عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۸
چیخارتدی خط و منم زلف مبتلاسی هنوز
دوگون ساقالدی و باشیمده دور قراسی هنوز
خطین غباری قویاشی اگر چه یاشوردی
گوزیمی خیره قیلور یوزینین صفاسی هنوز
بهار ایدنده نه قانلار که تو کدی گوزلردن
خزان اولاندا نلر ایلسون حناسی هنوز
سو واردیلار قلیجیندان مگر گلستانی؟
که بیر بیرینه قاوشماز گلین یاراسی هنوز
حیات سویینه بیر داغ قویدی رشک لبین
که گیچدی عمر ابد توشمدی قراسی هنوز
محیط عشق آرا، من اول حباب بی باکم
که گیتدی باشیم و باشیمده دورهواسی هنوز
وصال امیدینه عمرین گچیتدی کویینده
یتیشمز ایشلرینه صائبین دعاسی هنوز
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۹
کونلوم اول مخمور گوزلردن دگول آزارسیز
کیم گوروپدور بوخراب اولموش ایوی بیمار سیز
ال به ال گلزاردن خورشید دامانین دوتار
اوزگوزین هرکیم که شبنم تک قیلور زنگار سیز
چکمدی بلبل نفس تا گیتدی گل گلزاردن
هیچ کافر قالماسون یارب جهاندا یارسیز!
خاکسار لیخ پیشه قیل، تا فیض حق یتسون سنه
کولگه سالماز مهر تابان باشلارا دیوار سیز
کفر سیز گر ممکن اولسیدی نظام آب و گل
باش دوتاردی سبحه نین جمعیتی زنار سیز
درد و داغ عشق ایلن صائب اولور انسان ملک
کامل اولماز سیم و زر مغشوش اولاندا نارسیز
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۱
رحم قیل صائبه ساقی، می ایلن دوت الینی
نیچه ایچسون قانینی بواورگی قان اولموش؟
می دن اول چهره زیبا عرق افشان اولموش
یا سراسر گوز اولوب اوزینه حیران اولموش
بوگورن دایره نی هاله گمان ایتمه که چرخ
آغزین آچوب مه شبگردیمه حیران اولموش
گوزدن ایراق که سلطان جنون شوکتدن
هر دو گون باشیمه بیر چتر سلیمان اولموش
لب لعلین غمیدن بس که اودوبدورلار قان
خوبلارون داش اورگی کان بدخشان اولموش
تا گوروپدور نظرین وار اوخ ایلن ای قاشی یای
گل اوزین جمع قیلوب غنچه پیکان اولموش
صاف ایدنده لب جانبخشینی دورانون الی
بیر ایکی قطره داموب چشمه حیوان اولموش
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۲
خط غباری عارضین آیات قرآن ایلمیش
حسن صاحب شوکتین موری سلیمان ایلمیش
نقطه سهو ایلیوپدور گوزلرون جیران گوزین
قاشلارون بایرام هلالین طاق نسیان ایلمیش
آز دیروبدور گل یوزون بلبللری گلزاردن
سنبلون ریحان خطین توپراغه یکسان ایلمیش
کعبه نی بتخانه ایلوپدور فرنگی گوزلرین
یریوزین زنار زلفون کافرستان ایلمیش
لعل میگونین که ایچوبدور بدخشان قانینی
غنچه نی بلبل گوزینه قانلو پیکان ایلمیش
باشینی خط شعاع ایلن دوتوپدور آفتاب
تا منیم چابک سواریم عزم میدان ایلمیش
التفات لعل جانبخشون قارا گونلولری
خلق ایچینده پرده دار آب حیوان ایلمیش
درد عشقین چهره زرین ایلن یریوزینی
صفحه خورشید تابان تک زرافشان ایلمیش
موجه دریای احسانون دوتوبدور یریوزین
ترلو رخسارون جهانی شهر یونان ایلمیش
جلوه باد بهاری التفاتون گل کیمی
کونلومی مین چاک ایلن دست و گریبان ایلمیش
نه عجب گر صائب ایلن خط سنی قیلدی رحیم
خط ظالم بیله کافر چوخ مسلمان ایلمیش
