عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
گر بگویم که درون دل من پنهان چیست
خود بگویی و بدانی که غم هجران چیست
خستگان تو که دور از تو، نه نزدیک تواند
تو چه دانی که همه شب به دل ایشان چیست
کشتنم خواهی، اینک سر و اینک خنجر
می کشی یا بزیم چند گهی، فرمان چیست
درد تو آتش و آب از دل و چشمم بگشاد
به جز از سوختن و غرقه شدن درمان چیست
عشق داند که زمین را ز چه شوید اشکم
نوح داند که جهان را سبب طوفان چیست
دارم امید که چون بخت در آرم به برت
تا ز تو بخت من بی سر و بی سامان چیست
آشکارا بکشم زانکه بمردم به خیال
کان شکر خنده به زیر لب تو پنهان چیست
ور نخواهی به شکر کشت من مسکین را
لب شیرین شکنت را به شکر دندان چیست
زلف را پرس، اگرت نیست یقین کز زلفت
حال خسرو به شب تیره بی پایان چیست
خود بگویی و بدانی که غم هجران چیست
خستگان تو که دور از تو، نه نزدیک تواند
تو چه دانی که همه شب به دل ایشان چیست
کشتنم خواهی، اینک سر و اینک خنجر
می کشی یا بزیم چند گهی، فرمان چیست
درد تو آتش و آب از دل و چشمم بگشاد
به جز از سوختن و غرقه شدن درمان چیست
عشق داند که زمین را ز چه شوید اشکم
نوح داند که جهان را سبب طوفان چیست
دارم امید که چون بخت در آرم به برت
تا ز تو بخت من بی سر و بی سامان چیست
آشکارا بکشم زانکه بمردم به خیال
کان شکر خنده به زیر لب تو پنهان چیست
ور نخواهی به شکر کشت من مسکین را
لب شیرین شکنت را به شکر دندان چیست
زلف را پرس، اگرت نیست یقین کز زلفت
حال خسرو به شب تیره بی پایان چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
آنکه برده ست دلم زلف پریشان اینست
آنکه کشته ست مرا نرگس فتان اینست
آمد آن سرو خرامان و به خاکم بنشست
وه که با جان رود، از سرو خرامان اینست
ز آشنایی خطرم باشد و می گفت حکیم
دانم آن زود کش و دیر پشیمان اینست
گر غمی گیردت از کشتن من، عیب مگیر
چه کنم خاصیت خون مسلمان اینست
من همی گویم سوز خود و تو می خندی
آنکه بر سوخته ریزند نمک، آن، اینست
همه شب جان من است و غم خوبان تا روز
عاقبت در سر ایشان رود ار، جان اینست
تیغ عشق است، محا باش نباشد خسرو
سر تسلیم فرود آر که فرمان اینست
آنکه کشته ست مرا نرگس فتان اینست
آمد آن سرو خرامان و به خاکم بنشست
وه که با جان رود، از سرو خرامان اینست
ز آشنایی خطرم باشد و می گفت حکیم
دانم آن زود کش و دیر پشیمان اینست
گر غمی گیردت از کشتن من، عیب مگیر
چه کنم خاصیت خون مسلمان اینست
من همی گویم سوز خود و تو می خندی
آنکه بر سوخته ریزند نمک، آن، اینست
همه شب جان من است و غم خوبان تا روز
عاقبت در سر ایشان رود ار، جان اینست
تیغ عشق است، محا باش نباشد خسرو
سر تسلیم فرود آر که فرمان اینست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
یا رب، اندر دل خاک آن گل خندان چونست
ماه تابان من اندر شب هجران چونست
من چو یعقوب ز گریه شده ام دیده سفید
آخر آن یوسف گمگشته به زندان چونست
من درین خاک به زندان غم از دوری او
او ز من دور به صحرا و بیابان چونست
گوهری بود کزین دیده بغلطید به خاک
دیده خود خاک شد، آن گوهر غلطان چونست
بر تن نازک او برگ گلی بودی، حیف
هست انبار گل اکنون، به ته آن چونست
همه جان بود ز بس لطف چو جان بی تن
این زمان در ته گل با تن پنهان چونست
سبزه چون خضر ز پیراهن خاکش برخاست
در هوای عدم آن چشمه حیوان چونست
مردمان باز مپرسید ز خسرو که کنون
