عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
شهسوارم آمد و از سینه جان را برگرفت
دولت بادی که آن سرو روان را برگرفت
بار و جان هر دو درین تن بود و جان آمد درون
یار را گفت این چه باشد با تو جان را برگرفت
دی که کرد ابر بلند آن یار خلقی را بکشت
گوییا ترکی به خونریزی کمان را بر گرفت
سرخ گل کز آب چشم من به کوی او دمید
گریه خون کرد بر وی هر که آن را برگرفت
گفتمش گویم غم خود چون بدیدم دم نماند
زانکه حیرت از لب خسرو زبان را برگرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
هر قدم کاندر راه آن سرو خرامان برگرفت
دیده خاک راه او دامان به دامان برگرفت
سر به صد زاری نهادم بارها بر پای او
کافرم گر هیچگاه آن نامسلمان برگرفت
جان به پنهانی ز ما بر بود و پیدا هم نکرد
دل به دشواری به ما بربست و آسان برگرفت
دل که اندر زلف او گم گشت نتوان یافتن
چشم کان بر روی او افتاد نتوان برگرفت
باد نوروزی که صد نقش آورد بر روی آب
دید لعلش را قدم از آب حیوان بر گرفت
خوی او خاص از پی ما بیوفایی شیوه کرد
یا جهان رسم وفادراری ز دوران برگرفت
هر در افشانی که خسرو کرد از نوک قلم
چشم خون افشان او از نوک مژگان بر گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
سرو به دید آن قد و رعنایی ازان بالا گرفت
در چمنها لاجرم کارش ازان بالا گرفت
با قدش نسبت ندارد قامت سرو بلند
راست می گوییم و بر ما نیست این کس را گرفت
جز حدیث تیر او در دل نمی آید مرا
تا خیال آن کمان ابرو به چشمم جا گرفت
حق آن قرص رخ و آن لب نمی داند رقیب
خواهد آن نان و نمک روزی دو چشمش را گرفت
من که پیچیدم به فکر آن دو زلف عنبرین
عاقبت زین فکر بی پایان مرا سودا گرفت
دوش می گفتم ز سوز دل حدیثی با چراغ
در سر شمع آتش افتاد و ز سر تا گرفت
خسروا، تا یافت مأوا جان ما در کوی دوست
شد مقیم آن سر کو و دلش از ما گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
ای که بی خاک درت در دیده من نور نیست
گر مثل جان می رود، ترک توام مقدور نیست
روزی اندر کوی خودبینی قیامت خواسته
زانکه آه دردمندان کم ز نفخ صور نیست
رخ چه پوشی چون حدیث حسن تو پنهان نماند
گل به صد پرده درون از بوی خود مستور نیست
گر گناهم هست در رویت نظر، معذور دار
زین گنه گر جان رود، این نیز چندان دور نیست
سنگ دربان ار چه مزد جانست نیز از در مران
کز پی مردن رسید اینجا، ولی مزدور نیست
پرسش من آمدی، وز دیدنت جان می رود
کشتنت، ای جان من پرسیدن رنجور نیست
در شب تاریک هجرانم به سر شد روزگار
چون توان کردن چون شمع بخت ما رانور نیست
دل ز سلطان خیال اقطاع غم شد، چون کنم
شحنه جان را ز سلطان خرد منشور نیست
گریه گر لشکر کشد ناله رهد گریه چه سود؟
چون هزار امید، بر یک کام دل منصور نیست
ای خیال یار صورت می کنی در دل مرا
صبر خسرو را رقم در دفتر شاپور نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
ماه تابانست و همچون روی تو تابنده نیست
ابر بارانست و همچون چشم من بارنده نیست
پیش رفتارت نیاید راه کبکم در نظ ر
گر رونده هست، لیکن همچو تو آینده نیست
حور بسیار است، دل بردن نیارد همچو تو
شوخ و عیار و مقام پیشه و بازنده نیست
