عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۶
ای آه جگرسوز ز شست تو خدنگی
کوه الم از دامن صحرای تو سنگی
در دشت خطرناک تو هر خار سنانی
از بحر پرآشوب تو هر موج نهنگی
گردون سراسیمه و این خاک گرانسنگ
در کوچه سودای تو دیوانه و سنگی
در راه تمنای تو ارباب طلب را
عمر ابد و مرگ، شتابی و درنگی
صحرایی سودای تو هر نافه بویی
سودایی صحرای تو هر لاله رنگی
برقی که ازو طور به زنهار درآید
از نرگس مژگان تو رم خورده خدنگی
با شوخی چشم تو رم چشم غزالان
در دیده روشن گهران آهوی لنگی
موجی که بود سلسله جنبان تلاطم
با شوخی مژگان تو همچون رگ سنگی
یاقوت ز شرم لب رنگین سخن تو
چون چهره خجلت زده هر لحظه به رنگی
از حسن پر از شیوه آن کان ملاحت
قانع نتوان گشت به صلحی و به جنگی
از بار شکوه تو بود خامه صائب
چون سبزه نورسته نهان در ته سنگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۹
ای جاده سودای تو هر رشته آهی
در هر گذری چشم به راه تو نگاهی
بر حسن لطیف تو که در چشم نیاید
از صبح ازل تا به ابد مد نگاهی
زان روز که شد حسن تو غایب ز نظرها
هر چشم ز مژگان شده مجموعه آهی
چون لاله به هر گام فتاده است درین دشت
بر آتش حسرت جگر نامه سیاهی
عشق تو ز بنیاد جهان دود برآورد
با برق تجلی چه کند مشت گیاهی؟
چون رشته گوهر ز حجاب تو زند تاب
در هر گره اشک فرو مانده نگاهی
از عشق تو در کشور ما خانه خرابان
چون وادی محشر نتوان یافت پناهی
در عالم امکان دل عارف نگشاید
یوسف چه قدر جلوه کند در ته چاهی؟
تا چند به غفلت کنی این آب و علف صرف؟
سرمایه مشک است درین دشت گیاهی
فریاد که دور قدح عمر سرآمد
چندان که حبابی شکند طرف کلاهی
من ذره آن مهر جهانتاب که گردید
هر پاره دل صائب ازو پاره ماهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۰
در سینه عشاقی و از سینه جدایی
چون صورت آیینه ز آیینه جدایی
در چشمی و در چشم نیایی ز لطافت
گنجینه نشینی و ز گنجینه جدایی
در ظرف زمان شوکت حسن تو نگنجد
نوروزی و از شنبه و آدینه جدایی
نزدیکتری از رگ گردن به حقیقت
هر چند که از عاشق دیرینه جدایی
پنهانی عالم ز وجود تو هویداست
آیینه پرستی و ز آیینه جدایی
غیر از تو سخن را کسی این رنگ نداده است
صائب تو ازین مردم پیشینه جدایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۱
با زلف تو دم می زند از نافه گشایی
بی شرمی مشک است ز مادر بخطایی!
