عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
زهی بریخته بر لاله مشک سارا را
شکسته رونق خورشید گوهر آرا را
اگر ز روی تو شمع هدایتی نبود
ز تیرگی که برون آورد نصارا را؟
به صیت حسن گرفت آن بت سمرقندی
چو کشور دل ما خطه بخارا را
به روز کشتن ازان غمزه مهلتی جستم
ولی ندید ز قاتل کسی مدارا را
بیار ساقی ازان آب آتشین که فلک
به باد داد چو جمشید خاک دارا را
ز شوق آن لب شیرین و ماتم فرهاد
ز دیده می رود اینک شکر شکرخا را
دو بوسه از لب خود خسروا، خدا را خواه
بود که بشنود آن سنگدل خدارا را
شکسته رونق خورشید گوهر آرا را
اگر ز روی تو شمع هدایتی نبود
ز تیرگی که برون آورد نصارا را؟
به صیت حسن گرفت آن بت سمرقندی
چو کشور دل ما خطه بخارا را
به روز کشتن ازان غمزه مهلتی جستم
ولی ندید ز قاتل کسی مدارا را
بیار ساقی ازان آب آتشین که فلک
به باد داد چو جمشید خاک دارا را
ز شوق آن لب شیرین و ماتم فرهاد
ز دیده می رود اینک شکر شکرخا را
دو بوسه از لب خود خسروا، خدا را خواه
بود که بشنود آن سنگدل خدارا را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
شفاعت آمدم، ای دوست، دیده خود را
کز او مپوش گل نودمیده خود را
رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم
کجا برم بدن غم رسیده خود را
به گوش ره ندهی ناله مرا، چه کنم؟
چو ناشنیده کند کس شنیده خود را
به رو سیاهی داغ حبش مکن پر رو
مر این غلام درم ناخریده خود را
چنین که من ز تو لب می گزم کم ار گویی
که مرهمی برسانم گزیده خود را
گسست رشته صبرم چگونه بردوزم
شکاف دامن ده جا دریده خود را
به چاه شوق فرو مانده ام، خداوندا
فرو گذاشت مکن آفریده خود را
پریدن دلم این بود کز توام نبرد
کنون به دام که جویم پریده خود را؟
درآی باز به تن، ای دل پر آتش من
بسوز این تن محنت کشیده خود را
ز باد زلف تو شوریده بود، ازان خسرو
به باد داد دل آرمیده خود را
کز او مپوش گل نودمیده خود را
رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم
کجا برم بدن غم رسیده خود را
به گوش ره ندهی ناله مرا، چه کنم؟
چو ناشنیده کند کس شنیده خود را
به رو سیاهی داغ حبش مکن پر رو
مر این غلام درم ناخریده خود را
چنین که من ز تو لب می گزم کم ار گویی
که مرهمی برسانم گزیده خود را
گسست رشته صبرم چگونه بردوزم
شکاف دامن ده جا دریده خود را
به چاه شوق فرو مانده ام، خداوندا
فرو گذاشت مکن آفریده خود را
پریدن دلم این بود کز توام نبرد
کنون به دام که جویم پریده خود را؟
درآی باز به تن، ای دل پر آتش من
بسوز این تن محنت کشیده خود را
ز باد زلف تو شوریده بود، ازان خسرو
به باد داد دل آرمیده خود را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
گذشت عمر و هنوز از تقلب و سودا
نشسته ام مترصد میان خوف و رجا
چو خاک بر سر راه امید منتظرم
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک پی تقدیر
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست
چو من به خویش نباشم، چه اختیار مرا؟
کسی که بر در میخانه تکیه گاهی یافت
چه التفات نماید به مسند دارا
خوش آن کسی که درین دور می دهد دستش
حریف جنس و می صاف و گوشه تنها
ز بس که قصه دردم رود به هر طرفی
چو من ضعیف شد از بار غم نسیم صبا
درون پرده رندان مخالفی چون نیست
بیار ساقی عشاق ساغر صهبا
غریق بحر محبت اگر شوی، خسرو
در یقین به کف آور ز قعر این دریا
نشسته ام مترصد میان خوف و رجا
چو خاک بر سر راه امید منتظرم
کزان دیار رساند صبا نسیم وفا
برای کس چو نگردد فلک پی تقدیر
عنان خویش گذارم به اقتضای قضا
میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست
چو من به خویش نباشم، چه اختیار مرا؟
کسی که بر در میخانه تکیه گاهی یافت
