عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
جز صورت تو ماه سما را چه توان گفت
جز طره تو دام بلا را چه توان گفت
آن روی که داده ست خدایت صفت آن
هم خود تو بگو، بهر خدا را، چه توان گفت
چون ماه نو انگشت نمایست دهانت
آن خاتم انگشت نما را چه توان گفت
شد بسته زلفین تو خون در دل نافه
دلبستگی مشک خطا را چه توان گفت
هر لحظه صبا بر سر گل بروزد از ناز
از کرده تو باد صبا را چه توان گفت
شب اشک و دم سرد مرا دید خیالت
پس گفت که این باد هوا را چه توان گفت
گر چشم مرا ابر گهربار توان خواند
خاک کف شمس الامرا را چه توان گفت
جز طره تو دام بلا را چه توان گفت
آن روی که داده ست خدایت صفت آن
هم خود تو بگو، بهر خدا را، چه توان گفت
چون ماه نو انگشت نمایست دهانت
آن خاتم انگشت نما را چه توان گفت
شد بسته زلفین تو خون در دل نافه
دلبستگی مشک خطا را چه توان گفت
هر لحظه صبا بر سر گل بروزد از ناز
از کرده تو باد صبا را چه توان گفت
شب اشک و دم سرد مرا دید خیالت
پس گفت که این باد هوا را چه توان گفت
گر چشم مرا ابر گهربار توان خواند
خاک کف شمس الامرا را چه توان گفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
در هجر توام کار به جز آه و فغان نیست
در پیش توام دان که زبانم به دهان نیست
بی دوست اگر خلق به جان می زید و سر
هم جان و سر دوست که ما را سر آن نیست
سهل است اگر هر دو جهان باز گذارند
از بهر نگاری که چو او در دو جهان نیست
ما زنده بدوییم که جان می رود از ما
بر وی که به معشوقه زید منت آن نیست
مشنو سخن عاشقی از هرزه زبانان
کاین کار دل است ای پسر و کار زبان نیست
گفتی که هم آغوش خیالم به چه سانی
خواب خوش مجنون به بر دوست نهان نیست
خسرو ز تو گر دل بستد صاحب حسنی
خوش باش که یوسف به یکی قلب گران نیست
در پیش توام دان که زبانم به دهان نیست
بی دوست اگر خلق به جان می زید و سر
هم جان و سر دوست که ما را سر آن نیست
سهل است اگر هر دو جهان باز گذارند
از بهر نگاری که چو او در دو جهان نیست
ما زنده بدوییم که جان می رود از ما
بر وی که به معشوقه زید منت آن نیست
مشنو سخن عاشقی از هرزه زبانان
کاین کار دل است ای پسر و کار زبان نیست
گفتی که هم آغوش خیالم به چه سانی
خواب خوش مجنون به بر دوست نهان نیست
خسرو ز تو گر دل بستد صاحب حسنی
خوش باش که یوسف به یکی قلب گران نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
آبادتر آن سینه که از عشق خراب است
آزادی آن دل که در آن زلف تاب است
کو غمزده ای تا کند از ناله من رقص
کاین نامه من زمزمه چنگ و رباب است
جستم به سؤال آب حیاتی ز لب دوست
او بر شکنان گشت ز من کاین چه جواب است
ای آنکه به فردوس نبینی به لطافت
من دانم و کز تو بر این دل چه عذاب است
در پیش دل خویش هر افسانه که گفتم
گفتنی که فسونی ز پی بستن خواب است
وان سبلت زاهد که به تسبیح بریدی
زانست که امروز مگس ران شراب است
گر لعن تو احیا کندم، دیر شد این دیر
ز آمد شد سلطان خیال تو خراب است
ده پاره مکن از پی نقل غم خود را
کاخر دل مسکین من است، این نه کباب است
خسرو که غریق است به تسلیم که ما را
کشتی نه و مقصود بر آن جانب آب است