از وصل نگیرد دل سودازده آرام
در بحر همان موج کند سلسله خایی
چون گوی شدم بی سروپا تا شوم آزاد
سرگشتگیم بیش شد از بی سرو پایی
از آینه تردست اگر زنگ زداید
غم هم کند از دل به می ناب جدایی
افزایش ناقص بود از شهرت کاذب
بر خود مه نو بالد از انگشت نمایی
هر چند گلوسوز بود چاشنی وصل
از دل نبرد تلخی ایام جدایی
چون شانه شمشاد به سر جای دهندش
با دست تهی هر که کند عقده گشایی
تا هست به جا رشته ای از خرقه هستی
از خار علایق نتوان یافت رهایی
آن را که بود در ته پا آتش شوقی
در راه نگردد گره از آبله پایی
زان زلف گرهگیر حذر کن که ز صیاد
در چین کمندست نهان مد رسایی
صائب نرود داغ کلف از رخ زردش
تا ماه کند نور ز خورشید گدایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۳
خرابم کرده چشم نیم مستی
که دارد همچو مژگان پیشدستی
شرابی خاص در پیمانه دارد
ز چشم مست او هر می پرستی
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی
درین پستی چه می کردم چو شهباز
نمی دادم اگر دستی به دستی
سرافرازی رسد آزاده ای را
که دارد در بغل چون سرودستی
ز نقصان می پذیرد مه تمامی
درستی ها بود در هر شکستی
تزلزل نیست در اطوار عاشق
بنای عشق را نبود نشستی
زبون آرزو تا کی توان بود؟
چه عاجزمانده ای در خار بستی؟
ز خود تا نگذری صائب چو مردان
اگر در کعبه باشی بت پرستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۶
به روی گرم اگر تابنده باشی
چراغ مردم بیننده باشی
چو گل گر با لب پرخنده باشی
بهار مردم بیننده باشی
شبی گر بر مراد بنده باشی
الهی تا قیامت زنده باشی!
مباد از قتل من شرمنده باشی
تو می باید که دایم زنده باشی
مکش چون شمع پا از تربت من
که دایم روشن و تابنده باشی
اگر با خار خشک ما بسازی
همیشه همچو گل در خنده باشی
اگر داری شبی را زنده با ما
چو شمع آسمانی زنده باشی
بجو اکنون دلم را، ورنه بسیار
مرا از دیگران جوینده باشی
به بوسی کردی از مردن خلاصم
رسانیدی به جانم، زنده باشی!
ترا داده است زیبایی قماشی
که در هر جامه ای زیبنده باشی
به جان هر دو عالم گر خرندت
ز خوبی بیشتر ارزنده باشی
برآید زود گرد از هر دو عالم
ز شوخی گر چنین پوینده باشی
ز خوبی برخوری ای سرو آزاد
به دل گر راست با این بنده باشی
نخواهی یافتن غیر از دل من
شکار لایق ار جوینده باشی
اگر کار مرا چون زلف مشکین
نیندازی به پا، پاینده باشی
ز روی گرم اگر داری نصیبی
چراغ مردم بیننده باشی
دل من آن زمان سیراب گردد
که در چاه ذقن افکنده باشی
مبر زنهار از خورشیدرویان
که دایم چون مسیحا زنده باشی
دهی بر باد ناموس حیا را
اگر چون گل، پریشان خنده باشی
علم باشی به خوبی همچو نرگس
اگر سر پیش پا افکنده باشی
ز جان کندن نخواهی منع من کرد
به دندان گر لبی را کنده باشی
هم اینجا صلح کن با ما، چه لازم
که در محشر ز ما شرمنده باشی؟
خبر داری ز درد و داغ یعقوب
اگر دل از عزیزی کنده باشی
چه خوش باشد که آن دست نگارین
به دوشم همچو زلف افکنده باشی
ز شاهد بوسه خواه، از ساقیان می
ز مطرب نغمه، گر خواهنده باشی
مشو غافل ز پاس پرده شرم
اگرچه همچو گل خوش خنده باشی
اگر چون زلف از دل سر نپیچی
ز شب بیداری دل زنده باشی
به نقد امروز را خوش دار صائب
مبادا در غم آینده باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۱
مکن ای بی وفا ناآشنایی
در آتش سوخت گل از بی وفایی
نگیرد در دل عاشق شکستم
فسون چرب نرم مومیایی
به طوف کعبه انصاف رو کن
ببر زنار کافر ماجرایی
به این بیگانگان آشناروی
مبادا هیچ کس را آشنایی
اگر گیرد غبار خاطرم اوج
نیاید بر زمین تیر هوایی
ز دست خصم بیرون می کنم تیغ
به زور پنجه بی دست و پایی