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۵
مه شبگرد اگر گورسون اونین خورشید رخسارین
کمند ایلر اونی صید ایتمک ایچون هاله زنارین
شکرخند ایلیینده نیلسون عشاق ایلن یارب؟
که آجی سوزلر ایلن جان ویرور لعل شکربارین
نیجه محو اولماسون آدم، اونین سیراننی گورجک؟
که جیران اونودوپدور وحشتین گوردوکجه رفتارین
نه لایقدور که عشق اهلی قیله قان ایچدیگین (سن) سیز
نیچون بلبل یا شورماز ایل گوزیندن قانلو منقارین؟
سپهر سنگدل ایچره، من اول فرهاد تردستم
که آب تیشه دن کان زمرد قیلدی کهسارین
مگر اول آفتاب ایلن شفق گون می ایچر صائب؟
که سرخوش تک چکریرئوزره هرگون صبح دستارین
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۸
داغ اولدی درونیمده منیم ناز محبت
مین دورلو صدا ویرمه ده در ساز محبت
چشمون که ایده لطفله عشاقه تبسم
عمرینده اولور محرم (و) همراز محبت
مین جورینه معتاد ایکن اول عاشق زارین
ایتمز نه قدر ایتمه سن اعزاز محبت
مستانه ایدیب نازیله اول چشم سیاهی
گوستر دل صائب کیمی اعجاز محبت
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۹
مین دل محزونیله بیر تازه قربانیز هله
زخم تیر غمزه مستینله بیجانیز هله
اولمادان غم چکمه ریز دور زمانیندان سنین
ناله و آه ایتمه ده دل ایندی حیرانیز هله
لطف ایدرسن، گر چه سن اغیاره هر دم دوستیم
روز و شب بیز فرقتینله زار و نالانیز هله
عید وصلینه مشرف اولمادان اغیار دون
دستینی بوس ایله دیک بیزاونلا شادانیز هله
دام دوزخ ایچره اغیار اولماسین اصلا خلاص
صائبا بیز جنت دلداره مهمانیز هله
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح شاه صفی
ای روی چون بهشت ترا کوثر آینه
رخسار آتشین ترا مجمر آینه
در جلوه گاه حسن تو چون پرده های چشم
افتاده است بر سر یکدیگر آینه
آیینه سیر چشم ز نقش مراد شد
روزی که شد رخ تو مصور در آینه
می بود اگر به دور تو، زان لعل آبدار
می داد آب خضر به اسکندر آینه
جوهر چو موی بر سر آتش نشسته است
تا از فروغ روی تو شد انور آینه
چون لشکر پری، پی نظاره بافته است
در جلوه گاه حسن تو پر در پر آینه
چون چشم عاشقان مژه بر هم نمی زنند
از حیرت جمال تو سیمین بر آینه
از بیم تیر غمزه خارا شکاف تو
پنهان شده است در زره جوهر آینه
دارد چو صبح بیضه خورشید زیر پر
از چهره تو در ته بال و پر آینه
در ساغر بلور می لعل خوشنماست
حسن تراست رتبه دیگر در آینه
چون دیده حباب بود پرده دار بحر
از حسن پرشکوه تو چشم هر آینه
آید به چار موجه چو دریای حسن تو
لرزد به خود چو کشتی بی لنگر آینه
حیرت فزاست بس که جمال تو، می برد
هر روز تازه نسخه به چشم تر آینه
داروی بیهشی کندش چشم مست تو
گر فی المثل غبار نشیند بر آینه
در چشم آفتاب فکنده است خویش را
در روزگار حسن تو چون شبپر آینه
از اشتیاق روی تو وقت است بگسلد
دیوانه وار سلسله جوهر آینه
هر دم به صورت دگر آید به چشم خلق
زان حسن بی قیاس چو جادوگر آینه
در روزگار چهره زنگار سوز تو
کج می کند نگاه به روشنگر آینه
