان داری
دهان تنگ تو فریاد می کند بی حرف
که سر به مهر خبرها ز بی نشان داری
دلم ز قرب تو ای خط عنبرین داغ است
که راه حرف به آن غنچه دهان داری
ز بلبلان قفس مانده ناله ای برسان
تو ای نسیم که راهی به گلستان داری
مکن چو باد خزان کار با چمن یکرو
که بازگشت به این باغ و بوستان داری
ز دستگیری افتادگان ز پا منشین
چو خضر اگر هوس عمر جاودان داری
چنان مکن که به دریا شود صدف محتاج
چو ابر تا دل و دست گهرفشان داری
منه ز گوشه دل پای خود برون صائب
اگر توقع آسایش از جهان داری
چو لاله حرف جگرسوز در دهان داری
دگر ز دیده گستاخ ما چه سرزده است؟
که تلختر ز نگه حرف بر زبان داری
به دیگران سپر انداختن بود کارت
رسد چو نوبت ما تیر در کمان داری
ز برق و باد گرو می برد به گرمروی
ز عذر لنگ، سمندی که زیر ران داری
ز آب لطف تو چون آتشی خموش نشد
ازین چه سود که روی عرق فشان داری؟
خمار سوختگان را به بوسه ای بشکن
به شکر این که لب لعل می چکان داری
مسلم است به سرو تو نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در میان داری
دهان تنگ تو فریاد می کند بی حرف
که سر به مهر خبرها ز بی نشان داری
دلم ز قرب تو ای خط عنبرین داغ است
که راه حرف به آن غنچه دهان داری
ز بلبلان قفس مانده ناله ای برسان
تو ای نسیم که راهی به گلستان داری
مکن چو باد خزان کار با چمن یکرو
که بازگشت به این باغ و بوستان داری
ز دستگیری افتادگان ز پا منشین
چو خضر اگر هوس عمر جاودان داری
چنان مکن که به دریا شود صدف محتاج
چو ابر تا دل و دست گهرفشان داری
منه ز گوشه دل پای خود برون صائب
اگر توقع آسایش از جهان داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۹
دگر چه شد که ز حالم خبر نمی گیری
ز بوسه نام مرا در شکر نمی گیری
فریب می دهی از وعده دروغ مرا
شکوفه می کنی اما ثمر نمی گیری
دل رمیده من در کمین پروازست
چرا خبر ز من ای بی خبر نمی گیری؟
در آستانه دیگر سراغ خواهی کرد
سر مرا اگر از خاک برنمی گیری
دل شکسته نخواهد به این کسادی ماند
ازین متاع چرا بیشتر نمی گیری؟
متاع یوسفی من به جا نمی ماند
چرا به قیمت خاک این گهر نمی گیری؟
شکار مفت مرا شاهباز بسیارست
چرا مرا به ته بال و پر نمی گیری؟
بگو صریح که از انتظار خون نکنم
اگر دل از من خونین جگر نمی گیری
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
چرا به ساغری از ما خبر نمی گیری؟
درازدستی آه مرا به لطف ببخش
عنان جور و ستم را اگر نمی گیری
چگونه دل به تو بندد کسی، که با این ربط
خبر ز صائب خونین جگر نمی گیری
ز بوسه نام مرا در شکر نمی گیری
فریب می دهی از وعده دروغ مرا
شکوفه می کنی اما ثمر نمی گیری
دل رمیده من در کمین پروازست
چرا خبر ز من ای بی خبر نمی گیری؟
در آستانه دیگر سراغ خواهی کرد
سر مرا اگر از خاک برنمی گیری
دل شکسته نخواهد به این کسادی ماند
ازین متاع چرا بیشتر نمی گیری؟
متاع یوسفی من به جا نمی ماند
چرا به قیمت خاک این گهر نمی گیری؟
شکار مفت مرا شاهباز بسیارست
چرا مرا به ته بال و پر نمی گیری؟
بگو صریح که از انتظار خون نکنم
اگر دل از من خونین جگر نمی گیری
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
چرا به ساغری از ما خبر نمی گیری؟
درازدستی آه مرا به لطف ببخش
عنان جور و ستم را اگر نمی گیری
چگونه دل به تو بندد کسی، که با این ربط