تکلف نیست در طرز سلوکم
منم شهری و عالم روستایی
نمی چسبد به کلک و نامه دستم
چه بنویسم ز بیداد جدایی؟
خمار زرد روی هجر دارد
شراب لاله رنگ آشنایی
ندانم جمع چون کرده است لاله
دل پرداغ با گلگون قبایی
مصیبت خانه پر دود ما را
ز روزن نیست چشم روشنایی
چرا باشم گران در چشم مردم؟
شلاین نیستم در آشنایی
به چندین شانه از زلف درازش
برون کردند چین نارسایی
ز چشم مشتری گردید پنهان
متاعم از غبار ناروایی
خزان صائب اگر این رنگ دارد
میان رنگ و بو افتد جدایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۴
تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟
من هیچ نمی گویم، آخر تو روا داری؟
صحرا همه دریا شد از آب عقیق تو
این سوخته را آخر لب تشنه چرا داری؟
من مرکز عشاقم در مهر و وفا طاقم
از توست همه عالم چندان که مرا داری
از شش جهت عالم ما رو به تو آوردیم
ای دلبر بی پروا تو عزم کجا داری؟
بر خاک دگر مگذار غیر از سر خاک من
پایی که ز خون من چون گل به حنا داری
گویند دوا بوسه است بیماری جان ها را
تقصیر مکن زنهار گر زان که روا داری
سامان جمال تو در چشم نمی گنجد
خود نیز نمی دانی در پرده چها داری
آورد به جان ما را هجران ستمکارش
ای مرگ نمردستی، آخر چه بلا داری؟
روشنگر آیینه است فیض نظرپاکان
رخسار خود از صائب پوشیده چرا داری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۵
هر چند که مهر شرم بر درج دهن داری
چون غنچه به زیر لب صد رنگ سخن داری
در هر گره ابرو صد عقده گشا پنهان
در هر نگه پنهان صد چشم سخن داری
مژگان تو بی مطلب از جای نمی جنبد
قصد دل مجروحی هر چشم زدن داری
هر چند چو آیینه یک حرف نمی گویی
صد طوطی خامش را سرگرم سخن داری
هر چند که دندان کند از سیب نمی گردد
دندان هوس را کند از سیب ذقن داری
چون شام غریبان است دلگیر سر زلفت
هر چند که رخساری چون صبح وطن داری
هر چند که محجوبی چون فاخته صد عاشق
در زیر قبا پنهان ای سرو چمن داری
تو کز شکن هر زلف بر هم شکنی قلبی
کی فکر دل عاشق ای عهدشکن داری؟
از نام برآوردی در ننگ فرو بردی
ای دشمن نام و ننگ دیگر چه به من داری؟
از عکس خود ای طوطی غافل شده ای ورنه
با خویش سخن داری با هر که سخن داری
چون لاله برافروزی صحرای قیامت را
با خویش اگر داغی در زیر کفن داری
تا نگذری از دعوی چون موج درین دریا
دایم ز رگ گردن در حلق رسن داری
تا سرکش و بدخویی در دوزخ جانسوزی
نقدست بهشت تو گر خلق حسن داری
چون زلف پریشانگرد با شانه کجا سازی؟
صد عاشق خونین دل در ناف ختن داری
این آن غزل فانی است صائب که همی گوید
در هر شکن زلفی صد زلف شکن داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۶
در نظر هر که داد عشق تواش سروری
ملک سلیمان بود حلقه انگشتری
چون به چمن بگذرد شعله رعنای تو
سرو به بر می کند جامه خاکستری
در نظر اهل دید خار کند گلشنی
در جگر قانعان قطره کند کوثری
خنده او چون گره واکند از کار شرم
پای گذارد به کوه خنده کبک دری
هر کف خاک مرا شورش دیگر بود
پیکر منصور را نیست غم بی سری
دامن خورشید را زود تواند گرفت
هر که چو شبنم بود در پی گردآوری
رفت سلامت برون آخر ازین سنگلاخ
آینه ما نداشت طالع اسکندری
ز اطلس و دیبای چرخ صائب بهتر بود
اخگر دل زنده را جامه خاکستری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۸
حرف آن لب در میان افکنده ای
شور محشر در جهان افکنده ای
در لباس چشم آهو بارها
خویش را در کاروان افکنده ای
غنچه خوش حرف را با صدزبان
مهر حیرت بر زبان افکنده ای
شورش عشق و جنون را چون نمک
در خمیر خاکیان افکنده ای
از خرام همچو آب زندگی
لرزه بر آب روان افکنده ای
چهره گل را به شبنم شسته ای