آزادی آن دل که در آن زلف تاب است
کو غمزده ای تا کند از ناله من رقص
کاین نامه من زمزمه چنگ و رباب است
جستم به سؤال آب حیاتی ز لب دوست
او بر شکنان گشت ز من کاین چه جواب است
ای آنکه به فردوس نبینی به لطافت
من دانم و کز تو بر این دل چه عذاب است
در پیش دل خویش هر افسانه که گفتم
گفتنی که فسونی ز پی بستن خواب است
وان سبلت زاهد که به تسبیح بریدی
زانست که امروز مگس ران شراب است
گر لعن تو احیا کندم، دیر شد این دیر
ز آمد شد سلطان خیال تو خراب است
ده پاره مکن از پی نقل غم خود را
کاخر دل مسکین من است، این نه کباب است
خسرو که غریق است به تسلیم که ما را
کشتی نه و مقصود بر آن جانب آب است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
خرم دل آن کس که به رخسار تو دیده ست
یا زان لب شیرین سخن تلخ شنیده ست
زان زلف مسلسل که همه برشکند باد
از روی تو بنگر که در ان زیر چه دیده ست
بر قافله صبر مرا نیست ولایت
امروز که مژگان تو لشکر نکشیده ست
این اشک به چشم من از آن جای گرفته ست
کاندر طلب وصل تو بسیار دویده ست
شبهاست چو گل غرقه به خونم که به سویم
از باغ وصال تو نسیمی نوزیده ست
آری، شب امید همه غمزدگان را
صبحی ست که تا روز قیامت ندمیده ست
طاقت چو ندارم که رسانم به تو خود را
فریاد رس، ای دوست، که طاقت برسیده ست
خسرو تن بیجانت به گلزار زمانه
مرغیست که او از قفس سینه پریده ست
یا زان لب شیرین سخن تلخ شنیده ست
زان زلف مسلسل که همه برشکند باد
از روی تو بنگر که در ان زیر چه دیده ست
بر قافله صبر مرا نیست ولایت
امروز که مژگان تو لشکر نکشیده ست
این اشک به چشم من از آن جای گرفته ست
کاندر طلب وصل تو بسیار دویده ست
شبهاست چو گل غرقه به خونم که به سویم
از باغ وصال تو نسیمی نوزیده ست
آری، شب امید همه غمزدگان را
صبحی ست که تا روز قیامت ندمیده ست
طاقت چو ندارم که رسانم به تو خود را
فریاد رس، ای دوست، که طاقت برسیده ست
خسرو تن بیجانت به گلزار زمانه
مرغیست که او از قفس سینه پریده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
روی تو به پیش نظر آسایش جان است
آزادگی جان من، ار هست، همان است
در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد
من زیستن خلق ندانم که چسان است
کو دل شده ای کت نظری دیده و مرده
جانش به عدم رفته و سویت نگران است
ترکی که دو ابروش نشسته ست به دلها
قربانش هزار است اگر چش دو کمان است
کی بر چو تو خورشید رسم من که به خواری
بر خاک در تو سر من نیز گران است
عشق است، ز بابل خرد افسونش، چه داند
هر چند که بنیاد خرد از همدان است
گر خون جگر گریه کند عاشق شهوت
آن دانش که حیضش ز ره دیده روان است
آزادگی جان من، ار هست، همان است
در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد
من زیستن خلق ندانم که چسان است
کو دل شده ای کت نظری دیده و مرده
جانش به عدم رفته و سویت نگران است
ترکی که دو ابروش نشسته ست به دلها
قربانش هزار است اگر چش دو کمان است
کی بر چو تو خورشید رسم من که به خواری
بر خاک در تو سر من نیز گران است
عشق است، ز بابل خرد افسونش، چه داند
هر چند که بنیاد خرد از همدان است
