عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بشکفت گلها در چمن، ای گلستان من بیا
سرو ایستاده منتظر، سرو روان من
از گریه من هر طرف، پر لاله و گل شد زمین
وقتی به گلگشت، ای صنم، در گلستان من
حیف است دیدن بی رخت، در بوستان آخر گهی
ای گل، نهان از باغبان در بوستان من
هر طره تو آفتی، هر نرگس تو فتنه ای
گرچه بلای عالمی، از بهر جان من
تلخی که گویی نیست آن از تلخی هجرت فزون
با این همه تلخی خود، شکر فشان من
دانی که هستم در جهان من خسرو شیرین زبان
گر نایی از بهر دلم، بهر زبان من بیا
سرو ایستاده منتظر، سرو روان من
از گریه من هر طرف، پر لاله و گل شد زمین
وقتی به گلگشت، ای صنم، در گلستان من
حیف است دیدن بی رخت، در بوستان آخر گهی
ای گل، نهان از باغبان در بوستان من
هر طره تو آفتی، هر نرگس تو فتنه ای
گرچه بلای عالمی، از بهر جان من
تلخی که گویی نیست آن از تلخی هجرت فزون
با این همه تلخی خود، شکر فشان من
دانی که هستم در جهان من خسرو شیرین زبان
گر نایی از بهر دلم، بهر زبان من بیا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
شکل دل بردن که تو داری نباشد دلبری را
خواب بندی های چشمت کم بود جادوگری را
چون ز هجران شد زحل در طالعم کی بوسم آن پا
این سعادت دست ندهد جز مبارک اختری را
زین هوس مردم که وقتی سر نهم بر آستانت
بین چه جایی می نهم من هم چنین مدبر سری را
چند گویی سوز خود روشن کن ار داری زبانی
چون نخیزد شعله تا کی دم دمم خاکستری را
بر من بد روز بس کز غم قیامت هاست هر شب
روز من روزی مبادا تا قیامت کافری را
می زنندم طعنه کاخر دل که گم کردی بجوی
من که خود را کرده ام گم، چون بجویم دیگری را
دوستان گویند ناگه مرد خواهی بر در او
دولتم نبود که گردم خاک از آنگونه دری را
کی چو من سوزند یاران گرچه دلسوزند، لیکن
عود چون سوزد بود دل گرمیی هم مجمری را
آه پنهانی خود خوردن که خسرو راست زان بت
بوالعجب تر زین فرو بردن که یارد خنجری را
خواب بندی های چشمت کم بود جادوگری را
چون ز هجران شد زحل در طالعم کی بوسم آن پا
این سعادت دست ندهد جز مبارک اختری را
زین هوس مردم که وقتی سر نهم بر آستانت
بین چه جایی می نهم من هم چنین مدبر سری را
چند گویی سوز خود روشن کن ار داری زبانی
چون نخیزد شعله تا کی دم دمم خاکستری را
بر من بد روز بس کز غم قیامت هاست هر شب
روز من روزی مبادا تا قیامت کافری را
می زنندم طعنه کاخر دل که گم کردی بجوی
من که خود را کرده ام گم، چون بجویم دیگری را
دوستان گویند ناگه مرد خواهی بر در او
دولتم نبود که گردم خاک از آنگونه دری را
کی چو من سوزند یاران گرچه دلسوزند، لیکن
عود چون سوزد بود دل گرمیی هم مجمری را
آه پنهانی خود خوردن که خسرو راست زان بت
بوالعجب تر زین فرو بردن که یارد خنجری را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
تا نظر سوی دو چشم تست یاران ترا
کی بود پیکاری آن مردم شکاران ترا
تا شدند اندر کشش دو چشم تو خنجز گذار
شغلها فرمود اجل خنجر گذاران ترا
نوجوان گشتی و شکل ناز را نشناختی
جای تسکین نیست زین پس بیقراران ترا
هر کرا امروز خواندی باز فردا کشتیش
بارک الله این چه اقبال است یاران ترا
تا دلم خوش کردی از امید پیکان ریختن
نام شد باران رحمت تیر باران ترا