چه التفات نماید به مسند دارا
خوش آن کسی که درین دور می دهد دستش
حریف جنس و می صاف و گوشه تنها
ز بس که قصه دردم رود به هر طرفی
چو من ضعیف شد از بار غم نسیم صبا
درون پرده رندان مخالفی چون نیست
بیار ساقی عشاق ساغر صهبا
غریق بحر محبت اگر شوی، خسرو
در یقین به کف آور ز قعر این دریا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ای صبا، بوسه زن ز من در او را
ور برنجد، لب چو شکر او را
چون کسی قلب بشکند که همه کس
دل دهد طره دلاور او را
زان نمیرند کز نظاره رویش
چشم پر شد غلام و چاکر او را
کعبه گر هست قبله همه عالم
چه خبر زان شرف کبوتر او را
تو خط من چو تو به سبزه خرامی
خاک ریزد صبا خط تر او را
روی سوی سرو تا فرو بنشیند
زانکه بادیست هر زمان سر او را
دل مده غمزه را به کشتن خلقی
حاجت سنگ نیست خنجر او را
چون بسی شب گذشت و خواب نیامد
ای دل، اکنون بجو برادر او را
خسروا، بوسی از لبت چو در او
شو به گریه آستانه در او را
ور برنجد، لب چو شکر او را
چون کسی قلب بشکند که همه کس
دل دهد طره دلاور او را
زان نمیرند کز نظاره رویش
چشم پر شد غلام و چاکر او را
کعبه گر هست قبله همه عالم
چه خبر زان شرف کبوتر او را
تو خط من چو تو به سبزه خرامی
خاک ریزد صبا خط تر او را
روی سوی سرو تا فرو بنشیند
زانکه بادیست هر زمان سر او را
دل مده غمزه را به کشتن خلقی
حاجت سنگ نیست خنجر او را
چون بسی شب گذشت و خواب نیامد
ای دل، اکنون بجو برادر او را
خسروا، بوسی از لبت چو در او
شو به گریه آستانه در او را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مهر بگشای لعل میگون را
مست کن عاشقان مجنون را
رخ نمودی و جان من بردی
اثر این بود فال میمون را
دل من کشته بقای تو باد
چه توان کرد حکم بی چون را
از درونم نمی روی بیرون
که گرفتی درون و بیرون را
نام لیلی برآید اندر نقش
گر ببیزند خاک مجنون را
گریه کردم به خنده بگشادی
لب شکرفشان میگون را
بیش شداز لب تو گریه من
شهد هر چند کم کند خون را
هر دم الحمد می می زنم به رخت
زانکه خوانند بر گل افسون را
گفت خسرو بگیردت ماناک
خاصیت هست کسب افیون را
مست کن عاشقان مجنون را
رخ نمودی و جان من بردی
اثر این بود فال میمون را
دل من کشته بقای تو باد
چه توان کرد حکم بی چون را
از درونم نمی روی بیرون
که گرفتی درون و بیرون را
نام لیلی برآید اندر نقش
گر ببیزند خاک مجنون را
گریه کردم به خنده بگشادی
لب شکرفشان میگون را
بیش شداز لب تو گریه من
شهد هر چند کم کند خون را
هر دم الحمد می می زنم به رخت
زانکه خوانند بر گل افسون را
گفت خسرو بگیردت ماناک
خاصیت هست کسب افیون را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
الا دمعی سارعت والهوا
وقد ذاب قلبی هو والنوا
اسیرست ازان میر خوبان دلم
به دردی که هرگز ندیدم دوا
اذا اشرق الشمش من صدغه
فنعم الهوا فی جناتی هوا
دلم خون شد و ناید ار باروت
بر این ماجرا چشمم اینک گوا
ولی الموالی علی حبه
و لکنه فی بوادی لوا
بتا نا مسلمانیی می کنی
که در کافرستان نباشد روا
و قد و قدالبین نیرانه
ترقی دخانی بجوالهوا
بماندم من اندر چنین حالتی
نگفتی که حالت چه شد، خسروا
وقد ذاب قلبی هو والنوا
اسیرست ازان میر خوبان دلم
به دردی که هرگز ندیدم دوا
اذا اشرق الشمش من صدغه
فنعم الهوا فی جناتی هوا
دلم خون شد و ناید ار باروت
بر این ماجرا چشمم اینک گوا
ولی الموالی علی حبه
و لکنه فی بوادی لوا
بتا نا مسلمانیی می کنی
که در کافرستان نباشد روا
و قد و قدالبین نیرانه
ترقی دخانی بجوالهوا
بماندم من اندر چنین حالتی
نگفتی که حالت چه شد، خسروا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
بگذشت و نظر نکرد ما را
بگذاشت ز صبر فرد ما را
با این همه شاید ار بگوید
پروانه چو شمع سرد ما را!