در غم دوست ترا دیده گریان چونست
ماه تابان من اندر شب هجران چونست
من چو یعقوب ز گریه شده ام دیده سفید
آخر آن یوسف گمگشته به زندان چونست
من درین خاک به زندان غم از دوری او
او ز من دور به صحرا و بیابان چونست
گوهری بود کزین دیده بغلطید به خاک
دیده خود خاک شد، آن گوهر غلطان چونست
بر تن نازک او برگ گلی بودی، حیف
هست انبار گل اکنون، به ته آن چونست
همه جان بود ز بس لطف چو جان بی تن
این زمان در ته گل با تن پنهان چونست
سبزه چون خضر ز پیراهن خاکش برخاست
در هوای عدم آن چشمه حیوان چونست
مردمان باز مپرسید ز خسرو که کنون
در غم دوست ترا دیده گریان چونست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
زلف شستش که به هر مو دل دیگر بسته ست
بر دل من همه درهای خرد در بسته ست
مژه ها آخته چشمش، به چه سان زنده رهم
من ازان ترک که صد دشنه و خنجر بسته ست
ابلهی باشد بیم سر و لاف باری
با سواری که به فتراک بسی سر بسته ست
زیب اگر آنست که بر قامت او دیدم، باغ
تهمتی بیهده بر سرو و صنوبر بسته ست
روزی آن نرگس پر خواب به رویم بگشاد
مردمی نیست که بر غمزدگان در بسته ست
مرد حاجی به بیابان و خبر کی دارد
کعبه زان نامه که بر پای کبوتر بسته ست
بر دل من همه درهای خرد در بسته ست
مژه ها آخته چشمش، به چه سان زنده رهم
من ازان ترک که صد دشنه و خنجر بسته ست
ابلهی باشد بیم سر و لاف باری
با سواری که به فتراک بسی سر بسته ست
زیب اگر آنست که بر قامت او دیدم، باغ
تهمتی بیهده بر سرو و صنوبر بسته ست
روزی آن نرگس پر خواب به رویم بگشاد
مردمی نیست که بر غمزدگان در بسته ست
مرد حاجی به بیابان و خبر کی دارد
کعبه زان نامه که بر پای کبوتر بسته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ای خوش آن وقت که ما را دل بی غم بوده ست
خاطر از وسوسه عشق فراهم بوده ست
لذت عیش و طرب جمله برفت از کامم
خورشم گویی پیوسته همین غم بوده ست
دل ندارم غم جانان ز چه بتوانم خورد
پیش ازین گر چه غمی بود، دلی هم بوده ست
دوش من بودم و تنهایی و در مجلس درد
نقل یاد تو، دمی اشک دمادم بوده ست
کس چه داند که چه رفت از غم تو بر من دوش
از شب تیره خبر پرس که محرم بوده ست
صبر را داد دل آواز، چو طاقت برسید
دم نزد، گویی ازان جانب عالم بوده ست
دیده ام خوب بسی، لیک چو تو کم دیدم
عشق بوده ست مرا، لیک چنین کم بوده ست
عیسی جانی و یک رز دمم می دادی
زندگانیم که بوده ست، همان دم بوده ست
یک شبی شربت لب بخش به مسکین خسرو
صد شب از وسوسه هجر تو در هم بوده ست
خاطر از وسوسه عشق فراهم بوده ست
لذت عیش و طرب جمله برفت از کامم
خورشم گویی پیوسته همین غم بوده ست
دل ندارم غم جانان ز چه بتوانم خورد
پیش ازین گر چه غمی بود، دلی هم بوده ست
دوش من بودم و تنهایی و در مجلس درد
نقل یاد تو، دمی اشک دمادم بوده ست
کس چه داند که چه رفت از غم تو بر من دوش
از شب تیره خبر پرس که محرم بوده ست
صبر را داد دل آواز، چو طاقت برسید
دم نزد، گویی ازان جانب عالم بوده ست
دیده ام خوب بسی، لیک چو تو کم دیدم
عشق بوده ست مرا، لیک چنین کم بوده ست
عیسی جانی و یک رز دمم می دادی
زندگانیم که بوده ست، همان دم بوده ست
یک شبی شربت لب بخش به مسکین خسرو
صد شب از وسوسه هجر تو در هم بوده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
در سرم تا ز سر زلف تو سودایی هست
دل شیدای مرا با تو تمنایی هست