شرمسار یک نظر گشتیم و هست از چشم تو
یک نظر دیگر توقع شرمساران ترا
از لب تو تشنگان محروم و ساغر بهره مند
مرهمی باید هم آخر دلفگاران ترا
خون تیره می خورند از چشم تو عشاق تو
نوش باد این می به یادت درد خواران ترا
شاه حسنی و بلا و فتنه پیشت یادگار
شرم بادا قتل خسرو کارداران ترا
کی بود پیکاری آن مردم شکاران ترا
تا شدند اندر کشش دو چشم تو خنجز گذار
شغلها فرمود اجل خنجر گذاران ترا
نوجوان گشتی و شکل ناز را نشناختی
جای تسکین نیست زین پس بیقراران ترا
هر کرا امروز خواندی باز فردا کشتیش
بارک الله این چه اقبال است یاران ترا
تا دلم خوش کردی از امید پیکان ریختن
نام شد باران رحمت تیر باران ترا
شرمسار یک نظر گشتیم و هست از چشم تو
یک نظر دیگر توقع شرمساران ترا
از لب تو تشنگان محروم و ساغر بهره مند
مرهمی باید هم آخر دلفگاران ترا
خون تیره می خورند از چشم تو عشاق تو
نوش باد این می به یادت درد خواران ترا
شاه حسنی و بلا و فتنه پیشت یادگار
شرم بادا قتل خسرو کارداران ترا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
این چه روزست اینکه یار از در درآمد مر مرا
وه چه کار است اینکه از جانان برآمد مر مرا
این چه بویست اینکه جا اندر دماغ جان گرفت
این چه روزست اینکه در چشم تر آمد مر مرا
از گلستان وفا برخاست بادی ناگهان
مشک در بالین و گل در بستر آمد مر مرا
ناگهان آمد چو آب زندگانی بر سرم
زنده امروزم که آب اندر سر آمد مر مرا
گردنم می خواست تا در چنبر آرد زلف تو
اینک اینک گردان اندر چنبر آمد مر مرا
گو برو ساقی که جان از روی جانان مست شد
گو قدح بشکن که می در ساغر آمد مر مرا
گر کسی را در جهان از طلعت دیدار خویش
طالعی آمد نکو نیکوتر آمد مر مرا
خسروم گر خود سلیمانی کنم دعوی رواست
کافتاب رفته بار دیگر آمد مر مرا
وه چه کار است اینکه از جانان برآمد مر مرا
این چه بویست اینکه جا اندر دماغ جان گرفت
این چه روزست اینکه در چشم تر آمد مر مرا
از گلستان وفا برخاست بادی ناگهان
مشک در بالین و گل در بستر آمد مر مرا
ناگهان آمد چو آب زندگانی بر سرم
زنده امروزم که آب اندر سر آمد مر مرا
گردنم می خواست تا در چنبر آرد زلف تو
اینک اینک گردان اندر چنبر آمد مر مرا
گو برو ساقی که جان از روی جانان مست شد
گو قدح بشکن که می در ساغر آمد مر مرا
گر کسی را در جهان از طلعت دیدار خویش
طالعی آمد نکو نیکوتر آمد مر مرا
خسروم گر خود سلیمانی کنم دعوی رواست
کافتاب رفته بار دیگر آمد مر مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گنج عشق تو نهان شد در دل ویران ما
می زند زان شعله دایم آتشی در جان ما
ای طبیب از ما گذر، درمان درد ما مجوی
تا کند جانان ما از لطف خود درمان ما
یوسف عهد خودی تو، ای صنم با این جمال
می رسد شاهی ترا بر دلبران، سلطان ما
دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت
نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما
از تب و تاب غم هجران چو ما را دل بسوخت
خود نگفتی این گذر چونست در هجران ما
چشم ما می گوید از سوز غمت شب تا به روز
هیچ رحمی نایدت بر دیده گریان ما
می کنم شادی که گفتا غمزه ات از ناز دوش
خسروا، نزدیک آن شو تا شوی قربان ما
می زند زان شعله دایم آتشی در جان ما
ای طبیب از ما گذر، درمان درد ما مجوی
