عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۳۱
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۳۳
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴۲
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴۳
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴۴
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۵
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۷
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۸
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۸
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده ی خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده ازآن نعمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنه ی دیوار جدا
می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست
پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا
حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا
سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر موی به زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده از بهر تو خونبار شد، ای مردم چشم
مردمی کن، مشو از دیده ی خونبار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده ازآن نعمت دیدار جدا
دیده صد رخنه شد از بهر تو، خاکی ز رهت
زود برگیر و بکن رخنه ی دیوار جدا
می دهم جان مرو از من، وگرت باور نیست
پیش ازان خواهی، بستان و نگهدار جدا
حسن تو دیر نپاید چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲
صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را
کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را
تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس
زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را
غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را
گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است
کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را
شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی
گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را
چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم
از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را
چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست
آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را
ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد
رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را
کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را
تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس
زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را
غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را
گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است
کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را
شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی
گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را
چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم
از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را
چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست
آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را
ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد
رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴
گه از می تلخ می کن آن دو لعل شکرافشان را
که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را
کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم
زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را
بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم
نفس بگشایم و دم می دهم سوزاک پنهان را
بریدم زلف او را سر که هنگام پریشانی
شهادت گوید آن زاهد چو دید آن کافرستان را
نهان با خویش می گویم که هست آن شوخ زآن من
مگر روزی دو سه ماند، زبانی می دهم جان را
از او یارب نپرسی و مرا سوزی به جای او
چو سیری نیست از آزار خلق آن ناپشیمان را
بیار آن نامه مجنون که گیرد سبق رسوایی
به خون دل چو خسرو شست لوح صبر و سامان را
که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را
کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم
زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را
بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم
نفس بگشایم و دم می دهم سوزاک پنهان را
بریدم زلف او را سر که هنگام پریشانی
شهادت گوید آن زاهد چو دید آن کافرستان را
نهان با خویش می گویم که هست آن شوخ زآن من
مگر روزی دو سه ماند، زبانی می دهم جان را
از او یارب نپرسی و مرا سوزی به جای او
چو سیری نیست از آزار خلق آن ناپشیمان را
بیار آن نامه مجنون که گیرد سبق رسوایی
به خون دل چو خسرو شست لوح صبر و سامان را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آن طره به روی مه بنهاد سر خود را
از خط غبار آن رخ پوشیده خور خود را
چون دید گل رویش در صحن چمن، زان گل
ایثار قدومش کرد از شرم زر خود را
مانند قدش بستان چون دید سهی سروی
زیر قدمش سبزه بنهاد سر خود را
دیدم به رقیب او بنشسته سگ کویش
گفتم که فلان اکنون و ایافت خر خود را
ای ناصح بیهوده چندین چه دهی پندم
بگذار مرا بگذار، می خار سر خود را
زان بند قبا دارم پیوسته به دل غصه
کاندر پی جان من بربست بر خود را
گفتا ز درم خسرو، منزل به دگر جا کن
گفتم که سگ خانه نگذاشت در خود را
از خط غبار آن رخ پوشیده خور خود را
چون دید گل رویش در صحن چمن، زان گل
ایثار قدومش کرد از شرم زر خود را
مانند قدش بستان چون دید سهی سروی
زیر قدمش سبزه بنهاد سر خود را
دیدم به رقیب او بنشسته سگ کویش
گفتم که فلان اکنون و ایافت خر خود را
ای ناصح بیهوده چندین چه دهی پندم
بگذار مرا بگذار، می خار سر خود را
زان بند قبا دارم پیوسته به دل غصه
کاندر پی جان من بربست بر خود را
گفتا ز درم خسرو، منزل به دگر جا کن
گفتم که سگ خانه نگذاشت در خود را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
چنانی در نظر نظارگان را
که رونق بشکنی مه پارگان را
چنان نالان همی گردم به کویت
که دل خون می شود نظارگان را
تو در خواب خوش و من بی تو هر شب
شمارم تا سحر سیارگان را
زبس کاین رنج من به می نگردد
ز من بگرفته دل غمخوارگان را
دوای درد من بر تست، لیکن
تو چاره کی کنی بیچارگان را
روی گر، ای صبا، در خانه او
بگویی قصه آوارگان را
دل دیوانه خسرو نکو نیست
چگویم بد پری رخسارگان را
که رونق بشکنی مه پارگان را
چنان نالان همی گردم به کویت
که دل خون می شود نظارگان را
تو در خواب خوش و من بی تو هر شب
شمارم تا سحر سیارگان را
زبس کاین رنج من به می نگردد
ز من بگرفته دل غمخوارگان را
دوای درد من بر تست، لیکن
تو چاره کی کنی بیچارگان را
روی گر، ای صبا، در خانه او
بگویی قصه آوارگان را
دل دیوانه خسرو نکو نیست
چگویم بد پری رخسارگان را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چو بگشایی لب شکر شکن را
لبا لب در شکرگیری سخن را
لبت گوید دلیری کن به بوسی
مرا زهره نباشد، صد چو من را
به دل آتش زدی و می دمی دم
بخواهی سوخت جان ممتحن را
شدی در بوستان روزی به گل گشت
نمودی روی خوبان چمن را
دو دیده نیست نرگس را که بیند
از آن گه باز روی یاسمن را
دلی از سنگ نبود چون دل تو
بت سنگین یغما و ختن را
دل خسرو شکستی آه، گرمن
کنم آگاه شاه بت شکن را
لبا لب در شکرگیری سخن را
لبت گوید دلیری کن به بوسی
مرا زهره نباشد، صد چو من را
به دل آتش زدی و می دمی دم
بخواهی سوخت جان ممتحن را
شدی در بوستان روزی به گل گشت
نمودی روی خوبان چمن را
دو دیده نیست نرگس را که بیند
از آن گه باز روی یاسمن را
دلی از سنگ نبود چون دل تو
بت سنگین یغما و ختن را
دل خسرو شکستی آه، گرمن
کنم آگاه شاه بت شکن را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
درآمد در دل آن سلطان دلها
دل من زنده شد زان جان دلها
همی کارد به کویش تخم جان خلق
که می بارد از آن باران دلها
ز بس دلها که در کوی تو افتاد
شده زاغ و زغن مهمان دلها
به گرما از سواد چشم من کن
سیه چتر خود، ای سلطان دلها
زهی مهتاب عالم سوز کافگند
رخت در عرصه ویران دلها
عذابی دارم از تو گر چه هستی
ز رحمت آیتی در شأن دلها
نگویم درد خود کس را که نشناخت
طبیب کالبد درمان دلها
تو می خور گر چه مشتاقان کباب اند
به روی آتش سوزان دلها
دل خسرو شد از نو بت پرستی
تو تا بردی همه ایمان دلها
دل من زنده شد زان جان دلها
همی کارد به کویش تخم جان خلق
که می بارد از آن باران دلها
ز بس دلها که در کوی تو افتاد
شده زاغ و زغن مهمان دلها
به گرما از سواد چشم من کن
سیه چتر خود، ای سلطان دلها
زهی مهتاب عالم سوز کافگند
رخت در عرصه ویران دلها
عذابی دارم از تو گر چه هستی
ز رحمت آیتی در شأن دلها
نگویم درد خود کس را که نشناخت
طبیب کالبد درمان دلها
تو می خور گر چه مشتاقان کباب اند
به روی آتش سوزان دلها
دل خسرو شد از نو بت پرستی
