عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
شبی دیدم چو مه بر بام او را
صراحی پیش و بر کف جام او را
دعا می کردم و می نامدش یاد
ز مستی بهر من دشنام او را
نخواهد دل به خود دشنام ازان لب
ز لعل او همین بس کام او را
به دل او را که عشقش خانه سازد
کجا ماند دگر آرام او را
کسی کز عارض و زلف تو گوید
همین بس ورد صبح و شام او را
دلم دارد هوای پای بوست
ببین در سر خیال خام او را
چو برگشتی ز خسرو، کرد پامال
جفای گردش ایام او را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
رخ چو عید تو دل برد بهر قربان را
ازین نشاط به یکجا دو عید شد جان را
مرا تو عیدی و از انتظار تو امشب
به دیده آب نبود این دو طفل گریان را
قدم به تهنیت عید رنجه فرمودی
اگر نه من کنم اظهار درد پنهان را
دولب مبند یک امشب به روی من مست
شکر فروش به شبهای عید دکان را
اگر سخن نکنی، گوش کن که می گوید
ز دل خسته جان را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
ای خط خوش از مشک تر انگیخته مه را
بر دفتر طاعت رقمی رانده گنه را
افگند دل ما همه در چاه زنخدان
وانگاه بپوشید به سبزه سر چه را
هر چند که زلف تو سپاهیست جهانگیر
هر روز پریشان نتوان کرد سپه را
پیراهن یک شهر ز دست تو قبا شد
یک بار چنین کج منه، ای شوخ، کله را
خسرو نگرفت از تب عشق تو قراری
چه جای قرارست در آتشکده که را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
باز برقع بر رخ چون ماه بربستی نقاب
گوییا در زیر ابری رفت ناگه آفتاب
همچو لاله داغ دارم بر دل از هجران تو
شد شکر بر آتش عشقت مرا، ای جان، کباب
حسرتم زین قصه می آید که من لب تشنه ام
بی محابا از چه می بوسد کف پایت رکاب؟
ترک من تا بهر رفتن بسته ای آخر میان
در کنارم سیل دیده خون همی راند چو آب
یک خدنگ از ترکشت برکش ز بهر جان من
ناوک از مژگان چه حاجت بهر قتلم بی حساب
همچو غنچه ته به ته خون شد دل من، ای طبیب
شربتی فرما ازان لب، گر همی جویی صواب
ای جدا افتاده، از ما، ما به تو پیوسته ایم
تا به تو پیوسته خسرو کرده از غیر اجتناب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
زاد چون از صبح روشن آفتاب
ساقی خورشید رو در ده شراب
لعل ندهی آن عرق در ده که چون
گل برآرد هم گل ست و هم گلاب
خرم آن کو غرق می باشد مدام
چون خیال دوست در می های ناب
عاشقی با پارسایی هم خوش است
همچنان کافتاد میان باده آب
هست ما را نازنینی می پرست
کو گهم بریان کند گاهی کباب
نیم شب کامد مرا بیدار کرد
من همان دولت همی دیدم به خواب
بیخودی زد راهم از نی تا به صبح
خانه خالی بود و او مست و خراب
آخر شب صبح را کردم غلط
زانکه هم رویش بد و هم ماهتاب
زلف بر کف شب همی پنداشتم
کز بناگوشش برآمد آفتاب
خاست از خواب و شرابم داد و گفت
نوش کن بر پادشاه کامیاب
شاه قطب الدین، کلید هفت ملک
کز درش دارد جهانی فتح باب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
قندی ست آتشین رو، شمعی ست انگبین لب
ماه سپهر کسوت، مهر هلال غبغب
قطران مشک و خالش از مشک و گل مسلسل
کافور آب و خاکش از شیر و می مرکب