ما بی خبر از نظاره بودیم
جان رفت و خبر نکرد ما را
گر دیده به خاک در نریزد
از دور بس است گرد ما را
ای بی خبران که پند گویید
بهر دل یاوه گرد ما را
دانند که نی به اختیار است
چشم تر و روی زرد ما را
صد شربت عافیت شما را
یک چاشنیی ز درد ما را
خاکستری از وجود ما ماند
بس کاتش عشق خورد ما را
هر چند بسوخت خسرو از شوق
این شعله مباد سرد ما را
بگذاشت ز صبر فرد ما را
با این همه شاید ار بگوید
پروانه چو شمع سرد ما را!
ما بی خبر از نظاره بودیم
جان رفت و خبر نکرد ما را
گر دیده به خاک در نریزد
از دور بس است گرد ما را
ای بی خبران که پند گویید
بهر دل یاوه گرد ما را
دانند که نی به اختیار است
چشم تر و روی زرد ما را
صد شربت عافیت شما را
یک چاشنیی ز درد ما را
خاکستری از وجود ما ماند
بس کاتش عشق خورد ما را
هر چند بسوخت خسرو از شوق
این شعله مباد سرد ما را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
ای زلف چلیپای تو، غارتگر دینها
وی کرده گمان دهنت، دفع یقینها
کافر نکند با دل من آنچه تو کردی
یعنی که در اسلام روا باشد از اینها
زینسان که بکشتی به شکر خنده جهانی
خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها
از ناصیه ما نشود خاک درش دور
چون صندل بت برهمنان را ز جبینها
من خود شدم از کیش و گر خود صنم اینست
بسیار شود در سر کارش دل و دینها
در کعبه مقصود رسیدن که تواند
در بادیه هجر تو از فتنه کمینها
نالم به سر کوی تو هر صبح به امید
چون مطرب درهای کرم پاس نشینها
گر مهر گیا بایدت، ای دوست، طلب کن
هر جا که چکد آب دو چشمم به زمینها
دشوار رود مهر تو از سینه خسرو
ماندست چو نقشی که بماند به نگینها
وی کرده گمان دهنت، دفع یقینها
کافر نکند با دل من آنچه تو کردی
یعنی که در اسلام روا باشد از اینها
زینسان که بکشتی به شکر خنده جهانی
خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها
از ناصیه ما نشود خاک درش دور
چون صندل بت برهمنان را ز جبینها
من خود شدم از کیش و گر خود صنم اینست
بسیار شود در سر کارش دل و دینها
در کعبه مقصود رسیدن که تواند
در بادیه هجر تو از فتنه کمینها
نالم به سر کوی تو هر صبح به امید
چون مطرب درهای کرم پاس نشینها
گر مهر گیا بایدت، ای دوست، طلب کن
هر جا که چکد آب دو چشمم به زمینها
دشوار رود مهر تو از سینه خسرو
ماندست چو نقشی که بماند به نگینها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ای باد، برقع برفگن آن روی آتشناک را
وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را
ای دیده کز تیغ ستم ریزی همی خون دمبدم
یا جان من بستان ز غم، یا جان ده این غمناک را
ریزی تو خون برآستان، شویم من از اشک روان
کالو ده دیده چون توان آن آستان پاک را
زان غمزه عزم کین مکن، تاراج عقل و دین مکن
تارج دین تلقین مکن، آن هندوی بی باک را
آن دم که می پوشی قبا، مخرام از بهر خدا
پوشیده دار از چشم ما، آن قامت چالاک را
سرهای سرداران دین بستی چو بر فتراک زین
زینسان میفگن بر زمین دنباله فتراک را
تا شمع حسن افروختی، پروانه وارم سوختی
پرده دری آموختی آن غمزه بی باک را
هرگز لبی ندهی به من ور بوسه ای گویی بزن
آیم چو نزدیک دهن، ره گم شود ادراک را
جانم چو رفت از تن برون وصلم چه کار آید کنون
این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را
گویی برآمد گاه خواب، اندر دل شب آفتاب
آن دم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را
خسرو کدامین خس بود گر سوز عشق از پس بود
یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را
وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را
ای دیده کز تیغ ستم ریزی همی خون دمبدم
یا جان من بستان ز غم، یا جان ده این غمناک را
