عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۶
در خاک و خون کشید مرا ترک زاده ای
مژگان به نازبالش دل تکیه داده ای
بر بادپای وعده خلاقی نشسته ای
چون سیل در قلمرو دلها فتاده ای
چون دزد خال، نقب به دلها رسانده ای
چون زلف، بند بر رگ جانها نهاده ای
چون ابر نوبهار ز روی عرق فشان
چندین هزار خانه به سیلاب داده ای
چون آه گرم ریشه به دلها دوانده ای
چون برق بی امان به نیستان فتاده ای
خود را به چشم عرض تجمل ندیده ای
بر روی آبگینه نظر ناگشاده ای
دلهای بقرار ز مردم گرفته ای
با خویشتن قرار نکویی نداده ای
چون عافیت ز خاطر عاشق رمیده ای
دنبال شوخ چشمی خود، سر نهاده ای
چین در کمند زلف تصرف فکنده ای
خنجر به خون بی گنهان آب داده ای
نشتر ز غمزه در رگ دلها شکسته ای
سیلاب خون ز دیده مردم گشاده ای
در لافگاه دعوی دل، طوق عاجزی
از تیغ کج به گردن شیران نهاده ای
از ترکشش شهاب فلک تیر بی پری
در قبضه اش کمان مه نو کباده ای
دلهای برق سیر پریشان خرام را
از چین زلف سلسله برپا نهاده ای
در انتظار صحبت پروانه مشربان
چون شمع تا به صبح به یک پا ستاده ای
اوراق شادمانی گلهای باغ را
در پیش چشم بلبل، بر باد داده ای
غیر از عرق که می کند از روی یار گل
صائب که دید شبنم خورشید زاده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۸
از دل مپرس، خانه به سیلاب داده ای
تعلیم بی قراری سیماب داده ای
در زیر تیغ، بستر راحت فکنده ای
در چشم فتنه داد شکرخواب داده ای
عقد خرد به دختر رز برفشانده ای
نقد حیات را به می ناب داده ای
بر دستبرد تیغ قضا دل نهاده ای
پهلوی چرب خویش به قصاب داده ای
چون خار و خس ز کجروشی های روزگار
خود را به دست سیلی سیلاب داده ای
در ابروی تو دید و قضای گذشته کرد
ایمان به چین ابروی محراب داده ای
می گفت صفحه رخ او خوش قلم ترست
جولان بوسه بر رخ مهتاب داده ای
صائب ز خارخار محبت چه آگه است؟
پهلو به روی بستر سنجاب داده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۹
من کیستم، چو پل دل خود آب کرده ای
آغوش باز در ره سیلاب کرده ای
در جستجوی ماهی سیمین لباس او
تن را درین محیط چو قلاب کرده ای
چون طفل، گوش هوش به افسانه داده ای
در رهگذار سیل فنا خواب کرده ای
درگاه خلق را به خدا برگزیده ای
بتخانه را تصور محراب کرده ای
چون ابر، دامن از کف دریا کشیده ای
دل در هوای وصل گهر آب کرده ای
از صحبت هدف ز هواهای مختلف
قطع نظر چو ناوک پرتاب کرده ای
دست از جهان بشوی، چه فارغ نشسته ای؟
صائب ترا که هست دل آب کرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۰
با زهر چشم خنده هم آغوش کرده ای
بادام تلخ را چه شکرپوش کرده ای؟
داریم چون قبا سربندت هزار جا
ما را چه ناامید ز آغوش کرده ای؟
تا چشم را به هم زده ای، از سپاه ناز
تاراج عافیتکده هوش کرده ای
در پیش آفتاب چه پرتو دهد چراغ؟
گل را خجل ز صبح بناگوش کرده ای
حق نمک چگونه فراموش من شود؟
داغ مرا به خنده نمک پوش کرده ای
شکر توام ز تیغ زبان موج می زند
چون آب اگر چه خون مرا نوش کرده ای
صائب ز فکرهای ثریا نثار خود
ما را چه حلقه هاست که در گوش کرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۳
دارم ز اشک گرم دل تاب خورده ای
چون خار و خس تپانچه سیلاب خورده ای
خون خوردنم تراوش ازان کم کند که من
دارم چو لاله ساغر خوناب خورده ای
صبح امید من ز تریهای روزگار
در کاهش است چون شکر آب خورده ای
آید به چشم بی تو شب و روز عاشقان
یکرنگ چون دو زلف به هم تاب خورده ای
حاشا که در لباس شکایت کند ز فقر
زخم هزار نشتر سنجاب خورده ای