چون بلایی نیست چشمت را به کشتن باز کن
هر که در عهدت به مرگ خویش میرد، زنده نیست
دل کرا سوخت در این غم بر من دل سوخته
جز دل من چون کسی پهلوی من سوزنده نیست
در وفای یار باید باخت باری جان خویش
چونکه جان بیوفا با هیچ کس پاینده نیست
چند دیده بر زمین ساید ز عشق پای تو
چشم خسرو، کاو به خاکی از درت ماننده نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
دیدمش امروز و شب در دل کنون خواهد گذشت
باز تا شب بر من بیچاره چون خواهد گذشت
گفتیم جان در میان کن، زو ببر دل، چون برم
کو میان جان شبی صد ره فزون خواهد گذشت
امشب، ای جان کهن، بیرون گذر بیگانه وار
کاشنای دیگرم در دل درون خواهد گذشت
آن عقوبت ها که در روز قیامت گفته اند
اندرین شبهای غم بر من کنون خواهد گذشت
جام خود باری به یک جرعه نگون کن بر سرم
کاش روزی چون همه عمرم نگون خواهد گذشت
جور می کن تا به صد جان می کشم کز آسمان
هر چه آید بر سر خاک زبون خواهد گذشت
راز خون آلود خود، ای دل، مده دامن برون
کاین ورق خام است و حرف از وی برون خواهد گذشت
دیده دل را در بلا افگند و خواهی دید فاش
در میان دیده و دل موج خون خواهد گذشت
خسروا، گر عاشقی می سوزد و لب مگشا، ازانک
دود این روزن ز چرخ آبگون خواهد گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
با غمش خو کردم امشب، گر چه در زاری گذشت
یاد می کردم ازان شبها که در یاری گذشت
خواب هم ناید گهی تا دیدمی وقتی، مگر
زان شب فرخ که با یارم به بیداری گذشت
بر درش سودم همه شب دیده و چشم مرا
عزتی بود، ار چه بر خاک درش خواری گذشت
مردمان گویند چونی در خیال زلف او
چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت
نوش بادا بر من و تو شربت عیش، ار چه دوش
بر تو در می خوردن و بر من به دشواری گذشت
گر چه در هجر توام جز خوردن غم کار نیست
هم فسوس من ز عمری کان به بیکاری گذشت
ناخوش آن وقتی که بر زنده دلان بی عشق رفت
ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت
ماجرای دوش می پرسی که چون بگذشت حال
ای سرت گردم، چه می پرسی، به دشواری گذشت
دل گران شد ارچه از بار غمت خسرو، از انک
شخص چون مویش ز عالم با سبکباری گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
یار اگر برگشت در تیمار بودن هم خوش است
ور شکیبایی بود بی یار بودن هم خوش است
عزتی گر نیست ما را نزد خوبان، عیب نیست
عاشقان را پیش خوبان خوار بودن هم خوش است
جنگهای او خوش است ار آشتی را جا بود
وزعتاب و خشم در آزار بودن هم خوش است
گر چه خفتن خوش بود با یار در شبهای وصل
لیک در شبهای غم بیدار بودن هم خوش است
اندک اندک گه گهی با یار بودن خوش بود
ور میسر گرددم بسیار بودن هم خوش است
چون مسلمان بود، می نتوانم از دست بتان
پیش بت بر بسته زنار بودن هم خوش است
گر چه از من شیر مردی ناید اندر کوی عشق
چون سگانم شهره بازار بودن هم خوش است
باخبر بودن خوش است اندر مقام زاهدان
بی خبر در خانه خمار بودن هم خوش است
خسروا، گر در نمی گنجی به خلوتگاه دوست
همنشین با عاشقان زار بودن هم خوش است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
یار دل برداشت وز رنج دل ما غم نداشت