از روی آتشین تو سوزنده مجمری است
مشاطه چون سپند نسوزد بر آینه؟
از فیض نوشخند لب روح بخش تو
چون آب زندگی شده جان پرور آینه
حسن ترا به مجلس می احتیاج نیست
هم شاهدست و هم می و هم ساغر آینه
در عهد جلوه خط عنبرفشان تو
وقت است موم خویش کند عنبرآینه
چون آفتاب دیده، ز نور جمال تو
ریزد سرشک گرم ز چشم تر آینه
ماه از حجاب سر به گریبان هاله برد
تا چهره تو گشت مصور در آینه
بر حسن بی مثال تو در پرده نظر
محضر درست می کند از جوهر آینه
خود را چسان در آینه بینی، که می شود
از لطف گوهر تو پری پیکر آینه
از آب و تاب خنده دندان نمای تو
گنجینه ای شده است پر از گوهر آینه
جوهر چو مو به دیده آیینه بشکند
حسنت دهد چو عرض تجمل در آینه
حسن تو بی نیاز ز نظارگی بود
طاوس را بس است ز بال و پر آینه
ناشسته روی تر بود از ماه پیش مهر
گردد به عارض تو مقابل گر آینه
از پاکدامنان نکند حسن احتراز
با آفتاب خفته به یک بستر آینه
گفتی که غوطه زد مه کنعان به رود نیل
آورد تا مثال ترا در بر آینه
از انفعال روی تو از بس گداخته است
گردیده است چون مه نو لاغر آینه
بر جبهه ات چگونه عرق حفظ خود کند؟
پای گهر چگونه نلغزد بر آینه؟
بر حسن بی مثال تو واکرده است چشم
مشکل قبول نقش کند دیگر آینه
این دستگاه حسن به یوسف نداده اند
یک چشم حیرت است ز پا تا سر آینه
صد پیرهن چو طلق ببالد به خویشتن
گر بنگری ز روی توجه در آینه
دارد به دست و زانوی خوبان همیشه جا
از سجده که کرده جبین انور آینه؟
از سجده شهی که ز شوق جمال او
هر صبح آورد فلک از خاور آینه
شاه بلند قدر صفی کز فروغ او
شد همچو آفتاب بلند اختر آینه
روزی که داد صفحه آیینه را جلا
این نقش دیده بود سکندر در آینه
راز نهان چرخ ز طبع منیر او
روشنتر از چراغ نماید در آینه
تا جبهه نیاز بر این آستانه سود
گردید روشناس به هر کشور آینه
در روزگار طبع سخن آفرین او
چون طوطیان شده است زبان آور آینه
هر کس به داغ بندگیش سرفراز شد
بندد به جبهه همچو شه خاور آینه
هر جا که رای روشن او افکند بساط
آید به چشم چون کف خاکستر آینه
چون روی مرگ، خصم نبیند ز تیغ او؟
در دست اهل زنگ بود منکر آینه
ابریشم بریده شود زلف جوهرش
گردد چو خنجر تو مصور در آینه
رای ترا به رای سکندر چه نسبت است
یک فرد باطل است ازین دفتر آینه
در سایه حمایت دست تو چون محیط
بیرون ز آب خشک دهد گوهر آینه
تا نسبتش به رای منیر تو کرده اند
بیند چو پیش روی ز پشت سر آینه
خورشید ذره ذره در او جلوه گر شود
تیغ ترا به دل گذراند گر آینه
بر دست و پای عکس شود بند آهنین
گر سایه کمند تو افتد بر آینه
بی اختیار کوچه دهد همچو رود نیل
عزم تو گر اشاره نماید بر آینه
بر تیغ کوه سینه زند همچو آفتاب
پوشد زره ز حفظ تو گر در بر آینه
گردد اگر ز رای متین تو صیقلی
ایمن ز موریانه بود دیگر آینه
گر در حریم رای تو روشن کند سواد
خواند چو آب راز نهان از بر آینه
در عهد سیر چشمی طبع کریم تو
گردانده است روی ز سیم و زر آینه
از جبهه تو نور ولایت بود عیان
زان سان که آفتاب نماید در آینه