تو تا بردی همه ایمان دلها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
زهی وصف لبت ذکر زبانها
دهانت در سخن اکسیر جانها
چو می خندد لب شکر فشانت
ز حیرت باز می ماند دهانها
ز عشقت کو به دل تخم وفا ریخت
مرا در سینه می ریزد سنانها
فلک را آه مظلومی چو من سوخت
چرا آتش نبارد ز آسمانها
مکن عیبم، کنم گر بوسه بازی
به گرد کوی تو بر آستانها
مرا با شکل رسوایی خوش افتاد
بخندید، ای رفیقان، از کرانها
ز عشقت آب چشم من که بی تو
جوان مردی ندارد ناودانها
شبی کردم به بستان ناله درد
رها کردند مرغها آشیانها
از این ره رفت خسرو، خلق گویند
چو بیند جابه جا از خون نشانها
دهانت در سخن اکسیر جانها
چو می خندد لب شکر فشانت
ز حیرت باز می ماند دهانها
ز عشقت کو به دل تخم وفا ریخت
مرا در سینه می ریزد سنانها
فلک را آه مظلومی چو من سوخت
چرا آتش نبارد ز آسمانها
مکن عیبم، کنم گر بوسه بازی
به گرد کوی تو بر آستانها
مرا با شکل رسوایی خوش افتاد
بخندید، ای رفیقان، از کرانها
ز عشقت آب چشم من که بی تو
جوان مردی ندارد ناودانها
شبی کردم به بستان ناله درد
رها کردند مرغها آشیانها
از این ره رفت خسرو، خلق گویند
چو بیند جابه جا از خون نشانها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بهر شکار آمد برون کژ کرده ابر و ناز را
صانع خدایی کاین کمان داد آن شکار انداز را
او می رود جولان کنان وز بهر دیدن هر زمان
جانها همی آید برون، صد عاشق جانباز را
تا کی ز چشم نیکوان بر جان و دل ناوک خورم
ای کاش تیری آمدی این دیده های باز را
خلقی به بند کشتنم وین دیده در غمازیم
من بین که بهر خون خود دل می دهم غماز را
عاشق که می سوزد دلش از طعنه با کش کی بود
شمعی که آتش می خورد آتش شمارد گاز را
دل بانگ دزدیها کند کش بشنوی فریاد من
از ناله هم غیرت برم، دزدم به دل آواز را
تا پاک جان از حد گذشت، افتادگان را بر درت
بر نیم بسمل کشتگان، دستوریی ده باز را
سوی تو، ای طاوس جان، دل می پراند این گدا
ز انسان که سوی کبک و بط شاه جهان شهباز را
اعظم خلیفه قطب دین آنکو همای همتش
بالاتر از هفتم فلک دارد محل پرواز را
صانع خدایی کاین کمان داد آن شکار انداز را
او می رود جولان کنان وز بهر دیدن هر زمان
جانها همی آید برون، صد عاشق جانباز را
تا کی ز چشم نیکوان بر جان و دل ناوک خورم
ای کاش تیری آمدی این دیده های باز را
خلقی به بند کشتنم وین دیده در غمازیم
من بین که بهر خون خود دل می دهم غماز را
عاشق که می سوزد دلش از طعنه با کش کی بود
شمعی که آتش می خورد آتش شمارد گاز را
دل بانگ دزدیها کند کش بشنوی فریاد من
از ناله هم غیرت برم، دزدم به دل آواز را
تا پاک جان از حد گذشت، افتادگان را بر درت
بر نیم بسمل کشتگان، دستوریی ده باز را
سوی تو، ای طاوس جان، دل می پراند این گدا
ز انسان که سوی کبک و بط شاه جهان شهباز را
اعظم خلیفه قطب دین آنکو همای همتش
بالاتر از هفتم فلک دارد محل پرواز را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
جانم از آرام رفت، آرام جان من کجا
هجرم نشان فتنه شد، فتنه نشان من کجا
آمد بهار مشک دم، سنبل دمید و لاله هم
سبزه به صحرا زد قدم، سرو روان من کجا
از گریه ماندم پا به گل وز دوستان گشتم خجل
جان از جهان بگسست و دل، جان و جهان من
در کار غم شد موریم، بی پرده شد مستوریم
تلخ است عیش از دوریم، شکرفشان من کجا
شخصم ضعیف و دیده تر، زان ریسمان و زین گهر
اینک مهیا شد کمر، لاغر میان من کجا
هر دم جگر، در سوز و تاب، از دیده ریزم خون ناب
اینک می و اینک کباب، آن میهمان من کجا
دل رفت در مهمان او گفت آن اویم آن او
گر هست این دل زان او، آخر از آن من کجا
من جور آن نامهربان دارم ز خاموشی نهان
اویم نیارد بر زبان کان بی زبان من کجا
جان است آن یار نکو، رفته دل خسرو در او
گر دل نرفته است این بگو، این گو که جان من کجا
هجرم نشان فتنه شد، فتنه نشان من کجا
آمد بهار مشک دم، سنبل دمید و لاله هم
سبزه به صحرا زد قدم، سرو روان من کجا
از گریه ماندم پا به گل وز دوستان گشتم خجل
جان از جهان بگسست و دل، جان و جهان من
در کار غم شد موریم، بی پرده شد مستوریم
تلخ است عیش از دوریم، شکرفشان من کجا
شخصم ضعیف و دیده تر، زان ریسمان و زین گهر
اینک مهیا شد کمر، لاغر میان من کجا
هر دم جگر، در سوز و تاب، از دیده ریزم خون ناب
اینک می و اینک کباب، آن میهمان من کجا
دل رفت در مهمان او گفت آن اویم آن او
گر هست این دل زان او، آخر از آن من کجا
من جور آن نامهربان دارم ز خاموشی نهان
اویم نیارد بر زبان کان بی زبان من کجا
جان است آن یار نکو، رفته دل خسرو در او
گر دل نرفته است این بگو، این گو که جان من کجا