ریزی تو خون برآستان، شویم من از اشک روان
کالو ده دیده چون توان آن آستان پاک را
زان غمزه عزم کین مکن، تاراج عقل و دین مکن
تارج دین تلقین مکن، آن هندوی بی باک را
آن دم که می پوشی قبا، مخرام از بهر خدا
پوشیده دار از چشم ما، آن قامت چالاک را
سرهای سرداران دین بستی چو بر فتراک زین
زینسان میفگن بر زمین دنباله فتراک را
تا شمع حسن افروختی، پروانه وارم سوختی
پرده دری آموختی آن غمزه بی باک را
هرگز لبی ندهی به من ور بوسه ای گویی بزن
آیم چو نزدیک دهن، ره گم شود ادراک را
جانم چو رفت از تن برون وصلم چه کار آید کنون
این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را
گویی برآمد گاه خواب، اندر دل شب آفتاب
آن دم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را
خسرو کدامین خس بود گر سوز عشق از پس بود
یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ای شهسوار، نرم ترک ران سمند را
بین زیر پای دیده این مستمند را
تا مردمان ترنج نبرند و دست هم
یوسف رخا، کشیده ترک ران سمند را
سرو بلند را نرسد دست بر سرت
این دست کی رسد به تو سرو بلند را
پای گریزم از شکن گیسوی تو نیست
می کش چنانکه خواهی اسیر کمند را
چشم از تو دور، دانه دل گر ز تو بسوخت
از سوختن گریز نباشد سپند را
ز آمد شد خیال تو ترسم که بی غرض
قصاب پرورش نکند گوسفند را
پند کسم به دل ننشیند که دل ز شوق
پر شد چنانکه جای نماندست پند را
در عاشقی ملامت خسرو بود چنانک
بر ریش تازه داغ نهی دردمند را
بین زیر پای دیده این مستمند را
تا مردمان ترنج نبرند و دست هم
یوسف رخا، کشیده ترک ران سمند را
سرو بلند را نرسد دست بر سرت
این دست کی رسد به تو سرو بلند را
پای گریزم از شکن گیسوی تو نیست
می کش چنانکه خواهی اسیر کمند را
چشم از تو دور، دانه دل گر ز تو بسوخت
از سوختن گریز نباشد سپند را
ز آمد شد خیال تو ترسم که بی غرض
قصاب پرورش نکند گوسفند را
پند کسم به دل ننشیند که دل ز شوق
پر شد چنانکه جای نماندست پند را
در عاشقی ملامت خسرو بود چنانک
بر ریش تازه داغ نهی دردمند را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
آورده ام شفیع دل زار خویش را
پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را
ای دوستی که هست خراش دلم ز تو
مرهم نمی دهی دل افگار خویش را
مردم که نازکی و گرانبار می شوی
جانم که بر تو می فگند بار خویش را
از رشک چشم خویش نبینم رخ تو من
تو هم مبین در آینه رخسار خویش را
آزاد بنده ای که به پایت فتاد و مرد
و آزاد کرد جان گرفتار خویش را
بنمای قد خویش که از بهر دیدنت
سر بر کنیم بخت نگونسار خویش را
سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل
از سر رواج ده روش کار خویش را
دشنامی از زبان توام می کند هوس
تعظیم کن به این قدری یار خویش را
چون خسرو از دو دیده خورد خون، سزد، اگر
سازد نمک دو چشم جگر خوار خویش را
پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را
ای دوستی که هست خراش دلم ز تو
مرهم نمی دهی دل افگار خویش را
مردم که نازکی و گرانبار می شوی
جانم که بر تو می فگند بار خویش را
از رشک چشم خویش نبینم رخ تو من
تو هم مبین در آینه رخسار خویش را
آزاد بنده ای که به پایت فتاد و مرد
و آزاد کرد جان گرفتار خویش را
بنمای قد خویش که از بهر دیدنت
سر بر کنیم بخت نگونسار خویش را
سرها بسی زدی سر من هم زن از طفیل
از سر رواج ده روش کار خویش را
دشنامی از زبان توام می کند هوس
تعظیم کن به این قدری یار خویش را
چون خسرو از دو دیده خورد خون، سزد، اگر
سازد نمک دو چشم جگر خوار خویش را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
بشکافت غم این جان جگرخواره ما را