در ره عشق منه زاهد بیچاره قدم
گر ز بیگانه و خویشت غم و پروایی هست
دل که از غمزه ربودی به سر زلف سیاه
گر چه دزدیست سیه کار، دل آسایی هست
باغبان تا گل صد برگ رخ خوب تو دید
در چمن بیش نگوید گل رعنایی هست
هندوی خال مبارک به رخت مقبل شد
گشت پرویز که در سلک تو لالایی هست
هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا
که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست
چوب خشک است به پیش قد تو هر سروی
گر چه او را به چمن قامت و بالایی هست
مردم از حسرت دیدار و نگفتی روزی
که مرا سوخته ای غم زده رسوایی هست
دعوی هستی و ناموس مکن، خسرو، هیچ
تا ترا میل نظر بر رخ زیبایی هست
دل شیدای مرا با تو تمنایی هست
در ره عشق منه زاهد بیچاره قدم
گر ز بیگانه و خویشت غم و پروایی هست
دل که از غمزه ربودی به سر زلف سیاه
گر چه دزدیست سیه کار، دل آسایی هست
باغبان تا گل صد برگ رخ خوب تو دید
در چمن بیش نگوید گل رعنایی هست
هندوی خال مبارک به رخت مقبل شد
گشت پرویز که در سلک تو لالایی هست
هر شبی در غم هجرت شب یلداست مرا
که به سالی به جهان یک شب یلدایی هست
چوب خشک است به پیش قد تو هر سروی
گر چه او را به چمن قامت و بالایی هست
مردم از حسرت دیدار و نگفتی روزی
که مرا سوخته ای غم زده رسوایی هست
دعوی هستی و ناموس مکن، خسرو، هیچ
تا ترا میل نظر بر رخ زیبایی هست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
سر آن قامت چون سرو روان خواهم گشت
خاک آن سلسله مشک فشان خواهم گشت
دود دلهاست درین خانه مرا بو آمد
سگ کویم همه شب نعره زنان خواهم گشت
سوخته چند کشم آه نهانی آخر
وه که دیوانه شده گرد جهان خواهم گشت
وقت تست اکنون، ای دیده و وقت ما نیست
که من امشب به سر کوی فلان خواهم گشت
بنده عشقم، آنان که درین غم مردند
تا زیم گرد سر تربتشان خواهم گشت
آخر این عمر گرامی ست که بر می گذرد
وعده تا کی نه دگر بار جوان خواهم گشت
من بدین دیده گهی سیر ترا خواهم دید؟
تا کی آخر به درت دیدکنان خواهم گشت
حد خسرو، اگر اینست که پیشت میرد
جان چه باشد که ز بهرت من ازان خواهم گشت
خاک آن سلسله مشک فشان خواهم گشت
دود دلهاست درین خانه مرا بو آمد
سگ کویم همه شب نعره زنان خواهم گشت
سوخته چند کشم آه نهانی آخر
وه که دیوانه شده گرد جهان خواهم گشت
وقت تست اکنون، ای دیده و وقت ما نیست
که من امشب به سر کوی فلان خواهم گشت
بنده عشقم، آنان که درین غم مردند
تا زیم گرد سر تربتشان خواهم گشت
آخر این عمر گرامی ست که بر می گذرد
وعده تا کی نه دگر بار جوان خواهم گشت
من بدین دیده گهی سیر ترا خواهم دید؟
تا کی آخر به درت دیدکنان خواهم گشت
حد خسرو، اگر اینست که پیشت میرد
جان چه باشد که ز بهرت من ازان خواهم گشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
خبری ده به من، ای باد که جانان چونست
آن گل تازه و آن غنچه خندان چونست
با که می می خورد آن ظالم و در خوردن می
آن رخ پر خوی و آن زلف پریشان چونست
چشم بد خوش که هشیار نباشد، مست است
لب میگونش که دیوانه بود، آن چونست
رخ و زلفش را می دانم باری که خوشند
دل دیوانه من پهلوی ایشان چونست
روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند
یا رب، آن یوسف گم گشته به زندان چونست
گل به رعنایی و نازست به مجلس، باری
حال آن بلبل آشفته به بستان چونست
هم به جان و سر جانان که کم و بیش مگوی
گو همین یک سخن راست که جانان چونست
