عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۴۲
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۲
صبح دولت میدمد کو جام همچون آفتاب
فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب
خانه بیتشویش و ساقی یار و مطرب نکتهگوی
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب
از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب
از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع
در ضمیر برگ گل خوش میکند پنهان گلاب
شاهد و مطرب به دستافشان و مستان پایکوب
غمزهٔ ساقی ز چشم میپرستان برده خواب
تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد
میرسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب
فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب
خانه بیتشویش و ساقی یار و مطرب نکتهگوی
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب
از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب
از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع
در ضمیر برگ گل خوش میکند پنهان گلاب
شاهد و مطرب به دستافشان و مستان پایکوب
غمزهٔ ساقی ز چشم میپرستان برده خواب
تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد
میرسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۳
اگر به لطف بخوانی مَزید الطاف است
وگر به قهر برانی درون ما صاف است
بیان وصف تو گفتن نه حد امکان است
چرا که وصف تو بیرون ز حد اوصاف است
ز چشم عشق توان دید روی شاهد غیب
که نور دیدهٔ عاشق ز قاف تا قاف است
چو سرو سرکشی ای یار سنگدل با ما
چه چشمهاست که از روی تو بر اطراف است
تو را که مایهٔ خلد است نیاز همتا نیست
از این مثال گزینم روان در اطراف است
ز مُصحَف رخ دلدار آیتی بر خوان
که آن بیان مقامات کشف کشّاف است
عدو که منطق حافظ طمع کند در شعر
همان حدیث هُما و طریق خطّاف است
وگر به قهر برانی درون ما صاف است
بیان وصف تو گفتن نه حد امکان است
چرا که وصف تو بیرون ز حد اوصاف است
ز چشم عشق توان دید روی شاهد غیب
که نور دیدهٔ عاشق ز قاف تا قاف است
چو سرو سرکشی ای یار سنگدل با ما
چه چشمهاست که از روی تو بر اطراف است
تو را که مایهٔ خلد است نیاز همتا نیست
از این مثال گزینم روان در اطراف است
ز مُصحَف رخ دلدار آیتی بر خوان
که آن بیان مقامات کشف کشّاف است
عدو که منطق حافظ طمع کند در شعر
همان حدیث هُما و طریق خطّاف است
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۶
صراحی دگر بارم از دست برد
به من باز بنمود می دستبرد
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی ما رنگ زردی ببرد
بنازیم دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد
برو زاهدا خورده بر ما مگیر
که کار خدایی نه کاریست خرد
مرا از ازل عشق شد سرنوشت
قضای نوشته نشاید سترد
مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ
ارسطو دهد جان، چو بیچاره کرد
مکش رنج بیهوده خرسند باش
قناعت کن ار نیست اطلس چو برد
چنان زندگانی کن اندر جهان
که چون مرده باشی نگویند مرد
شود مست وحدت زجام الست
هر آن کاو چو حافظ می صاف خورد
به من باز بنمود می دستبرد
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی ما رنگ زردی ببرد
بنازیم دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد
برو زاهدا خورده بر ما مگیر
که کار خدایی نه کاریست خرد
مرا از ازل عشق شد سرنوشت
قضای نوشته نشاید سترد
مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ
ارسطو دهد جان، چو بیچاره کرد
مکش رنج بیهوده خرسند باش
قناعت کن ار نیست اطلس چو برد
چنان زندگانی کن اندر جهان
که چون مرده باشی نگویند مرد
شود مست وحدت زجام الست
هر آن کاو چو حافظ می صاف خورد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۷
من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد
که کس به رند خرابات ظن آن نبرد
من این مرقع دیرینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم می کسی گمان نبرد
مباش غره به علم و عمل، فقیه! مدام
که هیچکس ز قضای خدای جان نبرد
اگر چه دیده پاسبان تو ای دل
به هوش باش که نقد تو پاسبان نبرد
سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ
که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد
که کس به رند خرابات ظن آن نبرد
من این مرقع دیرینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم می کسی گمان نبرد
مباش غره به علم و عمل، فقیه! مدام
که هیچکس ز قضای خدای جان نبرد
اگر چه دیده پاسبان تو ای دل
به هوش باش که نقد تو پاسبان نبرد
سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ
که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۸
کارم ز دور چرخ به سامان نمیرسد
خون شد دلم ز درد، به درمان نمیرسد
با خاک ره ز روی مذلت برابرم
آب رخم همیرود و نان نمیرسد
پیپارهای نمیکنم از هیچ استخوان
تا صدهزار زخم به دندان نمیرسد
سیرم ز جان خود به سر راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمیرسد
از آرزوست گشته گر انبار غم دلم
آوخ که آرزوی من ارزان نمیرسد
یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت
وآوازهای ز مصر به کنعان نمیرسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیدهاند
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد
از دستبرد جور زمان اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جان نمی رسد
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
خون شد دلم ز درد، به درمان نمیرسد
با خاک ره ز روی مذلت برابرم
آب رخم همیرود و نان نمیرسد
پیپارهای نمیکنم از هیچ استخوان
تا صدهزار زخم به دندان نمیرسد
سیرم ز جان خود به سر راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمیرسد
از آرزوست گشته گر انبار غم دلم
آوخ که آرزوی من ارزان نمیرسد
یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت
وآوازهای ز مصر به کنعان نمیرسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیدهاند
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد
از دستبرد جور زمان اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جان نمی رسد
حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۹
در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جانفروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد
حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد
مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد
در کیش جانفروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذرهست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد
می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد
حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۱
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۲
دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر
منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه میچینم
دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر
مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزیبخش
به گوشم قول جنگ اول به دستم زلف یار آخر
چو باد از خرمن دونان ربودن خوشهای تا چند
ز همت توشهای بردار و خود تخمی بکار آخر
نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت لیک
به نوک کلک رنگآمیز نقشی مینگار آخر
دلا در ملک شبخیزی گر از اندوه نگریزی
دم صبحت بشارتها بیارد زآن دیار آخر
بتی چون ماه زانو زد میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ ز ساقی شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر
منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه میچینم
دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر
مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزیبخش
به گوشم قول جنگ اول به دستم زلف یار آخر
چو باد از خرمن دونان ربودن خوشهای تا چند
ز همت توشهای بردار و خود تخمی بکار آخر
نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت لیک
به نوک کلک رنگآمیز نقشی مینگار آخر
دلا در ملک شبخیزی گر از اندوه نگریزی
دم صبحت بشارتها بیارد زآن دیار آخر
بتی چون ماه زانو زد میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ ز ساقی شرم دار آخر
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۳
صبا به مقدم گل راح روح بخشد باز
کجاست بلبل خوشگوی؟ گو برآر آواز!
چه حلقهها که زدم بر در دل از سر سوز
به بوی روز وصال تو در شبان دراز
دلا! ز هجر مکن ناله، زان که در عالم
غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز
شبی وصال سحرگه ز بخت خواستهام
که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز
به هیچ در نروم بعد از این ز حضرت دوست
چو کعبه یافتم آیم ز بتپرستی باز
ز طرهٔ تو پریشانی دلم شد فاش
ز مشک نیست غریب آری ار بود غماز
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمیکنی از ناز
امید قد تو میداشتم ز بخت بلند
نسیم زلف تو میخواستم ز عمر دراز
غبار خاطر ما چشم خصم کور کند
تو رخ به خاک نه ای حافظ و بر آر نماز
کجاست بلبل خوشگوی؟ گو برآر آواز!