بندد به چهره پرده زنگار زهره اش
گر بنگری به دیده هیبت در آینه
خصم سیاهروی تو گر بنگرد در او
گردد سیاه همچو دل کافر آینه
بر خاک رهگذار تو مالد اگر جبین
تا حشر زنگ سبز نگردد در آینه
چون دولت تو پرده براندازد از جمال
آرد به رونما، ز حلب قیصر آینه
وصف ترا که صیقل آیینه دل است
بر لوح دل نوشته به آب زر آینه
رای ترا به صیقل مهر احتیاج نیست
کمتر سیاهی است درین لشکر آینه
قصر تو چون سپهر و در او آفتاب جام
بزم تو چون بهشت و در او کوثر آینه
تا خامه ام ستاره فشان شد به مدح تو
مد شهاب شد قلم و دفتر آینه
چندان که ماه نور ستاند ز آفتاب
تا از فروغ حسن بود انور آینه
بادا چراغ دولت بیدار صبح و شام
در بزمگاه خاص تو روشن هر آینه
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح نواب ظفرخان
این چنین هجران اگر دارد مرا در پیچ و تاب
زود خواهد خیمه عمرم شدن کوته طناب
داستان حسرتم از زلف طولانی ترست
یک الف وارست از طومار آه من شهاب
سنبل خواب پریشان از سر بالین من
می توان با آستین رفتن چو گل از جامه خواب
حاصلم زین هستی موهوم غیر از داغ نیست
آتشین تبخاله باشد گوهر بحر سراب
چشم بوسیدن اگر دوری نمی آرد، چرا
از عنانش دور افتادم چو بوسیدم رکاب؟
شوق را از سوزش ما نیست پروایی، که هست
نغمه سیراب آتش گریه تلخ کباب
کوکب بختی که من دارم، عجب نبود اگر
گل فتد در دیده روزن مرا از ماهتاب
در شب یلدای بخت من نیارد شد سفید
گر ید بیضا نماند از گل صبح آفتاب
ابر گو خود را عبث بر تیغ مژگانم مزن
پیش چشم من سپرافکنده دریا از حباب
چرخ یاران موافق را جدا دارد ز هم
دایم از هم دور باشد نقطه های انتخاب
با منافق سیرتان گردون مدارا می کند
نقطه های شک به هم جمعند دور از انقلاب
رشته امید من صد دانه گردید از گره
چند خواهی داشت ای گردون مرا در پیچ و تاب
این همه فریاد من ای چرخ می دانی ز چیست؟
از فراق موکب نواب خورشید انتساب
قبله ارباب معنی، کعبه اهل نیاز
آن که آمد از فلک او را ظفرخانی خطاب
آن که رعد هیبتش گر بانگ بر گردون زند
در کمان قوس قزح را بشکند تیر شهاب
ابر جودش سایه گر بر روی دریا گسترد
چون صدف آبستن گوهر شود بکر حباب
در شبستانی که حفظ او برافروزد چراغ
در ته یک پیرهن خسبد کتان با ماهتاب
مریم بکر صدف را از سموم قهر او
آب گردد در مشیمه نطفه در خوشاب
همچو گنج از دیده ها گشته است ویرانی نهان
خانه بر دوش است در ایام عدل او غراب
عطسه مغز غنچه را از بوی گل سازد تهی
در گلستانی که گیرند از گل خلقش گلاب
گر شود آبستن یک قطره از بحر کفش
سینه بر دریا گذارد از گرانباری سحاب
گر نسیم حفظ او بر روی دریا بگذرد
موج نتواند گذشت از تیغ بر روی حباب
چون ید بیضای جودش سر برآرد ز آستین
خیره گردد چشم او از موجه سیم مذاب
آب تیغ او چو از جوی نیام آید برون
تا گلوی دشمنان جایی ناستد از شتاب
صاحبا در ملک گیری باعث تأخیر چیست؟
توسن اقبال رام و فوج نصرت در رکاب
پای بر چشمش نه و آفاق را تسخیر کن
خانه زین چشم در راه تو دارد از رکاب
تا نگردیده است بار خاطرت طول سخن