تا کند جانان ما از لطف خود درمان ما
یوسف عهد خودی تو، ای صنم با این جمال
می رسد شاهی ترا بر دلبران، سلطان ما
دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت
نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما
از تب و تاب غم هجران چو ما را دل بسوخت
خود نگفتی این گذر چونست در هجران ما
چشم ما می گوید از سوز غمت شب تا به روز
هیچ رحمی نایدت بر دیده گریان ما
می کنم شادی که گفتا غمزه ات از ناز دوش
خسروا، نزدیک آن شو تا شوی قربان ما
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
در خم گیسوی کافر کیش داری تارها
بهر گمره کردن پاکانست این زنارها
پرده بردار از رخی کان مایه دیوانگیست
کز دماغ عاقلان بیرون برد پندارها
فتنه و جور است و آفت کار زار حسن تو
حسن را آری بود اینگونه دست افزارها
آشتی ده با لبم لب را که آزارم به کام
کز پس آن آشتی خوش باشد این آزارها
خارخاری در دلست و غنجهای خون بران
چون کنم چون خود جز این گل نشکند زین خارها
هست در کوی تو بستانهای غم تا بنگری
سبزه ها کز گریه رسته از ته دیوارها
عاشق کاه و علف دل نیست، بل نقل سگانست
چون دل گاوان که بفروشند در بازارها
ناله ای دارم کش از دل گر برآرم بگسلد
باربرداران مهار و بوستان افسارها
گفتمش جان می کنم خون می خورم بهر تو، گفت
خسروا، مشتاق را جز این نباشد کارها
بهر گمره کردن پاکانست این زنارها
پرده بردار از رخی کان مایه دیوانگیست
کز دماغ عاقلان بیرون برد پندارها
فتنه و جور است و آفت کار زار حسن تو
حسن را آری بود اینگونه دست افزارها
آشتی ده با لبم لب را که آزارم به کام
کز پس آن آشتی خوش باشد این آزارها
خارخاری در دلست و غنجهای خون بران
چون کنم چون خود جز این گل نشکند زین خارها
هست در کوی تو بستانهای غم تا بنگری
سبزه ها کز گریه رسته از ته دیوارها
عاشق کاه و علف دل نیست، بل نقل سگانست
چون دل گاوان که بفروشند در بازارها
ناله ای دارم کش از دل گر برآرم بگسلد
باربرداران مهار و بوستان افسارها
گفتمش جان می کنم خون می خورم بهر تو، گفت
خسروا، مشتاق را جز این نباشد کارها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
گم شدم در سر آن کوی، مجویید مرا
او مرا کشت شدم زنده، ممویید مرا
عمری از گم شدنم رفت و نمی آیم باز
چون چنین است، شما نیز مجویید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای منست
هم بدان خاک در آرید و مشویید مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است
هر چه خواهم که کنم، هیچ مگویید مرا
خسروم من گلی از خون دل خود رسته
بوی من هست جگر سوز، مبویید مرا
او مرا کشت شدم زنده، ممویید مرا
عمری از گم شدنم رفت و نمی آیم باز
چون چنین است، شما نیز مجویید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای منست
هم بدان خاک در آرید و مشویید مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است
هر چه خواهم که کنم، هیچ مگویید مرا
خسروم من گلی از خون دل خود رسته
بوی من هست جگر سوز، مبویید مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
ای شده ماه نما دیده بدخوی مرا
دیده ای هیچگه آن ماه جفا جوی مرا
نتواند که کسی را نکشد با آن روی
واگذارید به من آن بت بدخوی مرا
اره گر از پی آن روی نهندم بر سر