چه حلقهها که زدم بر در دل از سر سوز
به بوی روز وصال تو در شبان دراز
دلا! ز هجر مکن ناله، زان که در عالم
غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز
شبی وصال سحرگه ز بخت خواستهام
که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز
به هیچ در نروم بعد از این ز حضرت دوست
چو کعبه یافتم آیم ز بتپرستی باز
ز طرهٔ تو پریشانی دلم شد فاش
ز مشک نیست غریب آری ار بود غماز
هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمیکنی از ناز
امید قد تو میداشتم ز بخت بلند
نسیم زلف تو میخواستم ز عمر دراز
غبار خاطر ما چشم خصم کور کند
تو رخ به خاک نه ای حافظ و بر آر نماز
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۴
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلقپوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلقپوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۵
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش
بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو نیش
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محال اندیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش
بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو نیش
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محال اندیش
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۶
رهروان را عشق بس باشد دلیل
آب چشم اندر رهش کردم سبیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
آن که کشتی راند بر خون قتیل
بی می و مطرب به فردوسم مخوان
راحتی فی الراح لا فی السلسبیل
اختیاری نیست بدنامی من
ضلنی فی العشق من یهدی السبیل
آتش روی بتان در خود مزن
ور نه در آتش گذر کن چون خلیل
یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پای اندرین ره بیدلیل
با رسوم پیلبانان یاد گیر
یا مده هندوستان با یاد پیل
یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامهٔ تقوی به نیل
حافظا گر معنیی داری بیار
ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل
آب چشم اندر رهش کردم سبیل
موج اشک ما کی آرد در حساب
آن که کشتی راند بر خون قتیل
بی می و مطرب به فردوسم مخوان
راحتی فی الراح لا فی السلسبیل
اختیاری نیست بدنامی من
ضلنی فی العشق من یهدی السبیل
آتش روی بتان در خود مزن
ور نه در آتش گذر کن چون خلیل
یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پای اندرین ره بیدلیل
با رسوم پیلبانان یاد گیر
یا مده هندوستان با یاد پیل
یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامهٔ تقوی به نیل
حافظا گر معنیی داری بیار
ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۷
روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سیروزه و ساغر گیرم
چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم
من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آن که بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم
می به زیر کش و سجادهٔ تقوی بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم
خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش
سالخورده میی امروز به از صد پیرم
که دهم حاصل سیروزه و ساغر گیرم
چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم
من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آن که بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم
می به زیر کش و سجادهٔ تقوی بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم
خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش
سالخورده میی امروز به از صد پیرم
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۹
ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده
خوشتر ز چشم مستت چشم جهان ندیده
همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت
گیتی نشان نداده ایزد نیافریده
هر زاهدی که دیده یاقوت جان فزایش
سجاده ترک کرده پیمانه در کشیده
بر چهره بخت نیکت تعویذ چشم زخم است
هر دم و ان یکادی ز اخلاص بردمیده
بر قصد خون عشاق ابرو و چشم شوخش
گاه این کمین گشاده گاه آن کمان کشیده
تا کی کبوتر دل باشد چو مرغ بسمل
از زخم ناوک تو در خاک و خون تپیده
از سوز سینه هر دم دودم به سر درآید
چون عود چند باشم در آتش رمیده
گر زآنک رام گردد بخت رمیده با من
هم زان دهن برآرم کام دل رمیده
میلی اگر ندارد با عارض تو ابرو
پیوسته از چه باشد چون قد من خمیده
گر بر لبم نهی لب یابم حیات باقی
آن دم که جان شیرین باشد به لب رسیده
تا کی فرو گذاری چون زلف خود دلم را
سرگشته و پریشان ای نور هر دودیده
در پای خار هجران افتاده در کشاکش
وز گلبن وصالت هرگز گلی نچیده
گر دست من نگیری با خواجه بازگویم
کز عاشقان بیدل دل می برد دو دیده
ما را بضاعت این است گر در مذاقت افتد
درهای شعر حافظ بنویس بر جریده
خوشتر ز چشم مستت چشم جهان ندیده
همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت
گیتی نشان نداده ایزد نیافریده
هر زاهدی که دیده یاقوت جان فزایش
سجاده ترک کرده پیمانه در کشیده
بر چهره بخت نیکت تعویذ چشم زخم است
هر دم و ان یکادی ز اخلاص بردمیده
بر قصد خون عشاق ابرو و چشم شوخش
گاه این کمین گشاده گاه آن کمان کشیده
تا کی کبوتر دل باشد چو مرغ بسمل
از زخم ناوک تو در خاک و خون تپیده
از سوز سینه هر دم دودم به سر درآید
چون عود چند باشم در آتش رمیده
گر زآنک رام گردد بخت رمیده با من
هم زان دهن برآرم کام دل رمیده
میلی اگر ندارد با عارض تو ابرو
پیوسته از چه باشد چون قد من خمیده
گر بر لبم نهی لب یابم حیات باقی
آن دم که جان شیرین باشد به لب رسیده
تا کی فرو گذاری چون زلف خود دلم را
سرگشته و پریشان ای نور هر دودیده
در پای خار هجران افتاده در کشاکش
وز گلبن وصالت هرگز گلی نچیده
گر دست من نگیری با خواجه بازگویم
کز عاشقان بیدل دل می برد دو دیده
ما را بضاعت این است گر در مذاقت افتد
درهای شعر حافظ بنویس بر جریده
عبدالواسع جبلی : قصاید
شکایت
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشتهست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بیوفا
هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیهای گشته مبتلا
وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی
کاندر میان خلق ممیر چو من کجا
دیوانه را همینشناسد ز هوشیار
بیگانه را همیبگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هر ک آیت نخست بخواند «ز هل أتی»
با این همه که کبر نکوهیده عادتیست
آزاده را همه ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگر چه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید
گر چه زمرد است به دیدار چون گیا