می کنم ختم مدیحت بر دعای مستجاب
تا ز بزم و رزم در عالم بود نام و نشان
تا بود جوهر به تیغ و نشأه در جام شراب
دوستانت را لب پیمانه بادا بوسه گاه
دشمنانت را ز زخم تیغ بادا پیچ و تاب
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح نواب ظفرخان
زهی ز نرگس خوش سرمه آهوی مشکین
ز طاق بندی ابرو نگارخانه چین
به خوش قماشی ساعد طلای دست افشار
ز بوسه های شکرریز غیرت شیرین
گل سر سبد آسمان که خورشیدست
ز شرم روی تو گردید مشرق پروین
ز سنبل تو شود زخم غنچه ها تازه
ز خنده تو شود داغ لاله ها تمکین
کمان زند به سر ماه عید، ابرویت
به روی مهر کشد غمزه تو خنجر کین
دو سنبلند که پهلو به یک چمن زده اند
کدام مصرع زلف ترا کنم تحسین؟
به دوش خود فکنی چون کمان حلقه زلف
به تیر رشک شوی ناف سوز آهوی چین
شکست پشت صدف تا لبت به حرف آمد
یتیم کرده گفتار توست در ثمین
ز بندخانه شرم و حجاب بیرون آی
که بست از عرق شرم زنگ، قفل جبین
ز روی ناز قدم چون نهی به خانه زین
ز خرمی نرسد پای مرکبت به زمین
به غیر حسرت آغوش من حدیثی نیست
کتابه ای که مناسب بود به خانه زین
کیم که آب نگردم ز تاب رخسارت؟
فروغ روی تو زد کوه طور را به زمین
دلم چگونه به پیغام بوسه تازه شود؟
چسان به آب گهر تشنگی دهم تسکین؟
ز تیره روزی شبهای ما چه غم داری؟
ترا که لاله طورست بر سر بالین
تو کم ز غنچه و ما کم ز عندلیب نه ایم
چرا به صحبت ما وا نمی شوی به ازین؟
به شکر این که ز گلزار حسن سیرابی
مباش تشنه به خونریز عاشقان چندین
وگرنه راه سخن پیش صاحبی دارم
که انتقام کبوتر گرفته از شاهین
بهار عدل، ظفرخان که می کند لطفش
شکسته بندی دلهای مستمند حزین
زهی رسیده به جایی (ز) سربلندی قدر
که پشت دست نهاده است آسمان به زمین
شود چو غنچه نیلوفر از حرارت مهر
اگر به خشم نظر افکنی به چرخ برین
به گرد بالش خورشید سر فرو نارد
ز دود مجمر خلق تو زلف حورالعین
ستاره تو چو گل بر سر سپهر زند
شود به دیده خفاش مهر گوشه نشین
اگر نه کوه وقار تو پافشرده بر او
چرا شده است چنین میخ دوز جرم زمین؟
چو برق ابر نیام تو چهره افروزد
فتد به رعشه چو سیماب خصم بی تمکین
عدو زبان بدر آرد چو مار زنهاری
چو از نیام کشی روز رزم خنجر کین
چنان ز بیم تو تلخ است زندگی بر خصم
که چشم می پردش بر نگاه بازپسین
به چشم اهل یقین آیه آیه سوره فتح
ز جبهه تو نمایان بود به خط مبین
اگر چه قلعه دوران شکوه کابل را
گرفته بود عدو در میانه همچو نگین
شدی چو پیشرو لشکر از جلال آباد
سپاه نصرت و اقبال از یسار و یمین
هنوز عرصه سرخاب بود منزل تو
که جوی خون عدو راست رفت تا غزنین
عجب نباشد اگر از سنان خونخوارت
گریخت تا به خارا و بلخ خصم لعین
بلی شهاب چو گردد ز چرخ نیزه گذار
کنند فوج شیاطین گریختن آیین
چنان ز جنگ تو بگریخت خصم روبه باز
که وحشیان سبکرو ز پیش شیر عرین
بلند بختا! خود گو که چون تواند گفت
زبان کوته ما شکر فتح های چنین؟
چو آفتاب، دهانی به صد زبان باید
که مصرعی ز ظفرنامه ات کند تضمین
بهار طبعا! بلبل شناس گلزارا!