شانه ای دانم کاو راست کند موی مرا
گفتم این سر به یکی ضربت چوگان بنواز
گفت خواهی که تو معزول کنی گوی مرا
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
می رسانی به وی، ای باد صبا بوی مرا
شد ز من سوخته خلقی و ز دود دل من
آتشی گیرد هر روز سر کوی مرا
گفتی افتاده به مان بردر من، چون خیزم؟
خاک ناخورده هنوز این سر و پهلوی مرا
بسکه گرید ز غمت روی به زانو خسرو
بیم زنگار شد آیینه زانوی مرا
دیده ای هیچگه آن ماه جفا جوی مرا
نتواند که کسی را نکشد با آن روی
واگذارید به من آن بت بدخوی مرا
اره گر از پی آن روی نهندم بر سر
شانه ای دانم کاو راست کند موی مرا
گفتم این سر به یکی ضربت چوگان بنواز
گفت خواهی که تو معزول کنی گوی مرا
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
می رسانی به وی، ای باد صبا بوی مرا
شد ز من سوخته خلقی و ز دود دل من
آتشی گیرد هر روز سر کوی مرا
گفتی افتاده به مان بردر من، چون خیزم؟
خاک ناخورده هنوز این سر و پهلوی مرا
بسکه گرید ز غمت روی به زانو خسرو
بیم زنگار شد آیینه زانوی مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
قدری بخند و از رخ قمری نمای ما را
سخنی بگوی و از لب شکری نمای ما را
سخنی چو گوهرتر صدف لب تو دارد
سخن صدف رها کن، گهری نمای ما را
به نظر ندیده ام من اثر دهان تنگت
اگرت بود دهانی اثری نمای ما را
منم اندر این تمنا که ببینم از تو بویی
چو صبا خرامشی کن، کمری نمای ما را
ز خیال طره تو چو شب است روز عمرم
به کرشمه خنده ای زن، سحری نمای ما را
به زبان خویش گفتی که گذر کنم به کویت
مگذر ز گفته خود گذری نمای ما را
چو منت هزار عاشق بود، ای صنم، لیکن
به همه جهان چو خسرو دگری نمای ما را
سخنی بگوی و از لب شکری نمای ما را
سخنی چو گوهرتر صدف لب تو دارد
سخن صدف رها کن، گهری نمای ما را
به نظر ندیده ام من اثر دهان تنگت
اگرت بود دهانی اثری نمای ما را
منم اندر این تمنا که ببینم از تو بویی
چو صبا خرامشی کن، کمری نمای ما را
ز خیال طره تو چو شب است روز عمرم
به کرشمه خنده ای زن، سحری نمای ما را
به زبان خویش گفتی که گذر کنم به کویت
مگذر ز گفته خود گذری نمای ما را
چو منت هزار عاشق بود، ای صنم، لیکن
به همه جهان چو خسرو دگری نمای ما را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
هر که زیر پیرهن بیند مرا
مرده اندر کفن بیند مرا
خویش را من خود کسی دانم ولی
یار اگر از چشم من بیند مرا
آرزو دارم قصاص از دست دوست
تا بدانسان مرد و زن بیند مرا
بر سر راهش کشیدم زار زار
بو که آن پیمان شکن بیند مرا
بیدلی کش عیب می کردم کجاست
تا به کام خویشتن بیند مرا
نازنینا، زین هوس مردم که خلق
با تو روزی در سخن بیند مرا
باد هر روزی به جولا نگاه تو
خاک خواری بر دهن بیند مرا
گر بیاید باز مرغ نامه بر
طعمه زاغ و زغن بیند مرا
جوی خون راند به جای جوی شیر
خسروم، گر کوهکن بیند مرا
مرده اندر کفن بیند مرا
خویش را من خود کسی دانم ولی
یار اگر از چشم من بیند مرا
آرزو دارم قصاص از دست دوست
تا بدانسان مرد و زن بیند مرا
بر سر راهش کشیدم زار زار
بو که آن پیمان شکن بیند مرا
بیدلی کش عیب می کردم کجاست
تا به کام خویشتن بیند مرا
نازنینا، زین هوس مردم که خلق
با تو روزی در سخن بیند مرا