یا رب، چه وبال آمده سیاره ما را
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند
کردند رها دامن صد پاره ما را
گر همره ایشان روی، ای باد، در آن راه
زنهار بجویی دل آواره ما را
شبها به دل از سوز جگر می کشدم آه
آه ار خبرستی بت عیاره ما را
روزی نکند یاد که شبهای جدایی
چون می گذرد عاشق بیچاره ما را
بوی جگر سوخته بگرفت همه کوی
آتش بزن این کلبه خونخواره ما را
دیدند سر شکم همه همسایه و گفتند
این سیل عجب گر نبرد خانه ما را
جز خسته و افگار نخواهد دل خسرو
خویی ست بدین بخت ستمگاره ما را
یا رب، چه وبال آمده سیاره ما را
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند
کردند رها دامن صد پاره ما را
گر همره ایشان روی، ای باد، در آن راه
زنهار بجویی دل آواره ما را
شبها به دل از سوز جگر می کشدم آه
آه ار خبرستی بت عیاره ما را
روزی نکند یاد که شبهای جدایی
چون می گذرد عاشق بیچاره ما را
بوی جگر سوخته بگرفت همه کوی
آتش بزن این کلبه خونخواره ما را
دیدند سر شکم همه همسایه و گفتند
این سیل عجب گر نبرد خانه ما را
جز خسته و افگار نخواهد دل خسرو
خویی ست بدین بخت ستمگاره ما را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
باز خدنگ شوق زد عشق در آب و خاک ما
نطع حریف پاک شد دامن چشم پاک ما
هر طرفی و قصه ای، ورچه که پوشم آستین
پرده رازکی شود دامن چاک چاک ما
شاهد مست بی خبر خفته، چه دارد آگهی
تا همه شب چه می رود بر دل دردناک ما
گر کشتیم به تیغ کش، نه به نمودن رخت
زانکه نباشد این قدر مرتبه هلاک ما
جان و دلی ست در تنم، بذل سگان خویش کن
تا نبود به ملک تو زحمت اشتراک ما
ای که بکشتی از جفا خسرو مستمند را
پای وفا چه، ار گهی رنجه کنی به خاک ما
نطع حریف پاک شد دامن چشم پاک ما
هر طرفی و قصه ای، ورچه که پوشم آستین
پرده رازکی شود دامن چاک چاک ما
شاهد مست بی خبر خفته، چه دارد آگهی
تا همه شب چه می رود بر دل دردناک ما
گر کشتیم به تیغ کش، نه به نمودن رخت
زانکه نباشد این قدر مرتبه هلاک ما
جان و دلی ست در تنم، بذل سگان خویش کن
تا نبود به ملک تو زحمت اشتراک ما
ای که بکشتی از جفا خسرو مستمند را
پای وفا چه، ار گهی رنجه کنی به خاک ما
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بس بود اینکه سوی خود راه دهی نسیم را
چشم زد خسان مکن عارض همچو سیم را
ما و نسیم صبحدم بوی تو و هلاک جان
نیست امید زیستن سوخته جحیم را
من به هوای یک سخن، تو همه تلخ بر زبان
چند نمک پراکنی این جگر دو نیم را
تو چو بهشت در نهان، ما و دلی و سوزشی
دوزخی از کجا خورد مائده نعیم را
من نه به خود شدم چنین شهره کویها، ولی
شد رخ نیکوان بلا عقل و دل سلیم را
شیفته رخ بتان باز کی آید از سخن
مست به گوش کی کند کن مکن حکیم را
عشق چو مرد را برد موی کشان به میکده
موی سفید ننگرد پیر سیه گلیم را
چون به خم شراب در غرقه بماند چون منی
هم ز شراب غسل ده دردکش قدیم را
قصه خسرو از درون گر به غزل برون دمد
دشنه سینه ها کند زمزمه ندیم را
چشم زد خسان مکن عارض همچو سیم را
ما و نسیم صبحدم بوی تو و هلاک جان
نیست امید زیستن سوخته جحیم را
من به هوای یک سخن، تو همه تلخ بر زبان
چند نمک پراکنی این جگر دو نیم را
تو چو بهشت در نهان، ما و دلی و سوزشی
دوزخی از کجا خورد مائده نعیم را
من نه به خود شدم چنین شهره کویها، ولی
شد رخ نیکوان بلا عقل و دل سلیم را
شیفته رخ بتان باز کی آید از سخن
مست به گوش کی کند کن مکن حکیم را
عشق چو مرد را برد موی کشان به میکده
موی سفید ننگرد پیر سیه گلیم را
چون به خم شراب در غرقه بماند چون منی
هم ز شراب غسل ده دردکش قدیم را
قصه خسرو از درون گر به غزل برون دمد
دشنه سینه ها کند زمزمه ندیم را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