خبر ز صائب خونین جگر نمی گیری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۲
کجاست دولت آنم که یار من باشی؟
ز خود کناره کنی در کنار من باشی
اگر شراب خوری ساقی تو من باشم
وگر به خواب روی در کنار من باشی
غرور حسن کجا می دهد ترا رخصت؟
که مرهم جگر داغدار من باشی
مرا به نیم نگه شرمسار کن از خود
چرا تو روز جزا شرمسار من باشی؟
ز ساده لوحی امید چشم آن دارم
که چون شکار تو گردم شکار من باشی
عجب که آینه گیری ز دست آینه دار
اگر تو با خبر از انتظار من باشی
ز شرم عشق همان ناامیدیم برجاست
اگر چه در دل امیدوار من باشی
ترا که هست دو صد کار غیر پرکاری
کجا به فکر سرانجام کار من باشی؟
ز خود کناره کنی در کنار من باشی
اگر شراب خوری ساقی تو من باشم
وگر به خواب روی در کنار من باشی
غرور حسن کجا می دهد ترا رخصت؟
که مرهم جگر داغدار من باشی
مرا به نیم نگه شرمسار کن از خود
چرا تو روز جزا شرمسار من باشی؟
ز ساده لوحی امید چشم آن دارم
که چون شکار تو گردم شکار من باشی
عجب که آینه گیری ز دست آینه دار
اگر تو با خبر از انتظار من باشی
ز شرم عشق همان ناامیدیم برجاست
اگر چه در دل امیدوار من باشی
ترا که هست دو صد کار غیر پرکاری
کجا به فکر سرانجام کار من باشی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۲
نیی که جیب و کنار از شکر کند خالی
به ناله صد دل خونین جگر کند خالی
فغان که نیست درین بحر آنقدر وسعت
که چون صدف دل خود را گهر کند خالی
به روز معرکه از تیغ رو نگرداند
کسی که قالب خود چون سپر کند خالی
نه در محبت دنیاست چشم من گریان
که جای گوهر عبرت نظر کند خالی
دهد ز سیل فنا پشت خویش بر دیوار
کسی که خانه ز خود پیشتر کند خالی
ملول نیست دل عارف از گذشتن عمر
که دل ز ناله جرس در سفر کند خالی
زبان سبک نکند دل ز شکوه عاشق را
چو شمع دل به گرستن مگر کند خالی
کشد چگونه به سر شیشه را تنک ظرفی
که یک پیاله به خون جگر کند خالی
ز وصل بحر گرانمایه پر گهر گردد
ز فکر پوچ حبابی که سر کند خالی
فغان که نیست درین باغ نغمه پردازی
که غنچه کیسه خود را ز زر کند خالی
مرو ز حلقه ذکر خدا برون زنهار
که دل چو سبحه ز صد رهگذر کند خالی
به غیر آه مرا نیست همدمی صائب
که غنچه دل به نسیم سحر کند خالی
به ناله صد دل خونین جگر کند خالی
فغان که نیست درین بحر آنقدر وسعت
که چون صدف دل خود را گهر کند خالی
به روز معرکه از تیغ رو نگرداند
کسی که قالب خود چون سپر کند خالی
نه در محبت دنیاست چشم من گریان
که جای گوهر عبرت نظر کند خالی
دهد ز سیل فنا پشت خویش بر دیوار
کسی که خانه ز خود پیشتر کند خالی
ملول نیست دل عارف از گذشتن عمر
که دل ز ناله جرس در سفر کند خالی
زبان سبک نکند دل ز شکوه عاشق را
چو شمع دل به گرستن مگر کند خالی
کشد چگونه به سر شیشه را تنک ظرفی
که یک پیاله به خون جگر کند خالی
ز وصل بحر گرانمایه پر گهر گردد
ز فکر پوچ حبابی که سر کند خالی
فغان که نیست درین باغ نغمه پردازی
که غنچه کیسه خود را ز زر کند خالی
مرو ز حلقه ذکر خدا برون زنهار
که دل چو سبحه ز صد رهگذر کند خالی
به غیر آه مرا نیست همدمی صائب
که غنچه دل به نسیم سحر کند خالی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۴
همین نه در نظر ای سیمبر نمی آیی
ز سرکشی تو به اندیشه درنمی آیی
