عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۰
سخن چو هر دو لب او به یکدگر می خورد
چو رشته غوطه به سرچشمه گهر می خورد
سفر گزین که به چشم جهان شوی شیرین
عزیز مصر شب و روز این شکر می خورد
خوش آن ملال که از آستین مرهمیان
نسیم سوده الماس بر جگر می خورد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۶۰
رخ تو روی نگاه از پری بگرداند
عنان دل ز بت آزری بگرداند
چو آفتاب، مرا چند دربدر غم عشق
به زیر خیمه نیلوفری بگرداند؟
علاقه هاست به من دام را، نه آن صیدم
که گرد خویش مرا سرسری بگرداند
چو آفتاب ز سیمای گوهرم پیداست
که آب در نظر جوهری بگرداند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۶۷
ز درد می دل زهاد با صفا نشود
که چشم آبله روشن به توتیا نشود
پس از فراق، قلم نیست بر شکسته دلان
چو نی جدا ز شکر گشت بوریا نشود
جدا فتاده ام از کاروان در آن وادی
که ناله جرس از کاروان جدا نشود
گرفته ای پی طول امل به عنوانی
که هیچ کور چنان پیرو عصا نشود
تا ز خود گم نشود دل به هدایت نرسد
درد درمان نشود تا به نهایت نرسد
راه طی گشت و همان دوری منزل برجاست
که شنیده است که منزل به نهایت نرسد؟
ستم این است که می فهمد و می پوشد چشم
کاش آن شوخ به مضمون شکایت نرسد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۷۲
سرزلف سخن آن روز به دستم دادند
که به هر مو چو سر زلف شکستم دادند
پرده دیده من کاغذ سوزن زده شد
تا سر رشته مقصود به دستم دادند
نیست در طالع من عقده گشایی، ورنه
عقده چون تاک به اندازه دستم دادند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۷۵
عشق چون شعله کشد اشک دمادم چه کند؟
پیش خورشید صف آرایی شبنم چه کند؟
از جگر تشنگیم ریگ روان سیراب است
با چو من سوخته ای چشمه زمزم چه کند؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۷۶
آه را یاد سر زلف تو پیچیده کند
فکر را شیوه رفتار تو سنجیده کند
دل محال است که با داغ هوس جوش زند
کعبه حاشا که به بر جامه پوشیده کند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۸۳
می خرامید و صبوح از می بی غش زده بود
لاله ای بود که سر از دل آتش زده بود
ای مه عید کجا گم شده بودی دیروز؟
که کمان ابروی من دست به ترکش زده بود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۸۵
(چشمت که راه توبه احباب می زند
ساغر به طاق ابروی محراب می زند)
(یک صبحدم به طرف گلستان گذشته ای
شبنم هنوز بر رخ گل آب می زند؟)
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۸۷
دم گر چه پیش آینه عالم نمی زند
آیینه پیش عارض او دم نمی زند
از پنبه داغ ما نرود زنده در کفن
از بخیه زخم ما مژه بر هم نمی زند
از ششدر جهات، مرا نقش کم رهاند
گیرد اگر کسی کم خود، کم نمی زند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۸۸
ماه از حجاب روی تو پروین عرق کند
آیینه را شکوه جمال تو شق کند
اسکندرست اگر چه بود در لباس فقر
هر کس که اختصار به سد رمق کند
چون با رخ تو چهره شود مه، که آفتاب
از شرم عارضت ز شفق خون عرق کند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۹۶
خطت ز پیش چشم سوادم نمی رود
دلسوزی رخ تو ز یادم نمی رود
هر جلوه ای که دیده ام از سروقامتی
چون مصرع بلند ز یادم نمی رود
(هرگه لبت به خنده تبسم ادا شود
هر عضو من چو برگ گل از هم جدا شود)
(پیکان یار را نتواند به خود گرفت
گر استخوان من همه آهن ربا شود)
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۹۷
دل روبرو به خنجر مژگان چرا شود
با برق، خار دست و گریبان چرا شود؟
جان داد صبح بر سر یک خنده خنک
دندان کس به خنده نمایان چرا شود؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۹۸
آنجا که عارض تو ز می لاله گون شود
در دیده رشته های نگه جوی خون شود
لنگر درین محیط کند کار بادبان
دیوانگی ز سنگ ملامت فزون شود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۹۹
عمرم به تلخکامی مل خرج می شود
اشکم به رنگ لاله و گل خرج می شود
با عاشقان همین سخن عاشقی بگوی
در کشور قفس زر گل خرج می شود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۱۵
تنها نه کار من به نگاه نخست کرد
هر کس که دید جلوه او پای سست کرد
زلف از متاع فتنه تهیدست گشته بود
خط عاقبت شکسته او را درست کرد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۱۶
کی دیدمش که گریه سر حرف وا نکرد؟
رنگ شکسته راز دلم برملا نکرد
تنها نبرد جلوه او شمع را ز جای
سرزنده ای نماند که بی دست و پا نکرد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۱۹
از بس ادب که یافت دل ما ادیب شد
بیمار ما ز رنج کشیدن طبیب شد
بی درد و داغ، فکر ترقی نمی کند
دل شد یتیم تا سخن من غریب شد
بعد از هزار شب که شب وصل داد روی
اوقات صرف پاس نگاه رقیب شد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۲۰
آخر غبار خط تو گرد کساد شد
جوهر به چشم آینه موی زیاد شد
هر عاشقی که شیوه وارستگی شناخت
چون بنده گریخته بی اعتماد شد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۲۱
خالش بلای جان ز خط مشکبار شد
پرهیز ازان ستاره که دنباله دار شد
انصاف نیست سوختن از تشنگی مرا
کز خون من عقیق لبت آبدار شد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۳۰
می بی خبر از نرگس شهلای تو ریزد
خمیازه نمکسود ز لبهای تو ریزد
در گوش صدف جای کند از بن دندان
هر نکته که از لعل گهرزای تو ریزد