آب در صحرای جان افکنده ای
شور محشر را نمکچش کرده ای
در دهان دلبران افکنده ای
چون رطب شیرین لبان عهد را
چاکها در استخوان افکنده ای
در لباس چشم آهو بارها
سایه بر صحراییان افکنده ای
خم شده است از بار منت پشت خاک
گوهر از بس رایگان افکنده ای
ای بسا گوهر که از شرم کرم
در کنار ما نهان افکنده ای
عاشقان را از خیال خود به نقد
در بهشت جاودان افکنده ای
عالمی را دشمن ما کرده ای
دوستی بر دیگران افکنده ای
بوسه بر دستت، که تیر غمزه را
بی تائمل بر نشان افکنده ای
صائب از افکار مولانای روم
طرفه شوری در جهان افکنده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۱
مرکز عیش است آن دهان که تو داری
عمر دوباره است آن لبان که تو داری
از دل یاقوت آه سرد برآرد
این لب لعل گهرفشان که تو داری
خانه صبر مرا به آب رساند
این گل روی عرق فشان که تو داری
گرد برآرد ز شیشه خانه دلها
این دل سنگین بی امان که تو داری
چشم تماشاییان چو حلقه رباید
این قد و بالای چون سنان که تو داری
حلقه کند زود نام شهرت یاقوت
گرد لب آن خط دلستان که تو داری
نقطه موهوم را دو نیم نماید
در دهن تنگ آن زبان که تو داری
پنجه خورشید را چو موم گدازد
این نگه آتشین عنان که تو داری
در جگر زهد خشک شیشه شکسته است
این لب میگون می چکان که تو داری
هیچ کس از هیچ، هیچ چیز نخواهد
ایمنی از بوسه زان دهان که تو داری!
چین جبینی بس است کشتن ما را
تیر نمی خواهد این کمان که تو داری
صائب مسکین کناره کرد ز عالم
تا به کنار آرد آن میان که تو داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۴
رویی به طراوت قمر داری
چشمی ز ستاره شوختر داری
در مصر وجود، ماه کنعان را
از حسن غریب دربدر داری
شمشیر تو جوهر دگر دارد
از پیچ و خمی که بر کمر داری
زان چهره که بوی خون ازو آید
پیداست که ریشه در جگر داری
چون گل که ز برگ فاش شد بویش
از پرده شرم پرده در داری
شرمی که ز باده آب می گردد
در مستی ها تو بیشتر داری
تیغ مژه ای به خون رسوایی
از گوهر راز تشنه تر داری
شیرینی جان به رونما خواهد
تلخی که نهفته در شکر داری
از روزن دل ندیده ای خود را
از خوبی خود کجا خبر داری؟
دلخون کن خاتم سلیمان است
نقشی که بر آن عقیق تر داری
خورشید چراغ روز می گردد
زان چهره اگر نقاب برداری
از جنبش نبض ها خبر دارد
دستی که ز ناز بر کمر داری
نه با تو، نه بی تو می توان بودن
وصلی ز فراق تلختر داری
وقت سفرست تنگ، می ترسم
فرصت ندهد که توشه برداری
انگشت به حرف کس منه صائب
از درد سخن اگر خبر داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۵
دارد از خط گل رخسار تو فرمان خدایی
چون به فرمان خدا از همه کس دل نربایی؟
گرهی نیست دل ما که ازان زلف گشایی
نقطه را هست به این بسمله پیوند خدایی
من همان روز که دل را به سر زلف تو بستم
دست در خون جگر شستم از امید رهایی
چون نشد روز و شب ما ز تو یک بار منور
زین چه حاصل که قمر طلعت و خورشید لقایی؟
نه به خود گوشه چشمی، نه به عشاق نگاهی
هیچ کس نیست بپرسد ز تو ای شوخ کرایی
من سرگشته حیران ز که پرسم خبرت را؟
چون نداری تو ز شوخی خبر از خود که کجایی
پاکی دامن ما نیست کم از پرده عصمت
گو بدانند حریفان که تو در خانه مایی
بال پرواز ندارد نگه خاک نشینان
ظلم بالاتر ازین نیست که بر بام برآیی
قمری از طوق عبث می کند آغوش طرازی
تو نه آن سرو روانی که به آغوش درآیی
پیش چشمی که به غیر از تو مثالی نپذیرد
حیف ازان روی نباشد که به آیینه نمایی؟
می شود ناف غزالان ختا دیده روزن
در حریمی که تو آن زلف گرهگیر گشایی
گفته بودی که به بالین تو آیم دم رفتن
آمد اینک به لبم جان، نه بیایی نه بپایی!