ز چشم شور تو چون ایمنی ز غلطانی
چرا برون ز صدف چون گهر نمی آیی؟
همیشه در نظری و ز لطافت سرشار
مرا چو نور نظر در نظر نمی آیی
کناره کردن از آغوش نامرادان چیست؟
تو کز کمال لطافت به برنمی آیی
سری به گوشه دل می توان نهفته کشید
مرا به ظاهر اگر در نظر نمی آیی
چو می کند خبر آمدن مرا بیهوش
چرا به کلبه من بی خبر نمی آیی؟
اشاره کن که دلت را به آه نرم کنم
اگر به سرکشی خویش برنمی آیی
ستم به دست و لب خود بسا که خواهی کرد
نفس گسسته مرا گر به سر نمی آیی
به بوی پیرهنی یاد کن عزیزان را
اگر ز مصر به کنعان دگر نمی آیی
شود نهفته مه از دیده در مهی دو سه روز
تو ماه ماه ز منزل بدر نمی آیی
به وعده ای دگر امیدوار ساز مرا
ز سرکشی به سر وعده گر نمی آیی
مرا بس است پیامی برای جان بخشی
به پرسش من دلخسته گر نمی آیی
قدم ز خانه برون نه به فصل گل صائب
به رنگ غنچه گر از پوست برنمی آیی
ز سرکشی تو به اندیشه درنمی آیی
ز چشم شور تو چون ایمنی ز غلطانی
چرا برون ز صدف چون گهر نمی آیی؟
همیشه در نظری و ز لطافت سرشار
مرا چو نور نظر در نظر نمی آیی
کناره کردن از آغوش نامرادان چیست؟
تو کز کمال لطافت به برنمی آیی
سری به گوشه دل می توان نهفته کشید
مرا به ظاهر اگر در نظر نمی آیی
چو می کند خبر آمدن مرا بیهوش
چرا به کلبه من بی خبر نمی آیی؟
اشاره کن که دلت را به آه نرم کنم
اگر به سرکشی خویش برنمی آیی
ستم به دست و لب خود بسا که خواهی کرد
نفس گسسته مرا گر به سر نمی آیی
به بوی پیرهنی یاد کن عزیزان را
اگر ز مصر به کنعان دگر نمی آیی
شود نهفته مه از دیده در مهی دو سه روز
تو ماه ماه ز منزل بدر نمی آیی
به وعده ای دگر امیدوار ساز مرا
ز سرکشی به سر وعده گر نمی آیی
مرا بس است پیامی برای جان بخشی
به پرسش من دلخسته گر نمی آیی
قدم ز خانه برون نه به فصل گل صائب
به رنگ غنچه گر از پوست برنمی آیی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۵
فکنده شور محبت مرا به صحرایی
که موج می زند از هر کنار دریایی
ندانم آن خط سحرآفرین چه مضمون است
که در قلمرو دلهاست طرفه غوغایی
خیال من که به دامان عرش پای زده
ندیده است به این رتبه سرو بالایی
چه شور در جگر خاک ریخت ابر بهار؟
که هست در سر هر برگ لاله سودایی
اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
کدام خار ندارد زبان گویایی؟
در انتظار تو هر هفت کرده است بهشت
نظر سیاه مگردان به هر تماشایی
ازان همیشه بهارست لاله خورشید
که صلح کرد ز عالم به چشم بینایی
چه حاجت است به ترتیب لشکر خط و خال؟
تصرف دل ما را بس است ایمایی
برآورد ز خیابان خلد سر صائب
کسی که رفت به یاد بلند بالایی
که موج می زند از هر کنار دریایی
ندانم آن خط سحرآفرین چه مضمون است
که در قلمرو دلهاست طرفه غوغایی
خیال من که به دامان عرش پای زده
ندیده است به این رتبه سرو بالایی
چه شور در جگر خاک ریخت ابر بهار؟
که هست در سر هر برگ لاله سودایی
اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
کدام خار ندارد زبان گویایی؟
در انتظار تو هر هفت کرده است بهشت
نظر سیاه مگردان به هر تماشایی
ازان همیشه بهارست لاله خورشید
که صلح کرد ز عالم به چشم بینایی
چه حاجت است به ترتیب لشکر خط و خال؟
تصرف دل ما را بس است ایمایی
برآورد ز خیابان خلد سر صائب