گر خون جگر گریه کند عاشق شهوت
آن دانش که حیضش ز ره دیده روان است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای عید دوم آمده روی چو نگارت
قربان شده زان عید چو من بنده هزارت
مه را چه ولایت که کشد لشکر انجم
چون تافته شد طره خورشید سوارت
آن روز ز پرگار بشد دایره ما
کامد به در از پرده خط دایره وارت
آموخته شد مردمک دیده چو طفلان
با خط خوش از تخته سیمین عذارت
در یک دگر آورد دو ابروی تو سرها
هشدار مگر از پی خونم شده یارت
نقشی ست کژ آن را که همی خوانیش ابرو
اندر سر آن نرگس پر مست خمارت
دی خنده زنان سوی چمن طوف نمودی
پیغام گل آورد مگر باد بهارت
نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد
تا روشنی دیده بیابد ز غبارت
لیکن چه کنم روی تو دیدن نتواند
چشمی که درو، نی بصرست و نه بصارت
خانه مکن، ای دوست، درین جا گه پر نم
کس بر گذر سیل نکرده ست عمارت
با آنکه به عمری بچشد خسرو بیدل
یارب که چه شیرینست لب نوش و کنارت
قربان شده زان عید چو من بنده هزارت
مه را چه ولایت که کشد لشکر انجم
چون تافته شد طره خورشید سوارت
آن روز ز پرگار بشد دایره ما
کامد به در از پرده خط دایره وارت
آموخته شد مردمک دیده چو طفلان
با خط خوش از تخته سیمین عذارت
در یک دگر آورد دو ابروی تو سرها
هشدار مگر از پی خونم شده یارت
نقشی ست کژ آن را که همی خوانیش ابرو
اندر سر آن نرگس پر مست خمارت
دی خنده زنان سوی چمن طوف نمودی
پیغام گل آورد مگر باد بهارت
نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد
تا روشنی دیده بیابد ز غبارت
لیکن چه کنم روی تو دیدن نتواند
چشمی که درو، نی بصرست و نه بصارت
خانه مکن، ای دوست، درین جا گه پر نم
کس بر گذر سیل نکرده ست عمارت
با آنکه به عمری بچشد خسرو بیدل
یارب که چه شیرینست لب نوش و کنارت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ای قبله صاحب نظران، روی چو ماهت
سرفتنه خوبان جهان چشم سیاهت
تو پادشه کشور حسنی و ملاحت
خوبان جهانند همه خیل و سپاهت
هر گه که ز بازار روی جانب خانه
چون اشک روان گردم و گیرم سر راهت
نزدیک توام چون نگذارند رقیبان
دزدیده بیایم، کنم از دور نگاهت
خسرو چه کنی ناله و هر دم چه کشی آه؟
آن سرو روان را چه غم از ناله و آهت
سرفتنه خوبان جهان چشم سیاهت
تو پادشه کشور حسنی و ملاحت
خوبان جهانند همه خیل و سپاهت
هر گه که ز بازار روی جانب خانه
چون اشک روان گردم و گیرم سر راهت
نزدیک توام چون نگذارند رقیبان
دزدیده بیایم، کنم از دور نگاهت
خسرو چه کنی ناله و هر دم چه کشی آه؟
آن سرو روان را چه غم از ناله و آهت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دلی کش صبر نبود آن من نیست
کسی کو دل دهد جانان من نیست
کبابم ساخت، این خونابه زان ست
گنه بر دیده گریان من نیست
همه مضمون من شهری فرو خواند
که مهر صبر در فرمان من نیست
تو می سوز ای دل و مگری تو، ای چشم
که شعله در خور طوفان من نیست
رخش دیدم به دل گفتم چه گویی؟
که یعنی این بلا بر جان من نیست
نصیحت از خرد جستم، خرد گفت
که بر دیوانگان فرمان من نیست
شب دوشینه جان سویش چنان رفت
که زان اوست گویی ز آن من نیست