باد هر روزی به جولا نگاه تو
خاک خواری بر دهن بیند مرا
گر بیاید باز مرغ نامه بر
طعمه زاغ و زغن بیند مرا
جوی خون راند به جای جوی شیر
خسروم، گر کوهکن بیند مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
باغم عشق تو می سازیم ما
با تو پنهان عشق می بازیم ما
در هوای وصل جان افروز تو
پای بند درگه نازیم ما
مردمی کن برقع از رخ برفکن
تا دل و دین هر دو در بازیم ما
یک زمان از سر بنه گردن کشی
تا به گردون سر برافرازیم ما
گر نخواهی گشت با ما مهربان
خانه هستی براندازیم ما
بعد از این با کس نه پیوندیم دل
بعد از این با خود نپردازیم ما
چون ز خسرو درد دل بشنید، گفت
غم مخور روزیت بنوازیم ما
با تو پنهان عشق می بازیم ما
در هوای وصل جان افروز تو
پای بند درگه نازیم ما
مردمی کن برقع از رخ برفکن
تا دل و دین هر دو در بازیم ما
یک زمان از سر بنه گردن کشی
تا به گردون سر برافرازیم ما
گر نخواهی گشت با ما مهربان
خانه هستی براندازیم ما
بعد از این با کس نه پیوندیم دل
بعد از این با خود نپردازیم ما
چون ز خسرو درد دل بشنید، گفت
غم مخور روزیت بنوازیم ما
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
شاخ نرگس را ببرد اینک صبا
سهل باشد بردن از کوری عصا
از خیال سبزه خاک بوستان
چشم می دوزم که گردد توتیا
تا عروس گل به دست آید مگر
سیم را چون آب می ریزد صبا
یار سیم اندام من آخر کجاست؟
یارب، او سیمرغ شد یا کیمیا؟
غنچه ای ماند دلم پر خون و تنگ
ای نسیم زلف تو باد صبا
خوش بیا کز حسرت دیدار تو
زندگانی خوش نمی آید مرا
دیگران را شمع مجلس گشته ای
گر نخواهی سوخت خسرو را بیا
سهل باشد بردن از کوری عصا
از خیال سبزه خاک بوستان
چشم می دوزم که گردد توتیا
تا عروس گل به دست آید مگر
سیم را چون آب می ریزد صبا
یار سیم اندام من آخر کجاست؟
یارب، او سیمرغ شد یا کیمیا؟
غنچه ای ماند دلم پر خون و تنگ
ای نسیم زلف تو باد صبا
خوش بیا کز حسرت دیدار تو
زندگانی خوش نمی آید مرا
دیگران را شمع مجلس گشته ای
گر نخواهی سوخت خسرو را بیا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
وه که اگر روی تو در نظر آید مرا
عیش زخورشید و مه روی نماید مرا
بسته تست این دلم با دگرانم مبند
کاش که با دیگران دل بگشاید مرا
جان من آن روز رفت کم رخت آمد به پیش
یاربم آن روز پیش، پیش نیاید مرا
روی نما شد ز اشک چهره من تا هنوز
از تو چه خونهای تر روی نماید مرا
خون مرا آب کرد گریه که در خدمتت
پیش ز من دور باد هیچ نیاید مرا
دل بشنیدم که دوش لعل تو بوسید و مرد
پیش چنین مردنی زیست نشاید مرا
سینه خسرو ز تست آیینه زنگ خورد
مصقل وصل تو کو تا بزداید مرا
عیش زخورشید و مه روی نماید مرا
بسته تست این دلم با دگرانم مبند
کاش که با دیگران دل بگشاید مرا
جان من آن روز رفت کم رخت آمد به پیش
یاربم آن روز پیش، پیش نیاید مرا
روی نما شد ز اشک چهره من تا هنوز
از تو چه خونهای تر روی نماید مرا
خون مرا آب کرد گریه که در خدمتت
پیش ز من دور باد هیچ نیاید مرا
دل بشنیدم که دوش لعل تو بوسید و مرد
پیش چنین مردنی زیست نشاید مرا
سینه خسرو ز تست آیینه زنگ خورد
مصقل وصل تو کو تا بزداید مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
طاقت دوری نماند عاشق دلتنگ را
واگهیی کس نداد، آن پسر شنگ را
