عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
مرا داغ تو بر جان یادگارست
فدایش باد جان چون داغ یارست
اگر جان می رود گو، رو، غمی نیست
تو باقی مان که ما را با تو کارست
به صف عاشقان میرم که گویند
سگ همخوابه یاران غارست
شدم بیخود، کرشمه کمترک کن
که من را باده و می مستکارست
ز ذوق من که در می پیر گشتم
چه داند پارسا کین شیرخوارست
غلام آن بتم کز نازنینی
نظر هم بر چنان اندام بارست
مرا زندانست بی تو خانه، هر چند
در و بام از خیالت پر نگارست
دو چشمم را ز کویت راتبه خاک
زیادت کن که مزد انتظارست
به کویت زرد رو شد خسرو، آی
هوای نیکوان ناسازگارست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مرا از روی خوبان، قبله پیش است
مسلمانان، ندانم کاین چه کیش است
بزن سنگ، ای ملامت گو، ز هر سو
که ما را چشمهای عقل پیش است
نگنجد جان درون سینه عشق
نگنجد غم که او هم زان خویش است
به خون گرم دل پیوست با یار
بس، ای گریه که می وصل سریش است
بهم دردی توان گفتن غمش، زآنک
دو هیزم چون بهم شد سوز بیش است
چو مرهم هست خاک ره، چه رنجم
که چشم از سودن راه تو ریش است
به استقبال روزی می کشد دل
بزن، ای کافر، ار تیری به کیش است
خطت نارسته در جان می خلد، زانک
لبالب انگبینت پر ز نیش است
مگو خسرو که عشقم آشنا شد
حذر، کان آشنایی گرگ و میش است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
نگارا، روز عیش و شادمانیست
هوای سبزه و صوت و اغانیست
مرا بی تو چه جای زندگانیست
که دل بی عشق و جان بی شادمانیست
ز چشم خویش ترسانم به رویت
که عشقت سرنوشت آسمانیست
ز بدخویی جگر خون کرد چشمت
مگر بد خوئیش از ناتوانیست
چرا دل برد و منکر گشت زلفت
که بر هر موی او از خون نشانیست
مزن مژگان زهرآلوده بر من
عنایت کن که وقت مهربانیست
همه کس همنشین تست جز من
که مرگم همنشین زندگانیست
کمر را با میانت عهد بندیست
سخن را با دهانت کامرانیست
فغان من به گوش خویش بشنو
که بزمت را نوای خسروانیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
نگویم در تو عیبی، ای پسر، هست
ولیکن بی وفایی این قدر هست
نه در هجر توام خواب و قرار است
نه در عشق توام از خود خبر هست
ازان ناوک که از چشم تو بر من
هنوزم زخم پیکان در جگر هست
دمی غایب نه ای از پیش چشمم
اگر دوری، خیالت در نظر هست
سبک باشد سر خالی ز سودا
من و سودای جانان تا که سر هست
نپندارم که در گلذار فردوس
ز رخسارت گلی پاکیزه تر هست
تعالی الله قباپوشی که او را
کمر بر موی و مویی تا کمر هست
تمنای دلم کردی و دادم
بفرما، گر تمنای دگر هست
شب هجران دراز است ارچه خسرو
مشو غمگین که امید سحر هست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
دلم زو شب حدیث ناز می گفت
همی گفت آن حدیث و باز می گفت
نمی آمد مرا خواب از غم دوست
ز هجران سرگذشتی باز می گفت
خیال غمزه از پیکان دلدوز
پیام ترک تیرانداز می گفت
نهان می مردم و می زیستم باز
که جان با من سخن زان ناز می گفت
مرا می کشت یاد آن که روزی
به غمزه با من آن بت راز می گفت
خوش آن مرغی که می آمد از آن باغ
کبوتر را سلام باز می گفت
دل من مست بود و قصه دوست
گهی زانجام و گه ز آغاز می گفت
ز زلفش عقل می نالید با چشم
جفای دزد با غماز می گفت
چو چنگ غم زده در گریه خسرو
سرود عاشقان با ساز می گفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
جفا کز وی برین جان زبون رفت
نگویم، گر چه از گفتن فزون رفت
هم اول روز کامد پیش چشمم
ز راه دیده در جانم درون رفت
نه من مرده نه زنده، زان که هر بار
که او آمد به دل جانم درون رفت
خطش آغاز شد، بیچاره جانم
نرفت از پیش این خواهد کنون رفت
دلم می گفت از او شب سرگذشتی
همه شب تا به روز از دیده خون رفت
همین دانم خبرگاه سحرگاه
ز بیهوشی نمی دانم که چون رفت
نشد از جادویی هم زان خسرو
همه عمرش به تعویذ و فسون رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