چو تیرم زد، کشید آلوده خون
به خنده گفت کاین پیکان من نیست
بسوزد خسروا، دلها چه نیکوست
که گوش خلق بر افغان من نیست
کسی کو دل دهد جانان من نیست
کبابم ساخت، این خونابه زان ست
گنه بر دیده گریان من نیست
همه مضمون من شهری فرو خواند
که مهر صبر در فرمان من نیست
تو می سوز ای دل و مگری تو، ای چشم
که شعله در خور طوفان من نیست
رخش دیدم به دل گفتم چه گویی؟
که یعنی این بلا بر جان من نیست
نصیحت از خرد جستم، خرد گفت
که بر دیوانگان فرمان من نیست
شب دوشینه جان سویش چنان رفت
که زان اوست گویی ز آن من نیست
چو تیرم زد، کشید آلوده خون
به خنده گفت کاین پیکان من نیست
بسوزد خسروا، دلها چه نیکوست
که گوش خلق بر افغان من نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
به بالین غریبانت گذر نیست
ز حال مستمندانت خبر نیست
ز تو پروای هستی نیست ما را
ترا پروای ما گر هست و گر نیست
تویی منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست
یکایک تلخی دوران چشیدم
ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امید سحر نیست
همی خواهم که رویت باز بینم
جز اینم در جهان کام دگر نیست
دلی خالی نمی بینم ز دردت
کدامین دل که خونش در جگر نیست
درین ره سرفرازی آن کسی راست
که او را بیم جان و خوف سر نیست
رخ و زلف تو شد غایب ز چشمم
من شوریده دل را خواب و خور نیست
مکن بیچاره خسرو را ز در دور
که او را خود جز این در هیچ نیست
ز حال مستمندانت خبر نیست
ز تو پروای هستی نیست ما را
ترا پروای ما گر هست و گر نیست
تویی منظور من در هر دو عالم
مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست
یکایک تلخی دوران چشیدم
ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم
شبم تاریک و امید سحر نیست
همی خواهم که رویت باز بینم
جز اینم در جهان کام دگر نیست
دلی خالی نمی بینم ز دردت
کدامین دل که خونش در جگر نیست
درین ره سرفرازی آن کسی راست
که او را بیم جان و خوف سر نیست
رخ و زلف تو شد غایب ز چشمم
من شوریده دل را خواب و خور نیست
مکن بیچاره خسرو را ز در دور
که او را خود جز این در هیچ نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
مرا در آرزویت غم ندیم است
به تو گر نیست روشن، حق علیم است
به خاک پای تو خوردیم سوگند
از آن معنی که سوگندی عظیم است
چو دل با ابرویت پیوسته بودم
از آن بیچاره مسکین دل دو نیم است
چه دریاهای خون دارم به دل من
یقین در جان من در یتیم است
بدان رو عشق می ورزم دگر فاش
مرا از طعنه مردم چه بیم است
اگر اشکم به هر سویی روان است
ولی دل بر سر کویت مقیم است
چو غنچه باش خسرو، در جگر خون
اگر مقصودت از زلفش نسیم است
به تو گر نیست روشن، حق علیم است
به خاک پای تو خوردیم سوگند
از آن معنی که سوگندی عظیم است
چو دل با ابرویت پیوسته بودم
از آن بیچاره مسکین دل دو نیم است
چه دریاهای خون دارم به دل من
یقین در جان من در یتیم است
بدان رو عشق می ورزم دگر فاش
مرا از طعنه مردم چه بیم است
اگر اشکم به هر سویی روان است
ولی دل بر سر کویت مقیم است
چو غنچه باش خسرو، در جگر خون
اگر مقصودت از زلفش نسیم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