بشکفت گل در بوستان آن غنچه خندان کجا
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا
گویند ترک غم بگو، تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو، دیوانه را سامان کجا
از بخت روزی با طرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمه حیوان کجا
می گفت با من هر زمان گر جان دهی، یابی امان
من می برم فرمان به جان، آن یار بی فرمان کجا
گفتم تویی اندر تنم یا هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم، گر آن تویی، پس جان کجا
گفتی صبوری پیش کن، مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن، من کردم، این و آن کجا
پیدا گرت بعد از مهی در کوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا
زین پیش با تو هر زمان می بودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان آن عهد و آن پیمان کجا
شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا
هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد
صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا
گویند ترک غم بگو، تدبیر سامانی بجو
درمانده را تدبیر کو، دیوانه را سامان کجا
از بخت روزی با طرب خضر آب خورد و شست لب
جویان سکندر در طلب تا چشمه حیوان کجا
می گفت با من هر زمان گر جان دهی، یابی امان
من می برم فرمان به جان، آن یار بی فرمان کجا
گفتم تویی اندر تنم یا هست جان روشنم
گفتی که آری آن منم، گر آن تویی، پس جان کجا
گفتی صبوری پیش کن، مسکینی از حد بیش کن
زینم از آن خویش کن، من کردم، این و آن کجا
پیدا گرت بعد از مهی در کوی ما باشد رهی
از نوک مژگان گه گهی آن پرسش پنهان کجا
زین پیش با تو هر زمان می بودمی از همدمان
خسرو نه هست آخر همان آن عهد و آن پیمان کجا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
برو، ای باد و پیش دیگران ده جلو بستان را
مرا بگذار تا می بینم آن سور خرامان را
گرفتار خیالات لبش گشتم همین باشد
اثر هر گه مگس در خواب ببیند شکرستان را
به این مقدار هم رنجی بر آن خاطر نمی خواهم
که از خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را
سیه کردی سر خط تا نخوانم ناه حسنت
مرا بگذار تا باری ببوسم مهر عنوان را
مپرس ای دل که چون می باشد آخر جان غمناکت
که من دیریست کز یادش فرامش کرده ام جان را
زنندم سنگ چون بهرت تو هم بفرست یک سنگی
که میرم هم در آن ذوق و به جان بوسه دهم آن را
ورت بدنامی است از من، به یک غمزه بکش زارم
چرا بر خویش مشکل می کنی این کار آسان را
چو خواهی کشتن،ای جان،زینهار یک سخن بشنو
یک امروزی شفیع من کن آن لبهای خندان را
بدو گفتم که چون کشتی مراتر کن زبان باری
بگفت افتاد چون صیدم چه حاجت تیرباران را
نباشد دولتی زلف درازت را ازان بهتر
که روبد آستان قصر سلطان ابن سلطان را
خلیفه قطب دنیا آن مبارک شاه دین پرور
که او قطب یگانه ست، ار بود دو قطب دوران را
هنوز ایمان و دین بسیار غارت کردنی داری
مسلمانی بیاموز آن دو چشم نامسلمان را
پریشانی که من دارم ز زلفت هم مرا بادا
چگونه گوید این خسرو که آن زلف پریشان را
مرا بگذار تا می بینم آن سور خرامان را
گرفتار خیالات لبش گشتم همین باشد
اثر هر گه مگس در خواب ببیند شکرستان را
به این مقدار هم رنجی بر آن خاطر نمی خواهم
که از خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را
سیه کردی سر خط تا نخوانم ناه حسنت
مرا بگذار تا باری ببوسم مهر عنوان را
مپرس ای دل که چون می باشد آخر جان غمناکت
که من دیریست کز یادش فرامش کرده ام جان را
زنندم سنگ چون بهرت تو هم بفرست یک سنگی
که میرم هم در آن ذوق و به جان بوسه دهم آن را