خشک سال است درین عهد وفا را، ای اشک
زان حوالی که تو می آیی، باران چونست
پست شد خسرو مسکین به لگدکوب فراق
مور در خاک فرو رفت، سلیمان چونست
آن گل تازه و آن غنچه خندان چونست
با که می می خورد آن ظالم و در خوردن می
آن رخ پر خوی و آن زلف پریشان چونست
چشم بد خوش که هشیار نباشد، مست است
لب میگونش که دیوانه بود، آن چونست
رخ و زلفش را می دانم باری که خوشند
دل دیوانه من پهلوی ایشان چونست
روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند
یا رب، آن یوسف گم گشته به زندان چونست
گل به رعنایی و نازست به مجلس، باری
حال آن بلبل آشفته به بستان چونست
هم به جان و سر جانان که کم و بیش مگوی
گو همین یک سخن راست که جانان چونست
خشک سال است درین عهد وفا را، ای اشک
زان حوالی که تو می آیی، باران چونست
پست شد خسرو مسکین به لگدکوب فراق
مور در خاک فرو رفت، سلیمان چونست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست
چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
پرده بدرید، کس این راز نخواهد پوشید
غنچه بشگافت، سرش باز نخواهد پیوست
ای که از سحر دو چشم تو، پری بسته شود
آدمی نیست که چشم از تو تواند بربست
تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست
هر نهالی که نشاندند به بستان بنشست
بهر خون ریز مرا دست چه مالی چندین؟
خون من به که بریزی و بمالی بر دست
هر که جان در ره جانان ندهد مرده بود
مرده هم بدهد، اگر در تن او جانی هست
چشم خسرو نتوان بست که در خواب مبین
منع هندو نتوان کرد که صورت مپرست
چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
پرده بدرید، کس این راز نخواهد پوشید
غنچه بشگافت، سرش باز نخواهد پیوست
ای که از سحر دو چشم تو، پری بسته شود
آدمی نیست که چشم از تو تواند بربست
تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست
هر نهالی که نشاندند به بستان بنشست
بهر خون ریز مرا دست چه مالی چندین؟
خون من به که بریزی و بمالی بر دست
هر که جان در ره جانان ندهد مرده بود
مرده هم بدهد، اگر در تن او جانی هست
چشم خسرو نتوان بست که در خواب مبین
منع هندو نتوان کرد که صورت مپرست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت
چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت
به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد
به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت
دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس
که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت
همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش
تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت
چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس
شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت
ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد
تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت
نبود فسردگان را سر دوستکامی ما
که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت
نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را
تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت
نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو
بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت
چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت
به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد
به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت
دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس
که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت
همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش
تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت
چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس
شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت
ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد
تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت
نبود فسردگان را سر دوستکامی ما
که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت
نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را
تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت
نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو
بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
صفتی ست آب حیوان، زدهان نوشخندت
اثری ست جان شیرین، ز لبان همچو قندت
به کدام سرو بینم که ز تو صبور باشم
که دراز ماند در دل هوس قد بلندت
به خزان هجر مردم، چه کمت شود که ما را
به غلط گلی شکفتی ز دهان نوشخندت
منم و هزار پیچش ز خیال زلف در دل
به کجا روم که جانم رهد از خم کمندت
به رهت فتاده مردم روشی نما به جولان
که چو مردنی ست باری به ته سم سمندت
ز تو دور چند سوزم به میان آتش غم
همه غیرتم ز عود و همه رشکم از سپندت
کن اشارتی چو شاهی که برند بند بندم
که ز لطف این سیاست برهم مگر ز بندت
بزن، ای رفیق، آتش که اثر نماندم تا
تو رهی ز مالش، من، من سوخته ز بندت
مپز این خیال خسرو که به عشق در نمانی
بود ار چه زاهل شهری شب و روز ریشخندت
اثری ست جان شیرین، ز لبان همچو قندت
به کدام سرو بینم که ز تو صبور باشم
که دراز ماند در دل هوس قد بلندت
به خزان هجر مردم، چه کمت شود که ما را
به غلط گلی شکفتی ز دهان نوشخندت
منم و هزار پیچش ز خیال زلف در دل
به کجا روم که جانم رهد از خم کمندت
به رهت فتاده مردم روشی نما به جولان
که چو مردنی ست باری به ته سم سمندت
ز تو دور چند سوزم به میان آتش غم
همه غیرتم ز عود و همه رشکم از سپندت
کن اشارتی چو شاهی که برند بند بندم
که ز لطف این سیاست برهم مگر ز بندت
بزن، ای رفیق، آتش که اثر نماندم تا
تو رهی ز مالش، من، من سوخته ز بندت
مپز این خیال خسرو که به عشق در نمانی
بود ار چه زاهل شهری شب و روز ریشخندت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
منم و خیالبازی، شب و روز با جمالت
چه شود، اگر بپرسی نفسی که چیست حالت؟
خط جمله خوبرویان که برای ملک دلها
ز قضاست حجت تو، رقمی ست از جمالت
قد تو نشسته در دل همه خون ناب خورده
به چنین خورش نگه کن که چه بر دهد جمالت
سر من به گاه جولان ز درت مباد یک سو
که خوش آن بلند بختان که شدند پایمالت
به کدام نقد دهرت بتوان خرید حالی
که به نرخ نیم کنجد دو جهان خرید خالت
کنی ارچه ذره ذره تن من، روا ندارم
چو تو آفتاب وش را که بود گهی زوالت
بکشم ز چشم دیده ز برای آنکه جان را
چه کند چنین کلوخی به گذر گه خیالت
ز فراق سوخت خسرو، نکند ز بخت خواهش
که غرض بود نه یاری که زنم دم از وصالت
چه شود، اگر بپرسی نفسی که چیست حالت؟
خط جمله خوبرویان که برای ملک دلها