که هست در کف کلک تو نبض فکر متین
اگر چه حالت هر کس به چشم فکرت تو
مبرهن است، که داری سواد خط جبین
به سنت شعرا در مدیح خود غزلی
درین قصیده به تقریب می کنم تضمین:
ز بس که ریخت ز کلکم معانی رنگین
خمیرمایه قوس قزح شده است زمین
هزار شاعر شیرین سخن به گرد رود
نهد چو خسرو طبعم به پشت گلگون زین
ز پاک طینتی اشعار من بلندی یافت
ز تازگی سخنانم گرفت روی زمین
ز فیض پاکی دامان مریم صدف است
که گوشوار نکویان شده است در ثمین
به دوش عرش نهم کرسی بلندی قدر
به وقت فکر چو از دست خود کنم بالین
درین هوس که مرا لیقه دوات شود
پرید از چمن خلد زلف حورالعین
ز نامداری خود در حصار گردونم
ز بندخانه نگردد خلاص نقش نگین
تتبع سخن کس نکرده ام هرگز
کسی نکرده به من فن شعر را تلقین
به زور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبله دست یافت در ثمین
ز روی آینه طبعان حجاب کن صائب
مده به طوطی گستاخ کلک، رو چندین
نگار کن به دعا دست خالی خود را
که روح قدس ستاده است لب پر از آمین
همیشه تا ز نسیم شکفته روی بهار
جبین غنچه برون آید از شکنجه چین
موافقان ترا دل ز مژدگانی فتح
شکفته باد چو گل در هوای فروردین
مخالفان ترا همچو غنچه تصویر
مباد هیچ نسیمی گرهگشای جبین
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح نواب ظفرخان
زهی ز چین جبین آیه آیه سوره نور
ز خال تازه کن داغهای لاله طور
نگه به گوشه چشم تو موج بر لب جام
عرق به چهره صاف تو می به جام بلور
تو چون برهنه شوی گل ز شرم آب شود
تو چون میان بگشایی کمر نبندد مور
هزار لاله خون بر زمین گل بچکد
دم مسیح کند گر به غنچه تو عبور
چه شعله ای، که به دلگرمی رخ تو زده است
نقاب، سیلی آتش به برگ لاله طور
اگر به غمزه سیراب، ابر کشت شوی
چو خوشه سرزند از دانه نشتر زنبور
به خلوتی که تو از رخ نقاب برداری
چراغ روز بود آفتاب با همه نور
اگر به طرف چمن زلف را برافشانی
ز بوی مشک شود زخم غنچه ها ناسور
نه بر عذار تو خال است این که تکیه زده است
به روی دست سلیمان فکنده مسند مور
شود ز دامن گلچین نقاب رنگین تر
بهار خنده چو بر غنچه تو آرد زور
مگر ز چشمه خورشید شسته ای رخسار؟
که آب در نظر آرد نظاره ات از دور
زکات خنده شیرین، تبسمی بچشان
نکرده بر شکرت کار تنگ تا صف مور
امید بوسه ازان غنچه دهن دارم
به تنگ چشمی من می کند تبسم مور
شبی چو گل ورق آن نقاب برگردید
هنوز در عرق خجلت است آتش طور
به خلوت تو کجا راه عندلیب بود؟
که گل زمین ادب بوسه می دهد از دور
کشید لشکر خط صف به گرد عارض تو
گرفت ملک سلیمان غبار لشکر مور
به خون تپیده شمشیر غمزه تو زند
هزار خنده رنگین به خضر از لب گور
خط شکسته جوهر به روی تیغ این است
که هر که کشته نگردد نمی شود مغفور
به بیت ابروی تو خویش را رسانده هلال
ازان شده است چو خورشید در جهان مشهور