ترک جهان فروزش گنجی ز نیمروزش
موی طلسم سوزش مار مسلسل از شب
گر پاسبانی وی در برج مه نبودی
سعد زمین گرفتی از وی وبال کوکب
خسرو ز شوق لعلش تا چند سوزی آخر
باری دمی برون آی از سوزش تب شب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
می ریزد ازتری ز تو، ای جان فزای آب
ما تشنه ایم تشنه خود را نمای آب
خاک در تو بر سر و چشم پر آب ماست
پیوسته گر چه خاک شود زیر پای آب
آب حیاتی و نشوی آشنای من
تا چشمهای من نشود آشنای آب
چون در کنار آب خرامی، خیال تو
گویی که هست مردمک چشمهای آب
ای چشمه زلال، مرو کز برای تو
مردم چنانکه مردم آبی برای آب
می نالم و برای تو می ریزم آب چشم
این ناله من است بگو یا صدای آب
آب روان کجا رسد اندر سرشک من
خواهی بپرس ز آب روان ماجرای آب
زین پیشتر به دیده من جای آب بود
اکنون ببین که هست همه خون به جای آب
از آب چشم بنده بگردد، اگر چه هست
سنگین دل تو سخت تر از آسیای آب
بگداختم چو آب و بسودی مرا به دل
کس دل چنین به سنگ نساید به جای آب
اکنون که آب چشم بلا گشت مر مرا
چشم مرا که باز خرد از بلای آب
خسرو ازین سپس نگذارد عنان تو
گو برق بار آتش و گو ابر زای آب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ای نازنین که ماه منی امشب
رحمی بکن چو شاه منی امشب
خوش بنشین، باده بکش پاک
خواب مکن چو ماه منی امشب
بر خانه چه باشد دمی چون تو
همچو یوسف به چاه منی امشب
بر فرق من نشین که ز بس عزت
هم تاج و هم کلاه منی امشب
وصل بتان اگر ز گنه باشد
ایمن نشین ز آه منی امشب
سیل چشمم چو ز خون است، بشناس
هر جا که گریه عشق راه منی امشب
فردا که روی، نزید خسرو
بس آتش به کاه منی امشب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
چه آفت ست نمی دانم این به زیر نقاب
که تا نمود نمود آنچه، سینه گشت خراب
تو رخ بپوشی که از هفت پرده بنماید
چو آفتاب فروزنده از چهارنقاب
تو زلف را ز کله بشکنی عجب نبود
که دل به لنگر خورشید پروره به نقاب
مرا از ابروی تو شبه حسی رود به نماز
که سجده می کنیم و صورت ماست در محراب
تو می کشی و کسی را که می شود بیهوش
ذبیحه را چه خبر تا چه می کند قصاب
مرا که سوخته گشتم ز آفتاب رخت
ازان لب ار بتوانی، به شربتی دریاب
ولی سوال مرا در جواب می لنگی
مر که در شکر آلوده گشت پای دناب
شتاب می کندم عمر در فراق مکوش
ترا که از پس عمری بدیده ام مشتاب
چه سحرها که به مدح تو کرده ام پیدا
که خسرو اسفنم خوانده ای اولوالالباب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
اگر به گوشه نشینان نماید آن رخ خوب
به غمزه دل بر باید ز سالک مجذوب
بلای مردم اهل نظر بود چشمت
به ناز اگر به در آیی ز مکتب، ای محبوب
دهان یار نیاید رقیب را در چشم
که خرده بین نبود هیچ دیده معیوب
فراق روی چو تو یوسفی کسی داند
که روشنش شود آب دو دیده یعقوب
چو نامه تو گشایم شود پر آبم چشم
به هیچ رو نتوانم که خوانم آن مکتوب
مرنج اگر نبود در خورت کباب دلم
تو میهمان عزیزی و هست این مرغوب
کشد برای تو خسرو جفای مدعیان
که بهر دوست ز کرمان جفا کشد ایوب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