زهره ام کرد آب و تیمار من در هم نداشت
گریه ها کردم که خون شد سنگ خارا را جگر
سنگدل یارم که چشمش قطره زان نم نداشت
ماجرای درد خود بر روی او صد بار پیش
یک به یک گفتیم و او را ذره ای زان غم نداشت
دی برون رفتم فغانها کردم و بگریستم
بود او در خواب مستی و غم عالم نداشت
دوش بیخود بوده ام در بستر غم تا به چاشت
همچنان می سوخت شمع و دیده من دم نداشت
ای که گویی خوشدلی، یارب، همین در عهد ما
گشت پنهان یا کسی خود از بنی آدم نداشت
صبر خود یکبارگی زانگونه از ما برگذشت
هیچ گه گویی که با ما آشنایی هم نداشت
دیر زی، ای عشق کز اقبال تو پاینده بود
این متاع انده و غم، هیچ چیزی کم نداشت
این دل خسرو که از عشق جوانان پخته شد
همچنان خون ماند کز شیرین لبی مرهم نداشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
آن سوار کج کله کز ناز سلطان من است
بس خرابی ها کز او، در جان ویران من است
خون من در گردنم، کامروز دیدم روی او
چنگ من فردای محشر هم به دامان من است
هر که در جا حور دارد، خانه پندارد بهشت
من کز او دورم ضرورت خانه زندان من است
تا جدا ماندم ز تو جز غم ندارم مونسی
یار شبهای فراقت چشم گریان من است
بس که صحرا گیرم از غم، تا درون خالی کنم
هر گیاهی مونس غمهای پنهان من است
جان کشم از تو که هم خوابه نگردد، با تو، لیک
من ندانم کاین تویی در سینه یا جان من است
شاه عشقم خاک گوید مسند جمشیدیم
دولت و اقبال من حال پریشان من است
خسرو، نظمم، ولی از سرنوشت آسمان
نامه دردم که نام دوست عنوان من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
سرو بستان ملاحت قامت رعنای تست
نور چشم عاشقان خسته خاک پای تست
من نه تنها گشته ام شیدای دردت جان من
هر که را جان و دل و دینی بود شیدای تست
نیر اعظم که لاف از قرب عیسی می زند
ذره ای از پرتو رخسار مه سیمای تست
در درون مسجد و دیر و خرابات و کنشت
هر کجا، رفتم، همه شور تو و غوغای تست
جانم از غیرت ز دست جاهلان سوزید، از انک
سر و را گویند مانند قد رعنای تست
تا به ملک دلبری سلطان شدی ای شاه حسن
هر کجا سلطانی و شاهی بود لالای تست
وعده دیدار خود کردی به فردا، زان سبب
جان خسرو منتظر بر وعده فردای تست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
خرم آن چشمی که هر روزش نظر بر روی تست
شادی آن دل که هر دم در دماغش بوی تست
من ز تنهایی به خون غرق و تو پهلوی کسان
خون من در گردن آن کس که در پهلوی تست
کشتیم زان زلف و رخ کارایش آن را مدام
شانه بر پشت تو و آیینه بر زانوی تست
بر رخت دنباله زلف تو پایان شب است
و آفتاب صبحدم اندر سفیدی روی تست
نافه خود را گر چه زاهو می کشد، با این همه
پوستین پوشی ز زنجیر خم گیسوی تست
بر شکر خوانند افسون بهر دلجویی، ولیک
شکری کو خود فسون خواند، لب دلجوی تست
موی ابرو را گره نتوان زدن، لیکن ز کبر
صد گره پیش است بر هر مو که در ابروی تست
هیچ شب از موی تو تاری نمی یارم گسست
این درازی شب من بی گسست موی تست
هندوان را زنده سوزند، این چنین مرده مسوز
بنده خسرو را که ترک است آخر و هندوی تست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
آن که زلف و عارض او غیرت روز و شب است
جان من از مهر و ماه روش هر دم در تب است