کسی که رفت به یاد بلند بالایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۷
ز حسن شوخ تو نظاره تماشایی
سفینه ای است که گردیده است دریایی
مرا چو سایه نهالی که می کشد بر خاک
خبر ز سایه خود نیستش ز رعنایی
به بوی خون بتوان یافت همچو نافه مشک
ز فکر زلف تو شد هر سری که سودایی
چگونه قطره کشد در کنار دریا را؟
به روزگار تو رحم است بر تماشایی
فلک ز جلوه او چون کتان ز هم می ریخت
اگر نظیر تو می بود مه به زیبایی
ز اشتیاق تو دست ز کار رفته من
فلاخنی است که سنگش بود شکیبایی
به رغم من لب خود می گزی، نمی دانی
که باده نشائه خون می دهد به تنهایی
زبان خموش پسندیده است در پیری
ز شمع خوش نبود صبح مجلس آرایی
به عیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد
گلی نچید ز نور چراغ بینایی
سفینه ای است که گردیده است دریایی
مرا چو سایه نهالی که می کشد بر خاک
خبر ز سایه خود نیستش ز رعنایی
به بوی خون بتوان یافت همچو نافه مشک
ز فکر زلف تو شد هر سری که سودایی
چگونه قطره کشد در کنار دریا را؟
به روزگار تو رحم است بر تماشایی
فلک ز جلوه او چون کتان ز هم می ریخت
اگر نظیر تو می بود مه به زیبایی
ز اشتیاق تو دست ز کار رفته من
فلاخنی است که سنگش بود شکیبایی
به رغم من لب خود می گزی، نمی دانی
که باده نشائه خون می دهد به تنهایی
زبان خموش پسندیده است در پیری
ز شمع خوش نبود صبح مجلس آرایی
به عیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد
گلی نچید ز نور چراغ بینایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۸
نماند دشت جنون را رمیده آهویی
که پیش وحشت من ته نکرد زانویی
چو قبله گمشدگان است دیده سرگردان
به محفلی که در او نیست طاق ابرویی
چو داغ لاله به هر جانبی که می نگرم
مرا احاطه نموده است آتشین رویی
چو شمع گریه مستانه را غنیمت دان
که هر نفس بود این آب تلخ در جویی
شود ز یک دل بیدار، عالمی بیدار
هزار خفته برآید ز خواب از هویی
ازان سپند درین بزم شد بلند آواز
که ساخت خرده جان صرف آتشین رویی
ازین چه سود که مویت سفید گردیده است؟
ترا چو نیست غم عاقبت سر مویی
حضور معنی بیگانه را غنیمت دان
درین زمانه که قحط است آشنارویی
مرا که ملک جهان در نظر نمی آمد
خراب ساخت تماشای طاق ابرویی
مراد مردم آزاده شستن دستی است
مرا بس است چو سرو از جهان لب جویی
نه من ز دل، نه دل از حال من خبر دارد
چو نافه ای که فتد از رمیده آهویی
شود چو فاخته صائب ز پاس دل آزاد
کسی که داد دل خود به سرو دلجویی
که پیش وحشت من ته نکرد زانویی
چو قبله گمشدگان است دیده سرگردان
به محفلی که در او نیست طاق ابرویی
چو داغ لاله به هر جانبی که می نگرم
مرا احاطه نموده است آتشین رویی
چو شمع گریه مستانه را غنیمت دان
که هر نفس بود این آب تلخ در جویی
شود ز یک دل بیدار، عالمی بیدار
هزار خفته برآید ز خواب از هویی
ازان سپند درین بزم شد بلند آواز
که ساخت خرده جان صرف آتشین رویی
ازین چه سود که مویت سفید گردیده است؟
ترا چو نیست غم عاقبت سر مویی
حضور معنی بیگانه را غنیمت دان
درین زمانه که قحط است آشنارویی
مرا که ملک جهان در نظر نمی آمد
خراب ساخت تماشای طاق ابرویی
مراد مردم آزاده شستن دستی است
مرا بس است چو سرو از جهان لب جویی
نه من ز دل، نه دل از حال من خبر دارد
چو نافه ای که فتد از رمیده آهویی
شود چو فاخته صائب ز پاس دل آزاد