گاه خرامیدنش یک نظری هر که دید
پیش فرامش نکرد آن قد و آن رنگ را
بنده نخواند کنون جز غزل نوخطان
کاب دو چشمم بشست دفتر فرهنگ را
اشک من گوژ پشت دید گه ناله چرخ
گفت که ای خوش نوا، ترک مکن چنگ را
هست شکسته دلم، خواست شکستن بتر
سخت گره بر مزن گیسوی شبرنگ را
دوش ز یاد رخت اشک جگر سوز من
شد به هوا پر بسوخت، مرغ شب آهنگ را
با دل سنگیت هیچ کرد نیارم همی
گر چه که از تیر آه رخنه کنم سنگ را
گر بکنی آشتی جان بفروشم و لیک
تو به بها می خری جان کسی جنگ را
در طلبت عاشقان گر قدم از سر کنند
هیچ نپرسند باز منزل و فرسنگ را
خوش پسرا، چشم تست تنگ و من اندر عجب
باز کجا می کشی این همه نیرنگ را
گرد جهان شد سمر قصه خسرو و لیک
عشق به صحرا نهاد راز دل تنگ را
واگهیی کس نداد، آن پسر شنگ را
گاه خرامیدنش یک نظری هر که دید
پیش فرامش نکرد آن قد و آن رنگ را
بنده نخواند کنون جز غزل نوخطان
کاب دو چشمم بشست دفتر فرهنگ را
اشک من گوژ پشت دید گه ناله چرخ
گفت که ای خوش نوا، ترک مکن چنگ را
هست شکسته دلم، خواست شکستن بتر
سخت گره بر مزن گیسوی شبرنگ را
دوش ز یاد رخت اشک جگر سوز من
شد به هوا پر بسوخت، مرغ شب آهنگ را
با دل سنگیت هیچ کرد نیارم همی
گر چه که از تیر آه رخنه کنم سنگ را
گر بکنی آشتی جان بفروشم و لیک
تو به بها می خری جان کسی جنگ را
در طلبت عاشقان گر قدم از سر کنند
هیچ نپرسند باز منزل و فرسنگ را
خوش پسرا، چشم تست تنگ و من اندر عجب
باز کجا می کشی این همه نیرنگ را
گرد جهان شد سمر قصه خسرو و لیک
عشق به صحرا نهاد راز دل تنگ را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ای رخ زیبای تو آینه سینه ها
روی ترا در خیال زین نمط آیینه ها
غمزه مزن کان خیال تا به جگرها نشست
تیغ بلارک دمید وای که بر سر سینه ها
یاد توام می کند کار جواب هلاک
خواب که بیند گدا حاصل گنجینه ها
بس که ز رویت نمود خانه مرا پر خیال
مر همه دیوارهاست پیش من آیینه ها
صبر نمودی مرا از نظری پیش از این
حسن توام توبه داد زان همه پیشینه ها
دل که ز دعوی صبر لاف همی زد کنون
بین که چه خوش می کشد هجر از و کینه ها
شعله دیرینه را داغ ز دل رفته بود
نوپسری تازه کرد آن همه دیرینه ها
توبه شکن صوفیا، خرقه به می شو که هست
بر قصب شاهدان خرقه پشمینه ها
چرخ بشد، ساقیا، دوش می با صفا
درد به خسرو رسان، زان همه دوشینه ها
روی ترا در خیال زین نمط آیینه ها
غمزه مزن کان خیال تا به جگرها نشست
تیغ بلارک دمید وای که بر سر سینه ها
یاد توام می کند کار جواب هلاک
خواب که بیند گدا حاصل گنجینه ها
بس که ز رویت نمود خانه مرا پر خیال
مر همه دیوارهاست پیش من آیینه ها
صبر نمودی مرا از نظری پیش از این
حسن توام توبه داد زان همه پیشینه ها
دل که ز دعوی صبر لاف همی زد کنون
بین که چه خوش می کشد هجر از و کینه ها
شعله دیرینه را داغ ز دل رفته بود
نوپسری تازه کرد آن همه دیرینه ها
توبه شکن صوفیا، خرقه به می شو که هست
بر قصب شاهدان خرقه پشمینه ها
چرخ بشد، ساقیا، دوش می با صفا
درد به خسرو رسان، زان همه دوشینه ها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
آن شه به سوی میدان خوش می رود سوارا
یا رب، نگاه داری آن شهسوار ما را
غارت نمود زلفش بنیاد زهد و تقوی
تاراج کرد لعلش اسباب پادشا را