بیا، ای دیده شهری به سویت
جهانی گم شده در جستجویت
بلا و فتنه کار افزای چشمت
جفا و کینه دست افزار خویت
که باشد آیینه آه و هزار آه
که در آغوش گیرد نقش رویت
مبادا بگسلد یک مویت، ارچه
جهان آویخت در یک تار مویت
کنم از آب دیده لب نمازی
چو پای هر سگی بوسم به کویت
بده دل گر توانی بی دلی را
که خواهد داد جان در آرزویت
نیم عاشق چو من از بیم مردن
نبینم سیر در روی نکویت
چو زنبور سیه گرد سر گل
بگردم بر سرت بیخود ز بویت
ز حیرت باز خسرو مانده بیهوش
خموشی بودی اندر گفت و گویت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دریاب که جان خراب گشته ست
دل ز آتش غم کباب گشته ست
خون جگر آب شد ز عشقت
زهره نه که گویم آب گشته ست
پیش که گشایم این که زلفت
در گردن من طناب گشته ست
یک ره به من خراب کن گشت
دل بین که چسان خراب گشته ست
دانم که ز مهر عارض تست
اشکم که چو لعل ناب گشته ست
زلف تو سیه چراست ماناک
بسیار در آفتاب گشته ست
در کشتن خسرو آرزویت
بشتاب که بس شتاب گشته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
خط کز لب آن پسر دمیده ست
افسون است که بر شکر دمیده ست
بنگر که ز آب دیده یکی ست
آن سبزه خوش که بر دمیده ست
از رشک رخت سحر دم سرد
بر آینه قمر دمیده ست
برخاست ز آتش رخت دود
از بس که خط تو بر دمیده ست
آخر شکری بده به خسرو
زان لب که نبات بر دمیده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
عشق تو بلای جان بسندست
یک خنده ازان دهان بسندست
یک گردش چشم تو به مستی
فتنه به همان جهان بسندست
بیهوده به صید می زنی تیر
آن چاشنی کمان بسندست
تیغ از پی کشتنم چه حاجت؟
یک ناز بکن همان بسندست
گر من دل گم شده نیابم
بر همچو تویی گمان بسندست
گفتی که دعای صبر می خوان
نام تو بر این زبان بسندست
ای چرخ، بلا چه می فرستی
ما را غم آن جهان بسندست
گر دولت وصل نیست ما را
بدنامی مردمان بسندست
اندر تب غم طپید خسرو
آن نرگس ناتوان بسندست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
ما را دل زار مستمند است
و آویخته خم کمند است
ای جان کسی، دل رهی را
می پرس که نیک دردمند است
بدگوی که سرد گردد این دل
کز آتش شوق بر گزند است
تلخی نشنیدم از لبت هیچ
یا خود می تو هنوز قند است
خامان به نهان دهند پندم
با سوخته ای چه جای پند است
جان در خم زلف تست بنمای
تا بنگرمش که در چه بند است
تا خط تو نودمید گل را
بر سبزه هزار ریشخند است
خواهم سر سرو را ببرم
کز قد تو یک سری بلند است
آن روی که چشم بد ازان دور
بنمای که خسروش بسند است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
چشمم که بر روی تو فتاده ست
بر آفت خود نظر نهاده ست
راهیست برای بردن جان
ابروی کجت میان گشاده ست
خط تو درونه مرا سوخت
شک نیست کز آفتاب زاده ست
زلفت سر و پا شکسته زانست
کز سرو بلند او فتاده ست
انصاف من شکسته بستان
زان طره که داد ظلم داده ست
گفتی ز لبم بنوش باده
خون می نوشم، چه جای باده ست
خسرو ز تو بی قرار با تست
دل را چه کنم که خود مراد است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آنجاست دل من و هم آنجاست
کان کج کله بلند بالاست
خوابش دیدیم دوش و مستیم
کان خواب هنوز در سر ماست
آهسته رو، ای صبا، بدان بام
کان مست شبانه من آنجاست
رحمی نکند بر این دل پیر
یاری که چو بخت خویش برناست
از دوزخ، اگر نشان بپرسند
من گویم خوابگاه تنهاست
می کش که به هر چهار مذهب
خونم هدرست و خانه یغماست
گفتند دلت خوش است، آری
در گونه روی بنده پیداست
خون می کنی و خبر نداری
بیچاره کسی که ناشکیباست
خسرو، جان ده که اندرین راه
کاری به سخن نمی شود راست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
زلف تو هنوز تابدار است
چشمت به کرشمه در خمار است
گفتی که وفا نیاید از من
سوگند مخور که استوار است
خون شد دل من، بگوی، ای باد
کان جان عزیز در چه کار است
کشتش به کدام بوستان است
سروش به کدام جویبار است