کی آب می خورد دلش از جام زرنگار؟
در وقت تشنگی به دو دست آب خورده ای
از زاهدان خشک چه مرهم طمع کند؟
پیشانی امید به محراب خورده ای
انصاف نیست بر در بیگانگی زند؟
خونها ز آشنایی احباب خورده ای
بسیار آشنا به نظر جلوه می کنی
ای گل مگر ز دیده من آب خورده ای؟
این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد؟
از من نهفته گر نه می ناب خورده ای
امروز گفتگوی ترا رنگ دیگرست
صائب ز ساغر که می ناب خورده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۵
چون آب در لباس گل و خار بوده ای
ای یار ساده رو تو چه پرکار بوده ای
چون لاابالیان همه جا جلوه کرده ای
گه برگ و گه شکوفه و گه بار بوده ای
موری اگر ز سینه برآورده است آه
با آن غرور حسن خبردار بوده ای
چون آب دایم آینه سازی است کار تو
در پیش خود تو نیز گرفتار بوده ای
از خود به صد نگاه تسلی نمی شوی
از ما زیاده تشنه دیدار بوده ای
ما غافل و تو از دل بیدار روز و شب
بیماردار این دل افگار بوده ای
چون مهر ما به خانه گدایی فتاده ایم
تو شوخ چشم بر سر بازار بوده ای
امروز یوسف تو دکان را نبسته است
دایم نهان ز جوش خریدار بوده ای
این آن غزل که اوحدی خوش کلام گفت
ای کم نموده رخ تو چه بسیار بوده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۶
ای کوه بیستون که چنین سرکشیده ای
بازوی آهنین مرا دور دیده ای!
ای دل که در هوای خط و زلف می پری
آخر کدام دانه ازین دام چیده ای؟
امروز مستی تو دو بالای باده است
معلوم می شود لب خود را مکیده ای
داری خبر ز روی زمین، گر چه از حیا
جز پشت پای خویش مقامی ندیده ای
شوخی چنان که تا نظر از هم گشوده ام
از دل چو اشک بر سر مژگان دویده ای
واقف نه ای ز لذت عشق نهان ما
یک گل به ترس و لرز ز گلشن نچیده ای
از خون گرم روز جزا سربرآورد
در هر دلی که نشتر مژگان خلیده ای
چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند
مرده است این چراغ، نفس تا کشیده ای
گوش هزار نغمه سرا بر دهان توست
صائب چه سر به جیب خموشی کشیده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۷
ای غنچه لب که سر به گریبان کشیده ای
در پرده ای و پرده عالم دریده ای
برق سبک عنانی و کوه گران رکاب
در هیچ جا نه و همه جا آرمیده ای
تمکین لفظ و شوخی معنی است در تو جمع
در جلوه ای و پای به دامن کشیده ای
صد پیرهن غریب تر از یوسفی به حسن
در مصر ساکنی و به کنعان رسیده ای
چشم بد از تو دور که چون طفل اشک من
هر کوچه ای که هست به عالم، دویده ای
در پله غرور تو دل گر چه بی بهاست
ارزان مده ز دست که یوسف خریده ای
غیر از نگاه عجز که از دور می کند
ای سنگدل ز صائب مسکین چه دیده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۱
ای شمع طور از آتش حسنت زبانه ای
عالم به دور زلف تو زنجیرخانه ای
شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت
زین بیشتر چگونه کند سعی، دانه ای؟
از هر ستاره چشم بدی در کمین ماست
با صد هزار تیر چه سازد نشانه ای؟
چون سر برون برد به سلامت سپند ما؟
زین بحر آتشین که ندارد کرانه ای
چون باد صبح رزق من از بوی گل بود
مرغ قفس نیم که بسازم به دانه ای
عاشق کسی بود که درین دشت آتشین
پروانه وار خوش نکند آشیانه ای
ناف مرا به نغمه عشرت بریده اند
چون نی نمی زنم نفس بی ترانه ای
صائب فسرده ایم، بیا در میان فکن
از قول مولوی غزل عاشقانه ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۲
ای جان به قید گنبد خضرا چگونه ای؟
ای باده در شکنجه مینا چگونه ای؟
ای شبنم بهشت که خورشید داغ توست