جولان کند سمندش چون سم او ببوسم
کو بر زمین زمانی ننهد زناز پا را
خواهم که در رکابش باشم و لیک نتوان
کز خود عنان زلفش بر بود این گدا را
گفتی که یاد کردم گه گه ز حال خسرو
کردی چرا فرامش زین گونه این گدا را
یا رب، نگاه داری آن شهسوار ما را
غارت نمود زلفش بنیاد زهد و تقوی
تاراج کرد لعلش اسباب پادشا را
جولان کند سمندش چون سم او ببوسم
کو بر زمین زمانی ننهد زناز پا را
خواهم که در رکابش باشم و لیک نتوان
کز خود عنان زلفش بر بود این گدا را
گفتی که یاد کردم گه گه ز حال خسرو
کردی چرا فرامش زین گونه این گدا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را
تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را
تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم
ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را
بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری
دشوار صبح باشد شبهای بیکران را
اندیشه جهانی بر جان من نهادی
وانگه به لاغ گویی اندیشه نیست جان را
رسوای شهر گشتم از بس که دیده من
دمدم همی تراود خونابه نهان را
از آه سوزناکم دود از جهان برآمد
بی تو جهان چه باشد، آتش زنم جهان را
داغ غلامی از من هست ار دریغ باری
از بیع کن مشرف مملوک رایگان را
آن روی نازنین را یکدم به سوی من کن
تا بیشتر نبینم نسرین و ارغوان را
شاید اگر بخندد بر روزگار خسرو
آن کس که دیده باشد رخساره ای چنان را
تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را
تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم
ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را
بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری
دشوار صبح باشد شبهای بیکران را
اندیشه جهانی بر جان من نهادی
وانگه به لاغ گویی اندیشه نیست جان را
رسوای شهر گشتم از بس که دیده من
دمدم همی تراود خونابه نهان را
از آه سوزناکم دود از جهان برآمد
بی تو جهان چه باشد، آتش زنم جهان را
داغ غلامی از من هست ار دریغ باری
از بیع کن مشرف مملوک رایگان را
آن روی نازنین را یکدم به سوی من کن
تا بیشتر نبینم نسرین و ارغوان را
شاید اگر بخندد بر روزگار خسرو
آن کس که دیده باشد رخساره ای چنان را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
جان بر لب است عاشق بخت آزمای را
دستورییی به خنده لب جانفزای را
خون مرا بریز و زخونابه وا رهان
خیریست، این بکن ز برای خدای را
گفتی به مهر و مه نگر و ترک من بگوی
این رو که داد مهر و مه خودنمای را؟
زان شوخ چون وفا طلبم من که بر درش
هرگز ز ننگ می نگرد این گدای را
واگشتی، ای صبا، چو بر آن کوی بگذری
آسیب بر چه می زنی آن بوسه جای را
مطرب، بزن رهی و مبین زهد من، از آنک
بر سبحه منست شرف چنگ و نای را
نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد
چندین هزار بازوی زورآزمای را
ای دوست، عشق چون همه چشم است و گوش نیست
چه جای پند خسرو شوریده رای را
دستورییی به خنده لب جانفزای را
خون مرا بریز و زخونابه وا رهان
خیریست، این بکن ز برای خدای را
گفتی به مهر و مه نگر و ترک من بگوی
این رو که داد مهر و مه خودنمای را؟
زان شوخ چون وفا طلبم من که بر درش
هرگز ز ننگ می نگرد این گدای را
واگشتی، ای صبا، چو بر آن کوی بگذری