گرفته در بر اندام تو سیم است
برادر خوانده زلفت نسیم است
از آن زلف سیه بر مشکن آن را
بنا گوش ترا در یتیم است
به رعنایی چنین مخرام، غافل
که از چشم بد اندر راه بیم است
دل من در غمت نیمی نمانده ست
وز این یک غم دل صد کس دو نیم است
ز یاد خنده مردم فریبت
مرا دو دیده پر در یتیم است
به عهد فتنه و آشوب زلفت
کسی کو خوش زید رند حکیم است
کتاب صبر خوانده بنده خسرو
که هر شب مجلس غم را ندیم است
برادر خوانده زلفت نسیم است
از آن زلف سیه بر مشکن آن را
بنا گوش ترا در یتیم است
به رعنایی چنین مخرام، غافل
که از چشم بد اندر راه بیم است
دل من در غمت نیمی نمانده ست
وز این یک غم دل صد کس دو نیم است
ز یاد خنده مردم فریبت
مرا دو دیده پر در یتیم است
به عهد فتنه و آشوب زلفت
کسی کو خوش زید رند حکیم است
کتاب صبر خوانده بنده خسرو
که هر شب مجلس غم را ندیم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
ز من نازک میانی دور مانده ست
دلی رفته ست و جانی دور مانده ست
بگویید از زبان من که آن جا
دلی از بی زبانی دل مانده ست
پر از خون است جوی دیده من
که از سرو روانی دور مانده ست
هلاک جان من آن پیر داند
که روزی از جوانی دور مانده ست
خراشیده بود آواز مرغی
که او از گلستانی دور مانده ست
غم و درد غریبی از کسی پرس
که او از خان و مانی دور مانده ست
گواهی می ده، ای شب، زاریم را
که از من بدگمانی دور مانده ست
شبی یادش دهی از خسرو، ای باد
کزین در پاسبانی دور مانده ست
دلی رفته ست و جانی دور مانده ست
بگویید از زبان من که آن جا
دلی از بی زبانی دل مانده ست
پر از خون است جوی دیده من
که از سرو روانی دور مانده ست
هلاک جان من آن پیر داند
که روزی از جوانی دور مانده ست
خراشیده بود آواز مرغی
که او از گلستانی دور مانده ست
غم و درد غریبی از کسی پرس
که او از خان و مانی دور مانده ست
گواهی می ده، ای شب، زاریم را
که از من بدگمانی دور مانده ست
شبی یادش دهی از خسرو، ای باد
کزین در پاسبانی دور مانده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
دل مسکین من در بند مانده ست
اسیر یار شکر خند مانده ست
نماند اندر دل من درد را جای
مده پندم نه جای پند مانده ست
نصیحت گوی من، لختی دعا گوی
که یک بیچاره ای در بند مانده ست
به جان پیوند کردم عاشقی را
کنون جان رفت و آن پیوند مانده ست
من امشب باری از دوری بمردم
هنوز، ای پاسبان، شب چند مانده ست
رهاوی ساز کن، ای مطرب صبح
که مطرب هم به زیر افگند مانده ست
بتا، از در مران بیچاره ای را
که در کوی تو حاجتمند مانده ست
به می سوگند خوردم جرعه ای بخش
که ما را در گلو سوگند مانده ست
ز غم گفتی که خسرو زنده چون ماند
دروغی گفته و خرسند مانده ست
اسیر یار شکر خند مانده ست
نماند اندر دل من درد را جای
مده پندم نه جای پند مانده ست
نصیحت گوی من، لختی دعا گوی
که یک بیچاره ای در بند مانده ست
به جان پیوند کردم عاشقی را
کنون جان رفت و آن پیوند مانده ست
من امشب باری از دوری بمردم
هنوز، ای پاسبان، شب چند مانده ست
رهاوی ساز کن، ای مطرب صبح
که مطرب هم به زیر افگند مانده ست
بتا، از در مران بیچاره ای را