ورت بدنامی است از من، به یک غمزه بکش زارم
چرا بر خویش مشکل می کنی این کار آسان را
چو خواهی کشتن،ای جان،زینهار یک سخن بشنو
یک امروزی شفیع من کن آن لبهای خندان را
بدو گفتم که چون کشتی مراتر کن زبان باری
بگفت افتاد چون صیدم چه حاجت تیرباران را
نباشد دولتی زلف درازت را ازان بهتر
که روبد آستان قصر سلطان ابن سلطان را
خلیفه قطب دنیا آن مبارک شاه دین پرور
که او قطب یگانه ست، ار بود دو قطب دوران را
هنوز ایمان و دین بسیار غارت کردنی داری
مسلمانی بیاموز آن دو چشم نامسلمان را
پریشانی که من دارم ز زلفت هم مرا بادا
چگونه گوید این خسرو که آن زلف پریشان را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
برقع برافگن، ای پری، حسن بلاانگیز را
تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را
شب خوش نخفتم هیچ گه زان دم که بهر خون من
شد آشنایی با صبا آن زلف عنبربیز را
دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلف سخن
لیکن تمنا می کنم فتراک صید آویز را
بگذشت کار از زیستن، خیز، ای طبیب خیره کش
بیمار مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را
پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد
شرمت نیاید سوختن خاشاک دودانگیز را
چون خاک گشتم در رهت، چون ایستادی نیستت
باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را
شد عشق جانم را بلا، بی غمزه چشم صنم
قصاب ما نامهربان چه جرم تیغ تیز را
عیاری ما را رسن دور است ازان کنگر، ولی
این اشک شبرو را بگو، آن ناله شب خیز را
بو کز زکوة حسن خودبینی به خسرو یک نظر
اینک شفیع آورده ام این دیده خونریز را
تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را
شب خوش نخفتم هیچ گه زان دم که بهر خون من
شد آشنایی با صبا آن زلف عنبربیز را
دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلف سخن
لیکن تمنا می کنم فتراک صید آویز را
بگذشت کار از زیستن، خیز، ای طبیب خیره کش
بیمار مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را
پر ملایک هیزم است آنجا که عشقت شعله زد
شرمت نیاید سوختن خاشاک دودانگیز را
چون خاک گشتم در رهت، چون ایستادی نیستت
باری چو بر ما بگذری آهسته ران شبدیز را
شد عشق جانم را بلا، بی غمزه چشم صنم
قصاب ما نامهربان چه جرم تیغ تیز را
عیاری ما را رسن دور است ازان کنگر، ولی
این اشک شبرو را بگو، آن ناله شب خیز را
بو کز زکوة حسن خودبینی به خسرو یک نظر
اینک شفیع آورده ام این دیده خونریز را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
بهر تو خلقی می کشد آخر من بدنام را
بس می نپایم، چون کنم وه این دل خودکام را
یک شب به بامی دیدمت، آنگه به یاد پای تو
رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را
خواهم که خون خود چومی در گردن جامت کنم
دانی چه دولت می دهی هر ساعت از لب جام را
تا چند هر دم از صبا در جنبش آید زلف تو
آخر دمی آرام ده دلهای بی آرام را
گر آب چشمی نیستت باری کم از نظاره ای
این دم که آتش در زدم بازار ننگ و نام را
نگرفت در تو سوز من اکنون که خواهم چاره ای
دوزخ مگر پخته کند این شعله های خام را
من عاشقم، ای پندگو، نبود گوارایم که تو
از عافیت شربت دهی جان بلا آشام را
زینسان که دل در عاشقی بگسست تقوی را رسن
نتوان لگام از شرع کرد این توسن بد رام را
گر کشته شد خسرو ز غم، تهمت چه بر خوبان نهم
چون چرخ خنجر می دهد در کشتنم بهرام را
بس می نپایم، چون کنم وه این دل خودکام را
یک شب به بامی دیدمت، آنگه به یاد پای تو
رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را
خواهم که خون خود چومی در گردن جامت کنم
دانی چه دولت می دهی هر ساعت از لب جام را