آسیب بر چه می زنی آن بوسه جای را
مطرب، بزن رهی و مبین زهد من، از آنک
بر سبحه منست شرف چنگ و نای را
نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد
چندین هزار بازوی زورآزمای را
ای دوست، عشق چون همه چشم است و گوش نیست
چه جای پند خسرو شوریده رای را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
هنگام آشتی ست بت خشمناک را
دل خوش کنیم لذت روحی فداک را
از خشم بود تا به سر ابرویش گره
من زان شکنجه ساخته بودم هلاک را
خوش وقت آنکه گفت مرا پای من ببوس
شرمنده وار بوسه زد این بنده خاک را
جانا، مبر ز بنده از این پس که بر درت
کرده ست پر زخون جگر صحن خاک را
بس کز برای آشتی چون تو جنگجوی
آورده ام شفیع شهیدان پاک را
چند از مژه اشارت لطفم، ندانی آنک
سوزن ستان بود جگر چاک چاک را
خوشنود اگر به جان شود آن دوست، خسروا
عاشق به خویش ره ندهد ترس و باک را
دل خوش کنیم لذت روحی فداک را
از خشم بود تا به سر ابرویش گره
من زان شکنجه ساخته بودم هلاک را
خوش وقت آنکه گفت مرا پای من ببوس
شرمنده وار بوسه زد این بنده خاک را
جانا، مبر ز بنده از این پس که بر درت
کرده ست پر زخون جگر صحن خاک را
بس کز برای آشتی چون تو جنگجوی
آورده ام شفیع شهیدان پاک را
چند از مژه اشارت لطفم، ندانی آنک
سوزن ستان بود جگر چاک چاک را
خوشنود اگر به جان شود آن دوست، خسروا
عاشق به خویش ره ندهد ترس و باک را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ز دور نیست میسر نظر به روی تو ما را
چه دولتی ست تعالی الله از قد تو قبا را
از آنگهی که تو سلطان به ملک دل بنشستی
نشاط و خواب به شبها حرام گشت گدا را
ز تیغ کش به حضورم که پادشاه بتانی
به دور باش فراقم مکش ز بهر خدا را
اگر چه در دل ما ماند یادگار جفایت
مباد آنکه رود از درونه یاد تو ما را
دریغ جان که یکی بیش نیست ورنه ز چشمت
به نرخ نیک خریدن توان متاع بلا را
خرامشی سرکو که گه از گهی به کرشمه
که زیر خاک کنی زنده کشتگان بلا را
مفرحی که طبیبان دهند دوست ندارم
که برد لذت دردت ز کام ذوق دوا را
چو جان دهم قدمی سویم آوری که عزیزان
گلی دریغ ندارند خاک اهل وفا را
نه من اسیر بتانم به اختیار و لیکن
گسست می نتواند کسی کمند قضا را
نسیم هم نرسد زو گهی که زنده بمانم
مگر که بر سر کویش گذر نماند صبا را
به چشم خسرو از آنگه که جا گرفت خیالش
ز آب چشم به هر سوگلی شکفت صبا را
چه دولتی ست تعالی الله از قد تو قبا را
از آنگهی که تو سلطان به ملک دل بنشستی
نشاط و خواب به شبها حرام گشت گدا را
ز تیغ کش به حضورم که پادشاه بتانی
به دور باش فراقم مکش ز بهر خدا را
اگر چه در دل ما ماند یادگار جفایت
مباد آنکه رود از درونه یاد تو ما را
دریغ جان که یکی بیش نیست ورنه ز چشمت
به نرخ نیک خریدن توان متاع بلا را
خرامشی سرکو که گه از گهی به کرشمه
که زیر خاک کنی زنده کشتگان بلا را
مفرحی که طبیبان دهند دوست ندارم
که برد لذت دردت ز کام ذوق دوا را
چو جان دهم قدمی سویم آوری که عزیزان
گلی دریغ ندارند خاک اهل وفا را
نه من اسیر بتانم به اختیار و لیکن
گسست می نتواند کسی کمند قضا را
نسیم هم نرسد زو گهی که زنده بمانم
مگر که بر سر کویش گذر نماند صبا را
به چشم خسرو از آنگه که جا گرفت خیالش
ز آب چشم به هر سوگلی شکفت صبا را