رشک عناب است یا خود پسته خندان او
سیب سیمین است خود یا آن ترنج غبغب است
باز ابر چشم من بسیار باران شد، مگر
ماه خرمن سوز من امشب به قلب عقرب است؟
بس که فریادم شب هجران به گردون می رود
قدسیان را از تظلم کار یارب یارب است
می شمارم هر شبی اختر از آب چشم و صبح
نیست روشن کاختر بختم کدامین کوکب است
ساقیا، بر لب رسان جامی و آنگه ده به ما
زانکه ما را چون قدح از تشنگی جان بر لب است
ترک هر مذهب گرفتم، زانکه نزد پیر دیر
ذکر مذهب لاابالی زاختلاف مذهب است
ما و مجنون در ازل نوشیده ایم از یک شراب
در میان ما ازان رو اتحاد مشرب است
لاف دانایی مزن خسرو مگر دیوانه ای
در دبستانی که پیر عقل طفل مکتب است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
دل ز انعامت، مها، با التفاتی قانع است
دیده در ماهی اگر بیند، رخت خوش طالع است
گر برفت از شوق رویت دل ز دستم، باک نیست
دل برفت و جان برفت و عقل و دین خوش قانع است
نقطه خالش به رخ منشور حسن است و نشانست
ملک لطف دلبری را روی خوبش جامع است
جنت و دوزخ بهشت و مردگی عین حیات
بی تو جنت دوزخ است و زندگانی ضایع است
چون بنفشه خم گرفته قامتم در هجر تو
همچو نرگس چشم من باز است و اشکش دامع است
کاکل مشکین پریشان بر رخ چون مه فگن
تا بپندارند کابری بر رخ مه واقع است
همچو ابر بی حیا سرگشته و برگشته باد
هر که خسرو را ز ماه روی خوبت مانع است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
شربت وصلت نجویم کار من خون خوردن ست
من خوشم تو مرهم آنجاها رسان کازردنست
جان من از مایه غمهای تو پرورده شد
خلق غم گویند و نزد بنده جان پروردنست
کشتن من بر رقیب انداز و خود رنجه مشو
زانکه خون چون منی نه لایق آن گردنست
یار محمل راند و سرگشته دلم دنبال او
دیر کردم من که جان در رخت بیرون بردنست
چاک دامن مژده بدنامیم داد، ای سرشک
یاریش کن کو مرا در بند رسوا کردنست
ای ملامت گوی من، جایی که تابد آفتاب
ذره سرگشته را چه جای گرد آوردنست
پند گوی یا گفتگو کم کن که پیکان خورده را
در کشیدن بیش از ان رنج است کاندر خوردن است
بس کن، ای مطرب که شهر از شعله های من بسوخت
روغن خود آتشی را ریز کاندر مردن ست
قصه عشق از چه بر جان می زند محرم چو نیست
خسروا، تن زن که نه جای سخن گستردن است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
هر مژه از غمزه خون ریز تو ناوک زنی ست
کاندرون هر جگر زان زخم ناوک روزنی ست
چشمت آفت، غمزه فتنه، خط قیامت، رخ بلاست
آشنایی با چینن خصمان نه حد چون منی ست
جان که زارم می کشد از یاد چون تو دوستی
جان من از تو چه پنهان آشکارا دشمنی ست
چشم ار بی تو جهان بیند، بگیرش عیب، از انک
خیره بی دیده آلوده تر دامنی ست
ساقیا، گرمی خورم بی تو نگویی کان می است
مردنم را شربتی و آتشم را روغنی ست
ای که در گریه زنی طعنم که این خونابه چیست
بر گذر زین سیل تند من، قوی مردافگنی است
اندر آن مجلس که خود را زنده سوزند اهل عشق
ای بسا مرد خدا کو کمتر از هندوزنی ست
عندلیبان را غذای روح باشد بوی گل
مرغ دشت است آن که عاشق بر جو و بر ارزنی ست
هر شبی خسرو که کوبد سینه در کویت به درد