ای تمامی خواب من برده ز چشم نیم خواب
وی سراسر تاب من برده ز زلف نیم تاب
تاب زلفت سر به سر آلوده خون منست
گر نخواهی ریخت خونم زلف را چندین متاب
زلف مشکینت کمند افگند بر آهوی چین
نافه را خون بسته شد در ناف ازان مشکین طناب
گل چنان بی آب شد در عهد رخسارت که گر
خرمنی از گل بسوزی قطره ای ندهد گلاب
خط تو نارسته می بنماید اندر زیر پوست
بر مثال سبزه نورسته اندر زیر آب
گریه را در دل فرو خوردم همه خوناب شد
چون نمک در خورد، بی خونابه ای نبود کباب
مست گشتم زان شراب آلوده لبهای تنک
مست چون گشتم ندانم، چون تنک بود آن شراب
روز من سالیست بی تو زانکه بهر دیدنت
عمرم از رفتن به جا مانده ست با چندین شتاب
باز می گیری زبانم در سؤال بوسه ای
یا گرفته می شود در لب ز شیرینی جواب
گرم و سردی دید این دل کز خط رخسار تو
نیمه ای در سایه ماند و نیمه ای در آفتاب
خواهم از زلف تو تاب آرم که بند جان کنم
زلف در بازی در آمد، چون توان آورد تاب
گر نقابی بر رخ رخشان کشی از روشنی
روی تو پیدا شود پنهان شود در وی نقاب
چون شدی در تاب از من، داد دشنامم رقیب
سگ زبان بیرون کند، چون گرم گردد آفتاب
شب زمستی چشم تو شمشیر مژگان برکشید
خواست بر خسرو زند کش در میان بگرفت خواب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ماهرویا، به خون من مشتاب
کشتن عاشقان که دید صواب
چشمت، ار خون من بریخت چه شد
ترک با تیغ بود مست و خراب
تا گل از شرم رویت آب شود
یک زمان برفگن ز چهره نقاب
مثل خود در جهان کجا بینی
گه در آیینه بنگری گه در آب
آرزو می کند مرا با تو
گوشه خلوت و شراب و کباب
وین تمناست در سرم همه عمر
زین هوس چشم من نگیرد خواب
وز غم روی شاهدان ما را
تا به کی پند می دهند اصحاب
هر که دعوی کند ز خوبان صبر
نشنود کل مدع کذاب
چه ملامت کنید خسرو را
فاتقوالله یا اولی الالباب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ای ز تو خورشید چرخ در مرض تف و تاب
از من تاریک روز، طلعت روشن متاب
چشمه خورشید را آب نباشد دگر
چون تو ز تف هوا خوی کنی، ای آفتاب
زلف تو کژ پیچ پیچ، هر سر موی کژت
کژ بنشیند، ولیک راست نگوید جواب
بسته زلف تو گشت روی دل من سیاه
گور من آباد کرد خانه چشمم خراب
چند به وهم و خیال از لب تو چاشنی
کام چه شیرین کند خوردن حلوا به خواب
من ز خیال لبت نیستم آگه ز خویش
مستی نقدم نگر نسیه چو بینی شراب
بر من و رسواییم، گر تو کنی خنده ای
بس بودم از لبت تا بود این فتح باب
جان به فدای رخی کش چو نظاره کنی
صبر نگیرد قرار، عمر نجوید شتاب
دست نشوید ز تو خسرو اگر چه ز عشق
از پی یا شستنت خون دل من شد آب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
شکرت را شد اگر چه سپه موران مرکب
مگسی نیز نخواهم که کند سایه بر آن لب
منم و قامت شاهد، برو ای خواجه مأذن
تو در مسجد خود زن و الی ربک فارغب
سر درویش بدارد خبر از تاج سلاطین
به رهی کان پسر آید سر ما و سم مرکب
به کرشمه سر ابرو مکن از بهر خدا خم
که ز محراب تو بر شد به فلک نعره یارب
لب لعل تو به هنگام شکر خنده پنهان
ز پی بردن دلها چه فسونی ست مجرب!