که در کوی تو حاجتمند مانده ست
به می سوگند خوردم جرعه ای بخش
که ما را در گلو سوگند مانده ست
ز غم گفتی که خسرو زنده چون ماند
دروغی گفته و خرسند مانده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نگارا، چون تو زیبا کس ندیده ست
چنان رویی، نگارا، کس ندیده ست
نهان می دار از من خویشتن را
چنین خود آشکارا کس ندیده ست
بیا امروز تا سیرت ببینم
مگو فردا که فردا کس ندیده ست
تماشا می کنم در باغ رویت
وزین خوشتر تماشا کس ندیده ست
ز آب دیده پیدا گشت رازم
بدینسان آب صحرا کس ندیده ست
مرا گویی که دل بر جای خود دار
دل عشاق بر جا کس ندیده ست
ز خسرو دل که دزدیدی بده باز
مگو دیده ست کس یا کس ندیده ست
چنان رویی، نگارا، کس ندیده ست
نهان می دار از من خویشتن را
چنین خود آشکارا کس ندیده ست
بیا امروز تا سیرت ببینم
مگو فردا که فردا کس ندیده ست
تماشا می کنم در باغ رویت
وزین خوشتر تماشا کس ندیده ست
ز آب دیده پیدا گشت رازم
بدینسان آب صحرا کس ندیده ست
مرا گویی که دل بر جای خود دار
دل عشاق بر جا کس ندیده ست
ز خسرو دل که دزدیدی بده باز
مگو دیده ست کس یا کس ندیده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
منم امروز و صد تیمار در دست
نه دل در دست، نه دلدار در دست
بیا ساقی دلم از دست رفته ست
همی آید کنون دشوار در دست
نگارا، دست آزارم گشادی
چه می آید از این آزار در دست
تویی از روز تا شب در تماشا
چمن آیینه گلزار در دست
منم از جست و جوی تو چو مرغی
گل اندر دیده مانده، خار در دست
همه شب گرد کویت بهر مرهم
همی گردد دل افگار در دست
مده از دست خسرو را که دارد
ز تو مشتی غم و تیمار در دست
نه دل در دست، نه دلدار در دست
بیا ساقی دلم از دست رفته ست
همی آید کنون دشوار در دست
نگارا، دست آزارم گشادی
چه می آید از این آزار در دست
تویی از روز تا شب در تماشا
چمن آیینه گلزار در دست
منم از جست و جوی تو چو مرغی
گل اندر دیده مانده، خار در دست
همه شب گرد کویت بهر مرهم
همی گردد دل افگار در دست
مده از دست خسرو را که دارد
ز تو مشتی غم و تیمار در دست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
صبا، گردی ازان زلف دو تا خاست
به هر سو بویی از مشک ختا خاست
بلای خفته سر برداشت، گویی
مرا مویی کزان زلف دو تا خاست
گریبان می درم هر صبح چون گل
همه رسوایی من از صبا خاست
نظرها از زکوة حسن می داد
ز هم افتاد کز هر سو گدا خاست
متاع عقل و جان و دل همه سوخت
من این آتش ندانم کز کجا خاست
تو تار زلف بستی بند در بند
ز هر بندی مرا دردی جدا خاست
امیدم بود کز دستش برم جان
ولیکن خط مشکینش بلا خاست
کنون ما و لب لعل و خط سبز
که تقوی را رقم از کار ما خاست
تماشا را بیا زین سوی باری
کنون کز گریه خسرو گیا خاست
به هر سو بویی از مشک ختا خاست
بلای خفته سر برداشت، گویی
مرا مویی کزان زلف دو تا خاست
گریبان می درم هر صبح چون گل
همه رسوایی من از صبا خاست
نظرها از زکوة حسن می داد
ز هم افتاد کز هر سو گدا خاست
متاع عقل و جان و دل همه سوخت
من این آتش ندانم کز کجا خاست
تو تار زلف بستی بند در بند
ز هر بندی مرا دردی جدا خاست
امیدم بود کز دستش برم جان