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دشمنان خصومت و از دوستان ریا
بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
قومی ره منازعت من گرفتهاند
بیعقل و بیکفایت و بیفضل و بیدها
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من بود خصومت ایشان عجیبتر
زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
زایشان همه مرا نبود باک ذرهای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
گردد همی شکافته دلشان به کین من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفی
چون گیرم از برای معانی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جادوان
در موضعی که در کف موسی بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مطر نبود میغ را محل
چونانک بیگهر نبود تیغ را بها
با فضل من همیشه پدید است نقصشان
چون عجز کافران بر اعجاز انبیا
با عقل من نباشد مریخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذکا
آنم که بردهام علم علم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثری
شاهان همیکنند به فضل من افتخار
واقران همیکنند به نظم من اقتدا
با خاطرم منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجیة و الشمس فی الضحی
عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا
بر همت من است سخنهای من دلیل
بر نسبت من است سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنیدهست کس ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا
در پای جاهلان نپراگندهام گهر
وز دست سفلگان نپذیرفتهام عطا
وین فخر بس مرا که ندیدهست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا
وآن را که او به صحبت من سر درآورد
جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا
ور زلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نپندارمش خطا
اهل هری کنون نشناسند قدر من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا
آن گاه قدر او بشناسند بر یقین
کآید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
کاندر حجر نباشد یاقوت را بها
با این همه مرا گلهای نیست زین قبل
زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا
تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان
بازار من به نزد بزرگان بود روا
لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی
ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا
زآن است غبن من که گروهی همیکنند
با من به دوستی ز همه عالم انتما
وآن گه به کام من نفسی برنیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار من کشند به عمدا به خویشتن
زآن سان که که کشد به بر خویش کهربا
در فضل من کنند به هر موضعی حسد
در نقص من دهند ز هر جانبی رضا
با ناصحان من نسگالند جز نفاق
با حاسدان من ننمایند جز صفا
ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی
بی حجتی کنند همه صحبتم رها
مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی
لو بست الجبال او انشقت السما
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشتهست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بیوفا
هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیهای گشته مبتلا
وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی
کاندر میان خلق ممیر چو من کجا
دیوانه را همینشناسد ز هوشیار
بیگانه را همیبگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هر ک آیت نخست بخواند «ز هل أتی»
با این همه که کبر نکوهیده عادتیست
آزاده را همه ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگر چه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید
گر چه زمرد است به دیدار چون گیا
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دشمنان خصومت و از دوستان ریا
بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
قومی ره منازعت من گرفتهاند
بیعقل و بیکفایت و بیفضل و بیدها
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من بود خصومت ایشان عجیبتر
زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
زایشان همه مرا نبود باک ذرهای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
گردد همی شکافته دلشان به کین من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفی
چون گیرم از برای معانی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جادوان
در موضعی که در کف موسی بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مطر نبود میغ را محل
چونانک بیگهر نبود تیغ را بها
با فضل من همیشه پدید است نقصشان
چون عجز کافران بر اعجاز انبیا
با عقل من نباشد مریخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذکا
آنم که بردهام علم علم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثری
شاهان همیکنند به فضل من افتخار
واقران همیکنند به نظم من اقتدا
با خاطرم منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجیة و الشمس فی الضحی
عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا
بر همت من است سخنهای من دلیل
بر نسبت من است سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنیدهست کس ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا
در پای جاهلان نپراگندهام گهر
وز دست سفلگان نپذیرفتهام عطا
وین فخر بس مرا که ندیدهست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا
وآن را که او به صحبت من سر درآورد
جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا
ور زلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نپندارمش خطا
اهل هری کنون نشناسند قدر من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا
آن گاه قدر او بشناسند بر یقین
کآید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
کاندر حجر نباشد یاقوت را بها
با این همه مرا گلهای نیست زین قبل
زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا
تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان
بازار من به نزد بزرگان بود روا
لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی
ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا
زآن است غبن من که گروهی همیکنند
با من به دوستی ز همه عالم انتما
وآن گه به کام من نفسی برنیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار من کشند به عمدا به خویشتن
زآن سان که که کشد به بر خویش کهربا
در فضل من کنند به هر موضعی حسد
در نقص من دهند ز هر جانبی رضا
با ناصحان من نسگالند جز نفاق
با حاسدان من ننمایند جز صفا
ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی
بی حجتی کنند همه صحبتم رها
مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی
لو بست الجبال او انشقت السما
عبدالواسع جبلی : قصاید
مدح - چنان که باد همی تخت جم کشید
بر ماه روشن از شب تاری علم کشید
وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید
زنجیرهای ز قیر و طرازی ز غالیه
بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید
آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش
بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید
در مهر او روانم و در هجر او دلم
بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید
تا نامهٔ جمالش توقیع زد فلک
بر نام نیکوان زمانه قلم کشید
در عشق من فریدم و در خوبی او نظیر
عز الذی و جل که ما را به هم کشید
ناگه ز من ببرد به صد حیله و فسون
آن دل که در هواس بسی رنج و غم کشید
شد محترم به نزد بزرگان هر آن کسی
کاو را عمل به خدمت آن محتشم کشید
از پشت ماهی و ز نشیب ثری به علم
بر روی ماه و اوج ثریا علم کشید
زآن سان که سر کشد کشف اندر میان سنگ
از جود او نیاز سر اندر عدم کشید
ای صاحبی که رایت اقبال و جاه تو
دولت بر آسمان جلال و همم کشید
تا کرد ذوالجلال فزون آبروی تو
حاسد بسی ز رشک تو باد ندم کشید
در موجگاه بحر شریعت نهنگوار
شمشیر تو سفینهٔ بدعت به دم کشید
هر کز هوای خط تو بیرون نهاد گام
دست اجل روان ز تن او به غم کشید
شاخ درخت دولت تو سایهدار گشت
تا بیخ او ز ابر سخای تو نم کشید
از هیبت بلارک خاراشکاف تو
دشمن چو خارپشت سر اندر شکم کشید
تخت تو در کنار ستاره وطن گرفت
رای تو بر کنار مجره خیم کشید
چون گور ماده عدل تو بشناخت بچه را
از ایمنی به خانهٔ شیر اجم کشید
شد راه سایلت چو ره کهکشان ز بس
کاو از عطای تو سوی خانه درم کشید
شد در پناه جاه تو آسوده هر کسی
کز گردش زمانهٔ جافی الم کشید
تا در نوادر قصص آید که ابرهه
در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید
بادی چنان که غاشیهٔ تو کشد فلک
دایم چنان که باد همی تخت جم کشید
وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید
زنجیرهای ز قیر و طرازی ز غالیه
بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید
آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش
بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید
در مهر او روانم و در هجر او دلم
بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید
تا نامهٔ جمالش توقیع زد فلک
بر نام نیکوان زمانه قلم کشید
در عشق من فریدم و در خوبی او نظیر
عز الذی و جل که ما را به هم کشید
ناگه ز من ببرد به صد حیله و فسون
آن دل که در هواس بسی رنج و غم کشید
شد محترم به نزد بزرگان هر آن کسی
کاو را عمل به خدمت آن محتشم کشید
از پشت ماهی و ز نشیب ثری به علم
بر روی ماه و اوج ثریا علم کشید
زآن سان که سر کشد کشف اندر میان سنگ
از جود او نیاز سر اندر عدم کشید
ای صاحبی که رایت اقبال و جاه تو
دولت بر آسمان جلال و همم کشید
تا کرد ذوالجلال فزون آبروی تو
حاسد بسی ز رشک تو باد ندم کشید
در موجگاه بحر شریعت نهنگوار
شمشیر تو سفینهٔ بدعت به دم کشید
هر کز هوای خط تو بیرون نهاد گام
دست اجل روان ز تن او به غم کشید
شاخ درخت دولت تو سایهدار گشت
تا بیخ او ز ابر سخای تو نم کشید
از هیبت بلارک خاراشکاف تو
دشمن چو خارپشت سر اندر شکم کشید
تخت تو در کنار ستاره وطن گرفت
رای تو بر کنار مجره خیم کشید
چون گور ماده عدل تو بشناخت بچه را
از ایمنی به خانهٔ شیر اجم کشید
شد راه سایلت چو ره کهکشان ز بس
کاو از عطای تو سوی خانه درم کشید
شد در پناه جاه تو آسوده هر کسی
کز گردش زمانهٔ جافی الم کشید
تا در نوادر قصص آید که ابرهه
در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید
بادی چنان که غاشیهٔ تو کشد فلک
دایم چنان که باد همی تخت جم کشید
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام کردگار هفت افلاک
که پیدا کرد آدم از کفی خاک
خداوندی که ذاتش بیزوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست
زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا
مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست
ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست
دو عالم قدرت بی چون اویست
درون جانها در گفت و گویست
ز کُنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست
طلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیدا
جهان از نور ذات او مزّین
صفات از ذات او پیوسته روشن
ز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد او
ز صنعش آدم از گِل رخ نموده
زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده
ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار
نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دوجهان بس
ز یکتائی خود بیچون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت
حقیقت علم کلّ اوراست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیق
بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار
شده آتش طلب گار جلالش
دمادم محو گشسته ازوصالش
ز حکمش باد سرگردان بهر جا
گهی در تحت و گاه اندر ثریّا
ز لطفش آب هرجائی روانست
ز فضلش قوّت روح و روانست
ز دیدش خاک مسکین اوفتاده
ازان در عزّ و تمکین اوفتاده
ز شوقش کوه رفته پای در گل
بمانده واله و حیران و بی دل
ز ذوقش بحر در جوش و فغانست
ازان پیوسته او گوهر فشانست
نموده صنع خود در پارهٔ خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاک
نهاده گنج معنی در درونش
بسوی ذات کرده رهنمونش
همه پیغمبران زو کرده پیدا
نموده علم او بر جمله دانا
که بود آدم کمال قدرت او
بعالم یافته بد رفعت او
دوعالم را درو پیدا نموده
ازو این شور با غوغا نموده
تعالی الله یکی بیمثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوند
توئی اول توئی آخر تعالی
توئی باطن توئی ظاهر تعالی
هزاران قرن عقل پیر در تاخت
کمالت ذرّهٔ زین راه نشناخت
بسی کردت طلب اما ندیدت
فتاد اندر پی گفت و شنیدت
تو نوری در تمام آفرینش
بتو بینا حقیقت عین بینش
عجب پیدائی و پنهان بمانده
درون جانی و بی جان بمانده
همه جانها زتو پیداست ای دوست
توئی مغز و حقیقت جملگی پوست
تو مغزی در درون جان جمله
ازان پیدائی و پنهان جمله
ازان مغزی که دایم در درونی
صفات خود در آنجا رهنمونی
ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا
از آنی اوّل و آخر در اینجا
جهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نه
نهان از عقل و پیدا در وجودی
ز نور ذات خود عکسی نمودی
ز دیدت یافته صورت نشانه
نماند او تو مانی جاودانه
یکی ذاتی که پیشانی نداری
همه جانها توئی جانی نداری
دوئی را نیست در نزدیک تو راه
حقیقت ذات پاکت قل هو الله