از اشتیاق عالم بالا چگونه ای؟
ای لاله ای که چشم به صحرا گشوده ای
زیر سیه گلیم سویدا چگونه ای؟
ای باده ای که خم ز تو بشکافت چون انار
در قید شیشه خانه دلها چگونه ای؟
ای شیشه ای که سایه گل بر تو سنگ بود
در زیر دست حمله خارا چگونه ای؟
ای باد خوشخرام که گل سینه چاک توست
در کوچه بند زلف چلیپا چگونه ای؟
ای شعله ای که طور سپند فروغ توست
در مجمر شکسته دلها چگونه ای؟
ای شاهباز دامن صحرای لامکان
در تنگنای بیضه دنیا چگونه ای؟
ای برق خانه سوز که نعلت در آتش است
در تابخانه جگر ما چگونه ای؟
ای قطره از جدایی قلزم چه می کنی؟
ای موج بی کشاکش دریا چگونه ای؟
دریا ز انتظار تو بر خاک می تپد
ای قطره از جدایی دریا چگونه ای؟
صائب جواب آن غزل مولوی است این
کای گوهر فزوده ز دریا چگونه ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۴
ای زلف مشکبار تو از رحمت آیتی
وز لعل آبدار تو کوثر روایتی
جز سایه قد تو که ای پادشاه حسن
روی زمین گرفت به خوابیده رایتی؟
خامش نشین که زلف درازش نه آن شب است
کآخر شود به حرف کسی یا حکایتی
آن کس که بر جراحت ما می زند نمک
می کرد کاش حق نمک را رعایتی
پروانه مراد به گردش کند طواف
دارد چو شمع هر که زبان شکایتی
چشمی کز اوست خانه امید من خراب
معمور می کند به نگاهی ولایتی
از گمرهی منال که خورشید داده است
هر ذره را به دست، چراغ هدایتی
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر که نیست ناله نی را سرایتی
در خامشی است عیش نفس های سوخته
این شمع از نسیم ندارد شکایتی
تدبیر جان سپردن و آسوده گشتن است
آن راه را که نیست امید نهایتی
از تند باد حادثه شمع مرا بخر
چون دست دست توست، به دست حمایتی
چون صبح، فتح روی زمین در رکاب اوست
آن را که هست چون نفس راست رایتی
تنگ است وقت آن دهن از خط عنبرین
گر می کنی به صائب بیدل عنایتی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۵
ای حسن خط ز مصحف روی تو آیتی
از خوبی تو قصه یوسف حکایتی
درد کهن به پرسش رسمی نمی رود
کی می دهد تسلی عاشق عنایتی؟
پاس ادب عنان سخن را کشیده داشت
روزی که داشت درددل ما نهایتی
ما را زبان شکوه چو صائب نداده اند
می داشت کاش درد دل ما نهایتی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۹
قطع نظر چگونه ز جانان کند، کسی؟
از ماه مصر آینه پنهان کند، کسی
در حفظ خنده آن دهن تنگ عاجزست
چون شور حشر را به نمکدان کند، کسی؟
کوته زبان خامه و مکتوب تنگ ظرف
اظهار شوق خود به چه عنوان کند، کسی؟
واصل توان به بحر ازین جویبار شد
با تیغ چون مضایقه در جان کند، کسی؟
دردی است درد عشق ز جان خوشگوارتر
این درد را برای چه درمان کند، کسی؟
بستن نظر ز تازه خطان بی بصیرتی است
چون در بهار پشت به بستان کند، کسی؟
تا ممکن است گوشه گرفتن ز مردمان
اوراق عمر را چه پریشان کند، کسی؟
در حفظ عشق، پرده ناموس عاجزست
چون ماه را نهفته به دامان کند، کسی؟
در شوره زار، تخم ندامت ثمر دهد
افتادگی چرا به خسیسان کند کسی؟
عمر دوباره یافت زلیخا ز ماه مصر
اوقات به که صرف عزیزان کند، کسی
تا می توان ز تیغ شهادت حیات یافت
لب تر چرا به چشمه حیوان کند، کسی؟
تا می توان شدن هدف سنگ کودکان
از شهر رو چرا به بیابان کند، کسی؟
در تنگنای جسم زند دل چه دست و پا؟
در عرصه تنور چه طوفان کند، کسی؟
با خلق حرف سخت زدن از جنون بود
اطفال را چه سنگ به دامان کند، کسی؟
یوسف شنیده ای که ز اخوان چها کشید
صائب چه اعتماد به اخوان کنند، کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۵
دایم ستیزه با دل افگار می کنی