مکن، ای شیخ، نصیحت که مکن سجده بتان را
چو بود مذهب ما این، نتوان گشت ز مذهب
به خیال سر زلفت خبر از خواب ندارم
چه درازست شبم، وه که سیه روی چنین شب
اگر این سوخته گوید سخن بوس و کناری
مکنش عیب که هست این هذیان گفتنش از تب
که بود خسرو مدبر که دهد سر به تو باری
به سر کنگر زلفت سر پیران مقرب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
ای ترا در دیده من جای خواب
دیده بی خوابم از تو جای آب
شب چو خوابم نیست بهر دیدنت
چند سازم خویش را عمدا به خواب
گل شد از عکس رخت در چشم من
زاتش دل می کشم زان گل گلاب
با خیال زلف و رویت چشم من
نیمه ابرست و نیمی آفتاب
زان لب میگون که هوش از من ببرد
خون همی گریم چو بر آتش کباب
از لبت دارم سؤالی، چون کنم
تنگ می آید دهانت در جواب
مست گشتم بسکه خوردم خون دل
چون نگردم مست با چندین شراب
هست خورشید قیامت روی تو
خط مشکین دفتر یوم الحساب
زان قیامت عالمی در جنت است
بنده خسرو تا قیامت در عذاب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ای ترک کمان ابرو، من کشته ابرویت
ملک همه چین و هند، ندهم به یکی مویت
وقتی به طفیل گوی بنواز سرم آخر
تا چند به هر زخمی حسرت خورم از کویت
گفتی که بدین سودا غمناک چه می گردی
آواره دلی دارم در حلقه گیسویت
مسجد چه روم چندین، آخر چه نمازست این
رویم به سوی قبله دل جانب ابرویت
شبها همه کس خفته جز من که به بیداری
افسانه دل گویم در پیش سگ کویت
گه نام گلی گویم، گه نام گلستانی
زینگونه در اندازم هر جا سخن از رویت
بوی گل ازین پیشم در باغ نمودی ره
بادی نوزید از تو گمره شدم از بویت
جان در طلبت همره تا باز رهد زین غم
فریاد که بادی هم ناید گهی از سویت
پیش تو بگو کای بت سوزند چو هندویم
بر آینه ریز آنگه خاکستر هندویت
سر در خم چوگانت راضی ست بدین خسرو
آن بخت کرا کارد سر در خم بازویت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
امشب شب من نور ز مهتاب دگر داشت
وز گریه شادی جگرم آب دگر داشت
دل هیچ به شیرینی جان میل نمی کرد
مسکین سر آرایش جلاب دگر داشت
هنگام سحر خلق به محراب و دل من
ز ابروی بتی روی به محراب دگر داشت
قربان شوم و چون نشوم، وای که آن چشم
بر جان من از هر مژه قصاب دگر داشت
نالند به مهتاب سگان وین سگ شبگرد
فریاد که فریاد زمهتاب دگر داشت
گشتم به نظر مست و نخفتم ته پایش
جان از سکرات اجلم خواب دگر داشت
جان مژه ذوق ابدی داد به دل، زانک
هر غمزه او ناوک پرتاب دگر داشت
زد صد گره سخت به دل بستگی من
زلفش که به هر موشکن و تاب دگر داشت
نی داشت خبر از خود و نی از می و مجلس
خسرو که خرابی ز می ناب دگر داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت
از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت
اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند
دور فلک از صبحت یارانش جدا داشت
دیوار ترا من حله خار نخواهم
هجرت به دلم گر چه که صد رخنه روا داشت
داغی دگر اینست که از گریه بشستم
آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت
صوفی که خرامیدن تو دیده به صد صدق
بدرید مصلا و کله در ته پا داشت
خسرو به وفای تو دهد جان که در آفاق
گویند همه کان سگ دیوانه وفا داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت
بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت
دی رفت سوی باغ و ندانست غم ما
این نیز نداشت که بی ما نتوان رفت
صحرا و چمن پهلوی من هست بسی، لیک
همره شو ای دوست که تنها نتوان رفت
کردیم رها جان و دل از بهر رخت، زانک
با غمزدگان سوی تماشا نتوان رفت
ماییم و سر کوی تو کز پیش نخوانی
اینجا بتوان مرد و ازینجا نتوان رفت
گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان
گفتن بتوان جان من، اما نتوان رفت
ای قافله، در بادیه ام پای فرو ماند
بگذر که در کعبه به این پا نتوان رفت
مپسند که در پیش لبت مرده بمانم
تا زیسته از پیش مسیحا نتوان رفت
خسرو، پس ازین مذهب خورشید پرستی
مؤمن شده در قبله ترسا نتوان رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
افسوس ازین عمر که بر باد هوا رفت
کاری به جهان نی به مراد دل ما رفت
خورشید من از اوج جوانی چو برآمد
بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت
گفتم ز در خویش مران، گفت که بگذر
زین کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
کس را چه غم ار رفت دل سوخته من
بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت
آن صبر که می گفتم من کوه گران سنگ
بادی بوزید از تو ندانم که کجا رفت
گفتم که زیم بی تو، دوری مکش اکنون
گر از من درویش حدیثی به خطا رفت
رنجه نشوم گر به جفا سر بریم، ز آنک
بسیار چنین ها به سر اهل وفا رفت
تو دیر بزی کز گل بارانت نشان نیست
هر ذره که از کوی تو با باد صبا رفت
ما را چه حد صبر به هجر تو، چو خسرو
آمد به درت باز به سر آنکه به پا رفت