مکان و کون را موئی نسنجی
همه عالم طلسمند و تو گنجی
توئی در جان و دل گنج نهانی
تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی
دو عالم از تو پیدا و تو درجان
همی گوئی دمادم سرِّ پنهان
حقیقت عقل وصف تو بسی کرد
به آخر ماند با جانی پُر از درد
زهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده نورِ خود بر هفت گردون
زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم
زهی بینا ز تونور دو دیده
ترا در اندرون پرده دیده
زهی از نور تو عالم منوّر
ز عکس ذات تو آدم مصوّر
زهی در جان و دل بنموده دیدار
جمال خویش را هم خود طلب گار
تو نور مجمع کون و مکانی
تو جوهر می ندانم کز چه کانی
تو ذاتی در صفاتی آشکاره
همه جانها به سوی تو نظاره
برافگن برقع و دیدار بنمای
بجزو و کل یکی رخسار بنمای
دل عشّاق پر خونست از تو
ازان از پرده بیرونست از تو
همه جویای تو تو نیز جویا
درون جملهٔ از عشق گویا
جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت
از اوّل آدمت اینجا طلب کرد
که آدم بود ازتو صاحب درد
چو بنمودی جمال خود به آدم
ورا گفتی بخود سرّ دمادم
کرامت دادیش در آشنائی
ز نورت یافت اینجا روشنائی
که داند سرّ تو چون هم تودانی
گهی پیدا شوی گاهی نهانی
گهی پیدا شوی در رفعت خود
گهی پنهان شوی در قربت خود
گهی پیدا شوی اندر صفاتت
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت
گهی پیدا شوی چون نور خورشید
گهی پنهان شوی در عشق جاوید
گهی پیدا شوی از عشق چون ماه
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه
ز پیدائی خود پنهان بمانی
ز پنهائی خود یکسان بمانی
بهر کسوة که میخواهی برآئی
زهر نقشی که میخواهی نمائی
تو جان جانی ای در جان حقیقت
همان در پردهات پنهان حقیقت
چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش
چو دم دم میدهی مان پاسخ خویش
تو آن نوری که اندر هفت افلاک
همی گشتی بگرد کرّهٔ خاک
تو آن نوری که در خورشیدی ای جان
ازان در جزو و کل جاویدی ای جان
تو آن نوری که در ماهی وانجم
ز نورت ماه و انجم میشود گم
تو آن نوری که لم تمسسه نارُ
درون جان و دل دردی و دارو
تو آن نوری که از غیرت فروزی
وجود عاشقان خود بسوزی
تو آن نوری که اعیان وجودی
ازان پیدا و پنهان وجودی
تو آن نوری که چون آئی پدیدار
بسوزانی ز غیرت هفت پرگار
تو آن نوری که جان انبیائی
نمود اولیا و اصفیائی
تو آن نوری که شمع ره روانی
حقیقت روشنی هر روانی
ز نورت عقل حیران مانده اینجا
ز شرم خویش نادان مانده اینجا
چو در وقت بهار آئی پدیدار
حقیقت پرده برداری ز رخسار
فروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقشها سازی سوی خاک
بهار و نسترن پیدا نماید
ز رویت جوش گل غوغا نماید
گل از شوق تو خندان در بهارست
از آنش رنگهای بیشمارست
نهی بر فرق نرگس تاجی از زر
فشانی بر سر او زابر گوهر
بنفشه خرقهپوش خانقاهت
فگنده سر ببر از شوق راهت
چو سوسن شکر گفت از هر زبانت
ازان افراخت سر سوی جهانت
ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد
ازاین ماندست دل پُر خون و رخ زرد
همه از شوق تو حیران برآیند
به سوی خاک تو ریزان درآیند
هر آن وصفی که گویم بیش ازانی
یقین دانم که بیشک جانِ جانی
توئی چیزی دگر اینجا ندانم
بجز ذات ترا یکتا ندانم
همه جانا توئی چه نیست چه هست
ندیدم جز تو در کَونَین پیوست
ز تو بیدارم و از خویش غافل
مرا یا رب توانی کرد واصل
منم از درد عشقت زار و مجروح
توئی جانا حقیقت قوّة روح
منم حیران و سرگردان ذاتت
فرومانده به دریای صفاتت
منم در وصالت را طلب گار
درین دریا بماندستم گرفتار
درین دریا بماندم ناگهی من
ندارم جز بسوی تو رهی من
رهم بنمای تا درّ وصالت
بدست آرم ز دریای جلالت
توئی گوهر درون بحر بیشک
توئی در عشق لطف و قهر بیشک
همه از بود تست ای جوهر ذات
که رخ بنمودهٔ در جمله ذرّات
همه از عشقِ تو حیران و زارند
بجز تو در همه عالم ندارند
نهان و آشکارائی تودر دل
همه جائی و بی جائی تو در دل
دل اینجا خانهٔ ذات تو آمد
نمود جمله ذرّات تو آمد
دل اینجا خانهٔ راز تو باشد
ازان در سوز و در ساز تو باشد
تو گنجی در دل عشاق جانا
همه بر گنج تو مشتاق جانا
نصیبی ده ز گنج خود گدا را
نوائی ده بلطفت بی نوارا
گدای گنج عشق تست عطّار
تو بخشیدی مر او را گنج اسرار
تو میخواهد ز تو ای جان حقیقت
که در خویشش کنی پنهان حقیقت
تو میخواهد ز تو هر دم بزاری
سزد گر کار او اینجا برآری
تو میخواهد زتو در شادمانی
که سیر آمد دلش زین زندگانی
تو میخواهد ز تو در هر دو عالم
ز تو گوید بتو راز او دمادم
تو میخواهد ز تو تارخ نمائی
ورا از جان و دل پاسخ نمائی
تو میخواهد ز تو اینجا حقیقت
که بنمائی بدو پیدا حقیقت
تو میخواهد ز تو تا راز بیند
ترا در گنج جان او باز بیند
تو میخواهد ز تو در کوی دنیا
که بیند روی تو در سوی دنیا
تو میخواهد ز تو در کلّ اسرار
که بنمائی در انجامش تو دیدار
تو میخواهد ز تو ای ذات بیچون
که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون
چنان درماندهام در حضرت تو
ندارم تابِ دید قربت تو
شب و روزم ز عشقت زار مانده
بگرد خویش چون پرگار مانده
طلب گار توام در جان و در دل
نباشم یک دم از یاد تو غافل
تو درجانی همیشه حاضر ای دوست
توئی مغز و منم اینجایگه پوست
دل عطّار پر خون شد درین راه
که تا شد از وصال دوست آگاه
کنون چون در یقینم راه دادی
مرا اینجا دلی آگاه دادی
بجز وصفت نخواهم کرد ای جان
که تا مانم به عشقت فرد ای جان
اگر کامم نخواهی داد اینجا
ز دست تو کنم فریاد اینجا
مرا هم دادهٔ امید فضلت
که بنمائی مرا در عشق وصلت
همان وصل تو میخواهم من از تو
که گردانم دل و جان روشن از تو
تو خورشیدی و من چون سایه باشم
در اینجا با تو من همسایه باشم
نه، آخر سایهٔ خود محو آری
چو نور جاودانی را تو داری
دلم خون گشت در دریای امّید
بماندم زار و ناپروای امید
بوصل خود دمی بخشایشم ده
ز دردم یک نفس آسایشم ده
تو امّید منی درگاه و بیگاه
کنون از کردَها استغفرالله
تو امّید منی در عین طاعت
مرا بخشا ز نور خود سعادت
تو امّید منی اندر قیامت
ندارم گرچه جز درد وندامت
تو امّید منی اندر صراطم
به فضل خویشتن بخشی نجاتم
تو امّید منی در پای میزان
بلطف خویش بخشی جرم و عصیان
چنان در دست نفسم بازمانده
چو گنجشکی بدست باز مانده
مرا این نفس سرکش خوار کردست
شب و روزم بغم افگار کردست
مرا زین سگ امانی ده درین راه
ز دید خویشتن گردانش آگاه
غم عشق تو خوردم هم تودانی
شب و روز اندرین دردم تودانی
ز درد عشق تو زار و زبونم
بمانده اندرین غرقابِ خونم
دوائی چاره کن زین درد ما را
ز لطف خود مگردان فرد ما را
در آن دم کین دمم از جان برآید
مرا آن لحظه دیدار تو باید
مرا دیدار خود آن لحظه بنمای
گره یکبارگیم از کار بگشای
بمُردم پیش ازان کاینجا بمیرم
درین سِر باش یا رب دستگیرم
چراغی پیش دارم آن زمان تو