سالها خانه نشین گشت به امید تو صائب
چه شود یک ره اگر از در انصاف درآیی؟
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۲
عاشقین گوز یاشینه رحم ایله مز اول آفتاب
آغلاماق ایلن آپارماز اود الیندن جان کباب
باش ویرنده خنجر سیرابینه یتمزمنه
گر چه سانیر ئوزینی باشدان کیچنلردن حباب
ایچدی قانلار اول ستمگر تا کباب ایتدی منی
چکدی اوددان انتقامین دونه دونه بوکباب
خاک اولدوم اول کمان ابرو اوخین صید ایتمگه
بیلمدیم کوک یاییدن دوشمزیره تیر شهاب
گردو توشسا آتش رخساریلن ییرنده دور
ایلسون عاشقلر ایله نیچه یوز سیزلیخ نقاب
شفقت ایلن بیرکرت باشین گوتور توپراقدن
نیچه یولوندا شفقدن ترلسون قان آفتاب؟
فارغم سنگ ملامت ایچره جور چرخدن
نیلسون گوهرده اولان سویه موج انقلاب؟
عقلی عشق ایتمک سوزایلن سهل و آسان گورونور
باش آغاردی نافه نین تاقانین ایتدی مشک ناب
سایمسه هرکیم فنا دنیاده موجود ئوزینی
داخل جنت اولور محشرده صائب بی حساب
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۳
الدن چیخارام زلف پریشانینی گورجک
ایشدن گیدرم سرو خرامانینی گورجک
سوسیزلارا گر جان آخیدور چشمه حیوان
من جان ویریرم چشمه حیوانینی گورجک
گر باغلاماسون ایل گوزینی شرم عذارین
جاندان کسیلور خنجر مژگانینی گورجک
ریحان که نزاکت توکولوردی قلمیندن
خط تیره چکر زلف پریشانینی گورجک
بلبل که گلون لعل لبیندن سوزآلیردی
دیلی دولاشور غنچه خندانینی گورجک
رضوان که بهشتین یمیشی گوزینه گلمز
دیشلر الینی سیب زنخدانینی گورجک
تردن خط ریحان ورقین پاک سیلیپدور
نقاش گلستان خط ریحانینی گورجک
گلرنگ اولور صبح اتکی قانلو تریندن
خورشید عذار عرق افشانینی گورجک
مژگانی اولوب قانلو یاشیندان رگ یاقوت
صائب لب لعل گهر افشانینی گورجک
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۴
اولمادی خورشیددن داغلارد رنگین قاشلار
گوردیلر لعل لبین قان ترلدیلر داشلار
قیلدی پیدا حکم تقویم کهن، گل دفتری
آچدیلار تا چهره دلداریمی نقاشلار
قیلمادیلار سینه افگاریمی آماجگاه
اسکیک ایتدیلر بیزیملن اول مقوس قاشلار
عاشق صادق بیلور سنگ ملامت قدرینی
مخزن سلطانه لایقدر بویارار داشلار
گون دوننده ایل دیدوم ترک ایتمسون یولداشلیغ
چون قارا اولدی گونوم،یاد اولدولار قارداشلار
یول اگر حقدور، چکریول سیزدان آخر انتقام
یوله تاپشور چیخدیلار یولدان اگر یولداشلار
اولدی مغلوب هوای نفس، استیلای عقل
آلدیلار حاکم الیندن اختیار اوباشلار
چون گوئول بی نوراولور، مطلق عنان اولور هوس
قاش قرالانده چیخارلار یووادن خفاشلار
مهربان اولماز نسیم صبحدم هرگز سنه