زیر دیوار تو، سلطان، پاسبان چوبک زنی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
تا خیال روی او را دیده در تب دیده است
مردم چشمم به خون در اشک ما غلتیده است
تا چرا با شمع رویش آتش تب یار شد
دل چو دود زلف او بر خود بسی پیچیده است
بر لبش هر داغ جانسوزی که بس تبخاله شد
زان جراحت بر دل و جان من شوریده است
دوش بر بالین یارم شمع از غم پیش من
تا سحر بیچاره بر جان همچو من لرزیده است
چون به نوک غمزه آن بت از لب من خون گشاد
در تن من هم ز غیرت خون من شوریده است
چون ندارد طاقتی کز آب خیزد دمی
نرگس بیمار یارم درد سر چون دیده است
دوش چون آمد خیال سرو قدش پیش من
تا سحر خسرو به جایش گرد سر گردیده است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
تا خیال نقطه خالت سواد چشم ماست
خاک پایت مردم چشم مرا چون تو توتیاست
حاجت کحل الجواهر نیست آنکس را که نیست
سرمه از گرد ره توسن که نور چشم ماست
تا گل رخسار تو بشکفت در باغ وجود
عشقبازان را چو بلبل کار با برگ و نواست
تا به طاق ابرویت آورده ام روی نیاز
می نپندازم نمازم اندر این قبله رو است
نافه آهوی چینی کو به زلفت دم زند
نیست آهویی مر او را، زانکه در اصلش خطاست
جعد مرغولت که در هر بند او صد حلقه است
دام دلهای اسیران گرفتار بلاست
هر که در کوی تو بویی برد، از عالم گذشت
هر که از دردت نصیبی یافت، فارغ از دواست
جام می از دست هشیاران مجلس تیره گشت
مفردی از خود گذشته دردی آشامی کجاست؟
بی رخ و زلف سیاهش از هواداری خویش
خسرو دلخسته را همدم به روز و شب صباست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
بی رخت از پا فتادم، بی لبت رفتم ز دست
قدر گل بلبل شناسد، قدر باده می پرست
زاهد، از بدنامیم دیگر مترسان، زانکه من
گر برآرم نام نیکو، پیش بدنامان بد است
آشنایی در وجود جوهر فردم نماند
مشکل ما هست اکنون زان دهان نیست هست
سوی چشمانش مبینید، ای رقیبان، زینهار
غارت دین می کنند آن کافر نیم مست
حلقه های زلف ترکان بوالعجب دام بلاست
هر که افتاد اندر آن دام از گرفتاری برست
در میان ما و تو حایل نباشد بحر و کوه
رهروان را کی بود اندیشه از بالا و پست
از وجود خاکی من گر چه گردی خاسته ست
عاقبت خواهد به آب دیده در کویت نشست
گر به قدت سرفرازی می کند طوبی به خلد
روز حشر از رشک خواهم شاخ های او شکست
همچو خسرو کی رهد از بند خویش و هر دو کون
هر که دل در حلقه زنجیر گیسویی نبست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
بس که زلف سرکشت در کار دلها در نشست
هیچ کس در شهر از این سودای بی پایان نرست
عاشقان گشته به راحت خاک و من در غیرتم
کان غبار غیر بر دامان تو خواهد نشست
تو سنت در سینه من نعل در آتش نهاد
هست از آنجا آتشی کز نعل یکران تو جست
سوختی جان مرا و حال من پرسی که چیست
ای عفاک الله، چه گویم جان من هست، آن چه هست
آبروی من که رفت از تو، اگر خون ریزیم
هم به آب روی پاکان که نشویم از تو دست
صد هزار امضای دستور خرد را محو کرد
زلف تو، گر عامل دلهاست یا خوان شکست
من ز خوان خود خراب و در کمین جان خیال
دزد کرد آن گرد کالا، باده نوش افتاده مست
وه که کینش بود با خسرو که از خونش بگشت
وز پی دشواری جان کندنش از غمزه خست