ز قضاست حجت تو، رقمی ست از جمالت
قد تو نشسته در دل همه خون ناب خورده
به چنین خورش نگه کن که چه بر دهد جمالت
سر من به گاه جولان ز درت مباد یک سو
که خوش آن بلند بختان که شدند پایمالت
به کدام نقد دهرت بتوان خرید حالی
که به نرخ نیم کنجد دو جهان خرید خالت
کنی ارچه ذره ذره تن من، روا ندارم
چو تو آفتاب وش را که بود گهی زوالت
بکشم ز چشم دیده ز برای آنکه جان را
چه کند چنین کلوخی به گذر گه خیالت
ز فراق سوخت خسرو، نکند ز بخت خواهش
که غرض بود نه یاری که زنم دم از وصالت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
اثری نماند باقی ز من اندر آرزویت
چه کنم که سیر دیدن نتوان رخ نکویت
همه روز گرد کویت همه شب بر آستانت
غرضی جز این ندارم که نظر کنم به رویت
پس ازین به دیده خواهم به طواف کویت آمد
که بسود تا به زانو قدمم به جستجویت
به وفا که در پذیری که من از پی وفایت
دل خون گرفته کردم خورش سگان کویت
خردو ضمیر و هوشم، دل و دیده نیز هم شد
ز همه خیال خالی به جز از خیال رویت
من اگر نمی توانم حق خدمت زیادت
کم ازین که جان شیرین بدهم در آرزویت
ز نسیم جانفزایت دل مرده زنده گردد
ز کدام باغی ای گل که چنین خوش است بویت
به تن چو تار مویت نهی ار دو صد جهان غم
ندهم به هیچ حالی دو جهان به تار مویت
پس ازین چه جای آنت که ز حال خود بگویم
که فسانه گشت خسرو به جهان ز جستجویت
چه کنم که سیر دیدن نتوان رخ نکویت
همه روز گرد کویت همه شب بر آستانت
غرضی جز این ندارم که نظر کنم به رویت
پس ازین به دیده خواهم به طواف کویت آمد
که بسود تا به زانو قدمم به جستجویت
به وفا که در پذیری که من از پی وفایت
دل خون گرفته کردم خورش سگان کویت
خردو ضمیر و هوشم، دل و دیده نیز هم شد
ز همه خیال خالی به جز از خیال رویت
من اگر نمی توانم حق خدمت زیادت
کم ازین که جان شیرین بدهم در آرزویت
ز نسیم جانفزایت دل مرده زنده گردد
ز کدام باغی ای گل که چنین خوش است بویت
به تن چو تار مویت نهی ار دو صد جهان غم
ندهم به هیچ حالی دو جهان به تار مویت
پس ازین چه جای آنت که ز حال خود بگویم
که فسانه گشت خسرو به جهان ز جستجویت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
گر چه سرو باغ را بالا خوش است
با قد رعنای تو ما را خوش است
ز هر عشقت کام عیشم تلخ کرد
هست تلخ این چاشنی، اما خوش است
گر غمت غیری خورد، ناخوش شوم
خوردن غمها همین این جا خوش است
چون تو نایی، چیست این جور رقیب؟
خار می دانی که با خرما خوش است
بی تو من باری نیم خوش هیچ وقت
وقت تو خوش که تو را بی ما خوش است
شعله در دل یار در جان کسی زید
ناتوانی کش تب و حلوا خوش است
جان سنگین می کنم تا زنده ام
مردن فرهاد با خارا خوش است
گفت فردا زلف مشکینم نگر
امشبم بر بوی آن فردا خوش است
گفتیم ناخوش چرایی خسروا؟
چون کنم، چون شکل آن بالا خوش است
با قد رعنای تو ما را خوش است
ز هر عشقت کام عیشم تلخ کرد
هست تلخ این چاشنی، اما خوش است
گر غمت غیری خورد، ناخوش شوم
خوردن غمها همین این جا خوش است
چون تو نایی، چیست این جور رقیب؟
خار می دانی که با خرما خوش است
بی تو من باری نیم خوش هیچ وقت
وقت تو خوش که تو را بی ما خوش است
شعله در دل یار در جان کسی زید
ناتوانی کش تب و حلوا خوش است
جان سنگین می کنم تا زنده ام
مردن فرهاد با خارا خوش است
گفت فردا زلف مشکینم نگر
امشبم بر بوی آن فردا خوش است
گفتیم ناخوش چرایی خسروا؟