من گریه خویش دوست دارم
کز درد کسیم یادگار است
کارم غم عشق و بی قراری است
تا عمر عزیز برقرار است
ای شاهسوار، آهوان را
تیر تو نکوترین شکار است
عاشق که غم تو خورد وانگه
شادی طلبت، حرام خوار است
با تو به مثل هلاک خسرو
دیوانه و موسم بهار است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
چشمت که میان خواب نازست
یا رب که چه شوخ و دلنوازست
هر لحظه ز نیش غمزه تو
صد رخنه به روزه و نمازست
خونها همه خورد، این چه شکل است؟
دلها همه برد، این چه نازست؟
محمود به خاک شد هنوزش
دل سوی کرشمه ایازست
شبها غم خود به شمع گویم
کو نیز ز محرمان رازست
سوزنده کسیم نیست جز شمع
کان سوخته سر گدازست
فریاد رسی که در همه وقت
بر غمزدگان در تو بازست
جانا، تو به خواب شو که مستی
افسانه عاشقان درازست
سوز دل و آب چشم خسرو
بپذیر که از سر نیازست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
یک موی ترا هزار دام است
یک روی ترا هزار نام است
زان سرو به بوستان بلند است
کز قد تو قایم المقام است
گر مه به تو ناتمام پیوست
رخسار تو، ماه من تمام است
زلف سیهت فتاده در پای
بهر دل خلق پای دام است
دانا لب تو، اگر ببوسد
فتوی ندهد که می حرام است
می بگذارد دل از تو، زیراک
تو آبی و آن سفال خام است
خسرو به تو هم عنان نخواهم
زین توسن چرخ بدلگام است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
زلف سیه تو مشک چین است
بالای تو سرو راستین است
لعل تو نگین خاتم حسن
وان خط تو نقش آن نگین است
گر موم بود میان خاتم
در خاتم لعل انگبین است
ماهست رخت در آن سخن نیست
قندی است لبت سخن در این است
هر لحظه کشد بکشتنم تیغ
چشم تو که شوخ و نازنین است
گفتم که ترا کمین غلامم
گر هست گناه من همین است
ما را ز لب تو نیست قسمی
تدبیر چه سود، قسمت این است
تو غمزه چه می زنی به خسرو
کین تیر سپهر در کمین است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای خوانده، بتان حسن شاهت
وز قلب شکستگان سپاهت
دودیست بر آتش جهانسوز
آن سبزه خط که شد سیاهت
شد در ز نخت هزار جان عرق
از خوی چو بر آب گشت چاهت
هر لحظه جراحتی است در جان
بینم چو ز دور گاه گاهت
دزدم نظر از دو چشم خود نیز
دزدیده چو بنگرم به ماهت
تفسیده چو پر خورد بمیرد
زان روی نمی کنم نگاهت
شد گریه ای، ار چه پای گیرت
بردن نتوان بدین ز راهت
بسیار شد آه خلق، هشدار
کین باد نیفگند کلاهت
گر خون ریزی ز صد چو خسرو
رخساره بس ست عذر خواهت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دیوانه شدم در آرزویت
ای چشم جهانیان به رویت
جان تو که بد شده ست حالم
وان بد همه از رخ نکویت
دی روی تو دیدم و نمردم
شرمنده بمانده ام ز رویت
بوی خوشم آید از تو در جیب
گل داری یا همین است بویت
پرسی که چگونه ای ز من دور؟
دور از تو چه پرسیم، چو مویت
خاک تن من سرشته چونست
در خور نشد آب ازین سبویت
ماییم و تحیر و خموشی
وافاق همه به گفت و گویت
گفتی تو که آب خوردن آور
امروز به دیده ام چو جویت
خسرو به کمند تو اسیر است
بیچاره کجا رود ز کویت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
وقتی غباری زاستان بفرست سوی چاکرت
تا کی تهی چشم کند با دیده ام خاک درت
دستی بده، ای آشنا، درماندگان را، چون که شد
غرقه به هر یک قطره خوی صد دل به رخسارترت
دریافتم دل دزدیت، از غمزه غماز تو
آن پرده ما باز شد، چون گشت پیدا گوهرت
ای ابر، گه گاهی بگو آن چشمه خورشید را
در قعر دریا خشک شد از تشنگی نیلوفرت
گر چه ز رحمت آیتی شبها عذابی بر دلم
از بس که آیات الم خوانم همه شب از برت
آخر کم از نظاره ای از دور در نخل قدت
دست امیدم کوتهست از شاخ سبز نوبرت
در بند پروازست جان، بگذار سیرت بنگرم
زینسان که بینم حال خود مهمان که بینم دیگرت
میکن جفا تا پیش تو می ریزم از دیده گوهر
زیرا که تو زیبا رخی زین به نباشد زیورت
گویی به خنده، خسروا، زان توام، گر چه نه ای
تسکین جان خویش را ناچار دارم باورت