که خواهی بُردم از روی جهان تو
تو میدانی که جز تو کس ندارم
بجز ذات تو ای جان بس ندارم
توئی بس زین جهان و آن جهانم
توئی مقصودِ کلّی زین و آنم
الهی بر همه دانای رازی
بفضل خود ز جمله بینیازی
الهی جز درت جائی نداریم
کجا تازیم چون پائی نداریم
الهی من کیم اینجا، گدائی
میان دوستانت آشنائی
الهی این گدا بس ناتوانست
بدرگاه تو مشتی استخوانست
الهی جان عطّارست حیران
عجب در آتش مهر تو سوزان
دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی
مرا فانی کن و باقی تو دانی
فنای ما بقای تست آخر
توئی بر جزو و کل پیوسته ناظر
تو باشی من نباشم جاودانی
نمانم من در آخر هم تو مانی
که پیدا کرد آدم از کفی خاک
خداوندی که ذاتش بیزوالست
خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست
زمین و آسمان از اوست پیدا
نمود جسم و جان از اوست پیدا
مه و خورشید نور هستی اوست
فلک بالا زمین در پستی اوست
ز وصفش جانها حیران بمانده
خرد انگشت در دندان بمانده
صفات لایزالش کس ندانست
هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست
دو عالم قدرت بی چون اویست
درون جانها در گفت و گویست
ز کُنه ذات او کس را خبر نیست
بجز دیدار او چیزی دگر نیست
طلب گارش حقیقت جمله اشیا
ز ناپیدائی او جمله پیدا
جهان از نور ذات او مزّین
صفات از ذات او پیوسته روشن
ز خاکی این همه اظهار کرد او
ز دودی زینت پرگار کرد او
ز صنعش آدم از گِل رخ نموده
زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده
ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار
خود اندر دید آدم کرده دیدار
نه کس زو زاده نه او زاده از کس
یکی ذاتست در هر دوجهان بس
ز یکتائی خود بیچون حقیقت
درون بگرفته و بیرون حقیقت
حقیقت علم کلّ اوراست تحقیق
دهد آن را که خواهد دوست توفیق
بداند حاجت موری در اسرار
همان دم حاجتش آرد پدیدار
شده آتش طلب گار جلالش
دمادم محو گشسته ازوصالش
ز حکمش باد سرگردان بهر جا
گهی در تحت و گاه اندر ثریّا
ز لطفش آب هرجائی روانست
ز فضلش قوّت روح و روانست
ز دیدش خاک مسکین اوفتاده
ازان در عزّ و تمکین اوفتاده
ز شوقش کوه رفته پای در گل
بمانده واله و حیران و بی دل
ز ذوقش بحر در جوش و فغانست
ازان پیوسته او گوهر فشانست
نموده صنع خود در پارهٔ خاک
درونش عرش و فرش و هفت افلاک
نهاده گنج معنی در درونش
بسوی ذات کرده رهنمونش
همه پیغمبران زو کرده پیدا
نموده علم او بر جمله دانا
که بود آدم کمال قدرت او
بعالم یافته بد رفعت او
دوعالم را درو پیدا نموده
ازو این شور با غوغا نموده
تعالی الله یکی بیمثل و مانند
که خوانندت خداوندان خداوند
توئی اول توئی آخر تعالی
توئی باطن توئی ظاهر تعالی
هزاران قرن عقل پیر در تاخت
کمالت ذرّهٔ زین راه نشناخت
بسی کردت طلب اما ندیدت
فتاد اندر پی گفت و شنیدت
تو نوری در تمام آفرینش
بتو بینا حقیقت عین بینش
عجب پیدائی و پنهان بمانده
درون جانی و بی جان بمانده
همه جانها زتو پیداست ای دوست
توئی مغز و حقیقت جملگی پوست
تو مغزی در درون جان جمله
ازان پیدائی و پنهان جمله
ازان مغزی که دایم در درونی
صفات خود در آنجا رهنمونی
ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا
از آنی اوّل و آخر در اینجا
جهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نه
نهان از عقل و پیدا در وجودی
ز نور ذات خود عکسی نمودی
ز دیدت یافته صورت نشانه
نماند او تو مانی جاودانه
یکی ذاتی که پیشانی نداری
همه جانها توئی جانی نداری
دوئی را نیست در نزدیک تو راه
حقیقت ذات پاکت قل هو الله
مکان و کون را موئی نسنجی
همه عالم طلسمند و تو گنجی
توئی در جان و دل گنج نهانی
تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی
دو عالم از تو پیدا و تو درجان
همی گوئی دمادم سرِّ پنهان
حقیقت عقل وصف تو بسی کرد
به آخر ماند با جانی پُر از درد
زهی بنموده رخ از کاف و از نون
فکنده نورِ خود بر هفت گردون
زهی گویا ز تو کام و زبانم
توئی هم آشکارا هم نهانم
زهی بینا ز تونور دو دیده
ترا در اندرون پرده دیده
زهی از نور تو عالم منوّر
ز عکس ذات تو آدم مصوّر
زهی در جان و دل بنموده دیدار
جمال خویش را هم خود طلب گار
تو نور مجمع کون و مکانی
تو جوهر می ندانم کز چه کانی
تو ذاتی در صفاتی آشکاره
همه جانها به سوی تو نظاره
برافگن برقع و دیدار بنمای
بجزو و کل یکی رخسار بنمای
دل عشّاق پر خونست از تو
ازان از پرده بیرونست از تو
همه جویای تو تو نیز جویا
درون جملهٔ از عشق گویا
جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت
از اوّل آدمت اینجا طلب کرد
که آدم بود ازتو صاحب درد
چو بنمودی جمال خود به آدم
ورا گفتی بخود سرّ دمادم
کرامت دادیش در آشنائی
ز نورت یافت اینجا روشنائی
که داند سرّ تو چون هم تودانی
گهی پیدا شوی گاهی نهانی
گهی پیدا شوی در رفعت خود
گهی پنهان شوی در قربت خود
گهی پیدا شوی اندر صفاتت
گهی پنهان شوی در سوی ذاتت
گهی پیدا شوی چون نور خورشید
گهی پنهان شوی در عشق جاوید
گهی پیدا شوی از عشق چون ماه
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه
ز پیدائی خود پنهان بمانی
ز پنهائی خود یکسان بمانی
بهر کسوة که میخواهی برآئی
زهر نقشی که میخواهی نمائی
تو جان جانی ای در جان حقیقت
همان در پردهات پنهان حقیقت
چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش
چو دم دم میدهی مان پاسخ خویش
تو آن نوری که اندر هفت افلاک
همی گشتی بگرد کرّهٔ خاک
تو آن نوری که در خورشیدی ای جان
ازان در جزو و کل جاویدی ای جان
تو آن نوری که در ماهی وانجم
ز نورت ماه و انجم میشود گم
تو آن نوری که لم تمسسه نارُ
درون جان و دل دردی و دارو
تو آن نوری که از غیرت فروزی
وجود عاشقان خود بسوزی
تو آن نوری که اعیان وجودی
ازان پیدا و پنهان وجودی
تو آن نوری که چون آئی پدیدار
بسوزانی ز غیرت هفت پرگار
تو آن نوری که جان انبیائی
نمود اولیا و اصفیائی
تو آن نوری که شمع ره روانی
حقیقت روشنی هر روانی
ز نورت عقل حیران مانده اینجا
ز شرم خویش نادان مانده اینجا
چو در وقت بهار آئی پدیدار
حقیقت پرده برداری ز رخسار
فروغ رویت اندازی سوی خاک
عجایب نقشها سازی سوی خاک
بهار و نسترن پیدا نماید
ز رویت جوش گل غوغا نماید
گل از شوق تو خندان در بهارست
از آنش رنگهای بیشمارست
نهی بر فرق نرگس تاجی از زر
فشانی بر سر او زابر گوهر
بنفشه خرقهپوش خانقاهت
فگنده سر ببر از شوق راهت
چو سوسن شکر گفت از هر زبانت
ازان افراخت سر سوی جهانت
ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد
ازاین ماندست دل پُر خون و رخ زرد
همه از شوق تو حیران برآیند
به سوی خاک تو ریزان درآیند
هر آن وصفی که گویم بیش ازانی
یقین دانم که بیشک جانِ جانی
توئی چیزی دگر اینجا ندانم
بجز ذات ترا یکتا ندانم
همه جانا توئی چه نیست چه هست
ندیدم جز تو در کَونَین پیوست