شمع تک تا توکمسن صائب گوزیندن یاشلار
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۵
منی محروم ایدن رخساردن زلف پریشاندور
بو دریای لطافت موج عنبر ایچره پنهاندور
اگر خورشید تابانیله سن سیز همشراب اولسام
لب لعل می آلودی گوزومده قانلو پیکاندور
دد و دامی مسخر ایلیوپدور جذبه عشقی
دو گون مجنون شیدا باشینه چتر سلیماندور
قاچان عاشقلرین فکرینه دوشدی اول عقیقی لب
که اونین بیر قارا کونلو لریندن آب حیواندور
منی مکر رقیب آواره قیلدی یار کوییندن
چیخاردان آدمی فردوسدن تزویر شیطاندور
مسلمانم دییرمی تک ایچر عاشقلرین قانین
منم کافر، اگر اول دشمن ایمان مسلماندور
محبت اهلی نین جام نشاطی دوردن دوشمز
نیچون چکسون خمار اول کیم همیشه ایچدیگی قاندور؟
من خاکی نه تنها اولموشام مجنون کیمی رسوا
که اولدوزدان فلک سنگ ملامت ایچره پنهاندور
فلک لر قان ایچر گوردوکجه تجرید اهلینی صائب
که یوخ سیزلر حرامیلر گوزینه تیغ عریاندور
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۶
عاشق قانینی وسمه لو قاشون نهان ایچر
جوهرلو تیغ قین آرا، پیوسته قان ایچر
ایتدوکجه قان کونوللری، اول لعل آتشین
آب حیات تک قارا زلفون روان ایچر
تا بیر پیاله ویردی، کباب ایتدی باغریمی
هر کیم اونون الیندن ایچر باده، قان ایچر
ایلر یاشار خضرکیمی هر کیم که گیجه لر
گل اوزلی یار ایلن می چون ارغوان ایچر
آدم ندور که ایچمیه سون ویردو گون شراب
ویرسن اگر فرشته یی می، بی گمان ایچر
ساقی، منیله شیشه و پیمانه نیلسون؟
دریانی بیر نفسده بوریگ روان ایچر
تیزراق چکر ندامته بدمستلیک یولی
هرکیم که یاخشی ایچسه شرابی، یامان ایچر
صائب چو من، اونین سوزینی سالمادیم یره
بیلم نیچون منیم قانیمی آسمان ایچر
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۷
گل کیمی هر کیم که گلزار ایچره نقد جانی وار
سعی ایلر توکسون سنین یولوندا تا امکانی وار
تا ایاغین توپراغینا توکمسون دوتماز، قرار
هر کیمین مجلسده میناتک بیر آوج قانی وار
نه عجب عاشقلری گر باشدان آچسون نازایلن
کاکل مشکین کیمی هر کیم که سرگردانی وار
ایچمامیش جان بخشلر نظاره دن عاشقلره
ترلو رخسارین عجایب چشمه حیوانی وار
ایلیوپدور نقطه خالین منی پرگار سیز
یوخسا دریا اوزره هر بیر قطره نین دورانی وار
گز دیریرلر ال به ال داغین کونوللر پاره سی
یرده قالماز جام تک هر کیم که ایستی قانی وار
پوچ دی هر سوز که دییرلر معرفتدن اهل قال
بحردن چیخماز صدف تا گوهر غلطانی وار
چوخ دگول حیرت یری گروارسا شیرین سوزلری
طوطی نین صائب نظرده گوزگی تک میدانی وار