ولیکن خط مشکینش بلا خاست
کنون ما و لب لعل و خط سبز
که تقوی را رقم از کار ما خاست
تماشا را بیا زین سوی باری
کنون کز گریه خسرو گیا خاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
نسیما، آن گل شبگیر چونست
چسانش بینم و تدبیر چونست
نگویی این چنین بهر دل من
که آن بالای همچون تیر چونست
ز لب، آید همی بوی شرابش
دهانش داد بوی شیر چونست
من از وی نیم کشت غمزه گشتم
هنوزم تا به سر تقدیر چونست
اگر چشمش به کشتن کرد تقصیر
لبش در عذر آن تقصیر چونست
نپرسد هرگز آن مست جوانی
که حال توبه آن پیر چونست
به گاه خفتن تشویش عشاق
ز آه و ناله شبگیر چونست
ز زلفش سوخت جان خسرو، آری
بگو، آن دام مردم گیر چونست
چسانش بینم و تدبیر چونست
نگویی این چنین بهر دل من
که آن بالای همچون تیر چونست
ز لب، آید همی بوی شرابش
دهانش داد بوی شیر چونست
من از وی نیم کشت غمزه گشتم
هنوزم تا به سر تقدیر چونست
اگر چشمش به کشتن کرد تقصیر
لبش در عذر آن تقصیر چونست
نپرسد هرگز آن مست جوانی
که حال توبه آن پیر چونست
به گاه خفتن تشویش عشاق
ز آه و ناله شبگیر چونست
ز زلفش سوخت جان خسرو، آری
بگو، آن دام مردم گیر چونست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
به هر بیتی که وصف آن رخانست
چو نیکو بنگری شه بیت آنست
کمر که بسته او هست جانم
مرا جانی ست آن هم در میانست
ندارم در میان تو سخن هیچ
ولی جان را سخن در آن دهانست
به ما گر می کند چشم تو شوخی
که شوخی شیوه های سرخوشانست
به هر مو زلف تو دارد دو صد دل
چه دزدی پر دلی نامهربانست
دلم را برد و جان را کشت چشمت
جهانگیرست و هم صاحب قرانست
چو نیکو بنگری شه بیت آنست
کمر که بسته او هست جانم
مرا جانی ست آن هم در میانست
ندارم در میان تو سخن هیچ
ولی جان را سخن در آن دهانست
به ما گر می کند چشم تو شوخی
که شوخی شیوه های سرخوشانست
به هر مو زلف تو دارد دو صد دل
چه دزدی پر دلی نامهربانست
دلم را برد و جان را کشت چشمت
جهانگیرست و هم صاحب قرانست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
بیا کز رفتنت جانم خرابست
دل از شور نمکدانت کبابست
درنگ آمدن، ای دوست کم کن
که عمر از بهر رفتن در شتابست
من آیم هر شبی سوی تو، لیکن
همه شب خانه من ماهتابست
سیه شد روی ما از تو که رویت
زوال روز ما را آفتابست
ندارد چشمه خورشید آبی
کز آن چشمه تو بردی هر چه آبست
نباشد هیچ بوی نافه از مشک
ولی موی تو یکسر مشک نابست
چو بر شیرین لبت از رخ چکد خوی
تمامی آب آن شربت گلابست
مرا گر یک سؤالی از لب تست
ز چشمت ده جواب ناصوابست
سخن گوید چو خسرو پیش چشمش
زبون غمزه حاضر جوابست
دل از شور نمکدانت کبابست
درنگ آمدن، ای دوست کم کن
که عمر از بهر رفتن در شتابست
من آیم هر شبی سوی تو، لیکن
همه شب خانه من ماهتابست
سیه شد روی ما از تو که رویت
زوال روز ما را آفتابست
ندارد چشمه خورشید آبی
کز آن چشمه تو بردی هر چه آبست
نباشد هیچ بوی نافه از مشک
ولی موی تو یکسر مشک نابست
چو بر شیرین لبت از رخ چکد خوی
تمامی آب آن شربت گلابست
مرا گر یک سؤالی از لب تست
ز چشمت ده جواب ناصوابست
سخن گوید چو خسرو پیش چشمش
زبون غمزه حاضر جوابست