ز تو بیدارم و از خویش غافل
مرا یا رب توانی کرد واصل
منم از درد عشقت زار و مجروح
توئی جانا حقیقت قوّة روح
منم حیران و سرگردان ذاتت
فرومانده به دریای صفاتت
منم در وصالت را طلب گار
درین دریا بماندستم گرفتار
درین دریا بماندم ناگهی من
ندارم جز بسوی تو رهی من
رهم بنمای تا درّ وصالت
بدست آرم ز دریای جلالت
توئی گوهر درون بحر بیشک
توئی در عشق لطف و قهر بیشک
همه از بود تست ای جوهر ذات
که رخ بنمودهٔ در جمله ذرّات
همه از عشقِ تو حیران و زارند
بجز تو در همه عالم ندارند
نهان و آشکارائی تودر دل
همه جائی و بی جائی تو در دل
دل اینجا خانهٔ ذات تو آمد
نمود جمله ذرّات تو آمد
دل اینجا خانهٔ راز تو باشد
ازان در سوز و در ساز تو باشد
تو گنجی در دل عشاق جانا
همه بر گنج تو مشتاق جانا
نصیبی ده ز گنج خود گدا را
نوائی ده بلطفت بی نوارا
گدای گنج عشق تست عطّار
تو بخشیدی مر او را گنج اسرار
تو میخواهد ز تو ای جان حقیقت
که در خویشش کنی پنهان حقیقت
تو میخواهد ز تو هر دم بزاری
سزد گر کار او اینجا برآری
تو میخواهد زتو در شادمانی
که سیر آمد دلش زین زندگانی
تو میخواهد ز تو در هر دو عالم
ز تو گوید بتو راز او دمادم
تو میخواهد ز تو تارخ نمائی
ورا از جان و دل پاسخ نمائی
تو میخواهد ز تو اینجا حقیقت
که بنمائی بدو پیدا حقیقت
تو میخواهد ز تو تا راز بیند
ترا در گنج جان او باز بیند
تو میخواهد ز تو در کوی دنیا
که بیند روی تو در سوی دنیا
تو میخواهد ز تو در کلّ اسرار
که بنمائی در انجامش تو دیدار
تو میخواهد ز تو ای ذات بیچون
که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون
چنان درماندهام در حضرت تو
ندارم تابِ دید قربت تو
شب و روزم ز عشقت زار مانده
بگرد خویش چون پرگار مانده
طلب گار توام در جان و در دل
نباشم یک دم از یاد تو غافل
تو درجانی همیشه حاضر ای دوست
توئی مغز و منم اینجایگه پوست
دل عطّار پر خون شد درین راه
که تا شد از وصال دوست آگاه
کنون چون در یقینم راه دادی
مرا اینجا دلی آگاه دادی
بجز وصفت نخواهم کرد ای جان
که تا مانم به عشقت فرد ای جان
اگر کامم نخواهی داد اینجا
ز دست تو کنم فریاد اینجا
مرا هم دادهٔ امید فضلت
که بنمائی مرا در عشق وصلت
همان وصل تو میخواهم من از تو
که گردانم دل و جان روشن از تو
تو خورشیدی و من چون سایه باشم
در اینجا با تو من همسایه باشم
نه، آخر سایهٔ خود محو آری
چو نور جاودانی را تو داری
دلم خون گشت در دریای امّید
بماندم زار و ناپروای امید
بوصل خود دمی بخشایشم ده
ز دردم یک نفس آسایشم ده
تو امّید منی درگاه و بیگاه
کنون از کردَها استغفرالله
تو امّید منی در عین طاعت
مرا بخشا ز نور خود سعادت
تو امّید منی اندر قیامت
ندارم گرچه جز درد وندامت
تو امّید منی اندر صراطم
به فضل خویشتن بخشی نجاتم
تو امّید منی در پای میزان
بلطف خویش بخشی جرم و عصیان
چنان در دست نفسم بازمانده
چو گنجشکی بدست باز مانده
مرا این نفس سرکش خوار کردست
شب و روزم بغم افگار کردست
مرا زین سگ امانی ده درین راه
ز دید خویشتن گردانش آگاه
غم عشق تو خوردم هم تودانی
شب و روز اندرین دردم تودانی
ز درد عشق تو زار و زبونم
بمانده اندرین غرقابِ خونم
دوائی چاره کن زین درد ما را
ز لطف خود مگردان فرد ما را
در آن دم کین دمم از جان برآید
مرا آن لحظه دیدار تو باید
مرا دیدار خود آن لحظه بنمای
گره یکبارگیم از کار بگشای
بمُردم پیش ازان کاینجا بمیرم
درین سِر باش یا رب دستگیرم
چراغی پیش دارم آن زمان تو
که خواهی بُردم از روی جهان تو
تو میدانی که جز تو کس ندارم
بجز ذات تو ای جان بس ندارم
توئی بس زین جهان و آن جهانم
توئی مقصودِ کلّی زین و آنم
الهی بر همه دانای رازی
بفضل خود ز جمله بینیازی
الهی جز درت جائی نداریم
کجا تازیم چون پائی نداریم
الهی من کیم اینجا، گدائی
میان دوستانت آشنائی
الهی این گدا بس ناتوانست
بدرگاه تو مشتی استخوانست
الهی جان عطّارست حیران
عجب در آتش مهر تو سوزان
دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی
مرا فانی کن و باقی تو دانی
فنای ما بقای تست آخر
توئی بر جزو و کل پیوسته ناظر
تو باشی من نباشم جاودانی
نمانم من در آخر هم تو مانی
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در نعت سید المرسلین صلی اللّه علیه و سلم
ثنائی گو بر ارباب بینش
سزای صدر وبدر آفرینش
محمد آنکه نور جسم و جانست
گزین و مهتر پیغامبرانست
حبیب خالق بیچون اکبر
درون جزو و کل او شاه و سرور
ز نورش ذرّهٔ خورشید و ماهست
همه ذرّات را پشت و پناهست
فلک یک خرقه پوش خانقاهش
بسر گردان شده در خاک راهش
تمامت انبیا را پیشوا اوست
حقیقت عاشقان را رهنما اوست
ز نور اوست اصل عرش و کرسی
چه کرّوبی چه روحانی چه قدسی
طُفیل اوست دنیا و آخرت هم
جهان از نور ذات اوست خرّم
شده در نور پاکش عقل و جان گم
ز عکس ذات او هر دو جهان گُم
حقیقت خاتم پیغمبرانست
ز نورش ذرّهٔ کون و مکانست
ز بود آفرینش اوست مقصود
ز لا در عین اِلّا اوست موجود
ز عکس ذات او دان آفرینش
حقیقت اوست نور عین بینش
هزار آدم طفیل اوست آنجا
بمانده سوی خیل اوست آنجا
طفیل خندهٔ او آفتابست
حقیقت ذّرهٔ او ماهتابست
مه از شرم رُخش هر مه گذارد
چو در راهش گذارد سر فرازد
ندیده چشم عالم همچو او باز
ازان آمد یقین شاه سرافراز
زهی مثل ترا نادیده عالم
نداده کس نشان از عهد آدم
چو تو شاهی بگرد کرّهٔ خاک
که آمد سایه بانت هفت افلاک
طفیل خاک پای تست دنیا
حقیقت را نه جای تست دنیا
توئی صاحب قران عین هستی
که بت با بتکده در هم شکستی
ازین سان دعوت کل کردهٔ تو
غم امت دمادم خوردهٔ تو
تمام انبیا این عز ندیدند
ز تو گفتند کل وز تو شنیدند
تو اصل جوهری در اصل فطرت
ترا دادست ایزد جاه و حرمت
ز ذات خویش دیده لامکانت
در آنجا بود کل عین العیانت
زدی دم از عیان لامکانی
یکی دیدی که گفتی مَن رَآنی
حقیقت واصل دو جهان تو باشی
همه جانند و جان جان تو باشی
خرد در راه تو طفلی بشیرست
ز حکم شرع تو زار و اسیرست
که دارد زهره تا گوید سخن باز
ز سرّ شرعت ای شاه سرافراز
در کلّی گشادستی به تحقیق
درین ره داد دادستی بتحقیق
زهی مهتر که شاه انبیائی
پناه اولیا و اصفیائی
چو جبریل آمد ای جان چاکر تو
شرف دارد ز نور گوهر تو
طریق مصطفی گیر و دگر نه
حقیقت را به جز او راهبر نه
حقیقت جان پاکش راه بین دان
دل پُر نور او بحر یقین دان
نباشد سایه را خورشید هرگز
ولی خورشید او دارد چنین عز
چو یک بین شد شب معراج در ذات
ازان بر سر نهادش تاج از ذات
دمادم کشف اسرارش عیان بود
برون از کَون جایش لامکان بود
بمعجز کرد ماه آسمان شق
نمود از ذاتِ بیچون سرّ مطلق
گهی در دست بد سنگش سخن گو
گهی زنهار از وی خواست آهو
گهی از سنگ نخلی کرد پیدا
که آن در حال بار آورد خرما
بوصف اندر نیاید معجزاتش
به شرح اندر نیاید وصف ذاتش
حقیقت گشت موسی امّت او
چو در توریت دیدش قربت او
اگر نه او بدی عالم نبودی