کسی که داد دل خود به سرو دلجویی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸۹
ای آن که دل به ابروی پیوسته بسته ای
غافل مشو که در ته طاق شکسته ای
ای زلف یار اینقدر از ما کناره چیست؟
ما دلشکسته ایم و تو هم دلشکسته ای
امروز از نگاه تو دل آب می شود
گویا به روی گرم خود از خواب جسته ای
روی زمین مقام شکر خواب امن نیست
در راه سیل پای به دامن شکسته ای
گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان
تو بی خبر هنوز میان را نبسته ای
سر می دهی به باد به اندک اشاره ای
تا همچو پسته رخنه لب را نبسته ای
خواهی قدم به پله قارون نهاد زود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای
اینک رسید موسم بی برگی خزان
از باغ روزگار چه گل دسته بسته ای
در محفلی که برق تجلی است بی زبان
ماییم چون کلیم و زبان شکسته ای
در وادیی که خضر در او با عصا رود
از دست رفته تر ز عنان گسسته ای
از جبهه غرور، عرق پاک می کنی
گویا طلسم هر دو جهان را شکسته ای!
در خاکدان دهر، که زیر و زبر شود!
برخاسته است گرد فنا تا نشسته ای
صائب هزار دام تماشا ز موج هست
زین بحر چون حباب چرا چشم بسته ای؟
غافل مشو که در ته طاق شکسته ای
ای زلف یار اینقدر از ما کناره چیست؟
ما دلشکسته ایم و تو هم دلشکسته ای
امروز از نگاه تو دل آب می شود
گویا به روی گرم خود از خواب جسته ای
روی زمین مقام شکر خواب امن نیست
در راه سیل پای به دامن شکسته ای
گرد سفر ز خویش فشاندند همرهان
تو بی خبر هنوز میان را نبسته ای
سر می دهی به باد به اندک اشاره ای
تا همچو پسته رخنه لب را نبسته ای
خواهی قدم به پله قارون نهاد زود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای
اینک رسید موسم بی برگی خزان
از باغ روزگار چه گل دسته بسته ای
در محفلی که برق تجلی است بی زبان
ماییم چون کلیم و زبان شکسته ای
در وادیی که خضر در او با عصا رود
از دست رفته تر ز عنان گسسته ای
از جبهه غرور، عرق پاک می کنی
گویا طلسم هر دو جهان را شکسته ای!
در خاکدان دهر، که زیر و زبر شود!
برخاسته است گرد فنا تا نشسته ای
صائب هزار دام تماشا ز موج هست
زین بحر چون حباب چرا چشم بسته ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۱
از زهر چشم، چشم من زار بسته ای
راه عیادت از چه به بیمار بسته ای؟
راه هزار قافله دل می زند به مکر
از شرم پرده ای که به رخسار بسته ای
قانع به یک نظاره خشکیم ما ز دور
بر روی ما چرا در گلزار بسته ای؟
نه حرف می زنی، نه نگه می کنی، نه ناز
بر من در امید به یکبار بسته ای
شبنم ز گلشن تو نظر آب چون دهد؟
کز شرم، چشم رخنه دیوار بسته ای
چون قیمت تو در گره روزگار نیست
از روی لطف راه خریدار بسته ای
صائب ز یار از ته دل نیست شکوه ات
این نغمه را به زور بر این تار بسته ای
راه عیادت از چه به بیمار بسته ای؟
راه هزار قافله دل می زند به مکر
از شرم پرده ای که به رخسار بسته ای
قانع به یک نظاره خشکیم ما ز دور
بر روی ما چرا در گلزار بسته ای؟
نه حرف می زنی، نه نگه می کنی، نه ناز
بر من در امید به یکبار بسته ای
شبنم ز گلشن تو نظر آب چون دهد؟
کز شرم، چشم رخنه دیوار بسته ای
چون قیمت تو در گره روزگار نیست
از روی لطف راه خریدار بسته ای
صائب ز یار از ته دل نیست شکوه ات
این نغمه را به زور بر این تار بسته ای