تا چند هر دم از صبا در جنبش آید زلف تو
آخر دمی آرام ده دلهای بی آرام را
گر آب چشمی نیستت باری کم از نظاره ای
این دم که آتش در زدم بازار ننگ و نام را
نگرفت در تو سوز من اکنون که خواهم چاره ای
دوزخ مگر پخته کند این شعله های خام را
من عاشقم، ای پندگو، نبود گوارایم که تو
از عافیت شربت دهی جان بلا آشام را
زینسان که دل در عاشقی بگسست تقوی را رسن
نتوان لگام از شرع کرد این توسن بد رام را
گر کشته شد خسرو ز غم، تهمت چه بر خوبان نهم
چون چرخ خنجر می دهد در کشتنم بهرام را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
پرده عاشقان درد پرده کند چو روی را
هر طرفی دلی فتد شانه کند چو موی را
دل که ز خلق می برد نیست برای مردمی
طعمه فراخ می کند بهر سگان کوی را
وه که نداری آگهی از دل بی قرار ما
چند به باد بر دهی طره مشکبوی را
بر سر پای بود جان ناز و کرشمه های تو
داد بهانه ها بسی جان بهانه جوی را
روی به ما کن و مکن دیده ما و خاک در
سجده رواست هر طرف قبله چار سوی را
گر چه غبار عاشقان می ننشیند از درت
دور مکن بدین گنه جان بهانه جوی را
هر چه که بیش بینمت تیره تر است روز من
منت آینه منه بخت سیاه روی را
قصه ما مگر کنون آب دو دیده گویدت
زانکه ببست حیرتت حقه گفت و گوی را
دارم امید خنده ای، بو که بگنجدم سخن
تنگ مگیر بیش از این پسته تنگ خوی را
خسرو اگر غمت خورد ناله بس است خدمتش
واجب چاوشان دهند از پی های و هوی را
هر طرفی دلی فتد شانه کند چو موی را
دل که ز خلق می برد نیست برای مردمی
طعمه فراخ می کند بهر سگان کوی را
وه که نداری آگهی از دل بی قرار ما
چند به باد بر دهی طره مشکبوی را
بر سر پای بود جان ناز و کرشمه های تو
داد بهانه ها بسی جان بهانه جوی را
روی به ما کن و مکن دیده ما و خاک در
سجده رواست هر طرف قبله چار سوی را
گر چه غبار عاشقان می ننشیند از درت
دور مکن بدین گنه جان بهانه جوی را
هر چه که بیش بینمت تیره تر است روز من
منت آینه منه بخت سیاه روی را
قصه ما مگر کنون آب دو دیده گویدت
زانکه ببست حیرتت حقه گفت و گوی را
دارم امید خنده ای، بو که بگنجدم سخن
تنگ مگیر بیش از این پسته تنگ خوی را
خسرو اگر غمت خورد ناله بس است خدمتش
واجب چاوشان دهند از پی های و هوی را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها
کنون هم هست شب، لیکن سیاه از دود یاربها
خوش آن شبهاکه پیشش بودمی گه مست و گه سرخوش
جهانم می شود تاریک چون یاد آرم آن شبها
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هر دم
چو طفلان سوره نون والقلم خوانان به مکتبها
چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی
غریبی زیر دیوارش چگونه می کند شبها
بیا، ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر
به کویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها
اگر چه دل بدزدیدی و جان، اینک نگر حالم
چه نیکو آمد آن خنده، درین دیده ازان لبها
مرنج از بهر جان، خسرو، اگر چه می کشد یارت
که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهبها
کنون هم هست شب، لیکن سیاه از دود یاربها
خوش آن شبهاکه پیشش بودمی گه مست و گه سرخوش
جهانم می شود تاریک چون یاد آرم آن شبها
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هر دم
چو طفلان سوره نون والقلم خوانان به مکتبها
چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی
غریبی زیر دیوارش چگونه می کند شبها
بیا، ای جان هر قالب که تا زنده شوند از سر
به کویت عاشقان کز جان تهی کردند قالبها
اگر چه دل بدزدیدی و جان، اینک نگر حالم
چه نیکو آمد آن خنده، درین دیده ازان لبها
مرنج از بهر جان، خسرو، اگر چه می کشد یارت
که باشد خوبرویان را بسی زین گونه مذهبها