ملایک نامدی آدم نبودی
زمین و آسمان معدوم بودی
ز رحمت دوجهان محروم بودی
چو نور پاک اوست از پرتو ذات
نظر افکند سوی جمله ذرّات
ز نورش گشت پیدا کرسی و عرش
یقین هم لوح و جنّت نیز وهم فرش
طلب میکرد ذات خویش آن نور
چو شد مطلوب شد درجمله مشهور
زهی صاحب قِران دَورِ گردون
توئی نور دو عالم بی چه و چون
یقین دانم که مغز کایناتی
عیان اندر صفات نور ذاتی
جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت
کسی کو با تو اینجا آشنا شد
در آخر بی شکی مرد خدا شد
توئی واصل زوصل جاودانی
ترا زیبد یقین صاحب قرانی
شب معراج دیدی حق عیان تو
رسیدی در خداوند جهان تو
سزای صدر وبدر آفرینش
محمد آنکه نور جسم و جانست
گزین و مهتر پیغامبرانست
حبیب خالق بیچون اکبر
درون جزو و کل او شاه و سرور
ز نورش ذرّهٔ خورشید و ماهست
همه ذرّات را پشت و پناهست
فلک یک خرقه پوش خانقاهش
بسر گردان شده در خاک راهش
تمامت انبیا را پیشوا اوست
حقیقت عاشقان را رهنما اوست
ز نور اوست اصل عرش و کرسی
چه کرّوبی چه روحانی چه قدسی
طُفیل اوست دنیا و آخرت هم
جهان از نور ذات اوست خرّم
شده در نور پاکش عقل و جان گم
ز عکس ذات او هر دو جهان گُم
حقیقت خاتم پیغمبرانست
ز نورش ذرّهٔ کون و مکانست
ز بود آفرینش اوست مقصود
ز لا در عین اِلّا اوست موجود
ز عکس ذات او دان آفرینش
حقیقت اوست نور عین بینش
هزار آدم طفیل اوست آنجا
بمانده سوی خیل اوست آنجا
طفیل خندهٔ او آفتابست
حقیقت ذّرهٔ او ماهتابست
مه از شرم رُخش هر مه گذارد
چو در راهش گذارد سر فرازد
ندیده چشم عالم همچو او باز
ازان آمد یقین شاه سرافراز
زهی مثل ترا نادیده عالم
نداده کس نشان از عهد آدم
چو تو شاهی بگرد کرّهٔ خاک
که آمد سایه بانت هفت افلاک
طفیل خاک پای تست دنیا
حقیقت را نه جای تست دنیا
توئی صاحب قران عین هستی
که بت با بتکده در هم شکستی
ازین سان دعوت کل کردهٔ تو
غم امت دمادم خوردهٔ تو
تمام انبیا این عز ندیدند
ز تو گفتند کل وز تو شنیدند
تو اصل جوهری در اصل فطرت
ترا دادست ایزد جاه و حرمت
ز ذات خویش دیده لامکانت
در آنجا بود کل عین العیانت
زدی دم از عیان لامکانی
یکی دیدی که گفتی مَن رَآنی
حقیقت واصل دو جهان تو باشی
همه جانند و جان جان تو باشی
خرد در راه تو طفلی بشیرست
ز حکم شرع تو زار و اسیرست
که دارد زهره تا گوید سخن باز
ز سرّ شرعت ای شاه سرافراز
در کلّی گشادستی به تحقیق
درین ره داد دادستی بتحقیق
زهی مهتر که شاه انبیائی
پناه اولیا و اصفیائی
چو جبریل آمد ای جان چاکر تو
شرف دارد ز نور گوهر تو
طریق مصطفی گیر و دگر نه
حقیقت را به جز او راهبر نه
حقیقت جان پاکش راه بین دان
دل پُر نور او بحر یقین دان
نباشد سایه را خورشید هرگز
ولی خورشید او دارد چنین عز
چو یک بین شد شب معراج در ذات
ازان بر سر نهادش تاج از ذات
دمادم کشف اسرارش عیان بود
برون از کَون جایش لامکان بود
بمعجز کرد ماه آسمان شق
نمود از ذاتِ بیچون سرّ مطلق
گهی در دست بد سنگش سخن گو
گهی زنهار از وی خواست آهو
گهی از سنگ نخلی کرد پیدا
که آن در حال بار آورد خرما
بوصف اندر نیاید معجزاتش
به شرح اندر نیاید وصف ذاتش
حقیقت گشت موسی امّت او
چو در توریت دیدش قربت او
اگر نه او بدی عالم نبودی
ملایک نامدی آدم نبودی
زمین و آسمان معدوم بودی
ز رحمت دوجهان محروم بودی
چو نور پاک اوست از پرتو ذات
نظر افکند سوی جمله ذرّات
ز نورش گشت پیدا کرسی و عرش
یقین هم لوح و جنّت نیز وهم فرش
طلب میکرد ذات خویش آن نور
چو شد مطلوب شد درجمله مشهور
زهی صاحب قِران دَورِ گردون
توئی نور دو عالم بی چه و چون
یقین دانم که مغز کایناتی
عیان اندر صفات نور ذاتی
جمالت پرتوی در عالم انداخت
خروشی در نهاد آدم انداخت
کسی کو با تو اینجا آشنا شد
در آخر بی شکی مرد خدا شد
توئی واصل زوصل جاودانی
ترا زیبد یقین صاحب قرانی
شب معراج دیدی حق عیان تو
رسیدی در خداوند جهان تو
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
حکایت
بأکافی یکی گفت ای سرافراز
ز معراج نبی رمزی بگو باز
بیان کن سِرّ معراجش که چون بود
بگفت او هم درون و هم برون بود
یکی بد ذات او در بود آنجا
یقین میدید او معبود آنجا
مکانش در حقیقت لامکان بود
چرا کاندر عیان او جان جان بود
همه او بود لیکن در حقیقت
شد او خاموش و دم زد از شریعت
تو هم گر واقف اسرار گردی
ز شرعش لایق دیدار گردی
بقدر خود توانی دید جانان
یکی گردی تو با توحید خوانان
قدم از شرع او بیرون منه باز
کزو گردی مگر تو صاحب راز
ولی بر قدر هر کس راز باید
نمودن تا دری او را گشاید
زهی عطّار کز نور محمد
شدی مسعود و منصور و مؤیّد
ازو در جان و در دل مغز داری
ازان این دُرّهای نغز داری
زبان تو ازو آمد گهردار
ز قعر بحر جان هردم گهربار
یقین کز خدمت او کام یابی
وزو در هر دو عالم نام یابی
رسولا رهبر عطّار از تست
زسرّ عشق برخوردار از تست
ز تو دارد گهرهای معانی
بجز تو کس ندارد وین تو دانی
یقین کز شاعرانم نشمری تو
بچشم شاعرانم ننگری تو
تو میدانی، چه گویم بیش ازین من
ترا میجستم اینجا پیش ازین من
چو دیدم حضرت پاک تو اینجا
شدم از عجز من خاک تو اینجا
قبولم کن که تو از حق قبولی
تو در سرّ یقین صاحب وصولی
مران از حضرت پاکم حقیقت
که من در حضرتت خاکم حقیقت
چه باشد گر نهی پائی بدین خاک
که بر سر داری از حق تاج لولاک
منوّر کن دل عطّار از خویش
مر او را کن تو بر خوردار از خویش
بحقّ چار یار برگزیده
که دورم مفگن ای نور دو دیده
ز معراج نبی رمزی بگو باز
بیان کن سِرّ معراجش که چون بود
بگفت او هم درون و هم برون بود
یکی بد ذات او در بود آنجا
یقین میدید او معبود آنجا
مکانش در حقیقت لامکان بود
چرا کاندر عیان او جان جان بود
همه او بود لیکن در حقیقت
شد او خاموش و دم زد از شریعت
تو هم گر واقف اسرار گردی
ز شرعش لایق دیدار گردی
بقدر خود توانی دید جانان
یکی گردی تو با توحید خوانان
قدم از شرع او بیرون منه باز
کزو گردی مگر تو صاحب راز
ولی بر قدر هر کس راز باید
نمودن تا دری او را گشاید
زهی عطّار کز نور محمد
شدی مسعود و منصور و مؤیّد
ازو در جان و در دل مغز داری
ازان این دُرّهای نغز داری
زبان تو ازو آمد گهردار
ز قعر بحر جان هردم گهربار
یقین کز خدمت او کام یابی
وزو در هر دو عالم نام یابی
رسولا رهبر عطّار از تست
زسرّ عشق برخوردار از تست
ز تو دارد گهرهای معانی
بجز تو کس ندارد وین تو دانی
یقین کز شاعرانم نشمری تو
بچشم شاعرانم ننگری تو
تو میدانی، چه گویم بیش ازین من
ترا میجستم اینجا پیش ازین من
چو دیدم حضرت پاک تو اینجا
شدم از عجز من خاک تو اینجا
قبولم کن که تو از حق قبولی
تو در سرّ یقین صاحب وصولی
مران از حضرت پاکم حقیقت
که من در حضرتت خاکم حقیقت
چه باشد گر نهی پائی بدین خاک
که بر سر داری از حق تاج لولاک
منوّر کن دل عطّار از خویش
مر او را کن تو بر خوردار از خویش
بحقّ چار یار برگزیده
که دورم مفگن ای نور دو دیده