با لشکر شکسته چه پیکار می کنی؟
ای وای اگر به گریه خونین برون دهم
خونی که در دلم تو ستمکار می کنی
با این حلاوتی که دل عالم از تو سوخت
استادگی به شربت بیمار می کنی
شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن
دل می بری ز مردم و انکار می کنی؟
این جلوه ای که من ز تو بی باک دیده ام
بر سرو، طوق فاخته زنار می کنی
یوسف به خانه روی ز بازار می کند
هرگه ز خانه روی به بازار می کنی
گر بگذری به سرو و صنوبر، ز بار دل
در جلوه نخست سبکبار می کنی
گردی کز او بلند شود آه حسرت است
بر هر گل زمین که تو رفتار می کنی
چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب
بر خلق ناز دولت بیدار می کنی
زین آب خوشگوار شود تشنگی زیاد
ورنه علاج تشنه دیدار می کنی
گل بر در قفس زن و در چشم دام خاک
رحمی اگر به مرغ گرفتار می کنی
یک روز اگر کند ز تو آیینه، رونهان
رحمی به حال تشنه دیدار می کنی
رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست
صائب عبث چه درد خود اظهار می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۹
تسکین دل به زلف پریشان چه می کنی؟
این شعله را خموش به دامان چه می کنی؟
هر ذره ای سپند رخ آتشین توست
ای آفتاب روی، نگهبان چه می کنی؟
یوسف حریف سیلی اخوان نمی شود
ای ساده لوح گل به گریبان چه می کنی؟
در خاک نرم، نخل هوس ریشه می کند
چندین ملایمت به نگهبان چه می کنی؟
مصر از فروغ روی تو آتش گرفته است
خود را نهفته در چه کنعان چه می کنی؟
روی ترا به خون شهیدان چه حاجت است؟
از لاله زیب کان بدخشان چه می کنی؟
آیینه پیش رو نه و سیر بهشت کن
با این رخ شکفته گلستان چه می کنی؟
این مصرع بلند ز خاطر نمی رود
ای سروناز این همه جولان چه می کنی؟
دل نیست گوهری که ز کف رایگان دهند
انگشت خویش زخمی دندان چه می کنی؟
صائب ز آب خضر نکرده است کس زیان
با تیغ او مضایقه جان چه می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۱
پنهان رخ چو ماه برای چه می کنی؟
خون در دل نگاه برای چه می کنی؟
ابرام در شکستن دلهای بیگناه
ای ترک کج کلاه برای چه می کنی؟
بگذر ز کاوش دل ما خون گرفتگان
در بحر خون، شناه برای چه می کنی؟
با چهره ای که آب کند آفتاب را
اندیشه از نگاه برای چه می کنی؟
بهر خراب کردن ما جلوه ای بس است
صد جلوه سر به راه برای چه می کنی؟
ای برق جلوه ای که دو عالم کباب توست
سر در سر گیاه برای چه می کنی؟
تسخیر ملک دل به نگاهی میسرست
جمعیت سپاه برای چه می کنی؟
چون بی گناه کشتن عاشق گناه نیست
عذر مرا گناه برای چه می کنی؟
رخسار همچو روز ترا زلف شب بس است
روز مرا سیاه برای چه می کنی؟
صائب چو رحم در دل سنگین یار نیست
سامان اشک و آه برای چه می کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۸
یک روز گل از یاسمن صبح نچیدی
پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی
تبخال زد از آه جگرسوز لب صبح
وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی
صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد
یک بار تو بی درد گریبان ندریدی
چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی
زافسردگی از شاخ به شاخی نپریدی
از جذبه آهن شرر از سنگ برآمد
از مستی غفلت تو گرانجان نرهیدی
این لنگر تمکین تو چون صورت دیوار
زان است که از غیب ندایی نشنیدی
یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی
از برگ گل خویش گلابی نکشیدی
چون صورت دیوار درین خانه شدی محو
دنباله یوسف چو زلیخا ندویدی
گردید ز دندان تو دندانه لب جام
یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی
زان سنگدل و بی مزه چون میوه خامی
کز عشق به خورشید قیامت نرسیدی
ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟
از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی
نگذشته ز آتش، نخورد آب خردمند
تو در پی سامان کبابی و نبیدی
در پختن سودا شب و روز تو سر آمد
زین دیگ به جز زهر ندامت چه چشیدی؟
پیوسته چراگاه تو از چون و چرا بود
از گلشن بی چون و چرا رنگ ندیدی
از زنگ قساوت دل خود را نزدودی
جز سبزه بیگانه ازین باغ نچیدی
از بار تواضع قد افلاک دوتا ماند
وز کبر تو یک ره چو مه نو نخمیدی
از شوق شکر مور برآورد پر و بال
صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۱
دل آب کند برق جلالی که تو داری
آیینه گدازست جمالی که تو داری
در آینه و آب نگشته است مصور
از بس که بود شوخ مثالی که تو داری
با ناخن مشکین چه جگرها که کند ریش
از خط بناگوش هلالی که تو داری
بس حلقه که در گوش کشد شیردلان را
از چشم سیه مست، غزالی که تو داری
بسیار کند در دل نظارگیان خون
این لعل لب و چهره آلی که تو داری
بر کبک کند چنگل شهباز هوا را
از شوخی مژگان پر و بالی که تو داری
بر هم زن جمعیت مرغان بهشت است
در کنج لب آن دانه خالی که تو داری
سرمشق جنون، مرکز پرگار نظرهاست
بر صفحه عارض خط و خالی که تو داری
نه خواب گذارد به نظرها نه خیالی
از چشم و دهن خواب و خیالی که تو داری
در پنجه مژگان تو فولاد شود موم
در سنگ کند ریشه نهالی که تو داری
سی شب به تماشایی رخسار تو عیدست
از دیدن ابروی هلالی که تو داری
هر روز به خورشید زوالی رسد از چرخ
ایمن بود از نقص کمالی که تو داری
در معنی و لفظ تو تفاوت نتوان یافت
خوشتر بود از روی، خصالی که تو داری
ظلم است که بر سوخته جانان نکنی رحم
در لعل لب این آب زلالی که تو داری
صائب نشود فکر تو چون نازک و باریک؟
زان موی میان راه خیالی که تو داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۲
محراب نظرهاست کمانی که تو داری
شیرازه دلهاست میانی که تو داری
چون سبزه زمین گیر کند آب روان را
این قامت چون سرو روانی که تو داری
بر روی زمین رنگ عمارت نگذارد
این جلوه سیلاب عنانی که تو داری
از حلقه صاحب نظران هوش رباید
از هر مژه شوخ سنانی که تو داری
یک سینه بی داغ محال است گذارد
این چهره چون لاله ستانی که تو داری
در حرف سرایی دهن غنچه ندارد
در خامشی این تیغ زبانی که تو داری
بس خون که کند در جگر گوشه نشینان
این کنج لب و کنج دهانی که تو داری
از پسته دهانان جهان شور برآرد
از صبح شکرخند دهانی که تو داری
در گلشن حسن تو خلل راه ندارد
در خواب بهارست خزانی که تو داری
صائب چه خیال است که بتوان به نشان یافت
این گوشه بی نام و نشانی که تو داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۳
خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داری
فریاد ازان چشم سیاهی که تو داری
در حمله اول ز جهان گرد برآرد
از خال و خط و زلف، سپاهی که تو داری
هر چند گلی نیست به خوش چشمی نرگس
در خواب ندیده است نگاهی که تو داری
گر در دهن تیغ درآیی ظفر از توست
از دست دعا پشت و پناهی که تو داری
مهر تو محال است جهانگیر نگردد
از سبزه خط مهر گیاهی که تو داری
آهو نتواند ز سر تیر تو جستن
دل چون جهد از تیر نگاهی که تو داری؟
برقی است که ابرش ز سیه خانه لیلی است
در زلف سیه روی چو ماهی که تو داری
با خودشکنی، داعیه سرکشی و ناز
می بارد ازان طرف کلاهی که تو داری
صائب کمی از گلشن فردوس ندارد
در عالم معنی سر راهی که تو داری