اگر تو دست نوازش به گردنش آری
کدوی می، شکند کاسه بر سر فغفور
ز گریه شعله شوقم ز پای ننشیند
کجا به آب گهر کشته گردد آتش طور؟
ز اهل بزم چرا ناله چون سپند کنم؟
مرا که شعله بی طاقتی فکنده بر دور
به مرگ نور نشیند چو چشم برف زده
فتد چو دیده داغم به مرهم کافور
چرا به گوشه چشمی به هم نمی نگرند؟
نه بخت (و) کوکب ما سرمه است و دیده کور
شراب سر که برآید چو بخت برگردد
چو جوش فتنه شود، آب سرکشد ز تنور
چه همچو سبحه گره گشته ای، پیاله بگیر
که خط جام بود ان ربنا لغفور
به جام کاغذی ظرف من چه خواهد کرد
دریده پیرهن شیشه این می پرزور
چه خنده بود که دستار عقل را بربود
چه باده بود که از چهره شست رنگ شعور
به وام گیر ز بادام چشم خود تلخی
مکن چو پسته بی مغز در تبسم شور
وگرنه شکوه بی مهری تو خواهم کرد
به خدمت خلق الصدق حضرت دستور
بهار عدل ظفرخان که وقت پرسش و داد
نهد ملایمتش پنبه بر دل ناسور
اگر چه دانه دل رزق مور خال بود
ز عدل او نتواند ز سینه برد به زور
کند شکسته مه را درست اگر رایش
به مهر باز دهد وام دیرساله نور
ز حکم های روانش کمین نموداری است
که نخل موم دواند به سنگ ریشه به زور
کمینه شمه ای از حفظ او بود، که کند
به جیب کاغذی گل زر شرر مستور
به زیر چرخ نگنجد شکوه دولت او
کجا بساط سلیمان، کجا خزانه مور
به گلشنی که کند سایه چتر دولت او
کند ز بال هما فرش آشیان عصفور
شود ز عدل تو برق ذخیره عمرش
به زور اگر پر کاهی برد ز خرمن مور
همای فتح بود چتردار دولت او
به هر طرف رود، آیه مظفر و منصور
ز آستین بدر آرد چو دست گوهربار
کند غبار یتیمی ز روی گوهر دور
به لطف از جگر شعله آه سرد کشد
به خشم شعله برون آرد از دل کافور
عزیز شد به نظرها چو گنج، ویرانی
به دور معدلتش بس که ملک شد معمور
کجاست معن که گیرد ازو سخاوت یاد؟
کجاست حاتم طائی کز او برد دستور؟
شکسته گشت زر جعفری بر مکیان
درست جود تو تا گشت در جهان مشهور
به کشوری که نسیم عدالت تو وزید
صبا رود به سر انگشت راه از پی مور
سخن پناها! هر چند رسم لاف زدن
به چون تو نکته شناسی ز عقل باشد دور
نداشته است چو من نغمه سنج هیچ چمن
ببین ورق ورق از دفتر سنین و شهور
سواد خوان خط نانوشته رازم
خط کتاب بود پیش ذقنم پی مور
به این تنی که چو تسبیح سربسر گره است
به چشم سوزن اگر افتدم چو رشته عبور
ز دقت نظر و فکر آنچنان گذرم
که چشم چشمه سوزن همان بود پر نور
مثال معنی رنگین من به لفظ مبین
شراب صاف بود در لباس جام بلور
کمند زلف به فکر بلند من نرسد
بلند رفته طبیعت، کمند را چه قصور؟
هزار حیف که عرفی و نوعی و سنجر
نیند جمع به دارالعیار برهانپور
که قوت سخن و لطف طبع می دیدند
نمی شدند به طبع بلند خود مغرور
همین قصیده که یک چاشت روی داده مرا
ز اهل نظم که گفته است در سنین و شهور؟