چون کنم، چون شکل آن بالا خوش است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
بار عشقت بر دلم باری خوش است
کار من عشق است و این کاری خوش است
جان دهم در پاش، ار چه بی وفاست
دل بدو بخشم که دلداری خوش است
بلبل شوریده را از عشق گل
در چمن با صحبت خاری خوش است
راستی را سرو در نشو و نماست
از قد یارم نموداری خوش است
هیچ بیماری نباشد خوش، ولی
چشم جادوی تو بیماری خوش است
تیر چشم او جهان در خون گرفت
لیک از دستت کمان داری خوش است
کار من عشق است و این کاری خوش است
جان دهم در پاش، ار چه بی وفاست
دل بدو بخشم که دلداری خوش است
بلبل شوریده را از عشق گل
در چمن با صحبت خاری خوش است
راستی را سرو در نشو و نماست
از قد یارم نموداری خوش است
هیچ بیماری نباشد خوش، ولی
چشم جادوی تو بیماری خوش است
تیر چشم او جهان در خون گرفت
لیک از دستت کمان داری خوش است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
عاشقان را درد بی مرهم خوش است
بیدلان را دیده پر نم خوش است
گر سخن در گوش جانان می رسد
گفت و گوی هر که در عالم خوش است
گر بتان از درد عشاق آگهند
هر کجا دردیست بی مرهم خوش است
هر کسی کو غم خورد ناخوش بود
من غم خوبان خورم کاین غم خوش است
جان من آزار دل چندین مجو
خود درین ایام دلها کم خوش است
زلف را بهر خدا شانه مزن
همچنان آشفته و درهم خوش است
دیدنت خوب است، گر خود ساعتی ست
پادشاهی، گر همه یکدم، خوش است
وصل تو خوش بود وقتی، وین زمان
ناخوشی های فراقت هم خوش است
خسروا، با بیدلی خو کن که دل
هم دران گیسوی خم در خم خوش است
بیدلان را دیده پر نم خوش است
گر سخن در گوش جانان می رسد
گفت و گوی هر که در عالم خوش است
گر بتان از درد عشاق آگهند
هر کجا دردیست بی مرهم خوش است
هر کسی کو غم خورد ناخوش بود
من غم خوبان خورم کاین غم خوش است
جان من آزار دل چندین مجو
خود درین ایام دلها کم خوش است
زلف را بهر خدا شانه مزن
همچنان آشفته و درهم خوش است
دیدنت خوب است، گر خود ساعتی ست
پادشاهی، گر همه یکدم، خوش است
وصل تو خوش بود وقتی، وین زمان
ناخوشی های فراقت هم خوش است
خسروا، با بیدلی خو کن که دل
هم دران گیسوی خم در خم خوش است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
کار بالای تو تا بالا گرفت
در همه دلها خیالت جا گرفت
هر که رفتار تو دید از بیم جان
هم ترا بهر شفاعت پا گرفت
تا نمی دیدم بلای جان ترا
دیده دنبال دل شیدا گرفت
می گرفتم لذتی از عمر خویش
کامدی تو در دل من جا گرفت
ما چنین کز دل گرفتاریم هست
حق به دستت، گر دلت از ما گرفت
چند سوزم، وه که روی دل سیه
کز وی اندر جانم این سودا گرفت
بیدلان را طعنه زد، خسرو بسوخت
تا کدامین آه دل او را گرفت
در همه دلها خیالت جا گرفت
هر که رفتار تو دید از بیم جان
هم ترا بهر شفاعت پا گرفت
تا نمی دیدم بلای جان ترا
دیده دنبال دل شیدا گرفت
می گرفتم لذتی از عمر خویش
کامدی تو در دل من جا گرفت
ما چنین کز دل گرفتاریم هست
حق به دستت، گر دلت از ما گرفت
چند سوزم، وه که روی دل سیه
کز وی اندر جانم این سودا گرفت
بیدلان را طعنه زد، خسرو بسوخت
تا کدامین آه دل او را گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
مردم از کوی تو چون بیدل نرفت
هر که در میخانه شد عاقل نرفت
عمر در سر شد به رسوایی عشق
وین هوس از جان بی حاصل نرفت
مهر رویش در دلم پنهان نماند
آفتاب اندر حجاب گل نرفت