زبان خامه به کام دوات کش صائب
میان نغمه سرایان میفکن این شر و شور
نسیم صبح اجابت به جنبش آمده است
بگیر زلف دعایی (به کف) چو طره حور
مدام تا دل ساغر ز شیشه آب خورد
همیشه تا که مه از آفتاب گیرد نور
مباد چهره بزم تو بی می گلرنگ
مباد ساغر عیش تو بی شراب حضور
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۲۱
مطرب خوش نوا بگو تازه به تازه نو به نو
باده دلگشا بجو تازه به تازه نو به نو
با صنمی چو لعبتی خوش بنشین به خلوتی
بوسه ستان به آرزو تازه به تازه نو به نو
بر ز حیات کی خوری گر نه مدام می خوری
باده بخور به یاد او تازه به تازه نو به نو
شاهد دلربای من می کند از برای من
نقش و نگار و رنگ و بو تازه به تازه نو به نو
باد صبا چو بگذری بر سر کوی آن پری
قصه حافظش بگو تازه به تازه نو به نو
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴
سرگرانی مانع است از آمدن تیر تو را
انتظار تیر خواهد کشت نخجیر تو را
ترک خونریزی نمی گویی، همانا عاشقان
داده اند از دیده ی خود آب، شمشیر تو را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۷
چند دارم در بغل پنهان دل افسرده را؟
چند در فانوس دارم این چراغ مرده را؟
سیر گلشن بی دماغان را نمی آرد به حال
سایه ی گل می کشد در خون دل آزرده را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸
پیش رویش چون کنم منع از گرستن دیده را؟
چون کنم در شیشه این سیماب آتش دیده را؟
در سر آن زلف بی بخت رسا نتوان رسید
چاره شبگیر بلندست این ره خوابیده را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۳
تا ز زیر سنگ می آید برون مجنون ما
محمل لیلی برون رفته است از هامون ما
عارفان را کنج تنهایی بود باغ و بهار
در خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۴
ازان پیوسته می لرزد دل از پاس قدم ما را
که ناموس سپاهی هست بر سر چون علم ما را
شکست دشمن عاجز دلی از سنگ می خواهد
وگرنه نیست از خار ملامت پای کم ما را
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۰
نگه دارد خدا آن سیمتن را از گزند ما!
که اخگر در گریبان دارد آتش از سپند ما
ز گیرودار ما آسوده باش ای آهوی وحشی
که از بس نارسایی چین نمی گیرد کمند ما
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱
بزم عشق است میا از در عادت به درون
شیوه مردم بیگانه سلام است اینجا
طالعی کو که گشایم در گلزار ترا؟
مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا
نیست ممکن که به تدبیر توان کرد علاج
دل بیمار من (و) نرگس بیمار ترا
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳
گل روی تو چو شبنم نگران ساخت مرا
خار در پیرهن چشم تر انداخت مرا
سرکشی از نمد فقر نکردم، به چه جرم
سایه بال هما در قفس انداخت مرا؟