کاروان بگذشت و محمل ماند دور
وز دل من یاد آن محمل نرفت
برکشیدم تنگ تن را سوی صبر
لاشه لاغر بود تا منزل نرفت
ما و غرق بحر هجران، چون کنیم
کشتی درویش در ساحل نرفت
با کسی وقتی وصالی داشتیم
سالها بگذشت و آن از دل نرفت
شکر کن، خسرو، بلای عشق را
زانکه این فیض است، گر قابل نرفت
هر که در میخانه شد عاقل نرفت
عمر در سر شد به رسوایی عشق
وین هوس از جان بی حاصل نرفت
مهر رویش در دلم پنهان نماند
آفتاب اندر حجاب گل نرفت
کاروان بگذشت و محمل ماند دور
وز دل من یاد آن محمل نرفت
برکشیدم تنگ تن را سوی صبر
لاشه لاغر بود تا منزل نرفت
ما و غرق بحر هجران، چون کنیم
کشتی درویش در ساحل نرفت
با کسی وقتی وصالی داشتیم
سالها بگذشت و آن از دل نرفت
شکر کن، خسرو، بلای عشق را
زانکه این فیض است، گر قابل نرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
از تو بر خاطر مرا آزار نیست
بی تو در ملک جهانم کار نیست
گر به جای من ترا عشاق هست
جز تو در عالم مرا دلدار نیست
تا نخواهی صحبت اغیار نیست
ور به جان جویی وصال یار نیست
فتنه انگیزی، بلاجویی و کژ
در جهان چون آن بت عیار نیست
در سر ابستان فردوس برین
مثل رویت یک گل بی خار نیست
در همه بازار صرافان عشق
همچو روی زرد من دینار نیست
چون لبش از مصر شکر برنخاست
چون دو زلفش مشک در تاتار نیست
چشم او را گفتم، ای خونخوار مست
در جهانی مستی چو تو خونخوار نیست
گفت ترک مست چون خنجر کشید
جز بلاانگیزی او را کار نیست
چند بار هجر بر جانم تهی
بر درش چون عاشقان را بار نیست
ای دل بیچاره، یک چندی بساز
طاقتم هر بار بود، این بار نیست
غم بر احوال جهان تا کی خوری
خسروا، گر مر ترا غمخوار نیست
بی تو در ملک جهانم کار نیست
گر به جای من ترا عشاق هست
جز تو در عالم مرا دلدار نیست
تا نخواهی صحبت اغیار نیست
ور به جان جویی وصال یار نیست
فتنه انگیزی، بلاجویی و کژ
در جهان چون آن بت عیار نیست
در سر ابستان فردوس برین
مثل رویت یک گل بی خار نیست
در همه بازار صرافان عشق
همچو روی زرد من دینار نیست
چون لبش از مصر شکر برنخاست
چون دو زلفش مشک در تاتار نیست
چشم او را گفتم، ای خونخوار مست
در جهانی مستی چو تو خونخوار نیست
گفت ترک مست چون خنجر کشید
جز بلاانگیزی او را کار نیست
چند بار هجر بر جانم تهی
بر درش چون عاشقان را بار نیست
ای دل بیچاره، یک چندی بساز
طاقتم هر بار بود، این بار نیست
غم بر احوال جهان تا کی خوری
خسروا، گر مر ترا غمخوار نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ترک من طره مشوش کرده است
لاله از مشکش منقش کرده است
روی هم همچون آتش او ز ابروان
ماه را نعلی در آتش کرده است
می گشاید از نظر تیر بلا
می کند آنچه که آرش کرده است
سر خوش از باده بود پیوسته او
لیک با باده سری خوش کرده است
غمزه های چشم مخمورش مدام
دل بدان لعل شکروش کرده است
رشته صبر مرا بگسسته است
زلف تو بس که کشایش کرده است
زان پریشان شد چون مو خسرو، مگر
یاد آن زلف مشوش کرده است
لاله از مشکش منقش کرده است
روی هم همچون آتش او ز ابروان
ماه را نعلی در آتش کرده است
می گشاید از نظر تیر بلا
می کند آنچه که آرش کرده است
سر خوش از باده بود پیوسته او
لیک با باده سری خوش کرده است
غمزه های چشم مخمورش مدام
دل بدان لعل شکروش کرده است
رشته صبر مرا بگسسته است
زلف تو بس که کشایش کرده است
زان پریشان شد چون مو خسرو، مگر
یاد آن زلف مشوش کرده است